به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

کسی کز راز این دولاب پیروزه خبر دارد

به خواب و خور چو خر عمر عزیز خویش نگذارد

جز آن نادان که ننگ جهل زیر پی سپر کردش

کسی خود را به کام اژدهای مست نسپارد

خردمندا، چه مشغولی بدین انبار بی‌حاصل؟

که این انبارت از کشکین چو از حلوا بینبارد

توی بر خواب و خور فتنه همانا خود نه‌ای آگه

که مر پهلوت را گیتی به خواب و خور همی خارد

نه‌ای ای خاک‌خوار آگه که هرکه‌ش خاک‌خور باشد

سرانجام ارچه دیر است این قوی خاکش بیوبارد

فلک مر خاک را، ای خاک خور، در میوه و دانه

ز بهر تو به شور و چرب و شیرین می بیاچارد

نمی‌بینی کز آن آچار اگر خاکی تهی ماند

تو را، ای خاک خوار، آن خاک بی‌آچار نگوارد؟

تو را زهر است خاک و دشمنی داری به معده در

که گر خاکش دهی ور نی همی کارت به جان آرد

اگر فرمان او کردی و خوردی خاک شد خامش

و گر نه همچنان دایم به معده در همی ژارد

به دانهٔ گندم اندر چیست کو مر خاک و سرگین را

چنان کرده‌است کورا کس همی زین دو نپندارد؟

چگونه بی‌سر و دندان و حلق و معده آن دانه

همی خاکی خورد همواره کآب او را بیاغارد

کسی کاین پر عجایب صنع و قدرت را نمی‌بیند

سزد گر مرد بینا جز که نابیناش نشمارد

به دانه تخمها در پیشکارانند مردم را

که هر یک زان یکی کار و یکی پیشهٔ دگر دارد

چو در هر دانه‌ای دانا یکی صانع همی بیند

خدای خویش اینها را نه پندارد نه انگارد

ور اندر یافتن مر پیشکاران را چو درماند

بر آن کو برتر از عقل است خیره وهم بگمارد

کسی شکر خداوندی که او را بنده‌ای بخشد

که او از خاک خرما کرد داند خود بچه گزارد؟

تو را در دانهٔ خرماست، ای بینا دل، این بنده

که او بر سرت هر سالی همی خرما فرو بارد

کسی کز کردگار خویش از این سان قیمتی باید

سزد گر در دو دیدهٔ خویش تخم شکر او کارد

از آن پس که‌ت نکوئی‌ها فراوان داد بی‌طاعت

گر او را تو بیازاری تو را بی‌شک بیازارد

خردمندی که نعمت خورد شکر آنش باید کرد

ازیرا کز سبوی سر که جز سرکه نیاغارد

نشانهٔ بندگی شکر است، هرگز مردم دانا

به نسپاسی ز حد بندگی اندر نیاجارد

میندیش و مینگار، ای پسر، جز خیر و پند ایرا

که دل جز خیر نندیشد قلم جز پند ننگارد

ز دانا جوی پند ایرا که آب پند خوش یابی

چو دانا خوشهٔ دل را به دست عقل بفشارد

اگرت اندوه دین است، ای برادر، شعر حجت خوان

که شعر زهد او از جانت این اندوه بگسارد

تو ای کشتهٔ جهالت سوی او شو تا شوی زنده

که از جهل تو حجت سوی تو آمد نمی‌یارد

ادامه مطلب
شنبه 26 تیر 1395  - 5:06 PM

چون همی بوده‌ها بفرساید

بودنی از چه می‌پدید آید؟

زانکه او بوده نیست و سرمدی است

کانچه بوده شود نمی‌پاید

وانچه نابوده نافزوده بود

نافزوده چگونه فرساید؟

پس جهان تا ابد بفرساید

گر نفرساید ایچ نفزاید

گرهی را که دست یزدان بست

کی تواند کسی که بگشاید؟

ننگری کاین چهار زن هموار

همی از هفت‌شوی چون زاید؟

هر کسی جز خدای در عالم

گر به جای زنان بود شاید

وین کهن گشته گند پیر گران

دل ما می چگونه برباید!

ای خردمند، پس گمان تو چیست

کاین دوان آسیا کی آساید؟

آنگهی کانچه نیست بوده شود

یا چو این بوده‌ها فرو ساید؟

دل به بیهوده‌ای مکن مشغول

که فلان ژاژ خای می‌خاید

در طعامی چرا کنی رغبت

که اگر زان خوری تو بگزاید؟

گر بماند جهان چه سود تو را؟

ور نماند تو را چه می‌باید؟

هر که رغبت کند در این معنی

دل بباید که پاک بزداید

زانکه چون دست پاک باشد سخت

همی از انگبین نیالاید

گرد این کار جز که دانا را

گشتن او خرد نفرماید

وانکه با زشت‌روی دیبه و خز

گر چه خوب است خود بننماید

هر که مر نفس را به آتش عقل

از وبال و بزه بپالاید

شاید آنگه کز این جوال به کیل

اندک اندک برو بپیماید

و گرش نیست مایه، بر خیره

آسمان را به گل نینداید

نرسد برچنین معانی آنک

حب دنیا رخانش بمخاید

ای گراینده سوی این تلبیس

شعر من سوی تو چه کار آید؟

تو که بر خویشتن نبخشائی

جز تو بر تو چگونه بخشاید؟

گر دل تو چنانکه من خواهم

مر چنین کار را بیاراید

تبر پند من به جهد و به رفق

شاخ جهل تو را بپیراید

منگر سوی آن کسی که زبانش

جز خرافات و فریه ندارید

بخلد پند چشم جهل چنانک

روی بدبخت دیبه بشخاید

ادامه مطلب
شنبه 26 تیر 1395  - 5:06 PM

آمد بهار و نوبت صحرا شد

وین سال خورده گیتی برنا شد

آب چو نیل برکه‌ش میگون شد

صحرای سیمگونش خضرا شد

وان باد چون درفش دی و بهمن

خوش چون بخار عود مطرا شد

بیچاره مشک بید شده عریان

با گوشوار و قرطهٔ دیبا شد

رخسار دشت‌ها همه تازه شد

چشم شکوفه‌ها همه بینا شد

بینا و زنده گشت زمین زیرا

باد صبا فسون مسیحا شد

بستان ز نو شکوفه چوگردون شد

تا نسترن به سان ثریا شد

گر نیست ابر معجزهٔ یوسف

صحرا چرا چو روی زلیخا شد

بشکفت لاله چون رخ معشوقان

نرگس به سان دیدهٔ شیدا شد

از برف نو بنفشه گر ایمن گشت

ایدون چرا چو جامهٔ ترسا شد

تیره شد آب و گشت هوا روشن

شد گنگ زاغ و بلبل گویا شد

بستان بهشت‌وار شد و لاله

رخشان به سان عارض حورا شد

چون هندوان به پیش گل و بلبل

زاغ سیاه بنده و مولا شد

وان گلبن چو گنبد سیمینش

آراسته چو قبهٔ مینا شد

چون عمروعاص پیش علی دی مه

پیش بهار عاجر و رسوا شد

معزول گشت زاغ چنین زیرا

چون دشمن نبیرهٔ زهرا شد

کفر و نفاق از وی چو عباسی

بر جامهٔ سیاهش پیدا شد

خورشید فاطمی شد و باقوت

برگشت و از نشیب به بالا شد

تا نور او چو خنجر حیدر شد

گلبن قوی چو دلدل شهبا شد

خورشید چون به معدن عدل آمد

با فصل زمهریر معادا شد

افزون گرفت روز چو دین و شب

ناقص چو کفر و تیره چو سودا شد

اهل نفاق گشت شب تیره

رخشنده روز از اهل تولا شد

گیتی به سان خاطر بی‌غفلت

پرنور و نفع و خیر ازیرا شد

چون بود تیره همچو دل جاهل

واکنون چرا چوخاطر دانا شد؟

زیرا که سید همه سیاره

اندر حمل به عدل توانا شد

عدل است اصل خیر که نوشروان

اندر جهان به عدل مسما شد

بنگر کز اعتدال چو سر برزد

با خور چه چند چیز هویدا شد

بنگر که این غریژن پوسیده

یاقوت سرخ و عنبر سارا شد

علم است و عدل نیکی و رسته گشت

آنکو بدین دو معنی گویا شد

داد خرد بده که جهان ایدون

از بهر عقل و عدل مهیا شد

زیبا به علم شو که نه زیباست

آن کس که او به دنیا زیبا شد

او را مجوی و علم طلب زیرا

بس کس که او فریفته به آوا شد

غره مشو بدان که کسی گوید

بهمان فقیه بلخ و بخارا شد

زیرا که علم دینی پنهان شد

چون کار دین و علم به غوغا شد

مپذیر قول جاهل تقلیدی

گرچه به‌نام شهرهٔ دنیا شد

چون و چرا بجوی که بر جاهل

گیتی چو حلقه تنگ از اینجا شد

با خصم گوی علم که بی‌خصمی

علمی نه پاک شد نه مصفا شد

زیرا که سرخ روی برون آمد

هر کو به پیش حاکم تنها شد

خوی مهان بگیر و تواضع کن

آن را که او به دانش والا شد

کز قعر چاه تا به کران رایش

ایدون به چرخ بر به مدارا شد

خاک سیه به‌طاعت خرمابن

بنگر چگونه خوش خوش خرما شد

دانش گزین و صبر طلب زیرا

دارا به صبر و دانش دارا شد

خوی کرام گیر که حری را

خوی کریم مقطع و مبدا شد

ادامه مطلب
شنبه 26 تیر 1395  - 5:06 PM

صبا باز با گل چه بازار دارد؟

که هموارش از خواب بیدار دارد

به رویش همی بر دمد مشک سارا

مگر راه بر طبل عطار دارد

همی راز گویند تا روز هر شب

ازیرا به بهمن گل آزار دارد

چو بیمارگون شد ز نم چشم نرگس

مر او را همی لاله تیمار دارد

سحر گه نگه کن که بر دست سیمین

به زر اندرون در شهوار دارد

نه غواص گوهر نه عطار عنبر

به نزدیک نرگس چه مقدار دارد؟

بنالد همی پیش گلزار بلبل

که از زاغ آزار بسیار دارد

زره پوش گشتند مردان بستان

مگر باغ با زاغ پیکار دارد

کنون تیرگلبن عقیق و زمرد

از این کینه بر پر و سوفار دارد

بیابد کنون داد بلبل که بستان

همه خیل نیسان و ایار دارد

عروس بهاری کنون از بنفشه

گشن جعد وز لاله رخسار دارد

بیا تا ببینی شگفتی عروسی

که زلفین و عارض به خروار دارد

نگویم که طاووس نر است گلبن

که گلبن همی زین سخن عار دارد

نه طاووس نر از وشی پر دارد

نه از سرخ یاقوت منقار دارد

نه در پر و منقار رنگین سرشته

چو گل مشک خر خیز و تاتار دارد

چه گوئی جهان این همه زیب و زینت

کنون بر همان خاک و کهسار دارد؟

چه گوئی که پوشیده این جامه‌ها را

همان گنده پیر چو کفتار دارد؟

به سر پر درخت گل از برف و برگش

گهی معجر و گاه دستار دارد

یکی جادوست این که او را نبیند

جز آن کز چنین کار تیمار دارد

نگه کن شگفتی به مستان بستان

که هر یک چه بازار و کاچار دارد

نهاده به سر بر سمن تاج و، نرگس

به دست اندرون در و دینار دارد

سوی خویش خواند همی بی‌هشان را

همه سیرت و خوی طرار دارد

بدانی که مست است هر رستنی‌ای

نبینی که چون سر نگونسار دارد؟

نگردد به گفتار مستانه غره

کسی کو دل و جان هشیار دارد

بر آتش زنش، ای خردمند، زیرا

که هشیار مر مست را خوار دارد

نگه کن که با هر کس این پیر جادو

دگرگونه گفتار و کردار دارد

مکن دست پیشش اگر عهد گیرد

ازیرا که در آستی مار دارد

شدت پارو پیرارو، امسالت اینک

روش بر ره پار و پیرار دارد

درخت جهان را مجنبان ازیرا

درخت جهان رنج و غم بار دارد

مده در بهای جهان عمر کوته

که جز تو جهان پر خریدار دارد

به زنهار گیتی مده دل نه رازت

که گیتی نه راز و نه زنهار دارد

یکی منزل است این که هرک اندرو شد

برون آمدن سخت دشوار دارد

یکی میزبان است کو میهمان را

دهان و شکم خشک و ناهار دارد

بدان میهمان ده مر این میزبان را

که او قصد این دیو غدار دارد

به یک سو شو از راه و بنگر به عبرت

که با این گروه او چه بازار دارد

پر از خنده روی و لب و، دل ز کینه

برایشان پر از خشم و زنگار دارد

تو را گر بدین دست بر منبر آرد

بدان دست دیگر درون‌دار دارد

چو راهت گشاده کند زی مرادی

چنان دان که در پیش دیوار دارد

مرا پرس از مکر او کاستینم

ز مکرش به خون دل آهار دارد

همیشه در راحت این دیو بدخو

برآزاد مردان به مسمار دارد

جفا و ستم را غنیمت شمارد

وفا و کرم را به بیگار دارد

خردمند با اهل دنیا به رغبت

نه صحبت نه کار و بیاوار دارد

ولیکن همی با سفیه آشنائی

به ناکام و ناچار هنجار دارد

که خواهد که‌ش آن بد کنش درست باشد؟

که جوید که از بی‌خرد یار دارد؟

بدو ده رفیقان او را ازیرا

سبکسار قصد سبکسار دارد

جز آن نیست بیدار کو دست و دل را

از این دیو کوتاه و بیدار دارد

مر این بی‌وفا را ببیند حقیقت

کرا چشم دل نور دین‌دار دارد

جهان پیشه کاری است ای مرد دانا

که بر سر یکی نام بردار دارد

حقیقت ببیند دگر سال خود را

چو چشم و دل خویش زی پار دارد

نشاید نکوهش مرو را که یزدان

در این کار بسیار اسرار دارد

زدانا بس است آن نکوهش مرو را

که او را نه دانا نه سالار دارد

یکی بوستان است عالم که یزدان

ز مردم درو کشت و اشجار دارد

از اینجا همی خیزدش غله لیکن

بدان عالم دیگر انبار دارد

همه برزگاران اویند یکسر

مسلمان و، ترسا که زنار دارد

یکی را زمین سنان است و شوره

یکی کشت و پالیز و شد کار دارد

یکی چون درختی بهی چفده از بر

یکی گردنی چون سپیدار دارد

یکی تخم خورده‌است وز بی‌فلاحی

همی گاو همواره بی‌کار دارد

یکی تخم کرده‌است وز کار گاوش

تن کار کن لاغر و زار دارد

مراین هردو را هیچ دهقان عادل

چه گوئی که یکسان و هموار دارد؟

یکی روزنامه است مر کارها را

که آن را جهان‌دار دادار دارد

بیاموز و آنگه بکن کار دنیی

که کار ای پسر دانش و کار دارد

جز آن را مدان رسته از بند آتش

که کردار در خورد گفتار دارد

نصیحت پذیرد ز گفتار حجت

کسی کو دل و خوی احرار دارد

ادامه مطلب
شنبه 26 تیر 1395  - 5:06 PM

هر که جان خفته را از خواب جهل آوا کند

خویشتن را گرچه دون است، ای پسر، والا کند

هر کسی که‌ش خار نادانی به دل در خست نیش

گر بکوشد زود خار خویش را خرما کند

علم چون گرماست نادانی چو سرما از قیاس

هر که از سرما گریزد قصد زی گرما کند

مرد را سودای دانش در دل و در سر شود

چونش ننگ و عار نادانی به دل صفرا کند

خون رسوائی است نادانی، برون بایدش کرد

از رگ دل پیش از انک او مر تو را رسوا کند

غدر و مکر و جهل هرسه منکر اعدای تو اند

زود باید مرد را کو قصد این اعدا کند

تو به قهر دشمنان بهتر که خود مبدا کنی

پیش از آن کان بدنیت بر قهر تو مبدا کند

جز بدی نارد درخت جهل چیزی برگ و بار

برکنش زود از دلت زان پیش کو بالا کند

هر که بچهٔ مار بد را روز روزان خور دهد

زود بر جان عزیز خویش اژدرها کند

هر که جان بدکنش را سیرت نیکی دهد

زشت را نیکو کند بل دیو را حورا کند

نام نیکو را بگستر شو به فعل خویش نیک

تات گوید «ای نکو فعل» آنکه ت او آوا کند

مایهٔ هر نیکی و اصل نکوئی راستی است

راستی هرجا که باشد نیکوی پیدا کند

چون به نقطهٔ اعتدالی راست گردد روز و شب

روزگار این عالم فرتوت را برنا کند

نرگس و گل را که نابینا شوند از جور دی

عدل پرور دین نگر تا چون همی بینا کند

ابر بارنده ز بر چون دیدهٔ عروه شود

چون به زیرش گل رخان چون عارض عفرا کند

راستی کن تا به دل چون چشم سر بینا شوی

راستی در دل تو را چشمی دگر انشا کند

گرمی و سردی تو را هر دو مثال است ز ستم

زان همی هر یک جهان را زین دو نازیبا کند

مر ستم گر را نبینی کایزد عادل همی

گاه وعده آتش سوزان و گه سرما کند

جانت را باتن به پروردن قرین راست‌دار

نیست عادل هر که رغبت زی تن تنها کند

علم نان جان توست و نان تو را علم تن است

علم مر جان را چو تن را جان همی دروا کند

نان اگر مر تنت را با سرو بن هم‌ساز کرد

علم جانت را همی‌سر برتر از جوزا کند

عدل کن با خویشتن تا سبزپوشی در بهشت

عدل ازیرا خاک را می سبز چون مینا کند

آنچه ایزد کرد خواهد باتو آنجا روز عدل

با جهان گردون به وقت اعتدال اینجا کند

دشت دیباپوش کرده‌است اعتدال روزگار

زان همی بر عدلت ایزد وعدهٔ دیبا کند

این نشانی‌ها تو را بر وعدهٔ ایزد گواست

چرخ گردان این نشانی‌ها ز بهر ما کند

کار دنیا را همی همتای کار آن جهان

پیش ما اینجا چنین یزدان بی همتا کند

گر تو اندر چرخ گردان بنگری فعلش تو را،

گرچه جویا نیستی مر علم را، جویا کند

هر که مر دانائی دنیی بیابد گر به عقل

بنگرد، دنیا به فعل او را به دین دانا کند

نه سخن گفتن نباشد هرچه کان را نشنوی

این چنین در دل تصور مردم شیدا کند

عقل می‌گوید تو را بی بانگ و بی کام و زبان

کانچه دنیا می‌کند می داور دنیا کند

عقل گرد آن نگردد کو به جهل اندر جهان

فعل را نسبت به سوی گنبد خضرا کند

خاک و آب و باد و آتش کان ندارد رنگ و بوی

نرگس و گل را چگونه رنگن و بویا کند

هر یکی از هر گل و میوه همی گوید تو را

که‌ش بدان صورت کسی دانا همی عمدا کند

سیم را گر به سر شد بر یک دگر آتش همی

چون هم آتش مر سرشته سنگ را ریزا کند

آب گاه اجزای خاکی را همی کلی کند

باز گه مر کل خاکی را همی اجزا کند

چون زکلش جزو سازد ریگ نرم آید ز سنگ

چون زجزوش کل سازد خاک را خارا کند

قول مشک و آب و آتش را کجا دانا شود

جز کسی کو علم دین را جان و دل یکتا کند؟

ای پسر، بنگر به چشم دل در این زرین سپر

کو ز جابلقا سحرگه قصد جابلسا کند

روی صحرا را بپوشد حلقهٔ زربفت زرد

چون زشب گوئی که تیره روی زی صحرا کند

آب دریا را به صحرا بر پراگنده کند

از جلالت چون به دی مه قصد زی دریا کند

از که مشرق چو طاووسی برآید بامداد

در که مغرب شبانگه خویشتن عنقا کند

بی هنر گه مر یکی را ملکت دارا دهد

بی گنه خود باز قصد جان آن دارا کند

ای پسر، دانی که هیچ آغاز بی انجام نیست؟

نیک بنگر گرچه نادان برتو می غوغا کند

ای پسر، امروز را فرداست، پس غافل مباش

مر مرا از کار تو، پورا، همی سودا کند

از غم فردا هم امروز، ای پسر، بی غم شود

هر که در امروز روز اندیشه از فردا کند

آنچه حجت می به دل بیند نبیند چشم تو

با درازای مر سخن را زین همی پهنا کند

ادامه مطلب
شنبه 26 تیر 1395  - 5:06 PM

هوشیاران ز خواب بیدارند

گر چه مستان خفته بسیارند

با خران گر به آب‌خور نشوند

با دل پر خرد سزاوارند

هستشان آگهی که نه ز گزاف

زیر این خیمه در گرفتارند

یار مستان بی‌هش‌اند از بیم

گرچه باعقل و فضل وهش یارند

کی پسندند هرگز این مستان

کار این عاقلان که هشیارند؟

مردمان، ای برادر، از عامه

نه به فعلند بل به دیدارند

دشمن عاقلان بی‌گنه‌اند

زانکه خود جاهل و گنه‌کارند

همه دیدار و هیچ فایده نه

راست چون سایهٔ سپیدارند

منبر عالمان گرفته‌ستند

این گروهی که از در دارند

روز بازار ساخته است ابلیس

وین سفیهانش روی بازارند

کی شود هیچ دردمند درست

زین طبیبان که زار و بیمارند؟

بر دروغ و زنا و می خوردن

روز و شب همچو زاغ ناهارند

ور ودیعت نهند مال یتیم

نزد ایشان، غنیمت انگارند

گر درست است قول معتزله

این فقهیان بجمله کفارند

فخر دانا به دین بود وینها

عیب دین‌اند و علم را عارند

در کشاورز دین پیغمبر

این فرومایگان خس و خارند

مر مرا در میان خویش همی

از بسی عیب خویش نگذارند

گر همی این به عقل و هوش کنند

هوشیارند و جلد و عیارند

زانکه خفته به دل خجل باشد

از گروهی که مانده بیدارند

مر مرا همچو خویشتن نشگفت

گر نگونسار و غمر پندارند

که نگونسار مرد پندارد

که همه راستان نگونسارند

ای پسر، هیچ دل‌شکسته مباش

کاندر این خانه نیز احرارند

دل بدیشان ده و چنان انگار

کاین همه نقش‌های دیوارند

مرغزاری است این جهان که درو

عامه ددگان مردم آزارند

بد دل و دزد و جمله بی‌حمیت

روبه و شیر و گرگ و کفتارند

بی‌بر و میوه‌دار هست درخت

خاصه پربار و عامه بی‌بارند

بر فرودی بسی است در مردم

گر چه از راه نام هموارند

مردم بی‌تمیز با هشیار

به مثل چون پشیز و دینارند

بنگر این خلق را گروه گروه

کز چه سانند و بر چه کردارند

همچو ماهی یکی گروه از حرص

یکدگر را همی بیوبارند

چون سپیدار سر ز بی‌هنری

از ره مردمی فرو نارند

موش و مارند لاجرم در خلق

بلکه بتر ز موش وز مارند

یک گروه از کریم طبعی خویش

مردمی را به جان خریدارند

ور چه از مردمان به آزارند

مردمان را به خیره نازارند

لاجرم نسپرند راه خطا

لاجرم دل به دیو نسپارند

لاجرم همچو مردم از حیوان

از همه خلق جمله مختارند

هوشمندان به باغ دین اندر،

ای برادر، گزیده اشجارند

اینت پر بوی و بر درختانی

که هنر برگ و علم بر دارند

به دل از مکر و ز حسد دورند

حاصل دهر و چرخ دوارند

گنج علم‌اند و فضل اگرچه ز بیم

در فراز و دهان به مسمارند

اهل سر خدای مردانند

این ستوران نه اهل اسرارند

گر به خروار بشنوند سخن

به گه کارکرد خروارند

در طمع روز و شب میان بسته

بر در شاه و میر بندارند

تا میان بسته‌اند پیش امیر

در تگ و پوی کار و کاچارند

گر میان پیش میر بگشایند

حق ایشان به کاج بگزارند

با جهودان چنین کنند به بلخ

وین خسان جمله اهل زنارند

وانکه زنار بر نمی‌بندند

همچو من روز و شب به تیمارند

حرمت امروز مر جهودان راست

اهل اسلام و دین حق خوارند

خاصه‌تر این گروه کز دل پاک

شیعت مرتضای کرارند

من به یمگان به بیم و خوار و به جرم،

ایمن‌اند آنکه دزد و می‌خوارند

من نگیرم ز حق بیزاری

اگر ایشان ز حق بیزارند

یمگیان لشکر فریشته‌اند

گر چه دیوان پلید و غدارند

دیو با لشکر فریشتگان

ایستادن به حرب کی یارند؟

زینهارم نهاد امام زمان

نزد ایشان که اهل زنهارند

اهل غار پیمبرند همه

هر که با حجت اندر این غارند

ادامه مطلب
شنبه 26 تیر 1395  - 5:06 PM

مرد چو با خویشتن شمار کند

داند کاین چرخ می شکار کند

مار جهان را چو دید مرد به دل

دست کجا در دهان مار کند؟

مرد خرد همچو خر ز بهر شکم

پشت نباید که زیر بار کند

سفله جهان، بی‌وفاست ای بخرد

با تو کجا بی‌وفا قرار کند؟

سوی گل او اگر تو دست بری

دست تو را خار او فگار کند

خار بدان گل چننده قصد کند

گرچه همی او نه قصد خار کند

یار بد تو اگر تو چند بدو

بد نکنی با تو خار خار کند

بر سر خود چون فگند خاک، تو را

باک ندارد که خاکسار کند

دوستی خوار گشته را مطلب

زانکه تو را گشته خوار خوار کند

دست سیاه و درشت و گنده کند

هرکه همی دست درشخار کند

چرخ یکی آسیاست بر سر تو

روز و شبان زین همی مدار کند

هرکه در این آسیا بماند دیر

روی و سر خویش پرغبار کند

گرچه تو خفته‌ستی آسیای جهان

هیچ نخسپد همی و کار کند

گاه یکی را ز چه به گاه برد

گاه یکی را ز گه به‌دار کند

گاه چو دشمنت در بلا فگند

گاه چو فرزند در کنار کند

نشمرد افعال او مهندس اگر

چند به صد سالیان شمار کند

این نه فلک می‌کند کز این سخنان

اهل خرد را همی خمار کند

کار کن است این فلک به عمر همی

کار به فرمان کردگار کند

کار خداوند کار خود نکند

بلکه همه کار پیشکار کند

بی درو روزن یکی حصار است این

بی درو روزن یکی حصار کند؟

روی فلک را همی به در و گهر

این شب زنگی چرا نگار کند؟

در فلک را ببرد صبح، مگر

صبح همی با فلک قمار کند

گرد معصفر نگر که وقت سحر

زود همی چرخ برعذار کند

در درمی زر نگر که صبح همی

با شب یا زنده کارزار کند

این فلک روزگار خواره چنین

چند چه گوئی که روزگار کند؟

صانع قادر هگرز بی‌غرضی

گنبد گردان و کار و بار کند؟

وانگه بر کار کن ستور همه

مردم را میر و کاردار کند؟

مرد در این تنگ راه ره نبرد

گر نه خرد را دلیل و یار کند

جز که ز بهر من و تو می‌نکند

آنکه همی در شاهوار کند

نیست خبر گاو را ازانکه همی

نایره‌ای عود را چو نار کند

این و هزاران هزار چیز فلک

بر من و بر تو همی نثار کند

شکر نعیمی که تو خوری که کند؟

گورخر و شیر مرغزار کند؟

شاید اگر چشم سر ز بهر شرف

مرد در این ره یکی چهار کند

روی به علم و به دین نهد ز جهان

کاین دو به دو جهانش بختیار کند

گر تو یکی خشک بید بی‌هنری

علم تو را سرو جویبار کند

ور چه تو راست مست کرد جهل، همان

علم ز مستیت هوشیار کند

علم زدریا تو را به خشک برد

علم زمستانت را بهار کند

علم دل تیره را فروغ دهد

کند زبان را چو ذوالفقار کند

جانش از آزار آن جهان برهد

هر که ز دین گرد جان ازار کند

پند پذیر، ای پسر، که پند تو را

پای به دین اندر استوار کند

ادامه مطلب
شنبه 26 تیر 1395  - 5:06 PM

ای هفت مدبر که بر این پرده سرائید

تا چند چو رفتید دگر باره برآئید؟

خوب است به دیدار شما عالم ازیرا

حوران نکو طلعت پیروزه قبائید

سوی حکما قدر شما سخت بزرگ است

زیرا که به حکمت سبب بودش مائید

از ما به شما شادتر از خلق که باشد؟

چون بودش ما را سبب و مایه شمائید

پر نور و صور شد ز شما خاک ازیرا

مایهٔ صور و زایشی و کان ضیائید

مر صورت پر حکمت ما را که پدید است

بر چرخ قلم‌های حکیم‌الحکمائید

عیب است یکی آنکه نگردیم همی ما

باقی چو شما، گرچه شما اصل بقائید

پاینده کجا گردد چیزی که نپاید؟

این حکم شناسید شما گر عقلائید

آینده ز ما هرگز پاینده نگردد

هرگه که شما می‌چو برآئید نپائید

گه‌مان بفزائید و گهی باز بکاهید

بر خویشتن خویش همی کار فزائید

آید به دل من که شما هیچ همانا

زان می نفزائید که تا هیچ نسائید

زیرا که نزاده‌است شما را کس و هموار

بر خاک همی زادهٔ زاینده بزائید

آن را که نزادند مرو را و نزاید

زی مرد خردمند شما راست گوائید

ای شعرفروشان خراسان بشناسید

این ژرف سخن‌های مرا گر شعرائید

بر حکمت میری زچه یابید چو از حرص

فتنهٔ غزل و عاشق مدح امرائید؟

یکتا نشود حکمت مرطبع شما را

تا از طمع مال شما پشت دوتائید

آب ار بشودتان به طمع باک ندارید

مانند ستوران سپس آب و گیائید

دل‌تان خوش گردد به دروغی که بگوئید

ای بیهده‌گویان که شما از فضلائید

گر راست بخواهید چو امروز فقیهان

تزویر گرانند شما اهل ریائید

ای امت بدبخت بر این زرق‌فروشان

جز کز خری و جهل چنین فتنه چرائید؟

خواهم که بدانم که مر این بی‌خردان را

طاعت به‌چه معنی و ز بهر چه نمائید

زین بیش شما را سوی من نیست خطائی

هرچند شما بی خطران اهل خطائید

چون حکم فقیهان نبود جز که به رشوت

بی‌رشوت هریک ز شما خود فقهائید

این ظلم به دستوری از بهر چه باید

چون مال ز یکدیگر بس خود بربائید؟

از حکم الهی به چنین فعل بد ایشان

اندر خور حدند و شما اهل قفائید

ای حیلت‌سازان جهلای علما نام

کز حیله مر ابلیس لعین را وزرائید

چون خصم سر کیسهٔ رشوت بگشاید

در وقت شما بند شریعت بگشائید

هرگز نکنید و ندهید از حسد و مکر

نه آنچه بگوئید و نه هرچ آن بنمائید

اندر طلب حکم و قضا بر در سلطان

مانند عصا مانده شب و روز به پائید

ایزد چو قضای بد بر خلق ببارد

آنگاه شما یکسره درخورد قضائید

با جهل شما در خور نعلید به سر بر

نه درخور نعلی که بپوشید و بیائید

فوج علما فرقت اولاد رسولند

و امروز شما دشمن و ضد علمائید

میراث رسول است به فرزندش ازو علم

زین قول که او گفت شما جمله کجائید؟

فرزند رسول است خداوند حکیمان

امروز شما بی‌خردان و ضعفائید

میمون چو همای است بر افلاک و شما باز

چون جغد به ویرانه در اعدای همائید

پر نور و دل افروز عطائی است ولیکن

ما را، نه شما را، که نه در خورد عطائید

زیرا که روا نیست اگر گویم کایزد

آن داد شما را که مر آن را نه سزائید

گر روی بتابم ز شما شاید زیراک

بی‌روی ستمگاره و با روی و ریائید

فقه است مر آن بیهده را سوی شما نام

کان را همی از جهل شب و روز بخائید

گوئید که بدها همه برخواست خدای است

جز کفر نگوئید چو اعدای خدائید

ابلیس رها یابد از اغلال گر ایدونک

در حشر شما ز آتش سوزنده رهائید

از بهر چه بر من همه همواره به کینید

گر جمله بلائید چرا جمله مرائید؟

گوئید که تو حجت فرزند رسولی

زین درد همه ساله به رنجید و بلائید

فردا به پیمبر به چه شائید که امروز

اینجا به یکی بندهٔ فرزند نشائید

آن را که ببایدش ستودن بنکوهید

وان را که نکوهیدن شاید بستائید

چون حرب شما را به سخن سخت کنم تنگ

هر چند که بسیار ببائید روائید

چون حجت گویم به ترازوی من اندر

گر پنج هزارید پشیزی نگرائید

ادامه مطلب
شنبه 26 تیر 1395  - 5:06 PM

ای خواجه جهان حیل بسی داند

وز غدر همی به جادوی ماند

گر تو به مثل به ابر بر باشی

زانجات به حیله‌ها فرو خواند

تا هر چه بداد مر تو را، خوش خوش

از تو به دروغ و مکر بستاند

خوبی و جوانی و توانائی

زین شهره درخت تو بیوشاند

تا از همه زیب و قوت و خوبی

یک روز چو من تهیت بنشاند

وان را که همی ازو بخندیدی

فردا ز تو بی‌گمان بخنداند

بنشین و مرو اگر تو را گیتی

خواهد که به چوب این خران راند

هرگز به دروغ این فرومایه

جز جاهل و غمر گربه کی شاند؟

داناست کسی که رو از این جادو

در پردهٔ دین حق بپوشاند

وز عمر به دست طاعت یزدان

خوش خوش ببرد هر آنچه بتواند

وز دام جهان جهان جهان باشد

چون عادت شوم او همی داند

کین سفله جهان به گرد آن گردد

کو روی ز روی او بگرداند

از حجت اگر تو پند بپذیری

از قهر تو این جهان فرو ماند

جز مؤذن حق به وقت قد قامت

از جای جنوة بر نجنداند

ادامه مطلب
شنبه 26 تیر 1395  - 5:06 PM

جان و خرد رونده بر این چرخ اخضرند

یا هردوان نهفته در این گوی اغبرند؟

عالم چرا که نیست سخن گوی و جانور

گرجان و عقل هر دو بر این عالم اندرند؟

ور در جهان نیند علی‌حال غایبند

ور غایبند بر تن ما چونکه حاضرند؟

گرچه نه غایبند به اشخاص غایبند

ورچه نه ایدرند به افعال ایدرند

وانگه کز این مزاج مهیا جدا شوند

چیزند یا نه چیز عرض‌وار بگذرند

گرچیز نیستند برون از مزاج تن

امروز نیز لاشی و مجهول و ابترند

ور لاشی‌اند فعل نیاید ز چیز نه

وین هر دو در تن تو به افعال ظاهرند

آنکو جدا کند به خرد جوهر از عرض

داند که این دو چیز لطیفند و جوهرند

زیرا بدین دوجسم طبیعی تمام شد

کز باد و آب و خاک و ز افلاک برترند

اهل تمیز و عقل از این دام گاه صعب

غافل نه‌اند اگرچه بدین دامگه درند

گیتی چو چشم و صورت ایشان درو بصر

عالم درخت برور و ایشان برو برند

درهای رحمتند حکیمان روزگار

وینها که چون خرند همه از پس درند

اینها که چون ستور نگونند نیست‌شان

زور و توان آنکه بر این چرخ بنگرند

این آفروشه‌ای است دو زاغ است خوالگرش

هر دو قرین یکدگر و نیک درخورند

وین خیمهٔ کبود نبینند وین دو مرغ

کایشان درو یک از پس دیگر همی پرند

دانند عاقلان جهان کاین کبوتران

آب و خورش همی همه از عمر ما خورند

چندین هزار خلق که خوردند این دو مرغ

پس چونکه هر دو گرسنگانند و لاغرند؟

تا کی گه آن سیاه کبوتر گه آن سپید

چون بگذرند پر به ما بر بگسترند؟

تا چند بنگرند و بگردند گرد ما

این شهره شمع‌ها که بر این سبز منظرند؟

این هفتگانه شمع بر این منظر، ای پسر،

از کردگار ما به سوی ما پیامبرند

گویندمان به صورت خویش این همه همی

کایشان همه خدای جهان را مسخرند

زیرا که ظاهر است مرا کاین ستارگان

نز ذات خویش زرد و سپید و معصفرند

گوید همی قیاس که درهای روزی‌اند

اینها و دست‌های جهان‌دار اکبرند

تا خاک را خدای بدین دست‌های خویش

ایدون کند که خلق درو رغبت آورند

سحری است این حلال که ایشان همی کنند

زیرا به خاک مرده همی زنده پرورند

روزی و عمر خلق به تقدیر ایزدی

این دست‌ها همی بنبیسند و بسترند

تقدیرگر شدند چو تقدیر یافتند

زین سو مقدرند و از آن سو مقدرند

چون نیست حالهاشان یکسان و یکنهاد

بل گه به سوی مغرب و گاهی به خاورند

لازم شده‌است کون بر ایشان و هم فساد

گرچه به بودش اندر آغاز دفترند

آنها که نشنوند همی زین پیمبران

نزدیک اهل حکمت و توحید کافرند

بر خواب و خورد فتنه شده‌ستند خرس‌وار

تا چند گه چو خر بخورند و فرومرند

مرصبح را ز بهر صبوحی طلب کنند

زیرا ندیم رود و می لعل و ساغرند

اینها نیند سوی خرد بهتر از ستور

هرچند بر ستور خداوند و مهترند

زینها به جمله دست بکش همچو من ازانک

بر صورت من و تو و بر سیرت خرند

گر سر ز مرد معدن عقل است و آن مغز

اینها همه به‌سوی خردمند بی سرند

هنگام خیر سست چو نال خزانیند

هنگام شر سخت چو سد سکندرند

اندر رکوع خم ندهد پای و پشتشان

لیکن به پیش میر به کردار چنبرند

گر رسم و خوی دیو گرفتند لاجرم

همواره پیش دیو بداندیش چاکرند

ور گاو و خر شدند، پلنگان روزگار

همواره‌شان به دین و به دنیا همی‌درند

ور گاو گشت امت اسلام لاجرم

گرگ و پلنگ وشیر خداوند منبرند

گرگ و پلنگ گرسنه گاو و بره برند

وینها ضیاع و ملک یتیمان همی‌برند

اینها که دست خویش چو نشپیل کرده‌اند

اندر میان خلق مزکی و داورند

بی رشوه تلخ و بی‌مزه چون زهر و حنظلند

با رشوه چرب و شیرین چون مغز و شکرند

ای هوشیار مرد، چه گوئی که این گروه

هرگز سزای جنت و فردوس و کوثرند؟

از راه این نفایه رمهٔ کور و کر بتاب

زیرا که این رمه همه هم کور و هم کرند

این راه با ستور رها کن که عاقلان

اندر جهان دینی بر راه دیگرند

آن عاقلان که اهل خرد را به باغ دین

بار درخت احمد مختار و حیدرند

آن عاقلان که زیر قدم روز عز و فخر

جز فرق مشتری و سر ماه نسپرند

آن عاقلان که مر سر دین را به علم خویش

بر تختگاه عقل و بصر تاج و افسرند

آن عاقلان کز آفت دیوان به فضلشان

زین بی کناره و یله گوباره بگذرند

گیتی همه بیابان و ایشان رونده رود

مردم همه مغیلان و ایشان صنوبرند

آفات دیو را به فضایل عزایمند

و اعراض علم را به معانی جواهرند

بر موج بحر فتنه و طوفان رود جهل

باد خوش بزنده و کشتی و لنگرند

ای حجت زمین خراسان بسی نماند

تا اهل جهل روز و شب خویش بشمرند

همچون تو نیستند اگر چند این خزان

زیر درخت دین همه با تو برابرند

تو مغز و میوهٔ خوش و شیرین همی خوری

و ایشان سفال بی‌مزه و برگ می‌خورند

ادامه مطلب
شنبه 26 تیر 1395  - 5:06 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 39

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4335479
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث