به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

جان و خرد رونده بر این چرخ اخضرند

یا هردوان نهفته در این گوی اغبرند؟

عالم چرا که نیست سخن گوی و جانور

گرجان و عقل هر دو بر این عالم اندرند؟

ور در جهان نیند علی‌حال غایبند

ور غایبند بر تن ما چونکه حاضرند؟

گرچه نه غایبند به اشخاص غایبند

ورچه نه ایدرند به افعال ایدرند

وانگه کز این مزاج مهیا جدا شوند

چیزند یا نه چیز عرض‌وار بگذرند

گرچیز نیستند برون از مزاج تن

امروز نیز لاشی و مجهول و ابترند

ور لاشی‌اند فعل نیاید ز چیز نه

وین هر دو در تن تو به افعال ظاهرند

آنکو جدا کند به خرد جوهر از عرض

داند که این دو چیز لطیفند و جوهرند

زیرا بدین دوجسم طبیعی تمام شد

کز باد و آب و خاک و ز افلاک برترند

اهل تمیز و عقل از این دام گاه صعب

غافل نه‌اند اگرچه بدین دامگه درند

گیتی چو چشم و صورت ایشان درو بصر

عالم درخت برور و ایشان برو برند

درهای رحمتند حکیمان روزگار

وینها که چون خرند همه از پس درند

اینها که چون ستور نگونند نیست‌شان

زور و توان آنکه بر این چرخ بنگرند

این آفروشه‌ای است دو زاغ است خوالگرش

هر دو قرین یکدگر و نیک درخورند

وین خیمهٔ کبود نبینند وین دو مرغ

کایشان درو یک از پس دیگر همی پرند

دانند عاقلان جهان کاین کبوتران

آب و خورش همی همه از عمر ما خورند

چندین هزار خلق که خوردند این دو مرغ

پس چونکه هر دو گرسنگانند و لاغرند؟

تا کی گه آن سیاه کبوتر گه آن سپید

چون بگذرند پر به ما بر بگسترند؟

تا چند بنگرند و بگردند گرد ما

این شهره شمع‌ها که بر این سبز منظرند؟

این هفتگانه شمع بر این منظر، ای پسر،

از کردگار ما به سوی ما پیامبرند

گویندمان به صورت خویش این همه همی

کایشان همه خدای جهان را مسخرند

زیرا که ظاهر است مرا کاین ستارگان

نز ذات خویش زرد و سپید و معصفرند

گوید همی قیاس که درهای روزی‌اند

اینها و دست‌های جهان‌دار اکبرند

تا خاک را خدای بدین دست‌های خویش

ایدون کند که خلق درو رغبت آورند

سحری است این حلال که ایشان همی کنند

زیرا به خاک مرده همی زنده پرورند

روزی و عمر خلق به تقدیر ایزدی

این دست‌ها همی بنبیسند و بسترند

تقدیرگر شدند چو تقدیر یافتند

زین سو مقدرند و از آن سو مقدرند

چون نیست حالهاشان یکسان و یکنهاد

بل گه به سوی مغرب و گاهی به خاورند

لازم شده‌است کون بر ایشان و هم فساد

گرچه به بودش اندر آغاز دفترند

آنها که نشنوند همی زین پیمبران

نزدیک اهل حکمت و توحید کافرند

بر خواب و خورد فتنه شده‌ستند خرس‌وار

تا چند گه چو خر بخورند و فرومرند

مرصبح را ز بهر صبوحی طلب کنند

زیرا ندیم رود و می لعل و ساغرند

اینها نیند سوی خرد بهتر از ستور

هرچند بر ستور خداوند و مهترند

زینها به جمله دست بکش همچو من ازانک

بر صورت من و تو و بر سیرت خرند

گر سر ز مرد معدن عقل است و آن مغز

اینها همه به‌سوی خردمند بی سرند

هنگام خیر سست چو نال خزانیند

هنگام شر سخت چو سد سکندرند

اندر رکوع خم ندهد پای و پشتشان

لیکن به پیش میر به کردار چنبرند

گر رسم و خوی دیو گرفتند لاجرم

همواره پیش دیو بداندیش چاکرند

ور گاو و خر شدند، پلنگان روزگار

همواره‌شان به دین و به دنیا همی‌درند

ور گاو گشت امت اسلام لاجرم

گرگ و پلنگ وشیر خداوند منبرند

گرگ و پلنگ گرسنه گاو و بره برند

وینها ضیاع و ملک یتیمان همی‌برند

اینها که دست خویش چو نشپیل کرده‌اند

اندر میان خلق مزکی و داورند

بی رشوه تلخ و بی‌مزه چون زهر و حنظلند

با رشوه چرب و شیرین چون مغز و شکرند

ای هوشیار مرد، چه گوئی که این گروه

هرگز سزای جنت و فردوس و کوثرند؟

از راه این نفایه رمهٔ کور و کر بتاب

زیرا که این رمه همه هم کور و هم کرند

این راه با ستور رها کن که عاقلان

اندر جهان دینی بر راه دیگرند

آن عاقلان که اهل خرد را به باغ دین

بار درخت احمد مختار و حیدرند

آن عاقلان که زیر قدم روز عز و فخر

جز فرق مشتری و سر ماه نسپرند

آن عاقلان که مر سر دین را به علم خویش

بر تختگاه عقل و بصر تاج و افسرند

آن عاقلان کز آفت دیوان به فضلشان

زین بی کناره و یله گوباره بگذرند

گیتی همه بیابان و ایشان رونده رود

مردم همه مغیلان و ایشان صنوبرند

آفات دیو را به فضایل عزایمند

و اعراض علم را به معانی جواهرند

بر موج بحر فتنه و طوفان رود جهل

باد خوش بزنده و کشتی و لنگرند

ای حجت زمین خراسان بسی نماند

تا اهل جهل روز و شب خویش بشمرند

همچون تو نیستند اگر چند این خزان

زیر درخت دین همه با تو برابرند

تو مغز و میوهٔ خوش و شیرین همی خوری

و ایشان سفال بی‌مزه و برگ می‌خورند

ادامه مطلب
شنبه 26 تیر 1395  - 5:06 PM

بالای هفت چرخ مدور دو گوهرند

کز نور هر دو عالم و آدم منورند

اندر مشیمهٔ عدم از نطفهٔ وجود

هر دو مصورند ولی نامصورند

محسوس نیستند و نگنجند در حواس

نایند در نظر که نه مظلم نه انورند

پروردگان دایهٔ قدسند در قدم

گوهرنیند اگرچه به اوصاف گوهرند

زین سوی آفرینش و زان سوی کاینات

بیرون و اندرون زمانه مجاورند

اندر جهان نیند هم ایشان و هم جهان

در ما نیند و در تن ما روح پرورند

گویند هر دو هر دو جهانند، از این قبل

در هفت کشورند و نه در هفت کشورند

این روح قدس آمد و آن ذات جبرئیل

یعنی فرشتگان پرانند و بی‌پرند

بی‌بال در نشیمن سفلی گشاده پر

بی پر بر آشیانهٔ علوی همی پرند

با گرم و سرد عالم و خشک و تر جهان

چون خاک و باد هم نفس آب و آذرند

در گنج خانهٔ ازل و مخزن ابد

هر دو نه جوهرند ولی نام جوهرند

هم عالم‌اند و آدم و هم دوزخ و بهشت

هم حاضرند و غایب و هم زهر و شکرند

وز نور تا به ظلمت و ز اوج تا حضیض

وز باختر به خاور وز بحر تا برند

هستند و نیستند و نهانند و آشکار

زان بی تواند و با تو به یک خانه اندرند

در عالم دوم که بود کارگاهشان

ویران کنندگان بنا و بناگرند

روزی دهان پنج حواس و چهار طبع

خوالیگران نه فلک و هفت اخترند

وز مشرفان ده‌اند به‌گرد سرایشان

زان پنج اندرون و از آن پنج بردرند

در پیش هر دو هر دو دکان‌دار آسمان

استاده هر چه دیر فروشد همی خرند

وان پادشاه ده سر و شش روی و هفت چشم

با چار خصمشان به یکی خانه اندرند

جوهر نیند و جوهر ایشان بود عرض

محور نهادهٔ عرضند و نه محورند

خوانند برتو نامهٔ اسرار بی‌حروف

دانند کرده‌های تو بی آنکه بنگرند

پیدا از آن شدند که گشتند ناپدید

زان بی تن و سرند که اندر تن و سرند

وین از صفت بود که نگنجند در جهان

وانگاه در تن و سر ما هر دو مضمرند

آن جایگان بهر تو را ساختند جای

ور نه کدام جای؟ که از جای برترند

سوی تو آمدند ز جائی که جای نیست

آنجا فرشته‌اند و بدین‌جا پیمبرند

بالای مدرج ملکوت‌اند در صفات

چون ذات ذوالجلال نه عنصر نه جوهرند

با آنکه هست هر دو جهان ملک این و آن

نفس تو را اگر تو بخواهی مسخرند

گفتارشان بدان و به گفتار کار کن

تا از خدای عزوجل وحیت آورند

بنگر به سایرات فلک را که بر فلک

ایشان زحضرت ملک‌العرش لشکرند

بی‌دانشان اگرچه نکوهش کنندشان

آخر مدبران سپهر مدورند

چندین هزار دیده و گوش از برای چیست؟

زیشان سخن مگوی که هم کور و هم کرند

گوئی مرا که گوهر دیوان ز آتش است

دیوان این زمانه همه از گل مخمرند

جز آدمی نزاد ز آدم در این جهان

وینها از آدم‌اند چرا جملگی خرند؟

دعوی کنند چه که براهیم زاده‌ایم؟

چون ژرف بنگری همه شاگرد آزرند

در بزم‌گاه مالک ساقی‌ی زبانیند

این ابلهان که در طلب جام کوثرند

خوشی کجاست اینجا؟ کاینجا برادران

از بهر لقمه‌ای هم خصم برادرند

بعد از هزار سال همانی که اولت

زین در درآورند و از آن در برون برند

اینها که آمدند چه دیدند از این جهان؟

رفتند و ما رویم و بیایند و بگذرند

وینها که خفته‌اند در این خاک سالها

از یک نشستن پدرانند و مادرند

وینها که دم زدند به حب علی همی

گر زانکه دوستند چرا خصم عمرند؟

وینها که هستشان به ابوبکر دوستی

گر دوستند چونکه همه خصم حیدرند؟

وین سنیان که سیرتشان بغض حیدر است

حقا که دشمنان ابوبکر و عمرند

گر عاقلی ز هر دو جماعت سخن مگوی

بگذارشان بهم که نه افلج نه قمبرند

هان‌تا از آن گروه نباشی که در جهان

چون گاو می‌خورند و چون گرگان همی درند

یا کافری به قاعده یا مؤمنی به حق

همسایگان من نه مسلمان نه کافرند

ناصر غلام و چاکر آن کس که این بگفت

«جان و خرد رونده بر این چرخ اخضرند»

ادامه مطلب
شنبه 26 تیر 1395  - 5:06 PM

چند گردی گردم ای خیمهٔ بلند؟

چند تازی روز و شب همچون نوند؟

از پس خویشم کشیدی بر امید

سالیان پنجاه و یا پنجاه و اند

مکر و ترفندت کنون از حد گذشت

شرم‌دار اکنون، از این ترفند چند؟

مادر بسیار فرزندی ولیک

خوار داریشان، همیشه کندمند

جز تو که شنیده است هرگز مادری

کو به فرزندان نخواهد جز گزند؟

کاه داری یاخته بر روی آب

زهر داری ساخته در زیر قند

از زمان و مکر او ایمن مباش

بس کن از کردار بد بپذیر پند

کز بدی‌ها خود بپیچد بد کنش

این نبشته‌ستند در استا و زند

چند ناگاهان به چاه اندر فتاد

آنکه او مر دیگری را چاه کند

بس بلندی تو ولیکن درد و رنج

چون بیفتد بیشتر بیند بلند

گر نکرده ستم گناهی پیش ازین

چون فگندندم در این زندان و بند

نیک بنگر تا چگونه کردگار

برمن از من سخت بندی برفگند

از من آمد بند برمن همچنانک

پای‌بند گوسفند از گوسپند

زیر بار تن بماندم شست سال

چون نباشم زیر بار اندر نژند؟

بار این بند گران تا کی کشد

این خرد پیشه روان ارجمند؟

چون به حقم سوی دانا نال نال

گر نباشد شاید از من خند خند

ای خرد پیشه حذردار از جهان

گر بهوشی پند حجت کار بند

این یکی دیو است بی‌تمییز و هوش

خیر کی بیند ز بی‌هش هوشمند؟

تازیان بیندش دایم هوشیار

گاه بر شبدیز و گاهی بر سمند

هر که را ز آسیب او آفت رسد

باز ره ناردش تعویذ و سپند

گر بخواهی بستن این بیهوش را

از خرد کن قید، وز دانش کمند

دانه اندر دام می‌دانی که چیست

نرم و سخت و خوب و زشت و بو و گند؟

راه‌مند بدکنش هرگز مرو

تا نگردی دردمند و آهمند

بر کسی مپسند کز تو آن رسد

که‌ت نیاید خویشتن را آن پسند

ای شده عمرت به باد از بهر آز،

بر امید سوزنت گم شد کلند

مست کردت آز دنیا لاجرم

چون شدی هشیار ماندی مستمند

با تو فردا چه بماند جز دریغ

چون بردمیراث‌خوار این‌زند و پند؟

چشم دلت از خواب غفلت باز کن

رنگ جهل از دل به دانش باز رند

چون زده ستی خود تبر بر پای خویش

خود پزشک خویش باش ای دردمند

برهمندی را به دل در جای کن

سود کی داردت شخص برهمند

بر در طاعت ببایدت ایستاد

گر همی ز ایزد بترسی چون پلند

ادامه مطلب
شنبه 26 تیر 1395  - 5:06 PM

کسی که قصد ز عالم به خواب و خور دارد

اگر چه چهره‌ش خوب است طبع خر دارد

بخر شمارش مشمارش، ای بصیر، بصیر

اگرچه او به‌سر اندر چو تو بصر دارد

نه هرچه با پر باشد ز مرغ باز بود

که موش خوار و غلیواژ نیز پر دارد

ز مردم آن بود، ای پور، از این دو پای روان

که فعل دهر فریبنده را ز بر دارد

چو چاره نیستش از صحبت جهان جهان

اگر جفاش نماید جفاش بردارد

ز بیم درد نهد مرد دنبه بر دنبل

نه زانکه دنبل نزدیک او خطر دارد

جهان اگر شکر آرد به دست چپ سوی تو

به دست راست درون، بی گمان تبر دارد

درخت خرما صدخار زشت دارد و خشک

اگر دو شنگله خرمای خوب و تر دارد

جهان به آستی اندر نهفته دارد زهر

اگرچه پیش تو در دست‌ها شکر دارد

منافق است جهان، گر بنا گزیر حکیم

بجویدش به دل و جان ازو حذر دارد

در این سرای ببیند چو اندرو آمد

که این سرای ز مرگی در دگر دارد

همیشه ناخوش و بی‌برگ و بی‌نوا باشد

کسی که مسکن در خانهٔ دو در دارد

چو بر گذشت در این خانه صد هزار بدو

مقر خویش نداردش، ره گذر دارد

به چشم سر نتواندش دید مرد خرد

به چشم دل نگرد در جهان، اگر دارد

اگرت داد نداد، ای پسر، جهان، او را

همی بپای جهاندار دادگر دارد

ز بهر دانا دارد همی بپای خدای

جهان و دین را، نه ز بهر این حشر دارد

بتر بود ز حشر بلکه گاو باشد و خر

کسی که قصد در اینجا به خواب و خور دارد

ز بهر دانش و دین بایدش همی مردم

که خود خورنده جزین بی شمار و مر دارد

به خور مناز چو خر، بل شرف به دانش جوی

که خر به خور شکم از تو فراخ‌تر دارد

شکم چو بیش خوری بیش خواهد از تو طعام

به خور مخارش ازیرا که معده‌گر دارد

به جوی و جر تو چرا می دوی به روز و شبان

اگر نه معده همی مر تو را به جز دارد

هگرز راه ندادش مگر به سوی سقر

کسی که معده پر از آتش جگر دارد

سلاح دیو لعین است بر تو فرج و گلو

به پیش این دو سلاحت همی سپر دارد

حذرت باید کردن همیشه زین دو سلاح

که تن ز فرج و گلو در به سوی شر دارد

ستم رسیده‌تر از تو ندید کس دگری

که در تنت دو ستمگار مستقر دارد

ز دیو تنت حذر کن که بر تو دیو تنت

فسوس‌ها همه از یکدگر بتر دارد

نگر که هیچ گناهت به دیو بر ننهی

اگرت هیچ دل از خویشتن خبر دارد

مباش عام که عامه به جهل تهمت خویش

چه بر قضای خدای و چه بر قدر دارد

تو گوش و چشم دلت بر گشای اگر جاهل

دو چشم و گوش دل خویش کور و کر دارد

قبای شاه ز دیباست نرم و با قیمت

اگرچه زیر و درون پنبه و آستر دارد

نگاه کن که چه چیز است در تنت که تنت

بدوست زنده و زو حسن و زیب و فر دارد

چه گوهر است که یک مشت خاک در تن ما،

به فر و زینت ازو گونه‌گون هنر دارد؟

بدو دو دست و دو پایت بگیرد و برود

زبان ازو سخن و چشم ازو نظر دارد

چرا که موی تو زو رنگ قیر دارد و مشک

رخانت رنگ طبر خون و معصفر دارد؟

چرا که تا به تن اندر بود نیارامد

تنت مگر که مر این چیز را بطر دارد؟

همی دلت بتپد زو به سان ماهی ازانک

زمنزل دل تو قصد زی سفر دارد

زمنزل دلت این خوب و پرهنر سفری

بدان که روزی ناگاه رخت بردارد

به زیر چرخ قمر در قرار می‌نکند

قرارگاه مگر برتر از قمر دارد

ازین سرای برون هیچ می‌نداند چیست

از این سبب همه ساله به دل فکر دارد

جز آن نیابد از این راز کس خبر که دلش

زهوش و عقل در این راه راهبر دارد

شریف جان تو زین قبهٔ کبود برون

چنانکه گفت حکیمی، یکی پدر دارد

ضعیف مرد گمان برد کو همی گوید

«خدای ما به جهان در زن و پسر دارد»

از آن حکیم چو تقلیدی این سخن بشنود

به جهل گفت «چه دانیم ما؟ مگر دارد»

خدای را چه شناسد کسی که بر تقلید

دو چشم تیره و دل سخت چون حجر دارد؟

نه چشم دارد در دل نه گوش، بل چو ستور

ز بهر خواب و خورش چشم و گوش و سر دارد

بزرگ نیست نه دانا به نزد او مگر آنک

عمامهٔ قصب و اسپ و سیم و زر دارد

هزار شکر مر آن را که جود و قدرت او

به صورت بشر اندر چنین بقر دارد

بدین زمان و بدین ناکسان که دارد صبر؟

مگر کسی که ز روی و حجر جگر دارد

زشعر حجت وز پندهاش برتو خوری

اگر درخت دل تو ز عقل بر دارد

ادامه مطلب
شنبه 26 تیر 1395  - 5:06 PM

خوب یکی نکته یادم است زاستاد

گفت «نگشت آفریده چیز به از داد»

جان تو با این چهار دشمن بدخو

نگرفت آرام جز به داد و به استاد

جانت نمانده‌است جز به داد در این بند

داد خداوند را مدار به بیداد

بند نهادند بر تو تا بکشی رنج

تا نکشد رنج بنده کی شود آزاد؟

نیزهٔ کژ در میان کالبد تنگ

جز ز پی راستی نماند و نیفتاد

پند همی نشنوی و بند نبینی

دلت پر آتش که کرد و ست پر از باد؟

پند که دادت؟ همان که بند نهادت

بند که بنهاد؟ پند نیز هم او داد

بسته شنودی که جز به وقت گشادش

جان و روان عدو ازو نشود شاد؟

کار خدائی چنانکه بستهٔ بند است

بسته بود گفته‌هاش ز اصل و ز بنیاد

بند خداوند را گشاد حرام است

کشتن قاتل بر این سخنت نشان باد

بد کرد آنکو گشاد بستهٔ فعلش

بد کرد آن کس که بند گفته‌ش بگشاد

جز که به دستوری خدای و رسولش

دانا بند خدای را مگشایاد

چون نتواند گشاد بستهٔ یزدان

دست ضمیرت، چرا نپرسی از استاد؟

امت را کی بود محل نبوت؟

جز که ز مردم هگرز مردم کی‌زاد؟

جمله مقرند این خران که خداوند

از پس احمد پیمبری نفرستاد

وانگه اگر تو به بوحنیفه نگروی

بر فلک مه برند لعنت و فریاد

دست نگیرد ز بوحنیفه رسولت

طرفه‌تر است این سخن ز طرفهٔ بغداد

سوی خدای جهان یکی است پیمبر

وینها بگرفته‌اند بیش ز هفتاد

مادرشان زاده برضلال و جهالت

مادر هرگز چنین نزاد و مزایاد

رسته ز دلشان خلاف آل محمد

همچو درخت ز قوم رسته ز پولاد

پند مدهشان که پند ضایع گردد

خار نپوشد کسی به زیر خزولاد

بیرون کنشان ز خاندان پیمبر

نیست سزاوار جغد خانهٔ آباد

بر سر آتش نهادت ای تبع دیو

آنکه بر این راه کژت از بنه بنهاد

جز که علی را پس از رسول که را بود

آنکه خلافت بدو رسید ز بنیاد

همچو یکی یار زی رسول که را بود

آنکه برادرش بود و بن عم و داماد؟

یاد ازیرا کنم مر آل نبی را

تا به قیامت کند خدای مرا یاد

شعر دریغ آیدم ز دشمن ایشان

نیست سزاوار گاو نرگس و شمشاد

سود نداردت این نفاق، چه داری

بر لب باد دی و به دل تف مرداد؟

دوستی دشمنان دینت زبان داشت

بام برین کژ شود به کژی بنلاد

نیز نبینم روا اگر بنکوهمت

بر مگسی نیست خوب ضربت فرهاد

رو سپس جاهلی که در خور اوئی

مطرب شاید نشسته بر در نباذ

ادامه مطلب
شنبه 26 تیر 1395  - 5:06 PM

آزردن ما زمانه خو دارد

مازار ازو گرت بیازارد

وز عقل یکی سپر کن ارخواهی

که‌ت دهر به تیغ خویش نگذارد

تعویذ وفا برون کن از گردن

ور نی به جفا گلوت بفشارد

آن است کریم طبع کو احسان

با اهل وفا و فضل خو دارد

وز سفله حذر کند که ناکس را

دانا چو سگ اهل خوار انگارد

شوره است سفیه و سفله، در شوره

هشیار هگرز تخم کی کارد؟

بر شوره مریز آب خوش زیرا

نایدت به کار چون بیاغارد

خاری است درشت صحبت جاهل

کو چشم وفا و مردمی خارد

مسپار به دهر سفله دل زیرا

آزاده دلش به سفله نسپارد

ایمن مشو از زمانه زیراک او

ماری است که خشک و تر بیوبارد

گر بگذرد از تو یک بدش فردا

ناچاره ازان بترت باز آرد

کم بیند مردم از جهان رحمت

هرچند که پیش گرید و زارد

این شوی کش پلید هر روزی

بنگر که چگونه روی بنگارد

وز شوی نهان به غدر و مکاری

در جام شراب زهر بگسارد

وان فتنه شده، ز دست این دشمن

بستاند زهر و نوش پندارد

آن را که چنین زنیش بفریبد

شاید که خرد بمرد نشمارد

آن است خرد که حق این جادو

مرد از ره دین و زهد بگزارد

وز ابر زبان سرشک حکمت را

بر کشت هش و خرد فرو بارد

ور سر بکشد سرش زهشیاری

بر پشتش بار دین برانبارد

دیو است جهان که زهر قاتل را

در نوش به مکر می بیاچارد

چون روز ببیند این معادی را

هر کس که برو خردش بگمارد

آن را که به سرش در خرد باشد

با دیو نشست و خفت چون یارد؟

ادامه مطلب
شنبه 26 تیر 1395  - 5:06 PM

خردمند را می چه گوید خرد؟

چه گویدش؟ گوید «حذر کن ز بد»

بدان وقت گوید همیش این سخن

که‌ش از بد کنش جان و دل می‌رمد

خرد بد نفرمایدت کرد ازانک

سرانجام بر بد کنش بد رسد

بر این قولت ای خواجه این بس گوا

که جو کار جز جو همی ندرود

نبینی که گر خار کارد کسی

نخست آن نهالش مرو را خلد؟

اگر بد کنی چون دد و دام تو

جدا نیستی پس تو از دام و دد

بدی دام آهرمن ناکس است

به دامش درون چون شوی باخرد؟

بدی مار گرزه است ازو دور باش

که بد بتر از مار گرزه گزد

اگر هیربد بد بود بد مکن

که گر بد کنی خود توی هیربد

چو لعنت کند بر بدان بد کنش

همی لعنت او برتن خود کند

چو هر دو تهی می‌برآیند از آب

چه عیب آورد مر سبد را سبد؟

هنر پیشه آن است کز فعل نیک

سر خویش را تاج خود بر نهد

چو نیکی کند با تو بر خویشتن

همی خواند از تو ثناهای خود

کرا پیشه نیکی نشاندن بود

همیشه روانش ستایش چند

به دو جهان بی آزار ماند هر آنک

ز نیکی به تن بر ستایش تند

ز نیکی به نیکی رسد مرد ازان

که هر کس که او گل کند گل خورد

خرد جز که نیکی نزاید هگرز

نه نیکی به جز شیر مدحت مکد

خرد ز آتش طبع آتش تر است

که مر مردم خام را او پزد

برون آرد از دل بدی را خرد

چو از شیر مر تیرگی را نمد

کرا دیو دنیا گرفته است اسیر

مرو را کسی جز خرد کی خرد؟

خرد پر جان است اگر بشکنیش

بدو جانت از این ژرف چون بر پرد؟

بدین پر پر تا نگیردت جهل

وگر نی بکوبدت زیر لگد

خرد عاجزاست از تو زیرا که جهل

از این سو وز آن سو تو را می‌کشد

مکش خویشتن را بکش دست ازو

که او زین عمل بیش کشته است صد

خر بدگیاهی که نگواردش

همی با خری روز کمتر چرد

تو را آرزوها چنین چون همی

چو کوران به جر و به جوی افگند

بدین کوری اندر نترسی که جانت

به ناگاه ازین بند بیرون جهد؟

چو ماهی به شست اندرون جان تو

چنان می ز بهر رهایش تپد

از این بند و زندان به ناچار و چار

همان کش در آورد بیرون برد

به خوشه اندر از بهر بیرون شدن

چنان جمله شد ماش و ملک و نخود

تو را تنت خوشه است و پیری خزان

خزان تو بر خوشهٔ تنت زد

دگرگون شدی و دگرگون شود

چو بر خوشه باد خزان بر وزد

نگارنده آن نقش‌های بدیع

از این نقش نامه همی بسترد

گلی کان همی تازه شد روز روز

کنون هر زمانی فرو پژمرد

همان سرو کز بس گشی می‌نوید

کنون باز چون نی ز سستی نود

نوان از نود شد کزو بر گذشت

ز درد گذشته نود می‌نود

منو برگذشته نود بیش ازین

که اکنونت زیر قدم بسپرد

به فردا مکن طمع و، دی شدی، بگیر

مر امروز را کو همی بگذرد

پشیمانی از دی نداردت سود

چو حشمت مر امروز می بنگرد

درخت پشیمانی از دینه روز

در امروز باید که مان بردهد

گر امروز چون دی تغافل کنی

به فردات امروز تو دی شود

بر طاعت از شاخ عمرت بچن

که اکنونش گردون زبن بر کند

به بازی مده عمر باقی به باد

که مانده شود هر که خیره دود

نباید که چون لهو فردا ز تو

نشانی بماند چو از یار بد

چمیدن به نیکیت باید، که مرد

ز نیکی چرد چون به نیکی چمد

نصیحت ز حجت شنو کو همی

تو را زان چشاند که خود می‌چشد

ادامه مطلب
شنبه 26 تیر 1395  - 5:06 PM

در درج سخن بگشای بر پند

غزل را در به دست زهد در بند

به آب پند باید شست دل را

چو سالت بر گذشت از شست و ز اند

چو بردل مرد را از دیو گمره

همی بینی فگنده بند بر بند

بده پندش که بگشاید سرانجام

زبنده بند ملعون دیو را پند

حرارت‌های جهلی را حکیمان

زعلم و پند گفته‌ستند ریوند

چو صبرت تلخ باشد پند لیکن

به صبرت پند چون صبرت شود قند

نخستین پند خود گیر از تن خویش

و گرنه نیست پندت جز که ترفند

بر آن سقا که خود خشک است کامش

گهی بگری و گه بافسوس برخند

چه باید پند؟ چون گردون گردان

همه پند است، بل زند است و پازند

چه داری چشم ازو چون این و آن را

به پیش تو بدین خاک اندر افگند؟

بسنده است ار نباشد نیز پندی

پدر پند تو و تو پند فرزند

منه دل بر جهان کز بیخ برکند

جهان جم را که او افگند پیکند

نگر چه پراگنی زان خورد بایدت

که جو خورده‌است آنکو جو پراگند

ز بیدادی سمر گشته‌است ضحاک

که گویند اوست در بند دماوند

ستم مپسند از من وز تن خویش

ستم بر خویش و بر من نیز مپسند

دلت را زنگ بد کردن بخورده‌است

به رندهٔ تو به زنگ از دل فرورند

به قرط اندر تو را زین بدکنش تن

یکی دیو عظیم است ای خردمند

چو در قرطه تو را خود جای غزو است

نباید شد به ترسا و روبهند

کرا در آستین مردار باشد

کجا یابد رهایش مغزش از گند؟

ستم مپسند و نه جهل از تن خویش

که عقل از بهر این دادت خداوند

به دل بایدت کردن بد به نیکی

چو خر بر جو نباید بود خرسند

تو را جای قرار، ای خواجه، این نیست

دل از دنیا همی بر بایدت کند

نگه کن تا چه کرده‌ستی زنیکی

چه گوئی گر ز کردارت بپرسند؟

ز فعل خویش باید ساخت امروز

تو را از بهر فردا خویش و پیوند

بترس از خجلت روزی که آن روز

ستیهیدن ندارد سود و سوگند

نماند نور روز از خلق پنهان

اگر تو درکشی سر در قزاگند

بکن زاد سفر، زین یاوه گشتن

در این جای سپنجی تا کی و چند؟

کز این زندان همی بیرونت خواند

همان کس کاندر این زندانت افگند

ادامه مطلب
شنبه 26 تیر 1395  - 5:06 PM

جهانا چون دگر شد حال و سانت؟

دگر گشتی چو دیگر شد زمانت!

زمانت نیست چیزی جز که حالت

چرا حالت شده است از دشمنانت؟

چو رخسار شمن پرگرد و زردست

همان چون بت ستانی بوستانت

عروسی پرنگار و نقش بودی

رخ از گلنار و از لاله دهانت

پر از چین زلف و، رخ پر نور گفتی

نشینندی مشاطه چینیانت

به چشمت کرد بدچشمی، همانا

ز چشم بد دگر شد حال و سانت

نشاند از حله‌ها بی‌بهر مهرت

بشست از نقش‌ها باد خزانت

ز رومت کاروان آورد نوروز

ز فنصور آرد اکنون مهرگانت

ازین بر سودی و زان بر زیانی

برابر گشت سودت یا زیانت

ردای پرنیان گر می بدری

چرا منسوخ کردی پرنیانت؟

چو آتش خانه گر پرنور شد باز

کجا شد زندت و آن زند خوانت؟

هزیمت شد همانا خیل بلبل

ز بیم زنگیان بی زبانت

مرا از خواب نوشین دوش بجهاند

سحرگاهان یکی زین زنگیانت

اگر هیچم سوی تو حرمتی هست

یکی خاموش کن او را، به جانت

اگر مهمان توست این ناخوش آواز

مرا فریادرس زین میهمانت

چه گویمت، ای رسول هجر؟ گویم

«فغان ما را از این ناخوش فغانت

مرا از خان و مان بانگ تو افگند

که ویران باد یکسر خان و مانت

سیه کرد و گران روز غریبان

سیاهی‌ی روی و آواز گرانت

به رفتن همچو بندی لنگ ازانی

که بند ایزدی بسته است رانت

نشان مدبریت این بس که هرگز

چو عباسی نشوئی طیلسانت

نجوئی جز فساد و شر، ازیرا

همیشه گرگ باشد میزبانت

ز من بگسل به فضل این آشنائی

نه بر من پاسبان کرد آسمانت

به تو در خیر و شری نیست بسته

ولیکن فال دارند این و آنت»

به بانگ بی گنه زاغ، ای برادر،

مگردان رنجه این خیره روانت

که بر تو دم شمرده است و ببسته

خدای کردگار غیب دانت

چو دادی باز دمهای شمرده

ندارد سود ازان پس آب و نانت

همه وام جهان بوده است بر تو

تن و اسباب و عمر و سو زیانت

گر او را وامها می باز خواهند

چرا چون زعفران گشت ارغوانت؟

تو را اندر جهان رستنی خواند

از ارکان کردگار کامرانت

زمانی اندرو می خاک خوردی

نبود آگه کس از نام و نشانت

گهی بدرود خوشه‌ت ورزگاری

گهی بشکست شاخی باغبانت

وزانجا در جهان مردمت خواند

ز راه مام و باب مهربانت

به دل داد از شکوفه و برگ و میوه

عم و خال و تبار و دودمانت

درخت دینی و شاید که اکنون

گهر بارد زبان در فشانت

وزان پس که‌ت کدیور پاسبان بود

رسول مصطفی شد پاسبانت

اگر سوی تو بودی اختیارت

نگشتی هرگز این اندر گمانت

کنون سوی تو کردند اختیارت

از آن سو کش که می‌خواهی عنانت

یکی فرخنده گل گشتی که اکنون

همی فردوس شاید گلستانت

یکی میشی که اکنون می نشاید

مگر موسی پیغمبر شبانت

جهان رستنی گر نیک بودت

به آمد زان، جهان مردمانت

در این فانی اگر نیکی گزینی

از این فانی به آید جاودانت

اگر بر آسمان می‌رفت خواهی

از ایمان کن وز احسان نردبانت

ادامه مطلب
شنبه 26 تیر 1395  - 4:59 PM

در این مقام اگر می مقام باید کرد

بکار خویش نکوتر قیام باید کرد

به هرچه خوشترت آید زنامها، تن را

به فعل خویش بدان نام نام باید کرد

که نام نیکو مرغ است و فعل نیکش دام

زفعل خویش بر این مرغ دام باید کرد

زخوی نیک و خرد در ره مروت و فضل

مر اسپ تن را زین و لگام باید کرد

بدین لگام و بدین زینت نفس بدخو را

در این مقام همی نرم و رام باید کرد

اگر دلت بشکسته است سنگ معصیتش

دل شکسته به طاعت لجام باید کرد

اگر سلامت خواهی ز جهل بر در عقل

سلام باید کرد و مقام باید کرد

اگر خرد نبود، از دو بد نداند کس

به ذات خویش که او را کدام باید کرد

وگر کریم شود آرزوت نام و لقب

کریم‌وار فعال کرام باید کرد

جفا و جور و حسد را به طبع در دل خویش

نفور و زشت و بد و سرد و خام باید کرد

چو بر تو دهر به آفات خود زحام کند

تو را ز صبر به دل بر زحام باید کرد

وگر به غدر جهان بر تو قصد چاشت کند

تو را به صبر برو قصد شام باید کرد

به فعل نیک و به گفتار خوب پشت عدو

چو عاقلان جهان زیر بام باید کرد

سفیه را به سفاهت جواب باز مده

ز بی‌وفا به وفا انتقام باید کرد

و گر زمانه به گرگی دهد عنانش را

برو ز بهر سلامت سلام باید کرد

و گر چه خاص بوی، خویشتن ز بهر صلاح

میان عام چو ایشانت عام باید کرد

به قصد و عمد چو چیزی حلال دارد دهر

به سوی خویش مر آن را حرام باید کرد

جهان به مردم دانا تمام خواهد شد

پس این مرا و تو را می تمام باید کرد

به باغ دین حق اندر ز بهر بار خرد

زبانت را به بیان چون غمام باید کرد

رخ از نبید مسائل به زیر گلبن علم

به قال و قیل تو را لعل فام باید کرد

به حرب اهل ضلالت ز بهر کشتن جهل

سخنت را چو برنده حسام باید کرد

کمانت خاطر و حجت سپرت باید ساخت

ز نکته‌های نوادر سهام باید کرد

چو ناصبی معربد دلام خواهد ساخت

تو را جزای دلامش دلام باید کرد

مسافرند همه خلق و نیستند آگاه

که می نوای شراب و طعام باید کرد

ز بهر کردن بیدار جمع مستان را

یکی منادی برطرف بام باید کرد

که «چند خسپید ای بیهشان چو وقت آمد

که تیغ جهل همی در نیام باید کرد»

بکام و ناکام از بهر زاد راه دراز

زمین به زیر کیت زیر گام باید کرد

به زیر آتش اندیشه زاد باید پخت

زعلم حق زبان را زمام باید کرد

چو بی‌نظامی دین را نظام خواهی داد

نظام دینی دون بی‌نظام باید کرد

زبانت اسپ کنی چونت راه باید رفت

بگاه تشنه کف دست جام باید کرد

چرا چو سوی تو نامه پیام بفرستد

تو را به هر کس نامه پیام باید کرد؟

اگر کسی را اسپ است یا غلام تو را

روانت بندهٔ اسپ و غلام باید کرد؟

گر آب روی همی بایدت، قناعت را

چو من به نیک و بد اندر امام باید کرد

وگرنه همچو فلان و فلان به بی‌شرمی

به پیش خلق رخان چون رخام باید کرد

محال باشد اگر مر کریم را به طمع

ثنای بی‌خردان و لام باید کرد

جهان پر از خس و پرخار و پر ورام شده‌است

تو را کلام همی بی‌ورام باید کرد

وگر نصیحت را روی نیست، خاموشی

ز نیک و بدت به برهان لثام باید کرد

به زاد این سفرت سخت کوش باید بود

که این همی سوی دارالسلام باید کرد

بجوی امام همامی از اهل‌بیت رسول

که خویشتنت چنو می همام باید کرد

تو را اگر نبود ناصحی امام امروز

بسی که فردا «ای وای مام» باید کرد

ادامه مطلب
شنبه 26 تیر 1395  - 4:58 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 39

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4562498
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث