به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

لشکر پیری فگند و قافله ذل

ناگه بر ساعدین و گردن من غل

غلغل باشد به هر کجا سپه آید

وین سپه از من ببرد یکسر غلغل

شاد مبادا جهان هگرز که او کرد

شادی و عز مرا بدل به غم و ذل

نفسم چون نال بود و جسمم چون کوه

کوه شد آن نال و نال که به تبدل

نیک نگه کن گر استوار نداری

شخص چو نالم که بود چون که بربل

سی و دو درم که سست کرد زمانه

سخت کجا گردد از هلیلهٔ کابل؟

قدم چون تیر بود چفته کمان کرد

تیر مرا تیر و دی به رنج و تحامل

وز سر و رویم فلک به آب شب و روز

پاک فرو شست بوی و گونهٔ سنبل

ای متغافل به کار خویش نگه کن

چند گذاری جهان چنین به تغافل؟

جزو جهان است شخص مردم، روزی

باز شود جزو بی گمان به سوی کل

گرت بپرسد ز کرده‌هات خداوند

روز قیامت چه گوئیش به سر پل؟

چونکه نیندیشی از سرائی کانجا

با تو نیاید سرای و مال و تجمل؟

دفتر پر کن ز فعل نیک که یک چند

بلبله کردی تهی به غلغل بلبل

اسپت با جل و برقع است ولیکن

با تو نیاید نه اسپ و برقع و نه جل

مرکب نیکیت را به جل وفاها

پیش خداوند کش به دست تفضل

پیش که بربایدت ز معدن الفنج

صعب و ستمگر عقاب مرگ به چنگل

سام و فریدون کجا شدند، نگوئی

بهمن و بهرام گور و حیدر و دلدل؟

نوذر و کاووس اگر نماند به اصطخر

رستم ز اول نماند نیز به زاول

پاک فرو خوردشان نهنگ زمانه

روی نهاده‌است سوی ما به تعاتل

چونکه ملالت همی ز پند فزایدت

هیچ نگردد ملول مغز تو از مل؟

پای ز گل بر کشی به طاعت به زانک

روی بشوئی همی به آمله و گل

چند شقاقل خوری؟ که سستی پیری

باز نگردد ز تو به زور شقاقل

پند ز حجت به گوش فکرت بشنو

ورچه به تلخی چو حنظل است و مهانل

نیست قرنفل خسیس و خوار سوی ما

گرچه ستوران نمی‌خورند قرنفل

ادامه مطلب
شنبه 26 تیر 1395  - 5:32 PM

امتت را چون نبینی بر چه سانند؟ ای رسول

بیشتر جز مر ستوران را نمانند، ای رسول

گر نگشته‌ستند فتنه بر جهان از دین حق

چون جهانند و طلب گار جهانند، ای رسول؟

از قوی عهدی که کردی بر همه روز غدیر

چون خر از نشتر جهانند و رمانند، ای رسول

سود دنیا را همی جویند و نندیشند هیچ

گرچه از دین و شریعت بر زیانند، ای رسول

چون زمان داده است تا محشر خدای ابلیس را

جمله قومش بر امید آن زمانند، ای رسول

زانکه خان دوستی دیو شد دل شان همه

دشمنان اهل بیت و خاندانند، ای رسول

این مسلمانان به نام، از کشتن اولاد تو

چون جهودان نیز پیغمبر کشانند، ای رسول

روی گرداننده از پاکیزه فرزندان تو

کور و گمره بر طریق این و آنند، ای رسول

بی‌گمان چون بر وصی و اولاد او دشمن شدند

بر تو ای خیرالبشر پس بی گمانند، ای رسول

چون خروسان بر زدن دعوی کنند اینها ولیک

وقت حجت پر کنیده ماکیانند، ای رسول

چون فقیهان خوانم اینها را، که علم فقه را

جز که از بهر ریاست می‌نخوانند، ای رسول؟

بر زبان هر کو براند نام فرزندان تو

چون مرا از خان و مان او را برانند، ای رسول

وز طمع در جامگی و خوردن مال یتیم

مانده بر درگاه میر و شاه و خانند، ای رسول

هر که زیشان چیزکی پرسد ز علم فقه ازو

بر امید ساخته زنبیل و خوانند ای رسول

پر لجاجند از مذاهب تا چو آید میزبان

بر طریق و مذهب این میزبانند، ای رسول

چشم دل در پیش حق می‌باز نتوانند کرد

وز جهالت جان به باطل برفشانند،ای رسول

آز آن فرعون دورت جاودان آورد خلق

امت فرعون دور و جاودانند، ای رسول

جاودان را امتند و نیستند آگاه ازان

جادوان اندر عذاب جاودانند، ای رسول

از مصیبت‌های فرزندان تو چون بشنوند

زان شنودن بخت بد را شادمانند، ای رسول

دوستان خاندان اندر میان دشمنان

همچو میوهٔ خوش به برگ اندر نهانند،ای رسول

عهد فرزندانت را تعویذ گردن کرده‌اند

تا بدان ز ابلیس دور اندر امانند، ای رسول

مؤمنان چون تشنگانند و امامان زمان

ابر رحمت را بر ایشان آسمانند، ای رسول

رحمت ایزد توی بر خلق و، فرزندان تو

همچو تو بر ما رحیم و مهربانند، ای رسول

دوستان اهل بیت تو به نور علمشان،

چون به قیمت زر، به حکمت داستانند،ای رسول

چون وصی را رد کرده‌ستند امت بیشتر

از پس بهمان و شاگرد فلانند، ای رسول؟

جز که ما را نیست معلوم این که فرزندان تو

خازن علمند و گنجور قرانند، ای رسول

جز که شیعت کس نمی‌گوید رحیق و سلسبیل

ناصبی یکسر همه جویای نانند، ای رسول

فتنه گشتستند بر الفاظ بی معنی همه

نیستند اینها قرآن خوان، طوطیانند، ای رسول

لفظ بی‌معنی چه باشد؟ شخص بی‌جان از قیاس

اهل بیتت شخص دین را پاک جانند، ای رسول

خلق را از بهر معنی قران باید امام

این امامان مزور بی‌بیانند، ای رسول

این امامان سوی اهل حکمت از بی‌حاصلی

همچنان کاندر بیابان نردبانند، ای رسول

شاعیان مر ناصبی را در سؤال مشکلات

راست همچون در نواله استخوانند، ای رسول

شیعت حق را امامان زمان اهل بیت

از پی ابلیس دور اندر امانند، ای رسول

دل گران دارند شیعت بر سبکساران خلق

رایگان این ناکسان را بر کران‌اند، ای رسول

چون به مشکل‌های تاویلی بگیرم راهشان

جز بسوی زشت گفتن ره ندانند، ای رسول

چون نگشتند از طریق بهتری این امتت

بد سگال و بد فعال و بد نشانند، ای رسول

در میان خلق دین حق نمانده‌ستی ولیک

اهل بیت و مؤمنان اندر میانند، ای رسول

ار تو مردم بودیی و امروز امت مردمند

پس نپندارم که اینها مردمانند، ای رسول

ادامه مطلب
شنبه 26 تیر 1395  - 5:32 PM

حاجیان آمدند با تعظیم

شاکر از رحمت خدای رحیم

جسته از محنت و بلای حجاز

رسته از دوزخ و عذاب الیم

آمده سوی مکه از عرفات

زده لبیک عمره از تنعیم

یافته حج و کرده عمره تمام

باز گشته به سوی خانه سلیم

من شدم ساعتی به استقبال

پای کردم برون ز حد گلیم

مر مرا در میان قافله بود

دوستی مخلص و عزیز و کریم

گفتم او را «بگو که چون رستی

زین سفر کردن به رنج و به بیم

تا ز تو باز مانده‌ام جاوید

فکرتم را ندامت است ندیم

شاد گشتم بدانکه کردی حج

چون تو کس نیست اندر این اقلیم

باز گو تا چگونه داشته‌ای

حرمت آن بزرگوار حریم:

چون همی خواستی گرفت احرام

چه نیت کردی اندر آن تحریم؟

جمله برخود حرام کرده بدی

هرچه مادون کردگار قدیم؟»

گفت «نی» گفتمش «زدی لبیک

از سر علم و از سر تعظیم

می‌شنیدی ندای حق و، جواب

باز دادی چنانکه داد کلیم؟»

گفت «نی» گفتمش «چو در عرفات

ایستادی و یافتی تقدیم

عارف حق شدی و منکر خویش

به تو از معرفت رسید نسیم؟»

گفت «نی» گفتمش «چون می‌کشتی

گوسفند از پی یسیر و یتیم

قرب خود دیدی اول و کردی

قتل و قربان نفس شوم لئیم؟»

گفت «نی» گفتمش «چو می‌رفتی

در حرم همچو اهل کهف و رقیم

ایمن از شر نفس خود بودی

وز غم فرقت و عذاب جحیم؟»

گفت «نی» گفتمش «چو سنگ جمار

همی انداختی به دیو رجیم

از خود انداختی برون یکسر

همه عادات و فعلهای ذمیم؟»

گفت «نی» گفتمش «چو گشتی تو

مطلع بر مقام ابراهیم

کردی از صدق و اعتقاد و یقین

خویشی خویش را به حق تسلیم؟»

گفت «نی» گفتمش «به وقت طواف

که دویدی به هروله چو ظلیم

از طواف همه ملائکتان

یاد کردی به گرد عرش عظیم؟»

گفت «نی»گفتمش «چو کردی سعی

از صفا سوی مروه بر تقسیم

دیدی اندر صفای خود کونین

شد دلت فارغ از جحیم و نعیم؟»

گفت «نی» گفتمش «چو گشتی باز

مانده از هجر کعبه بر دل ریم

کردی آنجا به گور مر خود را

همچنانی کنون که گشته رمیم؟»

گفت « از این باب هر چه گفتی تو

من ندانسته‌ام صحیح و سقیم»

گفتم «ای دوست پس نکردی حج

نشدی در مقام محو مقیم

رفته‌ای مکه دیده، آمده باز

محنت بادیه خریده به سیم

گر تو خواهی که حج کنی، پس از این

این چنین کن که کردمت تعلیم»

ادامه مطلب
شنبه 26 تیر 1395  - 5:32 PM

 

این روزگار بی‌خطر و کار بی‌نظام

وام است بر تو گر خبرت هست، وام، وام

بر تو موکلند بدین وام روز و شب

بایدت باز داد به ناکام یا به کام

دل بر تمام توختن وام سخت کن

با این دو وام‌دار تو را کی رود کلام؟

اندر جهان تهی‌تر ازان نیست خانه‌ای

کز وام کرد مرد درو فرش و اوستام

شوم است مرغ وام، مرو را مگیر صید

بی‌شام خفته به که چو از وام خورده شام

رفتنت سوی شهر اجل هست روز روز

چون رفتن غریب سوی خانه گام گام

جوی است و جر بر ره عمرت ز دردها

ره پر ز جر و جوی و هوا سرد و، تار بام

لیکن تو هیچ سیر نخواهی همی شدن

زین جر و جوی کوفتن و راه بی‌نظام

هر روز روزگار نویدی دگر دهدت

کان را هگرز دید نخواهی همی خرام؟

ای روزگار، چونکه نویدت حلال گشت

ما را و، گشت پاک خرامت همه حرام؟

احسان چرا کنی و تفضل بجای آنک

فردا برو به چنگ و جفا بر کشی حسام؟

هر کو قرین توست نبیند ز تو مگر

کردارهای ناخوش و گفتارهای خام

گفتارهات من به تمامی شنوده‌ام

زیرا که من زبان تو دانم همه تمام

بیزارم از تو و همه یارانت، مر مرا

تا حشر با شما نه علیک است و نه سلام

در کار خویش عاجز و درمانده نیستم

فضل مرا به جمله مقرند خاص و عام

لیکن مرا به گرسنگی صبر خوشتر است

چون یافتن ز دست فرومایگان طعام

با آب‌روی تشنه بمانی ز آب جوی

به چون ز بهر آب زنی با خران لطام

از چاشت تا به شام تو را نیست ایمنی

گر مر تو راست مملکت از چاچ تا به شام

آزاده و کریم بیالاید از لئیم

چون دامن قبات نیفشانی از لئام

مامیز با خسیس که رنجه کند تو را

پوشیده نرم نرم چو مر کام را ز کام

جز رنجگی هگرز چه بینی تو از خسیس

جز رنجگی چه دید هگرز از ز کام کام؟

بدخو شدی ز خوی بد یار بد، چنانک

خنجر خمیده گشت چو خمیده شد نیام

گر شرمت است از آنکه پس ناکسی روی

پرهیز کن ز ناکس و با او مکش زمام

شهوت فرو نشان و به کنجی فرو نشین

منشین بر اسپ غدر و طمع را مده لگام

در نامهٔ طمع ننوشته است دست دهر

ز اول مگر که ذل و سرانجام وای مام

ای بی‌وفا زمانه مرا با تو کار نیست

زیرا که کارهای تو دام است، دام، دام

بی‌باک و بدخوی که ندانی به گاه خشم

مر نوح را ز سام و نه مر سام را ز حام

من دست خویش در رسن دین حق زدم

از تو هگرز جست نخواهم نشان و نام

تدبیر آن همی کنم اکنون که بر شوم

زین چاه زشت و ژرف بدین بی‌قرار بام

سوی بهشت عدن یکی نردبان کنم

یک پایه از صلات و دگر پایه از صیام

ای بر سر دو راه نشسته در این رباط

از خواب و خورد بیهده تا کی زنی لکام؟

از طاعت تمام شود، ای پسر، تو را

این جان ناتمام سرانجام کار تام

ایزد پیام داد به تو کاهلی مکن

در کار، اگر تمام شنوده‌ستی آن پیام

گفتا که «کارهای جهان جمله بازی است

جای مقام نیست، مجو اندرو مقام»

دست از جهان سفله به فرمان کردگار

کوتاه کن، دراز چه افگنده‌ای زمام؟

گر عمر خویش نوح تو را داد و سام نیز

زایدر برفت بایدت آخر چو نوح و سام

سنگی زده است پیری بر طاس عمر تو

کان را به هیچ روی نیابد کسی لحام

پیری و سستی آمد و کشتیم خفت و خیز

زین بیشتر نساخت کسی مرگ را طعام

فرجام کار خویش نگه کن چو عاقلان

فرجام‌جوی روی ندارد به رود و جام

وز گشت روزگار مشو تنگ دل که چرخ

بر یک نهاد ماند نخواهد همی مدام

ادامه مطلب
شنبه 26 تیر 1395  - 5:32 PM

مانده به یمگان به میان جبال

نیستم از عجز و نه نیز از کلال

یکسره عشاق مقال منند

در گه و بیگه به خراسان رجال

وز سخن ونامهٔ من گشت خوار

نامهٔ مانی و نگارش نکال

نام سخن‌های من از نثر و نظم

چیست سوی دانا؟ سحر حلال

گر شنوندی همی اشعار من

گنگ شدی رؤبه و عجاج لال

ور به زمین آمدی از چرخ تیر

برقلم من شده بودی عیال

ور به گمان است دل تو درین

چاشنیم گیر چه باید جدال؟

جز سخن من ز دل عاقلان

مشکل و مبهم را نارد زوال

خیره نکرده‌است دلم را چنین

نه غم هجران و نه شوق وصال

عشق محال است نباشد هگرز

خاطر پرنور محل محال

نظم نگیرد به دلم در غزل

راه نگیرد به دلم بر غزال

از چو منی صید نیابد هوا

زشت بود شیر شکار شگال

نیست هوا را به دلم در مقر

نیست مرا نیز به گردش مجال

دل به مثل نال و هوا آتش است

دور به از آتش سوزنده، نال

نیست بدین کنج درون نیز گنج

نامدم اینجای ز بهر منال

مال نجسته‌است به یمگان کسی

زانکه نبوده است خود اینجای مال

نیز در این کنج مرا کس نبود

خویش و نه همسایه و نه عم و خال

بل چو هزیمت شدم از پیش دیو

گفت مرا بختم از اینجا «تعال»

با دل رنجور در این تنگ جای

مونس من حب رسول است و آل

چشم همی دارم تا در جهان

نو چه پدید آید از این دهر زال

گر تو نی آگاهی از این گند پیر

منت خبر گویم از این بد فعال

سیرت او نیست مگر جادوی

عادت او نیست مگر کاحتیال

تاج نهد بر سرت، آنگاه باز

خرد بکوبدت به زیر نعال

بی‌هنرت گر بگزیند چو زر

بی‌گنهت خوار کند چون سفال

گر نه همی با ما بازی کند

چند برون آردمان چون خیال؟

زید شده تشنه به ریگ هبیر

عمرو شده غرقه در آب زلال

رنجه زگرمای تموز آن و، این

خفته و آسوده به زیر ظلال

ازچه کند دهر جز از سنگ سخت

ایدون این نرم و رونده رمال؟

وز چه پدید آورد این زال را؟

جز که ازین دخترکی با جمال

دیر نپاید به یکی حال بر

این فلک جاهل بی‌خواب و هال

زود بگرداند اقبال و سعد

زان ملک مقبل مسعود فال

مهتر و کهتر همه با او به خشم

عالم و جاهل همه زو نال نال

نیست کسی جز من خشنود ازو

نیک نگه کن به یمین و شمال

کیست جز از من که نشد پیش او

روی سیه کرده به ذل سال؟

راست که از عادتش آگه شدم

زان پس بر منش نرفت افتعال

ای رهی و بندهٔ آز و نیاز

بوده به نادانی هفتاد سال

یک ره از این بندگی آزاد شو

ای خر بدبخت، برآی از جوال

گرت نباید که شوی زار و خوار

گوش طمع سخت بگیر و بمال

دست طمع کرده میان تو را

پیش شه و میر دو تا چون دوال

سیل طمع برد تو را آب‌روی

پای طمع کوفت تو را فرق و یال

ذل بود بار نهال طمع

نیک بپرهیز از این بد نهال

کم خور و مفروش به نان آب‌روی

سنگ خور از ننگ و سفال سکال

زشت بود بودن آزاده را

بندهٔ طوغان و عیال ینال

شرم نداری همی از نام زشت

بر طمع آنکه شوی خوب حال؟

من نشوم گر بشود جان من

پیش کسی که‌ش نپسندم همال

بلخ تو را دادم و یمگان ستد

وین درهٔ تنگ و جبال و تلال

چون ز تو من باز گسستم ز من

بگسل و کوتاه کن این قیل و قال

دست من و دامن آل رسول

وز دگران پاک بریدم حبال

از پس آن کس که تو خواهی برو

نیست مرا با تو جدال و مقال

فصل کند داوری ما به حشر

آنکه جز او نیست دگر ذوالجلال

فردا معلوم تو گردد که کیست

پیش خدا از تو و من بر ضلال

بد چه سگالی که فرومایگی است

خیره بر این حجت نیکو سگال

ادامه مطلب
شنبه 26 تیر 1395  - 5:32 PM

گرامی چو مال و قوی چون جبال

نکو چون جوانی و خوش چون جمال

کهن گشته‌ای تن نه‌ای بل نوی

فزاینده در گردش ماه و سال

ازو ناشده حال دوشیزگی

ولیکن پسوده مر او را رجال

همو مایهٔ زهد و دین هدی

همو مایهٔ کفر و شرک و ضلال

رهائی نیابد هم از مرگ خویش

مبارز چو عاجز شود در قتال

هر آنگه کزو باز ماند خطیب

فزاید برو بی‌سعالی سعال

فزونتر شود چون دوتائی کنمش

دوتا چون کنندش بکاهد دوال

همش گرم و هم سرد خواهی ولیک

مدانش نه آتش نه آب زلال

سرمایهٔ مال مرد حکیم

ولیکن ندزددش ازو کس چو مال

چه چیزی است؟ چیزی است این کز شرف

رسولش لقب داد «سحر حلال»

عروس سخن را نداده‌است کس

بجز حجت این زیب و این بال و یال

سخن چون منش پیش خواندم ز فخر

به صدر اندر آمد ز صف النعال

سخن کر گسی پیر پرکنده بود

به من گشت طاووس با پر و بال

به من تازه شد پژمریده سخن

چو ز افسون یوسف زلیخای زال

به عالی فلک برکشد سر سخن

ز بس فخر چون منش گویم «تعال»

به قلعهٔ سخن‌های نغز اندرون

نیامد به از طبع من کوتوال

مرا بر سخن پادشاهی و امر

ز من نیست بل کز رسول است و ال

مرا جز به تایید آل رسول

نه تصنیف بود و نه قیل و نه قال

امام زمان وارث مصطفی

که یزدانش یار است و خلقش عیال

زجد چون بدو جد پیوسته بود

به رحمت مرا بهره داد از خیال

به تایید او لاجرم علم و زهد

گرفته است در جانم آرام و هال

خدایم سوی آل او ره نمود

که حبل خدای است و خیر الرجال

چه چیزند با کوه علمم کنون

حکیمان یونان؟ صغار التلال

ندارد خطر لاجرم مشکلات

سوی من، چو زی کوه باد شمال

جهان، ای پسر، نیست خامش ولیک

به قول جهان تو نداری کمال

چه گویدت؟ گوید: کدام است پیش

درخشنده ایام و تاری لیال؟

چرا مه چو خور بر یکی حال نیست

گهی بدر چون است و گاهی هلال؟

ز هر نوع و هر شخص از اشخاص وی

نهاده است زی تو نوادر سؤال

امیر است شیری که دارد سپاه

ز خرگوش و روباه و گرگ و شغال

کرا نیست از سر خلقت خبر

چو زینها بپرسی بگرددش حال

چو پرسیش از این سرهای قوی

فرو ماند از قدرت ذوالجلال

بدین کار اگر نیست چندین خلاف

در این حال گویند چندین محال

کسی کو بگرداند از قبله روی

قذالش بود روی و رویش قذال

بعید است نابوده وای ناصبی

یکی زی یمین و یکی زی شمال

ولیکن تو خر کوری از چشم راست

ازینی چنین نحس و شوم و ژکال

به علم ارت بینا شود چشم راست

جوان بخت گردی و مسعود فال

سوی راستم من تو را، سوی من

یکی بنگر و چشم کورت بمال

به دل یابی ار سوی من بنگری

ز ارزیز و قلعیت سیم حلال

تو را جهل نال است و بار است عقل

چو بی‌بار ماندی قوی گشت نال

از این زشت نال ار ننالی رواست

ولیک ار بنالی بدان بار نال

چرا گر خداوند قولی و فعل

پری باشی از قول و دیو از فعال؟

همی بالدت تن سپیداروار

ز بی‌دانشی مانده جان چون خلال

تنت از ره طبع بالد همی

به جان از ره دانش خویش بال

نهالی است مردم که علمش بر است

بها جز به بارش نگیرد نهال

جهان را مپندار دار القرار

بل الفنج گاهی است دارالرحال

جهان بر تو چون بد سگالد همی

تو فتنه چرائی بدین بد سگال؟

سفالی شدت شخص از این سفله چرخ

تو خیره به دیبا چه پوشی سفال؟

نگر تا در این چون سفالینه تن

به حاصل شد از تو مراد کلال

مرادش گر از تو به حاصل نشد

تو حاصل شدی در غم بی‌زوال

چشیدی بسی چرب و شیرین و شور

چه حیله کنون پر نشد چون جوال؟

ز بهر خورت پشت شد زیر بار

خران را همین است زی ما مثال

ولیکن ز خر بارش افتاد و، ماند

گران‌بار بر پشت تو لایزال

نگر تا نگوئی که در فعل بد

هزاران مرا هست یار و همال

که این قول آنگه درست آمدی

که یارت ز تو برگرفتی وبال

هزاران هزاران گروگان شده‌است

به آتش بدین جاهلانه مقال

به الفنج گاه اندرونی بکوش

که جز مرد کوشا نیابد منال

سخنهای حجت به نزد حکیم

بلند است و پر منفعت چون جبال

ادامه مطلب
شنبه 26 تیر 1395  - 5:32 PM

 

گسستم ز دنیای جافی امل

تو را باد بند و گشاد و عمل

غزال و غزل هر دوان مر تو را

نجویم غزال و نگویم غزل

مرا، ای پسر، عمر کوتاه کرد

فراخی‌ی امید و درازی‌ی امل

زمانه به کردار مست اشتری

مرا پست بسپرد زیر سبل

بسی دیدم اجلال و اعزازها

ز خواجهٔ جلیل و امیر اجل

ولیکن ندارد مرا هیچ سود

امیر اجل چون بیاید اجل

اگر عاریت باز خواهد ز ما

زمانه نه جنگ آید و نه جدل

چنانک آمدی رفت باید همی

به تقدیر ایزد تعالی وجل

تهی رفت خواهی چنانک آمدی

نماند همی ملک و مال و ثقل

مرو مفلس آنجا؛ که معلوم توست

که مر مفلسان را نباشد محل

چو ورزه به ابکاره بیرون شود

یکی نان بگیرد به زیر بغل

چو بی‌توشه خواهی همی برشدن

از این تیره مرکز به چرخ زحل؟

پشیزی که امروز بدهی ز دل

درمیت بدهند فردا بدل

ولیکن کسی کو نداده است دوغ

چرا دارد امید شیر و عسل؟

به بغداد رفتی به ده نیم سود

بریدی بسی بر و بحر و جبل

خدایت یکی را به ده وعده کرد

بده گر نداری به دل در خلل

جهان جای الفنج غلهٔ تو است

چه بی کار باشی در این مستغل؟

جهان را به سایهٔ درختی زدند

حکیمان هشیار دانا مثل

بپرهیز از این بی‌وفا سایه زانک

بسی داند این سایه مکر و حیل

گهی دست می‌یابد و گاه پای

به یک دست و یک پای لنگ است و شل

به دست زمانه کند آسمان

همی ساخته قصرها را طلل

به مکر جهان سجده کردند خلق

همی پیش ازین پیش لات و هبل

حدیث هبل سوی دانا نبود

شگفتی‌تر ازین پیش لات و هبل

حدیث هبل سوی دانا نبود

شگفتی‌تر از کار حرب جمل

وز این قوم کز فتنگی مانده‌اند

هنوز اندر آن زشت و تیره وحل

چگونه برد حمله بر شیر میش

کسی این ندیده‌است از اهل ملل

تو ای بی‌خرد گر نه دیوانه‌ای

مر آن میش را چون شده‌ستی حمل

به خونابه شوئی همی روی خویش

سزای تو جاهل بد آن مغتسل

تو را علت جهل کالفته کرد

کزین صعبتر نیست چیز از علل

نبینی که عرضه کند علتت

همی جان مسکینت را بر وجل؟

ادامه مطلب
شنبه 26 تیر 1395  - 5:32 PM

ای متحیر شده در کار خویش

راست بنه بر خط پرگار خویش

خرد شکستی به دبوس طمع

در طلب تا و مگر تار خویش

در طلب آنچه نیامد به دست

زیر و زبر کردی کاچار خویش

خیره بدادی به پشیز جهان

در گران‌مایه و دینار خویش

پنبهٔ او را به چه دادی بدل

ای بخرد، غالیه و غار خویش؟

یار تو و مار تو است این تنت

رنجه‌ای از مار خود و یار خویش

مار فسای ارچه فسون‌گر بود

کشته شود عاقبت از مار خویش

و اکنون کافتاد خرت، مردوار

چون ننهی بر خر خود بار خویش؟

بد به تن خویش چو خود کرده‌ای

باید خوردنت ز کشتار خویش

پای تو را خار تو خسته است و نیست

پای تو را درد جز از خار خویش

راه غلط کرده‌ستی، باز گرد

سوی بنه بر پی و آثار خویش

پیش خداوند خرد بازگوی

راست همه قصه و اخبار خویش

وانچه‌ت گوید بپذیر و مباش

عاشق بر بیهده گفتار خویش

دیو هوا سوی هلاکت کشد

دیو هوا را مده افسار خویش

راه ندانی، چه روی پیش ما

بر طمع تیزی بازار خویش

گازری از بهر چه دعوی کنی

چونکه نشوئی خود دستار خویش؟

بام کسان را چه عمارت کنی

چونکه نبندی بن دیوار خویش؟

چون ندهی پند تن خویش را

ای متحیر شده در کار خویش؟

نار چو بیمار تؤی خود بخور

عرضه مکن بر دگران نار خویش

عار همی داری ز آموختن

شرم همی نایدت از عار خویش؟

وز هوس خویش همی پر خمی

بیهده‌ای در خور مقدار خویش

نیست تو را یار مگر عنکبوت

کو ز تن خویش تند تار خویش

عیب تن خویش ببایدت دید

تا نشود جانت گرفتار خویش

یار تو تیمار ندارد ز تو

چون تو نداری خود تیمار خویش

نیک نگه کن به تن خویش در

باز شود از سیرت خروار خویش

نیز به فرمان تن بد کنش

خفته مکن دیدهٔ بیدار خویش

پاک بشوی از همه آلودگی

پیرهن و چادر و شلوار خویش

داد به الفغدن نیکی بخواه

زین تن منحوس نگونسار خویش

دین و خرد باید سالار تو

تات کند یارت سالار خویش

یار تو باید که بخرد تو را

هم تو خودی خیره خریدار خویش

چونکه بجوئی همی آزار من

گر نپسندی زمن آزار خویش؟

چون تو کسی را ندهی زینهار

خلق نداردت به زنهار خویش

رنج بسی دیدم من همچو تو

زین تن بد خوی سبکسار خویش

پیش خردمند شدم دادخواه

از تن خوش خوار گنه کار خویش

یک یک بر وی بشمردم همه

عیب تن خویش به اقرار خویش

گفت گنه کار تو هم چون ز توست

بایست کنون خود به ستغفار خویش

آب خرد جوی و بدان آب شوی

خط بدی پاک زطومار خویش

حاکم خود باش و به دانش بسنج

هرچه کنی راست به معیار خویش

بنگر و با کس مکن از ناسزا

آنچه نداریش سزاوار خویش

آنچه‌ت ازو نیک نیاید مکن

داروی خود باش و نگه‌دار خویش

مرغ خورش را نخورد تا نخست

نرم نیابدش به منقار خویش

وز پس آن نیز دلیلی بگیر

بر خرد خویش ز کردار خویش

قول و عمل چون بهم آمد بدانک

رسته شدی از تن غدار خویش

خوار کند صحبت نادان تو را

همچو فرومایه تن خوار خویش

خواری ازو بس بود آنکه‌ت کند

رنجه به ژاژیدن بسیار خویش

سیر کند ژاژ ویت تا مگر

سیر کند معدهٔ ناهار خویش

راه مده جز که خردمند را

جز به ضرورت سوی دیدار خویش

تنها بسیار به از یار بد

یار تو را بس دل هشیار خویش

مرد خردمند مرا خفته کرد

زیر نکو پند به خروار خویش

چون دلم انبار سخن شد بس است

فکرت من خازن انبار خویش

در همی نظم کنم لاجرم

بی عدد و مر در اشعار خویش

ادامه مطلب
شنبه 26 تیر 1395  - 5:25 PM

ای نام شنوده عاجل و آجل

بشناس نخست آجل و از عاجل

عاجل نبود مگر شتابنده

هرگز نرود زجای خویش آجل

زین چرخ دونده گر بقا خواهی

در خورد تو نیست، نیست این مشکل

چنگال مزن در این شتابنده

که‌ت زود کند چو خویشتن زایل

کشتی است جهان، چو رفت رفتی تو

ور می‌نروی ازو طمع بگسل

تو با خردی و این جهان نادان

اندر خور تو کجاست این جاهل؟

با عقل نشین و صحبت او کن

از عقل جدا کجا شود عاقل؟

عقل است ابدی، اگر بقا بایدت

از عقل شود مراد تو حاصل

چون خویشتنت کند خرد باقی

فاضل نشود کسی جز از فاضل

بر جان تو عقل راست سالاری

عقل است امیر و جان تو عامل

تن خانهٔ جان توست یک چندی

یک مشت گل است تن، درو مبشل

تن دوپل بی‌وفاست ای خواجه

چندین مطلب مراد این دوپل

عقلی تو به جان چو یار او گشتی

گل باز شود ز تن بکل گل

عقلت یک سوست گل به دیگر سو

بنگر به کدام جانبی مایل

گل‌خواره تن است جان سخن خوار است

جانت نشود زگل چو تن کامل

جان را به سخن به سوی گردون کش

تن را با گل ز دل به یک سو هل

بهری ز سخن چو نوش پرنفع است

بهری زهر است ناخوش و قاتل

آن را که چو نوش، نام حق آمد

وان را که چو زهر، نام او باطل

چون زهر همی کند تو را باطل

پس باطل زهر باشد، ای غافل

باطل مشنو که زهر جان است او

حق را بنیوش و جای کن در دل

عدل است مراد عقل، ازان هر کس

دلشاد شود چو گوئی «ای عادل»

پس راست بدار قول و فعلت را

خیره منشین به یک سو از محمل

هرکو نکند کمان به زه برتو

تو بر مگرای زخم او را سل

چون سر که چکاند او ره ریشت بر

بر پاش تو بر جراحتش پلپل

با این سفری گروه نیکورو

این مایه که هستی اندر این منزل

نومید مکن گسیل سایل را

بندیش ز روزگار آن سایل

تا عادل شوی شوی به‌اندیشه

هر گه که تنت به عدل شد فاعل

بندیش ز تشنگان به دشت اندر،

ای برلب جوی خفته اندر ظل

بد بر تن تو ز فعل خویش آید

پس خود تن خویش را مکن بسمل

کان هر دو فریشته به فعل خویش

آویخته مانده‌اند در بابل

از بی‌گنهان به دل مکش کینه

همچون ز کلنگ بی گنه طغرل

اندر دل خویش سوی من بنگر

هرکس سوی خویشتن بود مقبل

غل است مرا به دل درون از تو

گر هست تو را ز من به دل در غل

از پند مباش خامش ای حجت

هرچند که نیست پند را قابل

ادامه مطلب
شنبه 26 تیر 1395  - 5:25 PM

گنبد پیروزه‌گون پر ز مشاعل

چند بگشته است گرد این کرهٔ گل؟

علت جنبش چه بود از اول بودش؟

چیست درین قول اهل علم اوایل؟

کیست مر این قبه را محرک اول؟

چیست از این کار کرد شهره به حاصل؟

از پس بی‌فعلی آنکه فعل ازو بود

از چه قبل گشت باز صانع و فاعل؟

جز که به حاجت نجنبد آنکه بجنبد

وین نشود بر عقول مبهم و مشکل

حال ز بی‌فعل اگر به فعل بگردد

آن ازلی حال بود محدث و زایل

هرکه مر او را بر این مقام بگیری

گرچه سوار است عاجز آید و راجل

علت جنبش چه چیز ؟ حاجت ناقص

حاصل صفت چه چیز؟ مردم عاقل

ناقص محتاج را کمال که بخشد

جز گهری بی‌نیاز و ساکن و کامل؟

بار درخت جهان چه آمد؟ مردم

بار درختان ز تخمهاست دلایل

بار چو فرزند و، تخم او پدر اوست

از جو جو زایدو از پلپل پلپل

تو که بر تخم عالمی که مر او را

برگ سخن گفتن است و بار فضایل

صانع مصنوع را تو باشی فرزند

پس چو پدر شو کریم و عادل و فاضل

قول مسیح آنکه گفت «زی پدر خویش

می‌شوم» این رمز بود نزد افاضل

عاقل داند که او چه گفت ولیکن

رهبان گمراه گشت و هرقل جاهل

هرکه نداند که این لطیف سخن گوی

از چه قبل بسته شد چنین به سلاسل

بند بدید است بسته چون نه بدید است

بند همی بیند از عروق و مفاصل

غافل ساهی است از شناختن خویش

تا بتوانی مجوی صحبت غافل

از پس دانش قدم نهاد نیارد

باز شود پیش یک درم به دو منزل

ای زپس مال در بمانده شب و روز

نیستی الا که سایه‌ای متمول

دل بنهادی به ذل از قبل مال

علت ذل تو گشت در بر تو دل

مال چنه است و زمانه دام جهان است

ای همه سال به دام پر چنه مایل

مرغ که در دام پر چنه طمع افگند

بخت بد آنگاه خاردش رگ بسمل

حرص بینداز و آب‌روی نگه‌دار

ستر قناعت به روی خویش فروهل

فتنه مشو خیره بر حمایل زرین

علم نکوتر، زعلم ساز حمایل

فتنهٔ این روزگار پر غش و غلی

زانکه نگشته است جانت بی غش و بی غل

سائل دانا نماند هیچ کس امروز

سائل شاهند خلق و سائل عامل

گر تو به سوی سؤال علم شتابی

پیش تو عامل ذلیل گردد و سائل

در ره دین پوی بر ستور شریعت

وز علما دان در این طریق منازل

گر تو ببری به جهد بادیهٔ جهل

آب تو را بس جواب و، زاد مسائل

بر ره غولان نشسته‌اند حذر کن

باز نهاده دهان‌ها چو حواصل

دشمن عدلند و ضد حکمت اگر چند

یکسره امروز حاکمند و معدل

هر یکی از بهر صید این ضعفا را

تیز چو نشپیل کرده‌اند انامل

بنگرشان تا به چشم سرت ببینی

جایگه حق گرفته هیکل باطل

خامش و آهستگان به روز ولیکن

در می و مجلس به شب به سان جلاجل

هر که ثوابش شراب و ساقی حور است

تکیه زده با موافقان متقابل

و امروز اینجا همی نیاید هرگز

عاجل نقدش دهد به نسیهٔ آجل

هیچ نبیند که رنج بیند یک روز

ظالم در روزگار خویش و نه قاتل

بلکه ستمکش به رنج و در بمیرد

باز ستمگار دیر ماند و مقبل

این همه مکر است از خدای تعالی

منشین ایمن ز مکرش ای متغافل

راحت و رنج از بهشت خلد و ز دوزخ

چاشنیی‌دان در این سرای به عاجل

بحر عظیم از قیاس عالم عالی است

کشتی او چیست؟ این قباب اسافل

باز جهان بحر دیگر است و بدو در

شخص تو کشتی است و عمر باد مقابل

باد مقابل چو راند کشتی را راست

هم برساندش، اگر چه دیر، به ساحل

ساحل تو محشر است نیک بیندیش

تا به چه بار است کشتیت متحمل

بارش افعال توست، وان همه فردا

شهره بباشد سوی شعوب و قبایل

بنگر تا عقل کان رسول خدای است

برتو چه خواند که کرده‌ای ز رذایل

بنگر، پیوستی آنچه گفت بپیوند؟

بنگر، بگسستی آنچه گفت که بگسل؟

اینجا بنگر حساب خویش هم امروز

کاینجا حاضر شدند مرسل و مرسل

تا به تغافل ز کار خویش نیفتی

فردا ناگه به رنج نامتبدل

ادامه مطلب
شنبه 26 تیر 1395  - 5:25 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 39

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4308750
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث