به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

فریاد به لااله الا هو

زین بی‌معنی زمانهٔ بدخو

زین دهر، چو من، تو چون نمی‌ترسی؟

بی‌باک منم، چه ظن بری، یا تو؟

زین قبه که خواهران انباغی

هستند درو چهار هم زانو

زین فاحشه گنده‌پیر زاینده

بنشسته میان نیلگون کندو

زین دیو وفا طمع چه می‌داری؟

هرگز جوید کس از عدو دارو؟

همواره حذر کن ار خرد داری

تو همچو من از طبیب باباهو

در دست زمان سپید شد زاغت

کس زاغ سپید کرد جز جادو؟

جادوی زمانه را یکی پر است

زین سوش سیه، سپید دیگر سو

زین سوی پرش بدان همی گردی

وز حرص رطب همی خوری مازو

هرچند مهار خلق بگرفتند

امروز تگین و ایللک و یپغو

نومید مشو ز رحمت یزدان

سبحانک لا اله الا هو

بر شو ز هنر به عالم علوی

زین عالم پر عوار پر آهو

بنگر که صدف ز قطرهٔ باران

در بحر چگونه می‌کند لولو

از دیو کند فریشته نفسی

که‌ش عقل همی قوی کند بازو

نشنوده‌ستی که خاک زر گردد

از ساخته کدخدا و کدبانو؟

وان خوار و درشت خار بی‌معنی

مشک تبتی همی کندش آهو

نیکی بگزین و بد به نادان ده

روغن به خرد جدا کن از پینو

کز خاک دو تخم می پدید آرد

این خوش خرما و آن ترش لیمو

از مرد کمال جوی و خوی خوش

منگر به جمال و صورت نیکو

کابرو و مژه عزیزتر باشد

هرچند ازو فزون‌تر است گیسو

وز خلق به علم و جاه برتر شو

هرچند بوند با تو هم زانو

کز موی سرت عزیزتر باشد

هرچند ازو فروتر است ابرو

سوی تو نویدگر فرستادند

بردست زمانه ز افرینش دو

یکی سوی دوزخت همی خواند

یکی سوی عز و نعمت مینو

هریک به رهیت می‌کشد لیکن

بر شخص پدید ناورد نیرو

این با خوی نیک و نعمت و حکمت

اندر راه راست می‌کشد سازو

وان جان تو را همی کند تلقین

با کوشش مور گر بزی‌ی راسو

برگیر ره بهشت و کوشش کن

کاین نیست رهی محال و نامرجو

بنشان زسرت خمار و خود منشین

حیران چو به چنگ باز در تیهو

جز پند حکیم و علم کی راند

صفرای جهالت از سرت آلو

بی‌حکمت نیست برتر و بهتر

ترک از حبشی و تازی از هندو

ادامه مطلب
یک شنبه 27 تیر 1395  - 7:24 PM

 

ایا گشته غره به مکر زمانه

ز مکرش به دل گشتی آگاه یا نه

یگانهٔ زمانه شدی تو ولیکن

نشد هیچ کس را زمانه یگانه

زمانه بسی پند دادت، ولیکن

تو می در نیابی زبان زمانه

نبینی همی خویشتن را نشسته

غریب و سپنجی به خانهٔ کسانه

بگفتند کاین خانه مر بوفلان را

به میراث ماند از فلان و فلانه

تو را گر همی پند خواهی گرفتن

زبان فلان و فلانه است خانه

چو خانه بماند و برفتند ایشان

نخواهی تو ماندن همی جاودانه

نخواهد همی ماند با باد مرگی

بدین خرمن اندر نه کاه و نه دانه

پدرت و برادرت و فرزند مادر

شده‌ستند ناچیز و گشته فسانه

تو پنجاه سال از پس عمر ایشان

فسانه شنودی و خوردی رسانه

در این ره گذر چند خواهی نشستن؟

چرا برنخیزی، چه ماندت بهانه؟

دویدی بسی از پس آرزوها

به روز جوانی چو گاو جوانه

کشان دامن اندر ده و کوی و برزن

زنان دست بر شعرها و زمانه

چه لافی که من یک چمانه بخوردم؟

چه فضل است پس مر تو را بر چمانه؟

به شهر تو گرچه گران است آهن

نشائی تو بی‌بند و بی‌زاو لانه

کنون پارسائی همی کرد خواهی

چو ماندی به سان خری پیر و لانه

چگونه شود پارسا، مرد جاهل؟

همی خیره گربه کنی تو به شانه

چو دانش نداری تو، در پارسائی

به سان لگامی بوی بی‌دهانه

بس است این که گفتمت، کافزون نخواهد

چو تازی بود اسپ یک تازیانه

به هنگام آموختن فتنه بودی

تو دیوانه‌سر بر ترنگ چغانه

چو خر بی‌خرد زانی اکنون که آنگه

به مزد دبستان خریدی لکانه

کنون لاجرم چون سخن گفت باید

بماند تو را چشم بر آسمانه

بدانی چو درمانی آنگه کز آنجا

نه بربط رهاند تو را نه ترانه

بیاموز اگر پارسا بود خواهی

مکن دیو را جان خویش آشیانه

به دانش گرای و در این روز پیری

برون افگن از سر خمار شبانه

بباشی، اگر دل به دانش نشانی

به اندک زمانی، به دانش نشانه

به دانش بیلفنج نیکی کز اینجا

نیایند با تو نه خانه نه مانه

خدای از تو طاعت به دانش پذیرد

مبر پیش او طاعت جاهلانه

گر از سوختن‌رست خواهی همی شو

به آموختن سر بنه بر ستانه

کرانه کن از کار دنیا، که دنیا

یکی ژرف دریاست بس بی‌کرانه

گمان کسی را وفا ناید از وی

حکیمان بسی کرده‌اند این گمانه

چو نیک و بدش نیست باقی چه باشی

به نیک و بدش غمگن و شادمانه؟

جهان خانهٔ راستان نیست، راهت

بگردان سوی خانهٔ راستانه

تو را خانه دین است و دانش، درون شو

بدان خانه و سخت کن در به فانه

مکن کاهلی بیشتر زین که ناگه

زمانه برون گیردت زین میانه

سخن‌های حجت به عقل است سخته

مگردان ترازوی او را زبانه

ادامه مطلب
یک شنبه 27 تیر 1395  - 7:24 PM

ای مر تورا گرفته بت خوش زبان زبون،

تو خوش بدو سپرده دل مهربان ربون

اندر حریم می نکند جان تو قرار

تا ناوری دل از حرم دلبران برون

برگیر دل ز بلخ و بنه تن ز بهر دین

چون من غریب و زار به مازندران درون

زیرا که عیب و علت کندی کاردار

سوهان علاج داند کرد و فسان فسون

دنیا ز من بجست، چون من دین بیافتم

طاعت همیم دارد دندان کنان کنون

گر بر سر برآوری ز گریبان دین حق

با ناکسان کله زن و با خاسران سرون

با اهل خویش گوهر دین تو روشن است

اینجاست مانده در کف بیگانگان نگون

با اهل علم و مرد خردمند کن، مکن

با مردمان خس به مثل با سگان سکون

ناید ز چوب کژ ستون، گر تو راستی

دین را به جز تو نیست سوی راستان ستون

هشیار باش و راست رو و هر سوی متاز

در جوی و جر جهل چو این ماهیان هیون

مغزت تهی ز علم و معده‌ت از طعام پر

هل تا چو خر کنند پر این خربطان بطون

ادامه مطلب
یک شنبه 27 تیر 1395  - 7:24 PM

 

جوانی شد، او را فراموش کن

سر ناتوانی در آگوش کن

تو را چند گه تن وشی پوش بود

کنون چند گه جان‌وشی پوش کن

اگر دیبهٔ جان همی بایدت

خرد تار و پود سخن هوش کن

ز نادیدنی چشمها کور ساز

ز بیهوده‌ها گوش مدهوش کن

به دل باش بیدار و خفته به چشم

بشو خویشتن ضد خرگوش کن

ز گفتار خیر و به دیدار حق

زبان عسکر و چشمها شوش کن

ز چهرت بخوان آنچه یزدان نبشت

نبشت شیاطین فراموش کن

ز حکمت خورش جوی مرجانت را

دلت معده ساز و دهن گوش کن

ز دین حکمت آموز و بقراط را

به اندک سخن گنگ و خاموش کن

خلالوش جویان دین بی‌هش‌اند

تو بی‌هوش را در خلالوش کن

اگر نوش تو زهر کرد این فلک

به دانش تو زهر فلک نوش کن

وگر دوشت از تو به غفلت بجست

بکوش و ز امشب یکی دوش کن

ادامه مطلب
یک شنبه 27 تیر 1395  - 7:24 PM

که پرسد زین غریب خوار محزون

خراسان را که بی‌من حال تو چون؟

همیدونی چو من دیدم به نوروز؟

خبر بفرست اگر هستی همیدون

درختانت همی پوشند مبرم

همی بندند دستار طبرخون؟

نقاب رومی و چینی به نیسان

همی بندد صبا بر روی هامون؟

نثار آرد عروسان را به بستان

ز گوهرهای الوان ماه کانون؟

همی سازند تاج فرق نرگس

به زر حقه و لولوی مکنون؟

گر ایدونی و ایدون است حالت

شبت خوش باد و روزت نیک و میمون

مرا باری دگرگون است احوال

اگر تو نیستی بی‌من دگرگون

مرا بر سر عمامهٔ خز ادکن

بزد دست‌زمان خوش خوش به صابون

مرا رنگ طبرخون دهر جافی

بشست از روی بندم به آب زریون

زجور دهر الف چون نون شده‌ستم

زجور دهر الف چون نون شود،نون

مرا دونان زخان و مان براندند

گروهی از نماز خویش ساهون

خراسان جای دونان گشت، گنجد

به یک خانه درون آزاده با دون؟

نداند حال و کار من جز آن کس

که دونانش کنند از خانه بیرون

همانا خشم ایزد بر خراسان

بر این دونان بباریده است گردون

که اوباشی همی بی‌خان و بی‌مان

درو امروز خان گشتند و خاتون

بر آن تربت که بارد خشم ایزد

بلا روید نبات از خاک مسنون

بلا روید نبات اندر زمینی

که اهلش قوم هامان‌اند و قارون

نبات پر بلا غزست و قفچاق

که رسته‌ستند بر اطراف جیحون

شبیخون خدای است این بر ایشان

چنین شاید، بلی، ز ایزد شبیخون

نه او را مکر او را کس ببیند

چه بیند مکر او را مست و جنون؟

به مکر و غدر میرد هر که دل را

به مکر و غدر دارد کرده معجون

همی خوانند بر منبر ز مستی

خطیبان آفرین بر دیو ملعون

قضا آن یابد از میر خراسان

که خاتون زو فزون‌تر یابد اکنون

چو باز از در درآید، عدل،چون مرغ

همان ساعت برون پرد ز پرهون

کند مبطل محقی را به قولی

روایت کرده حماد از فریغون

چه حال است این که مدهوشند یکسر؟

که پنداری که خورده‌ستند هپیون

ازیرا دشمنی‌ی هارون امت

سرشته است اندر ایشان دیو وارون

سزد گر ز ابر از این شومی بر ایشان

به جای قطر باران خون چکد، خون

به دنیا دین فروشانند ایشان

به دوزخ در همی برند آهون

گزیدهٔ مار را افسون پدید است

گزیدهٔ جهل را که شناسد افسون؟

مرا بر دوستی‌ی آل پیمبر

نیاید کم حسود و دشمن اکنون

چو بر خوانند اشعارم، منقش

به معنی‌ها، چو سقلاطون مدهون

کسی کانده برد از نور خورشید

بود مغبون به عمر خویش و محزون

تو ای جاهل برو با آل هامان

مرا بگذار با اولاد هارون

بهشت کافر و زندان مؤمن

جهان است، ای به دنیا گشته مفتون

ازیرا تو به بلخ چون بهشتی

وزینم من به یمگان مانده مسجون

تو از جهلی به ملک اندر چو فرعون

من از علمم به سجن اندر چو ذوالنون

ز تصنیفات من زادالمسافر

که معقولات را اصل است و قانون

اگر بر خاک افلاطون بخوانند

ثنا خواند مرا خاک فلاطون

وگر دیدی مرا عاجز نگشتی

در اقلیدس به پنجم شکل مامون

مرا گر ملک مامون نیست شاید

که افزونم زمامون هست ماذون

به آل مصطفی بر عالم نطق

فریدونم فریدونم فریدون

ادامه مطلب
شنبه 26 تیر 1395  - 5:52 PM

ای افسر کوه و چرخ را جوشن

خود تیره به روی و فعل تو روشن

چون باد سحر تو را برانگیزد

دیوی سیهی به لولو آبستن

وانگه که تهی شدی ز فرزندان

چون پنبه شوی به کوه بر خرمن

امروز به آب چشم تو حورا

در باغ بشست سبزه پیراهن

وز گوهر و زر، مخنقه و یاره

در کرد به دست و بست بر گردن

حورا که شنود ای مسلمانان

پرورده به آب چشم آهرمن؟

دشت از تو کشید مفرش وشی

چرخ از تو خزید در خز ادکن

با باد چو بیدلان همی گردی

نه خواب و قرار و نه خور و مسکن

گه همچو یکی پر آتش اژدرها

گه همچو یکی پر آب پرویزن

یک چند کنون لباس بد مهری

از دلت همی بباید آهختن

زیرا که ز دشت باد نوروزی

بربود سپید خلعت بهمن

وامیخته شد به فر فروردین

با چندن سوده آب چون سوزن

اکنون نچرد گوزن بر صحرا

جز سنبل و کرویا و آویشن

بازی نکند مگر به جماشی

با زلف بنفشه عارض سوسن

چون روی منیژه شد گل سوری

سوسن به مثل چو خنجر بیژن

باد سحری به سحر ماهر شد

بربود ز خلق دل به مکر و فن

مفتی و فقیه و عابد و زاهد

گشتند همه دنان به گرد دن

گر بیدل و مست خلق شد یارب

چون است که مانده‌ام به زندان من

من رانده بهم چو پیش گه باشد

طنبوری و پای کوب و بربط‌زن

از بهر خدای سوی این دیوان

یکی بنگر به چشم دلت، ای سن

ده جای به زر عمامهٔ مطرب

صد جای دریده موزهٔ مذن

حاکم به چراغ در بسی از مستی

از دبهٔ مزگت افگند روغن

زین پایگه زوال هر روزی

سر بر نکند ز مستی آن کودن

ور مرغ بپرد از برش گوید

پری برکن به پیش من بفگن

وز بخل نیوفتد به صد حیلت

از مشت پر ارزنش یکی ارزن

بی‌رشوت اگر فرشته‌ای گردی

گرد در او نشایدت گشتن

چون رشوه به زیر زانوش درشد

صد کاج قوی به تارکش برزن

حاکم درخورد شهریان باید

نیکو نبود فرشته در گلخن

نشناسم از این عظیم گو باره

جز دشمن خویش به مثل یک تن

گویند «چرا چو ما نمی‌باشی

بر آل رسول مصطفی دشمن؟»

گفتار، محمد رسول الله

واندر دل، کینه چون که قارن

دیوانه شده است مردم اندر دین

آن زین‌سو باز وین از آن‌سو زن

بی‌بند نشایدی یکی زینها

گر چند به نرخ زر شدی آهن

ای آنکه به امر توست گردنده

این گنبد پر چراغ بی‌روزن

از گرد من این سپاه دیوان را

به قدرت و فضل خویش بپراگن

جز آنکه به پیش تو همی نالم

من پیش که دانم این سخن گفتن؟

حاکم به میان خصم و آن من

پیغمبر توست روز پاداشن

ادامه مطلب
شنبه 26 تیر 1395  - 5:52 PM

چرخ گردنده و اجرام و چهار ارکان

کان جان است، چنین باشد جان را کان

کان جان است که پرجانور است این چرخ

گرچه خود نیست مراین نادره کان را جان

گوهر کان دلم نیز چنین شاید

خوب و هشیار و سخن گوی و معانی دان

نامه‌ای کرد خدا چون به خرد زی تو

نامه را نیست مگر صورت تو عنوان

نیک زین عنوان بندیش و مراد او

همه زین عنوان چون روز همی برخوان

در تن خویش ببین عالم را یکسر

هفت‌نجم و ده و دو برج و چهار ارکان

تا بدانی که تو باری و جهان تخم است

کیست دهقان تو و تخم تو جز یزدان؟

نه عجب کز تو خطر یافت جهان زیرا

خطر تخم به بار است سوی دهقان

میر بر تخت در ایوانش فرود آرد

چون خردمند و گرامیش بود مهمان

گر نه مهمان خدائی تو تورا ایزد

چون نشانده است در این پر ز چراغ ایوان؟

کیستی، بنگر کز بهر تو می‌روید

در صدف مرجان، در خاک کهن ریحان؟

کیستی، بنگر کز بهر تو می‌زاید

مه و خورشید زر و سیم و سرب کیوان؟

مزه اندر شکر و بوی به مشک اندر

هردو از بهر تو مانده است چنین پنهان

خوش و ناخوش که از این خاک همی روید

زین طعام است تو را جمله و زان درمان

تیر سرما را خز است تو را جوشن

آب دریا را کشتی است تو را پالان

تو امیری و فصیحی و تو را رعیت

حیوانند که گنگ‌اند همه ایشان

نیست پوشیده که شاه حیوانی تو

که نه عریانی و ایشان همگان عریان

بنده و کارکنانند تو را گوئی

تو سیلمانی و ایشان همگان دیوان

دیو اگر کارکن بی‌خرد و دین است

پس حقیقت همه دیواند تو را حیوان

بلکه گر دیو سخن گوید و گم راه است

عامه گمره‌تر دیوند همه یکسان

تو چه گوئی، که جهان از قبل اینهاست

که دریغ آید زیشانت همی که دان؟

عامه دیوست، اگر دیو خطا گوید

جز خطا باشد هرگز سخن حیران؟

ابر چون به رزمی شوره فرو بارد

گرچه روشن باشد تیره شود پایان

شو حذردار، حذر، زین یله‌گو باره

بل نه گوباره کز این قافلهٔ شیطان

زین قوی قافلهٔ کور و کر، ای خواجه

نتواند که رهد هیچ حکیم آسان

شهر بگذار بدیشان و به دشتان شو

دشت خالی به چون شهره پر از گرگان

بل به زندان درشو خوش بنشین زیرا

صحبت نادان صد ره بتر از زندان

جز که یمگان نرهانید مرا زینها

عدل باراد بر این شهر زمین رحمان

گرچه زندان سلیمان نبی بوده‌است

نیست زندان بل باغی است مرا یمگان

مشواد این بقعه، خود نشود، هرگز

تا قیامت به حق آل نبی ویران

خیل ابلیس چو بگرفت خراسان را

جز به یمگان در نگرفت قرار ایمان

ای خردمند، مشو غره بدانک ابلیس

باد کرده‌است به خلق اندر شادروان

گرچه نیکو و بلند است و قوی خانه

پست یابیش چو بر برف بود بنیان

دست اندر رسن آل پیمبر زن

تا ز دیوان نرود بر تن تو دستان

تخم هر معصیت، ای پور پدر، جهل است

نارد این تخم بری جز که همه عصیان

تخم بد را چه بود بار مگر هم بد؟

مکر فرعون که پذرفت مگر هامان؟

جهل را از دل تو علم برآرد بیخ

خاک تاریک به خورشید شود رخشان

مردمی کن به طلب دین که بدان داده‌است

ایزدت عمر که تا به شوی، ای نادان

گر ستوری کنی و علم نیاموزی

بر تو تاوان بود این عمر، بلی، تاوان

گر تو را همت بر خواب و خور افتاده‌است

گرت گویم که ستوری نبود بهتان

سوی هشیار و خردمند ستوری تو

گر تو را از دین مشغول کند دندان

ای به نان کرده بدل عمر گرامی را

من ندیدم چو تو بی‌حاصل بازرگان

طمعت گرد جهان خیره همی تازد

گوی گشته‌ستی، ای پیر، و طمع چوگان

مرد غواص به دریای بزرگ اندر

جان شیرین بدهد بر طمع مرجان

جهد آن کن که از این کان جهان جان را

برگذاری به خرد زین فلک گردان

چه روی از پس این دیو گریزنده

چه زنی پتک بر این سرد و قوی سندان

مر مرا تازه جوانی زپس او شد،

ای جوان گر خبرت هست، چنین خلقان

ای جوان، عبرت از این پیر هم اکنون گیر

از سر سولان بندیش هم از پایان

ادامه مطلب
شنبه 26 تیر 1395  - 5:52 PM

 

غریبی می چه خواهد یارب از من؟

که با من روز و شب بسته است دامن

غریبی دوستی با من گرفته‌است

مرا از دوستی گشته‌است دشمن

ز دشمن رست هر کو جست لیکن

از این دشمن بجستن نیست رستن

غریبی دشمنی صعب است کز تو

نخواهد جز زمین و شهر و مسکن

چو خان و مان بدو دادی بخواهد

به خان و مانت چون دشمن نشستن

بجز با تو نیارامد چو رفتی

کسی دشمن کجا دیده‌است از این فن؟

چو با من دشمن من دوستی جست

مرا ز انده کهن زین گشت نو تن

سزد کاین بدکنش را دوست گیرم

چو بیرون زو دگر کس نیست با من

به سند انداخت گاهم گه به مغرب

چنین هرگز ندیده‌ستم فلاخن

ندیده‌است آنکه من دیدم ز غربت

به زیر دسته سرمهٔ کرده هاون

غریبی هاون مردان علم است

ز مرد علم خود علم است روغن

ازین روغن در این هاون طلب کن

که بی‌روغن چراغت نیست روشن

وگر چون ترب بی‌روغن شده‌ستی

بخیره ترب در هاون میفگن

نگردد مرد مردم جز به غربت

نگیرد قدر باز اندر نشیمن

نهال آنگه شود در باغ برور

که برداریش از آن پیشینه معدن

تواند سنگ را هرگز بریدن

اگر از سنگ بیرون ناید آهن؟

به جام زر بر دست شه آید

مروق می چو بیرون آید از دن

به شهر و برزن خود در چه یابی

جز آن کان اندر آن شهر است و برزن؟

به خانه در زنور قرص خورشید

همان بینی که در تابد ز روزن

اگر مر روز رامی‌دید خواهی

سر از روزن برون بایدت کردن

چو جان درتن خرد دردل نهفته است

به آمختن ز دل برکن نهنبن

اگر خواهی که بوی خوش بیابی

به مشک سوده در باید دمیدن

دل از بیهوده خالی کن خرد را

به دستهٔ سیر در خوش نیست سوسن

زخار و خس چو گلشن کرد خواهی

بباید رفت بام و بوم گلشن

چنان باشد سخن در مغز جاهل

چو در ریزی به خم گوز ارزن

اگر سوسن همی خواهی نشاندن

نخست از جای سوسن سیر برکن

چرا با جام می می علم جوئی؟

چرا باشی چو بوقلمون ملون؟

نشاید بود گه ماهی و گه مار

گلیم خر به زر رشته میاژن

اگر گردن به دانش داد خواهی

ز جهل آزاد باید کرد گردن

به پیش دن درون دانش چه‌جوئی؟

تو را دن به، به گرد دن همی دن

چو می‌دانی که‌ت از خم گوز ناید

به طمع گوز خم را خیره مشکن

چو نتوانی نشاندن گوز و خرما

نباید بید و سنجد را فگندن

بخندد هوشیار از حکمت مست

هوس را خیره حکمت چون بری ظن؟

به نزد عقل حکمت را ترازوست

ز یک من تا هزاران بار صد من

اگر نادان خریدار دروغ است

تو با نادان مکن همواره هیجن

نشاید کرد مر هشیار دل را

به باد بی‌خرد بر باد خرمن

سوی من جاهل است، ارچه حکیم است

به نزد عامه، هندوی برهمن

نه سور است ارچه همچون سور از دور

پر از بانگ است و انبوه است شیون

نیابد فضل و مزد روزه‌داران

برهمن، گرچه چون روزه است لکهن

به پیش تیغ دنیا مرد دینی

جز از حکمت نپوشد خود و جوشن

به حکمت شایدت مر خویشتن را

هم اینجاست در بهشت عدن دیدن

چو در پیدا نهانی را ببینی

بدان کامد سوی تو فضل ذوالمن

چه گوئی، چند پرسی چیست حکمت؟

نه مشک است و نه کافور و نه چندن

در این پیدا نهانی را چو دیدی

برون رفت اشترت از چشم سوزن

چو گلشن را نمی‌بینی نیاری

همی بیرون شد از تاریک گلخن

نمی‌یاری ز نادانی فگندن

گلیم خر به وعدهٔ خز ادکن

از این دریای بی‌معبر به حکمت

ببایدت، ای برادر، می گذشتن

ز حکمت خواه یاری تا برآئی

که مانده‌ستی به چاه اندر چو بیژن

از این تاریک چه بیرون شدن را

ز مردان مرد باید وز زنان زن

چو قصد شعر حجت کرد خواهی

به فکرت دامن دل در کمر زن

ادامه مطلب
شنبه 26 تیر 1395  - 5:52 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 39

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4292914
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث