به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

گشتن این گنبد نیلوفری

گر نه همی خواهد گشت اسپری

هیچ عجب نیست ازیرا که هست

گشتن او عنصری و جوهری

هست شگفت آنکه همی ناصبی

سیر نخواهد شدن از کافری

نیست عجب کافری از ناصبی

زانکه نباشد عجب از خر خری

ناصبی، ای خر، سوی نار سقر

چند روی براثر سامری؟

در سپه سامری از بهر چیست

بر تن تو جوشن پیغمبری؟

جوشن پیغمبری اسلام توست

زنده بدین جوشن و این مغفری

فایده زین جوشن و مغفر تو را

نیست مگر خواب و خور ایدری

مغفر پیغمبری اندر سقر

ای خر بدبخت، چگونه بری؟

نام مسلمانی بس کرده‌ای

نیستی آگه که به چاه اندری

نحس همی بارد بر تو زحل

نام چه سود است تو را مشتری؟

راهبر تو چو یکی گمره است

از تو نخواهد دگری رهبری

چونکه‌نشوئی سلب چرب‌خویش

گر تو چنین سخت و سره گازری؟

من پس تو سنبل خوش چون چرم

گر تو هی گوز فگنده چری؟

دین تو به تقلید پذیرفته‌ای

دین به تقلید بود سرسری

لاجرم از بیم که رسوا شوی

هیچ نیاری که به من بگذری

چون سوی صراف شوی با پشیز

مانده شوی و خجلی برسری

خمر مثل‌های کتاب خدای

گرت بجای است خرد، چون خوری؟

خمر حرام است، بسوزد خدای

آن دل و جان را که بدو پرروی

گرت بپرسد کسی از مشکلی

داوری و مشغله پیش آوری

بانگ کنی کاین سخن رافضی است

جهل بپوشی به زبان‌آوری

حجت پیش آور و برهان مرا

جنگ چه پیش آری و مستکبری

من به مثل در سپه دین حق

حیدرم، ار تو به مثل عنتری

تا ندهی بیضهٔ عنبر مرا

خیره نگویم که تو بوالعنبری

خیز بینداز به یک سو پشیز

تا بدلت زر بدهم جعفری

تا تو ز دینار ندانی پشیز،

نه بشناسی غل از انگشتری،

هیچ نیاری که ز بیم پشیز

سوی زر جعفریم بنگری

چند زنی طعنهٔ باطل که تو

مرتبت یاران را منکری

با تو من ار چند به یک دین درم

تو زه ره من به رهی دیگری

لاجرم آن روز به پیش خدای

تو عمری باشی و من حیدری

فاطمیم فاطمیم فاطمی

تا تو بدری ز غم ای ظاهری

فاطمه را عایشه مارندر است

پس تو مرا شیعت مارندری

شیعت مارندری ای بدنشان

شاید اگر دشمن دختندری

من نبرم نام تو، نامم مبر

من بریم از تو، تو از من بری

گرچه مرا اصل خراسانی است

از پس پیری و مهی و سری

دوستی عترت و خانهٔ رسول

کرد مرا یمگی و مازندری

مر عقلا را به خراسان منم

بر سفها حجت مستنصری

حکمت دینی به سخن‌های من

شد چو به قطر سحری گل طری

ننگرد اندر سخن هرمسی

هر که ببیند سخن ناصری

گرچه به یمگان شده متواریم

زین بفزوده است مرا برتری

گرچه نهان شد پری از چشم ما

زین نکند عیب کسی بر پری

خوب سخن جوی چه جوئی ز مرد

نیکوی و فربهی و لاغری؟

نیست جمال و شرف شوشتر

جز به بهاگیر و نکو ششتری

چون شکر عسکری آور سخن

شاید اگر تو نبوی عسکری

فخر چه داری به غزل‌های نغز

در صفت روی بت سعتری؟

این نبود فضل و، نیابی بدین

جز که فرومایگی و چاکری

فخر بدان است بدانی که چیست

علت این گنبد نیلوفری

واب درو و آتش و خاک و هوا

از چه فتادند در این داوری

هر که از این راز خبر یافته است

گوی ربوده است به نیک اختری

مدح و دبیری و غزل را نگر

علم نخوانی و هنر نشمری

دفتر بفگن که سوی مرد علم

بی‌خطر است آن سخن دفتری

حجت حجت به جز این صدق نیست

با تو ورا نیست بدین داوری

ادامه مطلب
یک شنبه 27 تیر 1395  - 7:30 PM

ای عورت کفر و عیب نادانی

پوشیده به جامهٔ مسلمانی

ترسم که نه مردمی به جان هر چند

از شخص همی به مردمان مانی

چندین مفشان ردا، چرا جان را

یک‌بار ز گرد جهل نفشانی؟

تا گرد به جامه بر همی بینی

آگاه نه ای ز گرد نفسانی

این جامه و جامه پوش خاک آمد

تو خاک نه‌ای که نور یزدانی

بارانی تنت گر گلیم آمد

مر جان تو را تن است بارانی

این چیست که زنده کرد مر تن را

نزدیک خرد؟ تو بی گمان آنی

ای زنده شده به تو تن مردم

مانا که تو پور دخت عمرانی

ترسا پسر خدای گفت او را

از بی‌خردی خویش و نادانی

زیرا که خبر نبود ترسا را

از قدر بلند نفس انسانی

چون گوهر خویش را ندانستی

مر خالق خویش را کجا دانی؟

این خانهٔ پنج در بدین خوبی

بنگر که، که داشته‌ستت ارزانی

من خانه ندیده‌ام جز این هرگز

گردنده و پیشکار و فرمانی

تا با تو چو بندگان همی گردد

هر گونه که تو همیش گردانی

هرچند تورا خوش آمد این‌خانه

باقی نشوی تو اندر این فانی

بیرون کندت خدای ازو گرچه

بیرون نشوی تو زو به آسانی

آباد به توست خانه، چون رفتی

او روی نهاد سوی ویرانی

در خانهٔ مرده، دل چرا بستی؟

کو خاک گران و تو سبک جانی

قیمت به تو یافت این صدف زیرا

ای جان، تو درو لطیف مرجانی

هر کار که بر مراد او کردی

بسیار خوری ازو پشیمانی

امروز به کار در نکو بنگر

بشنو که چه گفت مرد یونانی

گفتا که: به زیر نردبان بنشین

بندیش ز پایهای سارانی

بردست مگیر چون سبکساران

کاری که بسرش برد نتوانی

در مسجد جای سجده را بنگر

تا بر ننهی به خار پیشانی

آن دان به یقین که هرچه کرده‌ستی

امروز، به محشر آن فروخوانی

زان روز بترس کاندرو پیدا

آید، همه کارهای پنهانی

زان روز که جز خدای سبحان را

بر کس نرود ز خلق، سلطانی

زان روز که هول او بریزاند

نور از مه و زافتاب رخشانی

وز چرخ ستارگان فرو ریزند

چون برگ‌رزان به باد آبانی

وز هول درآید از بیابان‌ها

نخچیر رمندهٔ بیابانی

عریان همه خلق و ز بسی سختی

کس را نبود خبر ز عریانی

چون پشم زده شده که و، مردم

همچون ملخان ز بس پریشانی

آنگه ز میان خلق برخیزد

خویشی و برادری و خسرانی

پوشیده نماند آن زمان کاری

کان را تو همی کنون بپوشانی

آن روز به عذر گفت نتوانی

«می‌خورد فلان و من سپندانی»

وانجا نرود تو را چنین کاری

کامروز در این جهان همی رانی

بربائی ازان بدین براندازی

گرگی به مثل ز نابسامانی

زید از تو لباچه‌ای نمی‌یابد

تا پیرهنی ز عمرو نستانی

گرگی تو نه میر خراسان را

سلطان نبود چنین، تو شیطانی

دیو است سپاه تو یکی لیکن

تا ظن نبری که تو سلیمانی

امروز همی به مطربان بخشی

شرب شطوی و شعر گرگانی

وز دست چو سنگ تو نمی‌یابد

مؤذن به مثل یکی گریبانی

فردا بروی تهی و بگذاری

اینجا همه مال و ملک و دهقانی

ای گشته تو را دل و جگر بریان

بر آتش آرزو چو بورانی

لعنت چه کنی بخیره بر دیوان؟

کز فعل تو نیز همچو ایشانی

در قصد و نیت همه بدی داری

لیکن چه کنی که سخت خلقانی؟

نان از دگری چگونه بربائی

گر تو به مثل به نان گروگانی؟

از بد نیتی و ناتوانائی

پر مشغله و تهی چو پنگانی

وز حیلت و مکر زی خردمندان

مر زوبعه را دلیل و برهانی

با تو نکند کنون کسی احسان

زیرا که نه اهل بر و احسانی

لیکن فردا به خوردن غسلین

مر مالک را بزرگ مهمانی

درمان تو آن بود که برگردی

زین راه وگرنه سخت درمانی

حجت به نصیحت مسلمانی

گفتت سخنی درست و تابانی

ای حجت، علم و حکمت لقمان

بگزار به لفظ خوب حسانی

دلتنگ مشو بدانکه در یمگان

ماندی تنها وگشته زندانی

از خانه عمر براند سلمان را

امروز بدین زمین تو سلمانی

ادامه مطلب
یک شنبه 27 تیر 1395  - 7:30 PM

 

ای آنکه ندیم باده و جامی

تا عمر مگر برین بفرجامی

چون دشت حریر سبز در پوشد

وآید به نشاط حسی از نامی

گه رفته به دشت با تماشائی

گه خفته به زیر شاخ بادامی

بگذشت تموز سی چهل بر تو

از بهر چه مانده‌ای بدین خامی؟

خوش است تو را سحرگهان رفتن

از جامه به جام، اگر بننجامی

لیکن فلکت همی بفرجامد

فرجام نگر، چه فتنه بر جامی؟

دایم به شکار در همی تازی

و آگاه نه‌ای که مانده در دامی

جز خاک ز دهر نیست بهر تو

هرچند که بر فلک چو بهرامی

فردا به عصا همیت باید رفت

امروز چنین چو کبگ چه خرامی؟

قد الفیت لام شد، بنگر،

منگر چندین به زلفک لامی

از حرص به وقت چاشت چون کرگس

در چاچ و، به وقت شام در شامی

چون داد بخواهم از تو بس تندی

لیکن چو ستم کنی خویش و رامی

ایدون شب و روز بر ستم کردن

استاده ز بهر اسپ و استامی

در دنیا سخت سختی و در دین

بس سست و میانه‌کار و هنگامی

سوی تو نیامده است پیغمبر

یا تو نه سزا و اهل پیغامی

هر روز به مذهب دگر باشی

گه در چه ژرف و گاه بر بامی

تا بی‌ادبی همی توانی کرد

خون علما به دم بیاشامی

لیکن چو کسیت میهمانی کرد

از پر خوردن همی نیارامی

گر ناصبیت برد عمر باشی

ور شیعی خواندت علی نامی

وانگه که شدی ضعیف بنشینی

با زهد چو بو یزید بسطامی

با عامه خلق گوئی از خاصم

لیکن سوی خاص کمتر از عامی

ای حجت از این چنین بی‌آزرمان

تا چند کشی محال و ناکامی؟

از خوگ به باغ در چه افزاید

جز زشتی و خامی و بی‌اندامی؟

ابلیس عدو است مر تو را زیرا

تو آدم اهل و اهل احکامی

مشتاب به خون جام ازیرا تو

مر نوح زمان خویش را سامی

از روح شریف همچو ارواحی

گرچه به‌تن از جهان اجسامی

ای معدن فتح ونصر مستنصر

شاهان همه روبه و تو ضرغامی

من بنده توانگرم به علم تو

زیرا تو توانگر از جهان تامی

هر کاری را بود سرانجامی

تو عالم حس را سرانجامی

من بر سر دشمنانت صمصامم

تو صاحب ذوالفقار و صمصامی

ادامه مطلب
یک شنبه 27 تیر 1395  - 7:30 PM

ای آنکه به تن ز ارزوی مال چو نالی

از من چو ستم خود کنی از بهر چه نالی؟

در آرزوی خویش بمالید تو را مال

چون گوش دل ای سوختنی سخت نمالی؟

بدخواه تو مال است که مالیدهٔ اوئی

بدخواه تو مال است تو چون فتنهٔ مالی؟

دام است تو را قال مقال از قبل مال

زان است که همواره تو با قال و مقالی

ای زهد فروشنده، تو از قال و مقالی

با مرکب و با ضیعت و با سندس و قالی

گر زهد همی جوئی، چندین به در میر

چون می‌دوی ای بیهده چون اسپ دوالی؟

آز تو نهنگ است همانا، که نپرسد

از گرسنگی خود ز حرامی و حلالی

در مزرعهٔ معصیت و شر چو ابلیس

تخم بزه و، بار بدو، برگ وبالی

از عدل خداوند بیابی چو بیائی

با بار بزه روز قضا مزد حمالی

ای کرده تو را گردون دون همت و بی‌دین

زایل شده دین از تو به دنیای زوالی

بنگر که کجا می‌روی و بیهده منگر

سوی خدم و بنده و آزاد و موالی

با لشکر و مالی قوی امروز، ولیکن

فردا نروی جز تهی و مفلس و خالی

کوه از غم بی‌باکی و طغیان تو نالد

بیهوده تو چون در غم طوغان و ینالی؟

خرسند چرا شد دلت اندر بن این چاه

با جاه بلند و حشم و همت عالی؟

ای میر اجل، چون اجل آیدت بمیری

هرچند که با عز و جلالی و جمالی

زیبا به خرد باید بودنت و به حکمت

زیبا تو به تختی و به صدری و نهالی

بار خرد و حکمت و برگ هنر و فضل

برگیر، که تو این همه را تخم و نهالی

ای خوب نهال ار ز خرد بار نگیری

با بید و سپیدار همانند و همالی

ای سفله تو را جام بلورین به چه کار است

گر تو به تن خویش فرومایه سفالی

باکی نبود زانکه تنت سفله سفالی است

گر تو به دل پاک چو پاک آب زلالی

دریاست جهان و، تن تو کشتی و، عمرت

بادی است صبائی و جنوبی و شمالی

این باد همی هیچ شب و روز نهالد

شاید که تو ز اندوه سفر هیچ نهالی

اندر خرد امروز بوال ای پسر ایراک

سی‌سال برآمد که همی هیچ نوالی

امسال بیفزود تو را دامن پیشین

زیرا که الف بودی و امسال چو دالی

ای سرو بن، از گشتن این بر شده دولاب

خمیده و بی‌تاب چو فرسوده دوالی

دانی که همی برتو جهان درد سگالد

او در سگالید، تو درمان نسگالی؟

درمان تو آن است که تا با تو زمانه

شیری بسگالد نسگالی تو شگالی

مکر و حسد و کبر و خرافات و طمع را

مپذیر و مده ره به در خویش و حوالی

خواری مکش و کبر مکن بر ره دین رو

مؤمن نه مقصر بود ای پیر نه غالی

بر خلق جهان فضل به دین جوی ازیراک

دین است سر سروری و اصل معالی

دین مفخر توست و، ادب و خط و دبیری

پیشه است چو حلاجی و درزی و کلالی

شعر و ادب و نحو خس و سنگ و سفالند

وایات قران زرو عقیق است و لی

معنی قران روشن و رخشان چو نجوم است

امثال بر تیره و تاری چو لیالی

بر ظاهر امثال مرو، که‌ت نفزاید

نزد عقلا جز همه خواری و نکالی

راهی است به دین اندر مر شیعت حق را

جز راه حروری و کرامی و کیالی

راهی که درو رهبر زی شهر کمال است

زین راه مشو یک سو گر مرد کمالی

بر راه حقیقت رو و منگر به چپ و راست

با باد مچم زین سو و زان سو که نه نالی

از حجت مستنصر بشنو سخن حق

روشن چو شباهنگ سحرگاه مجالی

حق است سخنهاش، اگر زی تو محال است

بی‌شک تو خریدار خرافات و محالی

ای آنکه همی جوئی ره سوی حقیقت

وز «اخبرنا» سیری و با رنج و ملالی

من دی چو تو بوده‌ستم، دانم که تو امروز

از رنج محالات شنودن به چه حالی

از حجت حق جوی جواب سخن ایراک

مفلس کندت بی‌شک اگر گنج سالی

ادامه مطلب
یک شنبه 27 تیر 1395  - 7:30 PM

گر نخواهی ای پسر تا خویشتن مجنون کنی

پشت پیش این و آن پس چون همی چون نون کنی؟

دلت خانهٔ آرزو گشتست و زهر است آرزو

زهر قاتل را چرا با دل همی معجون کنی؟

خم ز نون پشت تو هم در زمان بیرون شود

گر تو خم آرزو را از شکم بیرون کنی

ز آرزوی آنکه روزی زنت کدبانو شود

چون تن آزاد خود را بندهٔ خاتون کنی؟

ده تن از تو زرد روی و بی نوا خسپد همی

تا به گلگون می همی تو روی خود گلگون کنی

گر تو مجنونی از این بی‌دانشی پس خویشتن

چون به می خوردن دگرباره همی مجنون کنی؟

زر همی خواهی که پاشی می خوری با حوریان

سر ز رعنائی گهی ایدون و گاه ایدون کنی

گر نه دیوانه شده‌ستی چون سر هشیار خویش

از بخار گند می طبلی پر از هپیون کنی؟

خوش بخندی بر سرود مطرب و آواز رود

ور توانی دامنش پر لؤلؤ مکنون کنی

ور به درویشی زکاتت داد باید یک درم

طبع را از ناخوشی چون مار و مازریون کنی

گاه بی‌شادی بخندی خیره چون دیوانگان

گاه بی‌انده به خیره خویشتن محزون کنی

آن کنی از بی‌هشی کز شرم آن گر بررسی

وقت هشیاری از انده روی چون طاعون کنی

درد نادانی برنجاند تو را ترسم همی

درد نادانیت را چون نه به علم افسون کنی؟

خانه‌ای کرده‌ستی اندر دل ز جهل و هر زمان

آن همی خواهی که در وی نقش گوناگون کنی

خانهٔ هوش تو سر بر گنبد گردون کشد

گر تو خانهٔ بی‌هشی را بر زمین هامون کنی

دل خزینهٔ توست شاید کاندرو از بهر دین

بام و بوم از علم سازی وز خرد پرهون کنی

موش و مار اندر خزینهٔ خویش مفگن خیر خیر

گر نداری در و گوهر کاندرو مخزون کنی

دست بر پرهیزدار و خوب گوی و علم جوی

تا به اندک روزگاری خویشتن قارون کنی

گرد دانا گرد و گردن قول او را نرم‌دار

گر همی خواهی که جای خویش بر گردون کنی

گر شرف یابد ز دانش جانت بر گردون شود

لیکن اندر چاه ماند دون، گر او را دون کنی

خویشتن را چون به راه داد و عدل و دین روی

گرچه افریدون نه‌ای برگاه افریدون کنی

گر همی دانی که خانه است این گل مسنون تو را

چون همه کوشش ز بهر این گل مسنون کنی؟

جان به صابون خرد بایدت شستن، کین جسد

تیره ماند گر مرو را جمله در صابون کنی

آرزو داری که در باغ پدر نو خانه‌ای

برفرازی وانگهی آن را به زر مدهون کنی

از گلاب و مشک سازی خشت او را آب و خاک

در ز عود و، فرش او رومی و بوقلمون کنی

من گرفتم کین مراد آید به حاصل مر تو را

ور بخواهی صد چنین و نیز ازین افزون کنی

گر بماند با تو این خانه من آن خواهم که تو

تا به فردا نفگنی این کار بل اکنون کنی

ور نخواهد ماند با تو باغ و خانه، خیر خیر

خویشتن را رنجه چون داری و چون شمعون کنی؟

گر کسی گویدت «بس نیکو جوانی، شادباش!»

شادمان گردی و رخ همرنگ آذریون کنی

چونت گوید «دیر زی!» پس دیر باید زیستن

گر همی کار ای هنر پیشه بر این قانون کنی

زندگی و شادی اندر علم دین است، ای پسر

خویشتن را، گر نه مستی، مست و مجنون چون کنی؟

گر به شارستان علم اندر بگیری خانه‌ای

روز خویش امروز و فردا فرخ و میمون کنی

روز تو هرگز به ایمان سعد و میمون کی شود

چون تو بر ابلیس ملعون خویشتن مفتون کنی؟

دست هامان ستمگار از تو کوته کی شود

چون تو اندر شهر ایمان خطبه بر هارون کنی؟

بید بی‌باری ز نادانی، ولیکن زین سپس

گر به دانش رنج بینی بید را زیتون کنی

بخت تو گر چه ز نادانی قرین ماهی است

چون بیاموزیش با ماه سما مقرون کنی

شعر حجت را بخوان و سوی دانش راه جوی

گر همی خواهی که جان و دل به دین مرهون کنی

چون گشایش‌های دینی تو ز لفظش بشنوی

سخره زان پس بر گشایش‌های افلاطون کنی

ور ز نور آفتابش بهر گیرد خاطرت

پیش روشن خاطرت مر ماه را عرجون کنی

از تو خواهند آب ازان پس کاروان تشنگان

خوار و تشنه گر ازینان روی زی جیحون کنی

فخر جوید بر حکیمان جان سقراط بزرگ

گر تو ای حجت مرو را پیش خود ماذون کنی

ادامه مطلب
یک شنبه 27 تیر 1395  - 7:30 PM

ای کرده سرت خو به بی‌فساری

تا کی بود این جهل و بادساری؟

در دشت خطا خیره چند تازی؟

چون سر ز خطا باز خط ناری؟

گر سر ز خطا باز خط ناری

دانم به حقیقت کز اهل ناری

خاری است خطا زهر بار، تاکی

تو پشت در این زهر بار خاری؟

عقل است به سوی صواب رهبر

با راه‌برت چون به خار خاری؟

چون با خرد، ای بی‌خرد، نسازی

جز رنج نبینی و سوکواری

گوئی که «چرا روزگار جافی

با من نکند هیچ بردباری؟»

این بند نبینی که بر تو بستند؟

در بند همی چون کنی سواری؟

خواهی که تماشاکنی به نزهت

به خیره در این چاه تنگ و تاری

جز کانده و غم ندروی و حسرت

هرگاه که تخم محال کاری

آنگه گنه ز روزگار بینی

وز جهل معادای روزگاری

ناید ز جهان هیچ کار و باری

الا که به تقدیر و امر باری

هش‌دار که عالم سرای کار است

مشغول چه باشی به نابکاری؟

بنگر که پس از نیستی چگونه

با جاه شدستی و کامگاری

دانی که تو را کردگار عالم

داده‌است به حق داد کردگاری

گر تو ندهی داد او به طاعت

در خورد عذابی و ذل و خواری

بیداد کنی با بزرگ داور

زنهار مکن زینهار خواری

گر کار فلک گرد گشتن آمد

دین کار تو است و مرد کاری

چون کار به مقدار خویش کردی

رفتی به ره عز و بختیاری

گر گیتی تیمار تو ندارد

آن به که تو تیمار او نداری

زیرا که همی هرچگونه باشد

هم بگذرد این مدت شماری

زی لابه و زاریت ننگرد چرخ

هرچند که لابه کنی و زاری

دیوی است ستمگاره نفس حسی

کو مایهٔ جهل است و بی‌فساری

یاری ز خرد خواه، وز قناعت

برکشتن این دیو کارزاری

بس کس که بر امید پیشگاهی

زو ماند به خواری و پیشکاری

بی‌نام بسی گشت ازو و بی‌نان

اندر طلب نان و نامداری

زنهار بدین زینهار خواره

ندهی خرد و جان زینهاری

زیر قدمت بسپرد به خواری

هرگه که تو دل را بدو سپاری

ماری است گزنده طمع که ماران

زین مار برند ای رفیق ماری

گر در دلت این مار جای گیرد

چون تو نبود کس به دل فگاری

بی‌باکی اگر مار را به دل در

با پاک خرد جای داد یاری

با عقل مکن یار مر طمع را

شاید که نخواهی ز مار یاری

نیکو مثل است آن که «جای خالی

بهتر چو پر از گرگ مرغزاری»

هرچند که غمگین بود نخواهد

از پشه خردمند غمگساری

آن کوش که دست از طمع بشوئی

وین سفله جهان را بدو گذاری

وز روزی و از مال و تن‌درستی

وز فکرت و از علم و هوشیاری

مر نعمت یزدان بی‌قرین را

یک یک به تن خویش برشماری

و اندیشه کنی سخت کاندر این‌بند

از بهر چرا گشته‌ای حصاری

وانگاه، که داده‌ستت اندر این بند

بر جانوران جمله شهریاری

ایشان همه چون سرنگون و خوارند

ایدون و تو چون سرو جویباری

جستند درین، هر کسی طریقی

این رفت به ایوان و آن بخاری

رازیت جز آن گفت کان چغانی

بلخیت نه آن گفت کان بخاری

گشتی متحیر که اندر این ره

گامی نتوانی که در گزاری

گوئی به ضرورت که این چنین است

لیکنت همی ناید استواری

رازی است بزرگ این و صعب، او را

تنگ است به دلها درون مجاری

اهل تو مر این راز را اگر تو

در بند خداوند ذوالفقاری

ور گردن تو طوق او ندارد

بر خشک بخیره مران سماری

ادامه مطلب
یک شنبه 27 تیر 1395  - 7:30 PM

چو رسم جهان جهان پیش بینی

حذر کن ز بدهاش اگر پیش‌بینی

به تاریکی اندر گزاف از پس او

مدو کت برآید به دیوار بینی

همانا چنین مانده زین پست از آنی

که در انده اسپ رهوار و زینی

چو استر سزاوار پالان و قیدی

اگر از پی استر و زین حزینی

جهان مادری گنده پیر است، بر وی

مشو فتنه، گر در خور حور عینی

به مادر مکن دست، ازیرا که بر تو

حرام است مادر اگر ز اهل دینی

یکی گوهر آسمانی است مردم

که ایزد به بندی ببستش زمینی

به شخص گلین چونکه معجب شده‌ستی؟

در این گل بیندیش تا چون عجینی

نه در خورد در است گل، پس توزین تن

بپرهیز، ازیرا که در ثمینی

وطن مر تو را در جهان برین است

تو هرچند امروز در تیره طینی

جهان مهین را به جان زیب و فری

اگرچه بدین تن جهان کهینی

جهان برین و فرودین توی خود

به تن زین فرودین به جان زان برینی

سزای همه نعمت این و آنی

ز حکمت ازیرا هم آنی هم اینی

به جان خانهٔ حکمت و علم و فضلی

به تن غایت صنع جان‌آفرینی

اگر می‌شناسی جهان‌آفرین را

سزاوار هر نعمت و آفرینی

وگر بد سگالی و نشناسی او را

مکافات بد جز بدی خود نبینی

جهانا من از تو هراسان ازانم

که بس بد نشانی و بد همنشینی

خسیسی که جز با خسیسان نسازی

قرینت نیم من که تو بد قرینی

بر آزادگان کبر داری ولیکن

ینال و تگین را ینال و تگینی

یکی بی‌خرد را به گه بر نشانی

یکی بی‌گنه را به سر برنشینی

هم آن را که خود خوانده باشی برانی

هم آن را کنی خوار کش برگزینی

اگر مردمی بودیئی گفتمی مر

تو را من که دیوانه‌ای راستینی

ولیکن تو این کار ساز اختران را

به فرمان یزدان حصاری حصینی

به خاصه تو ای نحس خاک خراسان

پر از مار و کژدم یکی پارگینی

برآشفته‌اند از تو ترکان نگوئی

میان سگان در یکی ارزبینی

امیرانت اصل فسادند و غارت

فقیهانت اهل می و ساتگینی

مکان نیستی تو نه دنیا نه دین را

کمین‌گاه ابلیس شوم لعینی

فساد و جفا و بلا و عنا را

براحرار گیتی قراری مکینی

تو ای دشمن خاندان پیمبر

ز بهر چه همواره با من به کینی؟

تو را چشم درد است و من آفتابم

ازیرا ز من رخ پر آژنگ و چینی

سخن تا نگوئی به دینار مانی

ولیکن چو گفتی پشیزی مسینی

چو تیره گمانی تو و من یقینم

تو خود زین که من گفتمت بر یقینی

تو مر زرق را چون همی فقه خوانی

چه مرد سخن‌های جزل و متینی؟

خراسان چو بازار چین کرده‌ام من

به تصنیف‌های چو دیبای چینی

چو یکسر معین تو گشتند دیوان

وز ابلیس نحس لعین مستعینی

کمینه معینند دیوانت یکسر

که تو خر نه هم گوشهٔ بو معینی

به میدان تو من همی اسپ تازم

تو خوش خفته چون گربه در پوستینی

تو ای حجت مؤمنان خراسان

امام زمان را امین و یمینی

برانندت آن گه که ایزدت خواند

به عالم درون آیةالعالمینی

دل مؤمنان را ز وسواس امانی

سر ناصبی را به حجت کدینی

جز از بهر مالش نجوید تو را کس

همانا که تو روغن یاسمینی

بها گیر و رخشانی ای شعر ناصر

مگر خود شعری، بدخشی نگینی

بر اعدای دین زهری و مؤمنان را

غذائی، مگر روغن و انگبینی؟

ادامه مطلب
یک شنبه 27 تیر 1395  - 7:30 PM

 

بگسل رسن از بی‌فسار عامه

مشغول چه باشی به بارنامه؟

تو خود قلم کردگار حقی

احسنت و زهی هوشیار خامه

قول تو خط توست، مر خرد را

سامه کن و بیرون مشو ز سامه

منیوش مگر پند خوب و حکمت

برگوش همه خلق خاص و عامه

بی جامه شریفی ازانکه جانت

معروف به خط است نه به جامه

ادامه مطلب
یک شنبه 27 تیر 1395  - 7:24 PM

جهان دامگاهی است بس پر چنه

طمع در چنهٔ او مدار از بنه

بباید گرستن بر آن مرغ‌زار

که آید به دام اندرون گرسنه

سیه کرد بر من جهان جهان

شب و روز او میسره میمنه

نیابم همی جای خواب و قرار

در این بی‌نوا شب گه پر کنه

هزاران سپاه است با او همه

ز نیکی تهی و به دل پر گنه

به یمگان به زندان ازینم چنین

که او با سپاه است و من یکتنه

تو، ای عاقل، ار دینت باید همی

بپرهیز از این لشکر بوزنه

از این دام بی‌رنج بیرون شوی

اگر نوفتادت طمع در چنه

به دون قوت بس کن ز دنیای دون

که دانا نجوید ز دنیا دنه

از ابر جهان گر نباردت سیل

چو مردان رضا ده به اندک شنه

بباید همی رفت بپسیچ کار

چنین چند گردی تو بر پاشنه؟

ادامه مطلب
یک شنبه 27 تیر 1395  - 7:24 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 39

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4294227
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث