به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

نشنیده‌ای که زیر چناری کدو بنی

بر رست و بردوید برو بر به روز بیست؟

پرسید از آن چنار که «تو چند ساله‌ای؟»

گفتا «دویست باشد و اکنون زیادتی است»

خندید ازو کدو که «من از تو به بیست روز

بر تر شدم بگو تو که این کاهلی ز چیست»

او را چنار گفت که «امروز ای کدو

با تو مرا هنوز نه هنگام داوری است

فردا که بر من و تو وزد باد مهرگان

آنگه شود پدید که از ما دو مرد کیست»

ادامه مطلب
شنبه 26 تیر 1395  - 4:58 PM

سفله جهان، ای پسر، چو چشمه شور است

چشمهٔ شور از در نفایه ستور است

خانهٔ تاری است این جهان و بدو در

ره‌گذر دیده نی چو دیدهٔ مور است

فردا جانت به علم زور نماید

چونان کامروز کار تنت به زور است

دانا گر چشم سر ندارد بیناست

نادان گر چشم هشت یابد کور است

آتش با عاقلان برابر آب است

بستان با جاهلان برابر گور است

ادامه مطلب
شنبه 26 تیر 1395  - 4:58 PM

گویند عقابی به در شهری برخاست

وز بهر طمع پر به پرواز بیاراست

ناگه ز یکی گوشه ازین سخت کمانی

تیری ز قضای بد بگشاد برو راست

در بال عقاب آمد آن تیر جگردوز

وز ابر مرو را به سوی خاک فرو خواست

زی تیر نگه کرد پر خویش برو دید

گفتا «ز که نالیم؟ که از ماست که بر ماست»

ادامه مطلب
شنبه 26 تیر 1395  - 4:58 PM

هر چه دور از خرد همه بند است

این سخن مایهٔ خردمند است

کارها را بکشی کرد خرد

بر ره ناسزا نه خرسند است

دل مپیوند تا نشاید بود

گرت پاداش ایچ پیوند است

وهم جانت مبر به جز توحید

کان دگر کیمیای دلبند است

سخت اندر نگر موحد باش

که سلب را بپا که افگنده است؟

گر خداوندی از نیاز مترس

که رهی مر تو را خداوند است

غمت آسان گذار نیز و بدان

مادرت برگذار فرزند است

ای رفیق اندرون نگر به جهان

تا چو تو چند بود یا چند است

این جهان نیست با تو عمر دراز

مر تو را عمر خود دم و بند است

مکن امید دور آز دراز

گردش چرخ بین که گریند است

ادامه مطلب
شنبه 26 تیر 1395  - 4:58 PM

ای خردمند نگه کن که جهان برگذر است

چشم بیناست همانا اگرت گوش کر است

نه همی بینی کاین چرخ کبود از بر ما

بسی از مرغ سبک پرتر و پرنده‌تر است؟

چون نبینی که یکی زاغ و یکی باز سپید

اندر این گنبد گردنده پس یکدگر است؟

چون به مردم شود این عالم آباد خراب

چون ندانی که دل عالم جسم بشر است؟

از که پرسی به جز از دل تو بد و نیک جسد

چون همی دانی کو معدن علم و فکر است؟

از که پرسند جز از مردم نیک و بد دهر

چون بر این قافلگی مردم سالار و سر است؟

ای خردمند اگر مستان آگاه نیند

تو از این جای حذر گیر که جای حذر است

به خرد خویشتن از آتش و اغلال بخر

تو خرد ورز وگر بیشتر از خلق خر است

مرد دانسته به جان علم و خرد را بخرد

گر چه این خر رمه از علم و خرد بی خبر است

به خرد گوهر گردد که جهان چون دریاست

به خرد میوه شود خوش که جهان چون شجر است

نشود غره به بسیاری جهال جهان

که بسی سنگ به دریا در بیش از گهر است

گر همی نادان را حشمت بیند سوی شاه

سوی یزدان دانا محتشم و با خطر است

هر دو برگ و بر بر اصل درختند ولیک

بر سزای بشر و برگ سزای بقر است

جز خردمند مدان عالم را تخم و بری

همه خار و خس دان هر چه به جز تخم و بر است

بید مانند ترنج است ز دیدار به برگ

نیست در برگ سخن بلکه سخن در ثمر است

نبود مردم جز عاقل و، بی‌دانش مرد

نبود مردم، هرچند که مردم صور است

آن بصیر است که حق بصر اندر دل اوست

نه بصیر است کسی کش به سر اندر بصر است

نپرد بر فلک و بر سر دریا نرود

جز که هشیار کسی کز خردش پاو پر است

گر تو از هوش و خرد یافته‌ای پا و پری

پس خبر گوی مر از آنچه برون زین اکر است

گرد این گنبد گردنده چه چیز است محیط

نرم چون باد و یا سخت چو خاک و حجر است

اگر آن سخت بود سوده شود چرخ برو

پس دلیل است که آن چیز ازو نرم‌تر است

پس چو نرم است جسد باشد و آنچ او جسد است

بی نهایت نبود کاین سخنی مشتهر است

پس چه گوئی که از آن نرم جسد برتر چیست؟

نیک بنگر که نه این کار کسی بدنگر است

چرخ را زیر و زبر نیست سوی اهل خرد

آنچ ازو زیر تو آمد دگری را زبر است

ور چنین است چه گوئی که خدا از بر ماست؟

سخنت سوی خردمند محال و هدر است

وانچه او را زبر و زیر بود جسم بود

نتوان گفت که خالق را زیر و زبر است

گشتن حال و سخن گفتن باواز و حروف

زبر و زیر همه جمله به زیر قمر است

نظر تیره در این راه نداند سرخویش

ور چه رهبر به سوی عالم عقلی نظر است

زین سخن مگذر و این کار به خواری مگذار

گر خرد را به دل و جان تو بر، ره گذر است

و گرت رغبت باشد که در آئی زین در

بشنو از من سخنی کاین سخنی مختصر است

سوی آن باید رفتنت که از امر خدای

بر خزینهٔ خرد و علم خداوند در است

آنکه زی دانا دریای خرد خاطر اوست

اوست دریا و دگر یکسره عالم شمر است

آنکه زی اهل خرد دوستی عترت او،

با کریمی‌ی نسبش، تا به قیامت اثر است

گر بترسی همی از آتش دوزخ بگریز

سوی پیمانش، که پیمانش از آتش سپر است

هنر و فضل و خرد در سیر اوست همه

همچو او کیست که فضل و هنر او را سیر است؟

قیمتی گردی اگر فضل و هنر گیری ازو

قیمت مرد ندانی که به فضل و هنر است؟

هر خردمند بداند که بدین حال و صفت

باب علم نبی و باب شبیر و شبر است

وگرت رهبر باید به سوی سیرت او

زی ره و سیرت اویت پسرش راهبر است

روی یزدان جهاندار و خداوند زمان

که ز تایید خدائی به درش بر حشر است

رایت شاهان را صورت شیر است و پلنگ

بر سر رایت او سورت فتح و ظفر است

او به قصر اندر آسوده و از خالق خلق

نصر و تایید سوی حضرت او بر سفر است

ذوالفقار آنکه به دست پدرش بود کنون

به کف اوست ازیرا پسر آن پدر است

نرسد جز ز کفش خیر و سعادت به جهان

کف اوشاید بودن که جهان را جگراست

فخر بر عالم ارواح و بر ارواح کند

آنکه در عالم اجسام چنینش پسر است

ای خداوندی که‌ت نیست در آفاق نظیر

رحمت و فضل تو زی حجت تو منتظر است

گر چه کامش ز غم و حسرت خشک است زبانش

به مدیج پدر و جدت و مدح تو تر است

خار و سنگ درهٔ یمگان با طاعت تو

در دماغ و دهن بنده‌ت عود و شکر است

تو خداوند چو خورشید به عالم سمری

همچنین بندهٔ زارت به خراسان سمر است

سوی من نحس زمان هرگز ناظر نبود

تا خداوند زمان را به سوی من نظر است

ادامه مطلب
شنبه 26 تیر 1395  - 4:58 PM

اگر بزرگی و جاه و جلال در درم است

ز کردگار بر آن مرد کم درم ستم است

نداد داد مرا چون نداد گربه مرا

تو را از اسپ و خر و گاو و گوسفند رمه است

یکی به تیم سپنجی همی نیابد جای

تو را رواق زنقش و نگار چون ارم است

چو مه گذشت تو شادی ز بهر غلهٔ تیم

ولیکن آنکه تو را غله او دهد به غم است

همه ستاره که نحس است مر رفیق تو را

چرا تو را به سعادت رفیق و خال و عم است

کسی که داد بر این گونه خواهد از یزدان

بدان که راه دلش در سبیل داد گم است

ببین که بهرهٔ آن پادشا ز نعمت خویش

چو بهرهٔ تو ضعیف از طعام یک شکم است

نه هر چه هست مرو را همه تواند خورد

ز نان خویش تو را بهره زان او چه کم است

کسی که جوی روان است ده به باغش در

به وقت تشنه چو تو بهره زانش یک فخم است

گرت نداد حشم تو غم حشم نخوری

غم حشم همه بر جان اوست که‌ش حشم است

زبانت داد و دل و گوش و چشم همچو امیر

نشان عدل خدای، ای پسر، در این نعم است

کنی پسند که به چشم و گوش بنشینی

بجای آنکه خداوند ملکت عجم است

به جان خلق برآمد پدید عدل خدای

نه بر تن و درم و مال کان هم صنم است

اگر پسند نیاید تو را، بدان کاین عدل

هزار بار نکوتر ز تخت و ملک جم است

اگر نیافت خطر بی‌خطر مگر به درم

درست شد که خرد برتر و به از درم است

تو پادشاه تن خویشی، ای بهوش و، تو را

تمیز و خاطر و اندیشه و سخن خدم است

تو، ای پسر، ز خرد سوی میر محتشمی

اگرچه میر سوی عام خلق محتشم است

قلم سلاحت و حجت به پیش تو سپر است

خرد تو را سپه است و سخن تو را علم است

سخن رسول دل و جان توست، اگر خوب است

خبر دهد عقلا را که جانت محترم است

بهم شود به زبان برت لفظ با معنی

اگرت جان سخن گوی با خرد بهم است

تفاوت است بسی در سخن کزو به مثل

یکی مبارک نوش و یکی کشنده سم است

چو هوشیار گزاردش راحت و داروست

چو مارسای بکاردش شدت و الم است

یکی سخن که بود راست، راست چون تیر است

دگر سخن که دروغ است پر ز ثغر و خم است

چو برق روشن و خوب است در سخن معنی

برون ز معنی دیگر بخار و تار و تم است

تمیز و فکرت و عقل است کیمیای سخن

چو کیمیا نبود اصل او ز باد و دم است

زبان و کام سخن را دو آلت‌اند از اصل

چنانکه آلت دستان لحن زیر و بم است

تو را محل خدای است در سخن که همی

به تو وجود پذیرد سخن که در عدم است

ز بهر حاضر اکنون زبانت حاجب توست

ز بهر غایب فردا رسول تو قلم است

دل توزانکه سخن ماند خواهدت شاد است

دل کسی که درم ماند خواهدش دژم است

دژمش کرد درم لاجرم به آخر کار

ستوده نیست کسی کو سزای لاجرم است

دژم مباش ز کمی‌ی درم به دنیا در

اگر به طاعت و علمت به دین درون قدم است

متاز بر دم دنیا که گزدمش بگزدت

ز گزدمش بحذر باش کش گزنده دم است

به دین و دنیا بر خور خدای را بشناس

که سنتش همه عدل است و رحمت و کرم است

به شعر حجت پر گشت دفتر از حکمت

که خاطرش در پند است و معدن حکم است

ادامه مطلب
شنبه 26 تیر 1395  - 4:58 PM

 

ای آنکه جز طرب نه همی بینمت طلب

گر مردمی ستور مشو، مردمی طلب

بر لذت بهیمی چون فتنه گشته‌ای

بس کرده‌ای بدانکه حکیمت بود لقب

چون ننگری که چه می‌نویسد بر این زمین

یزدان به خط خویش و به انفاس تیره‌شب؟

بنویسد آنچه خواهد و خود باز بسترد

بنگر بدین کتابت پر نادر عجب

اندیشه کن یکی ز قلمهای ایزدی

در نطفها و خایهٔ مرغان و بیخ و حب

خطی پدرت و دیگر مادرت و تو سوم

خطیت بیدو دیگر سیب و سوم عنب

خطیت اسپ و دیگر گاوست و خر سوم

خطیت بارو دیگر برگ و سوم خشب

چون نشنوی که دهر چه گوید همی تورا

از رازهای رب نهانک به زیر لب؟

گویدت نرم نرم همی ک «این چه جای توست»

بر خویشتن مپوش و نگه‌دار راز رب

کورند و کر هر آنکه نبینند و نشنوند

بر خاک خط ایزد، وز آسمان خطب

ای امتی که ملعون دجال کر کرد

گوش شما ز بس جلب و گونه‌گون شغب

دجال چیست؟ عالم و ، شب چشم کور اوست

وین روز چشم روشن اوی است بی‌ریب

چون زو حذرت باید کردن همی نخست

دجال را ببین به حق، ای گاو بی‌ذنب

ایزد یکی درخت برآورد بس شریف

از بهر خیر و منفعت خلق در عرب

خارش همه شجاعت و شاخش همه سخا

رسته به آب رحمت و حکمت برو رطب

آتش دراو زدید و مر او را بسوختید

تو بی‌وفا ستور و امامانت چون حطب

تبت یدا امامک روزی هزار بار

کاین فعل کز وی آمد نامد ز بولهب

عهد غدیر خم زن بولهب نداشت

در گردن شماست شده سخت چون کنب

و امروز نیستید پشیمان زفعل بد

فعل بد از پدر مانده‌است منتسب

چون بشنوی که مکه گرفته‌است فاطمی

بر دلت ذل بیارد و بر تنت تاب و تب

ارجو که سخت زود به فوجی سپیدپوش

کینه کشد خدای زفوجی سیه سلب

وان آفتاب آل پیمبر کند به تیغ

خون پدر ز گرسنه عباسیان طلب

وز خون خلق خاک زمین حله گون کند

از بهر دین حق ز بغداد تا حلب

آنگه که روز خویش ببیند لقب فروش

نه رحم یادش آید و نه لهو و نه طرب

واندر گلوش تلخ چو حنظل شود عسل

واندر برش درشت چو سوهان شود قصب

دعوی همی کند که نبی را خلیفتم

در خلق، این شگفت حدیثی است بوالعجب

زیرا که دین سرای رسول است و ملک اوست

کس ملک کس نبرد در اسلام بی‌نسب

بر دین و خلق مهتر گشتندی این گروه

بومسلم ارنبودی و آن شور و آن جلب؟

نسبت بدان سبب بگرفتند این گروه

کز جهل می‌نسب نشناسند از سبب

زان روز باز دیو بدیشان علم زده‌است

وز دیو اهل دین به فغان‌اند و در هرب

زیشان جز از محال و خرافات کی شنود

آدینه‌ها و عید نه شعبان و نه رجب؟

گر رود زن رواست امام و نبیدخوار

اسپی است نیز آنکه کند کودک از قصب

ای حجت خراسان از ننگ این گروه

دین را به شعر مرثیت آور ندب ندب

وز مغرب آفتاب چون برزد مترس اگر

بیرون کنی تو نیز به یمگان سر از سرب

ادامه مطلب
شنبه 26 تیر 1395  - 4:53 PM

جز جفا با اهل دانش مر فلک را کار نیست

زانکه دانا را سوی نادان بسی مقدار نیست

بد به سوی بد گراید نیک با نیک آرمد

این مر آن را جفت نی و آن مر این را یار نیست

مرد دانا بدرشید و چرخ نادان بد کنش

نزد یکدیگر هگرز این هر دو را بازار نیست

نیک را بد دارد و بد را نکو از بهر آنک

بر ستارهٔ سعدو نحس اندر فلک مسمار نیست

نیست هشیار این فلک، رنجه بدین گشتم ازو

رنج بیند هوشیار از مرد کو هشیار نیست

نیک و بد بنیوش و بر سنجش به معیار خرد

کز خرد برتر بدو جهان سوی من معیار نیست

مشک با نادان مبوی و خمر نادانان مخور

کاندر این عالم ز جاهل صعبتر خمار نیست

مردمی ورز و هگرز آزار آزاده مجوی

مردم آن را دان کزو آزاده را آزار نیست

این جهان راه است و ما راهی و مرکب خوی ماست

رنجه گردد هر که از ما مرکبش رهوار نیست

این جهان را سفله‌دان، بسیار او اندک شمر

گرچه بسیار است دادهٔ سفله آن بسیار نیست

هر چه داد امروز فردا باز خواهد بی‌گمان

گر نخواهی رنج تن با چیز اویت کار نیست

از درخت باردارش باز نشناسی ز دور

چون فراز آئی بدو در زیر برگش بار نیست

آنکه طرار است زر و سیم برد و، این جهان

عمر برد و، پس چنین جای دگر طرار نیست

عمر تو زر است سرخ و مشک او خاک است خشک

زر به نرخ خاک دادن کار زیرک سار نیست

مار خفته‌است این جهان زو بگذر و با او مشو

تا نیازارد تو را این مار چون بیدار نیست

آنچه دانا گوید آن را لفظ و معنی تار و پود

و آنچه نادان گوید آن را هیچ پود و تار نیست

دام داران را بدان و دور باش از دامشان

صید نادانان شدن سوی خرد جز عار نیست

زانکه دین را دام سازد بیشتر پرهیز کن

زانکه سوی او چو آمد صید را زنهار نیست

گاه گوید زین بباید خورد کاین پاک است و خوش

گاه گوید نی نشاید خورد کاین کشتار نیست

ور بری زی او به رشوت اژدهای هفت سر

گوید این فربی یکی ماهی است والله مار نیست

حیلت و مکر است فقه و علم او و، سوی او

نیست دانا هر که او محتال یا مکار نیست

گرش غول شهر گوئی جای این گفتار هست

ورش دیو دهر خوانی جای استغفار نیست

علم خورد و برد و کردن در خور گاو و خر است

سوی دانا این چنین بیهوده‌ها را بار نیست

چون نجوئی که‌ت خدا از بهر چه موجود کرد

گر مرو را با تو شغلی کردنی ناچار نیست؟

آنچه او خود کرده باشد باز چون ویران کند؟

خوب کرده زشت کردن کار معنی‌دار نیست

نیکی از تو چون پذیرد چون نخواهد بد ز تو؟

کز بد و نیک تو او را رنج نی و بار نیست

بیم زخم و دار چون از جملهٔ حیوان تو راست؟

چونکه دیگر جانور را بیم زخم و دار نیست؟

چون کند سی ساله عاصی را عذاب جاودان؟

این چنین حکم و قضای حاکم دادار نیست

گر همی گوید که یک بد را بدی یکی دهم

باز چون گوید که هرگز بد کنش رستار نیست؟

چون نجوئی حکمت اندر گزدمان و مار صعب

وین درختانی که بار و برگشان جز خار نیست؟

گرچه اندک، بی‌گمان حکمت بود صنع حکیم،

لیکن آن بیندش کو را پیش دل دیوار نیست

خشم‌گیری جنگ جوئی چون بمانی از جواب

خشم یک سو نه سخن گستر که شهر آوار نیست

راه بنمایم تو را گر کبر بندازی ز دل

جاهلان را پیش دانا جای استکبار نیست

همچنان کاندر گزارش کردن فرقان به خلق

هیچ‌کس انباز و یار احمد مختار نیست

همچنان در قهر جباران به تیغ ذوالفقار

هیچ‌کس انباز و یار حیدر کرار نیست

اصل اسلام این دو چیز آمد قران و ذوالفقار

نه مسلمان و نه مشرک را درین پیکار نیست

همچنان کاندر سخن جز قول احمد نور نیست

تیز تیغی جز که تیغ میر حیدر نار نیست

احمد مختار شمس و حیدر کرار نور

آن بی این موجود نی و این بی آن انوار نیست

هر که نور آفتاب دین جدا گشته است ازو

روزهای او همیشه جز شبان تار نیست

چشم سر بی‌آفتاب آسمان بی‌کار گشت

چشم دل بی‌آفتاب دین چرا بی کار نیست؟

بر سر گنجی که یزدان در دل احمد نهاد

جز علی گنجور نی و جز علی بندار نیست

وانکه یزدان بر زبان او گشاید قفل علم

جز علی المرتضی اندر جهان دیار نیست

بحر لل بی‌خطر با طبع او، از بهر آنک

چون بنان او به قیمت لؤلؤ شهوار نیست

ای خداوند حسام دشمن او بار از جهان

جز زبان حجت تو ابر گوهر بار نیست

عروةالوثقی حقیقت عهد فرزندان توست

شیفته است آن کس که او در عهدشان بستار نیست

من رهی را جز زبانی همچو تیغ تیز تو

با عدوی خاندانت هیچ زین افزار نیست

زخم من بر جان خود پیش تو آرد روز حشر

هرگز آن گمره کزو بیدارم او بیدار نیست

سوی یزدان منکر است آنکو به تو معروف نیست

جز به انکار توام معروف را انکار نیست

ناصبی را چشم کور است و تو خورشید منیر

زین قبل مر چشم کورش را به تو دیدار نیست

نیست مردم ناصبی نزدیک من لا بل خر است

طبع او خروار هست ار صورتش خروار نیست

مایهٔ بری تو و ابرار اولاد تواند

بر چون یابد کسی کو شیعت ابرار نیست

دشمنان تو همه بیمار و بنده تن درست

دورتر باید ز بیمار آنکه او بیمار نیست

من رهی را از جفای دشمن اولاد تو

خوابگاه و جای خور جز غار یا کهسار نیست

هر کسی را هست تیماری ز دنیا و مرا

جز ز بهر طاعت اولاد تو تیمار نیست

من رهی را جز به خشنودی‌ی تو و اولاد تو

روز محشر هیچ امید رحمت جبار نیست

ادامه مطلب
شنبه 26 تیر 1395  - 4:53 PM

ای به خور مشغول دایم چون نبات

چیست نزد تو خبر زین دایرات؟

خود چنین بر شد بلند از ذات خویش

خیره خیر این نیلگون بی‌در کلات؟

یا کسی دیگر مر او را بر کشید

آنکه کرسی‌ی اوست چرخ ثابتات؟

جسم بی صانع کجا یابد هگرز

شکل و رنگ و هیات و جنبش بذات؟

چند در ما این کواکب بنگرند

روز و شب چون چشمهای بی‌سبات؟

گر بخواهی تا بدانی گوش دار

ور بدانی گوش من زی توست هات!

بنگر اندر لوح محفوظ، ای پسر

خطهاش از کاینات و فاسدات

جز درختان نیست این خط را قلم

نیست این خط را جز از دریا دوات

خط ایزد را نفرساید هگرز

گشت دهر و دایرات سامکات

زندگان هرسه سه خط ایزدند

مردمش انجام و آغازش نبات

زندهٔ حق را به چشم دل نگر

زانکه چشم سر نبیند جز موات

این که می‌بینی بتانند، ای پسر

گرچه نامد نامشان عزی و لات

خلق یکسر روی زی ایشان نهاد

کس به بت زاتش کجا یابد نجات؟

همچنان چون گفت می‌گوید سخن

دیو در عزی و لات و در منات

حیلت و رخصت بدین در فاش کرد

مادر دیوان به قول بی‌ثبات

لاجرم دادند بی‌بیم آشکار

در بهای طبل و دف مال زکات

عاقلان را در جهان جائی نماند

جز که بر کهسارهای شامخات

کس نیارد یاد از آل مصطفی

در خراسان از بنین و از بنات

کس نجوید می نشان از هفت زن

کامده‌است اندر قران زایشان صفات

بر نخواند خلق پنداری همی

مسلمات مؤمنات قانتات

هر زمان بتر شود حال رمه

چون بودش از گرسنه گرگان رعات

گر بخواهد ایزد از عباسیان

کشتگان آل احمد را دیات

وای بومسلم که مر سفاح را

او برون آورد از آن بی‌در کلات

من ز لذت ها بشستم دست خویش

راست چون بگذشتم از آب فرات

بر امید آنکه یابم روز حشر

بر صراط از آتش دوزخ برات

ادامه مطلب
شنبه 26 تیر 1395  - 4:53 PM

این تخت سخت گنبد گردان سرای ماست

یا خود یکی بلند و بی‌آسایش آسیاست

لا بل که هر کسیش به مقدار علم خویش

ایدون گمان برد که «خود این ساخته مراست»

داناش گفت «معدن چون و چراست این»

نادانش گفت «نیست، که این معدن چراست»

دانای فیلسوف چنین گفت ک«این جهان

ما را ز کردگار همی هدیه یا عطاست»

چون فیلسوف رفت و عطا با خدای ماند

پیداست همچو روز که گفتار او خطاست

بخشیدهٔ خدای ز تو کی جدا شود؟

آن کو جدا شود ز تو بخشیده‌های ماست

از بهر جست و جوی ز کار جهان و خلق

گفتند گونه‌گون و دویدند چپ و راست

آن گفت ک«این جهان نه فنا است و سرمدی است»

وین گفت ک«این خطاست، جهان را ز بن فناست»

چون این و آن شدند و جهان ماند، مر تو را

او بر بقای خویش و فناهای ما گواست

فانی به جان نه‌ای به تنی، ای حکیم، تو

جان را فنا به عقل محال است و نارواست

بس چاشنی است این ز بقا و فنا تو را

کز فعل بر فنا و ز بنیاد بر بقاست

باقی است چرخ کردهٔ یزدان و، شخص تو

فانی است از انکه کردهٔ این بی‌خرد رحاست

بی دانش آمدی و در اینجا شناختی

کاین چیست وان چه باشد وان چون و این چراست

چون و چرا نتیجهٔ عقل است بی‌گمان

چون و چرا ز جانوران جز تو را کراست؟

جز عقل چیست آنکه بدو نیک و بد زخلق

آن مستحق لعنت وین در خور ثناست

قدر و بهای مرد نه از جسم و فربهی است

بل مردم از نکو سخن و عقل پر بهاست

بر جانور بجمله سخن گوی جانور

زان است پادشا که برو عقل پادشاست

چون تو خدای خر شدی از قوت خرد

پس عقل بهره‌ای ز خدای است قول راست

بی هیچ علتی ز قضا عقل دادمان

زین روی نام عقل سوی اهل دین قضاست

اینجا ز بهر آن ز خدائیت بهره‌داد

کاین گوهر شریف مر آن هدیه را سزاست

این است آن عطا که خدا کرد فیلسوف

آن فلسفه است و این ره و آثار انبیاست

این عالم اژدهاست وز ایزد تو را خرد

پازهر زهر این قوی و منکر اژدهاست

پازهر اژدهاست خرد سوی هوشیار

در خورد مکر نیست نه نیز از در دهاست

هر چند رحمت است خرد بر تو از خدای

بر هر که بد کند به خرد هم خرد بلاست

ملک و بقاست کام تو وین هر دو کام را

اندر دو عالم ای بخرد عقل کیمیاست

گر تو به دست عقل اسیری خنک تو را

وای تو گر خردت به دست تو مبتلاست

تخم وفاست عقل، به تو مبتلا شده‌است

گر مر تورا ز تخم وفا برگ و بر جفاست

سوی وفاست روی خرد، چون جفا کنی

مر عقل را به سوی تو، ای پیر، پس قفاست

عدل است و راستی همه آثار عقل پاک

عقل است آفتاب دل و عدل ازو ضیاست

از عدل‌های عقل یکی شکر نعمت است

بخشندهٔ خرد ز تو زیرا که شکر خواست

از نیک صبر کرد نباید که کاهلی است

بر بد شتاب کرد نشاید که آن هواست

شکر است آب نعمت و نعمت نهال او

با آب خوش نهال نگیرد هگرز کاست

هر کس که بر هوای دل خویش تکیه کرد

تکیه مکن برو که هواجوی بر هواست

آن گوی مر مرا که توانی ز من شنود

این پند مر تو را به ره راست بر عصاست

عالم یکی خط است کشیدهٔ خدای حق

وان خط را میانه و آغاز و انتهاست

دنیا ز بهر مردم و مردم ز بهر دین

چون خط دایره که بر انجامش ابتداست

علم است کار جانت و عمل کار تن که دین

از علم وز عمل چو تن و جان تو دوتاست

چون جان و تن دوتاست دو تخم است دینت را

یک تخم او ز خوف و دگر تخم او رجاست

مرد خرد جدا نشد از خر مگر به دین

آن کن که مرد با خرد از خر بدو جداست

کشت خدای نیست مگر کاهل علم و دین

جز کاین دو تن دگر همه خار و خس و گیاست

پرهیز تخم و مایهٔ دین است و زی خدای

پرهیزگار مردم دین‌دار و بی‌ریاست

پرهیزگار کیست؟ کم آزار، اگر کسی

از خلق پارساست کم آزار پارساست

لختی عنان بکش سپس این جهان متاز

زیرا که تاختن سپس این جهان عناست

بر خاک فتنه چون بشدی؟ بر سما نگر

بر خاک نیست جای تو بل برتر از سماست

گر ز آسمان به خاک تو خرسند گشته‌ای

همچون تو شوربخت به عالم دگر کجاست؟

ترسم کز آرزو خردت را وبا رسد

زیرا که آرزو خرد خلق را وباست

دردی است آرزو که به پرهیز به شود

پرهیز مرد را سوی دانا بهین دواست

پند از کسی شنو که ندارد ز تو طمع

پندی که با طمع بود آن سر بسر هباست

گیتی به بند طمع ببسته است خلق را

زین بند دور باش که نه بند بی‌وفاست

از دست بند طمع جهان چون رهاندت

جز هوشیار مرد کز این بند خود رهاست؟

بی‌توتیاست چشم تو گر بر دروغ و زرق

از مردم چشم درد تو را طمع توتیاست

رفتند هم رهانت، بباید همیت رفت

انده مخور که جای سپنجیست بی‌نواست

برگیر زاد و، زاد تو پرهیز و طاعت است

زین راه سر متاب که این راه اولیاست

چون بی‌بقاست این سفری خانه اندرو

باکی مدار هیچ اگرت پشت بی‌قباست

پرهیز کن به جان ز خرافات ناکسان

هر چند با خسان کنی اینجا نشست و خاست

مزگت کلیسیا نشده‌است، ای پسر، هگرز

گرچه به شهر همبر مزگت کلیسیاست

این است پند حجت وین است مغز دین

وارایش سخنش چو گشنیز و کرویاست

ادامه مطلب
شنبه 26 تیر 1395  - 4:53 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 39

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4558158
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث