به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

دوش سرمست آمدم به وثاق

با حریفی همه وفا و وفاق

دیدم از باقی پرندوشین

شیشه‌ای نیمه بر کنارهٔ طاق

می چون عهد دوستان به صفا

تلخ چون عیش عاشقان به مذاق

هر دو در تاب خانه‌ای رفتیم

که نبد آشنا هوای رواق

بنشستیم بر دریچگکی

که همی دید قوسی از آفاق

بر یمینم ز منطقی اجزاء

بر یسارم ز هندسی اوراق

همه اطراف خانه لمعهٔ برق

زان رخ لامع و می براق

شکر و نقل ما ز شکر وصال

جرعهٔ جام ما ز خون فراق

نه مرا مطربان چابک‌دست

نه مرا ساقیان سیمین ساق

غزلکهای خود همی خواندم

در نهاوند و راهوی و عراق

ماه ناگه برآمد از مشرق

مشرقی کرد خانه از اشراق

به سخن درشدیم هر سه بهم

چون سه یار موافق مشتاق

ماه را نیکویی همی گفتیم

که دریغی به اجتماع و محاق

ذوشجون شد حدیث و دردادیم

قصهٔ چرخ ازرق زراق

گفتم آیا کسی تواند کرد

در بساط زمین علی الاطلاق

منع تقدیر او به استقلال

کشف اسرار او به استحقاق

نه در آن دایره که در تدویر

نتوانند زد نطق ز نطاق

نه از آن طایفه که نشناسد

معنی احتراق از احراق

ماه گفتا که برق وهمی بود

که برین گنبد آمدی به براق

در خراسان ز امتش دگریست

که برو عاشقست ملک عراق

عصمت ایزدی رکاب و عنانش

مدد سرمدی ستام و جناق

دانی آن کیست واحدالدین است

آن ملک خلقت ملوک اخلاق

گفتم ای ماه نام تعیین کن

گفت مخدوم و منعمت اسحق

آسمان رتبتی که سجده برند

آسمانهاش خاضع الاعناق

مکنتش بسته با قضا پیمان

قدرتش کرده با قدر میثاق

خلف صدق قدر اوست قدر

چون شود در نفاذ حکمش عاق

فکرتش نسخهٔ وجود آمد

راز گردون درو خط الحاق

رایش ار آفتاب نیست چراش

سفر آسمان نیاید شاق

بوی کبریت احمر صدقش

از عطارد ببرده رنگ نفاق

لغو سبع مثانی سخنش

لغت منهیان سبع طباق

خرفه‌پوشیست چرخ ارنه زدیش

رفعت بارگاه او مخراق

رای عالیش فالق الاصباح

دست معطیش ضامن‌الارزاق

بی‌نیازی عیال همت اوست

صدق او در سخا بجای صداق

رغبتش رغم کان و دریا را

جار تکبیر کرده و سه طلاق

کرمش آز را که فاقه زدست

ز امتلا اندر افکند به فواق

خون کانها بریخت کین سخاش

کوه از آن یافت ایمنی ز خناق

به کرم رغبتش بدان درجه است

که به نظاره رغبت احداق

کم نگردد که کم نیارد شد

طول و عرض هوا به استنشاق

بیش گردد که بیش داند شد

شرح بسط سخن به استنطاق

تا زمان همچو روز باشد و شب

تا عدد همچو جفت باشد و طاق

روز و شب جفت کبریا بادا

در چنین کاخ و باغ و طارم و طاق

عز او در ازاء عز وجود

ناز معشوق و نالهٔ عشاق

ادامه مطلب
دوشنبه 11 مرداد 1395  - 11:18 AM

 

ای شادی جان آفرینش

وی گوهر کان آفرینش

ای محرم خلوتی که آنجا

محسوت نشان آفرینش

ای بلبل بوستان تجرید

در شوره‌ستان آفرینش

در جلوه کشیده کشف نطقت

اسرار نهان آفرینش

در بدو وجود گفته پیرت

کای بخت جوان آفرینش

ناجسته ز فکرتت روانتر

تیری ز کمان آفرینش

آزاد مراتب یقینت

زاسیب گمان آفرینش

بی‌فاتحهٔ ثنا نبرده

نام تو زبان آفرینش

در شیوهٔ اختراع و ابداع

با تاب و توان آفرینش

گم کرده گران رکابی تو

تیزی عنان آفرینش

در بی‌جهتی هلال قدرت

فارغ ز بنان آفرینش

در بی‌صفتی علو نعتت

برتر ز بیان آفرینش

نابسته نبوده تا که بوده

پیش تو میان آفرینش

صیت تو گرفته صد ولایت

زانسوی جهان آفرینش

ده یازده قبول داری

بر کل مکان آفرینش

بیش است زکوة مایهٔ تو

از سود و زیان آفرینش

سوگند به جان تو خورد عقل

یعنی که به جان آفرینش

ای نازده آفرینشت راه

عبادی و آن آفرینش

هر نوبت مجلست بهاریست

در فصل خزان آفرینش

سر گم شده نعرهٔ مریدانت

نواب فغان آفرینش

افتاده بر آستانهٔ سمع

مست از تو روان آفرینش

لوزینهٔ استعارت تست

آرایش خوان آفرینش

نقد سخنت چو رایج افتاد

در داد و ستان آفرینش

صراف سخن که نفس کلیست

بر طرف دکان آفرینش

پرسید ز عقل کل که آن چیست

گفتا همه دان آفرینش

تا ابلق تند دهر رامست

اندر خم ران آفرینش

در خدمت دور دولتت باد

دوران و زمان آفرینش

شیرین ز زبان شکرینت

تا حشر دهان آفرینش

ادامه مطلب
دوشنبه 11 مرداد 1395  - 11:18 AM

ای نهان گشته در بزرگی خویش

وز بزرگی ز آسمان شده بیش

آفتاب این چنین بود که تویی

آشکار و نهان ز تابش خویش

تو ز اندیشه آن سویی و جهان

همه زین سوی عقل دوراندیش

باد بر سدهٔ تو هم نرسد

باد فکرت نه باد خاک پریش

وهم را بین که طیره برگشتست

پر بیفکنده پای ز ابله ریش

ای توانگر ز تو بسیط زمین

وز نظیر تو آسمان درویش

بی‌تو رفتست ورنه در زنبور

در پی نوش کی نشستنی نیش

لطف ار پای درنهد به میان

گرگ را آشتی دهد با میش

آسمان گر سلاح بربندد

تیر تدبیر تو نهد در کیش

ماهتاب از مزاج برگدد

گر به حلق تو بر بمالد خیش

ور کند چوب آستان تو حکم

شحنهٔ چوبها شود آدیش

جان نو داده‌ای جهانی را

فرق ناکرده اهل مذهب و کیش

این نه خلقست نور خورشیدست

که به بیگانه آن رسد چو به خویش

شاد باش ای به معجزات کرم

مریمی از هزار عیسی بیش

تا نگویی که شعر مختصرست

مختصر نیست چون تویی معنیش

بخدای ار کس این قوافی را

به سخن برنشاندی به سریش

ادامه مطلب
دوشنبه 11 مرداد 1395  - 11:18 AM

 

زهی دست تو بر سر آفرینش

وجود تو سر دفتر آفرینش

فضا خطبه‌ها کرده در ملک و ملت

به نام تو بر منبر آفرینش

چهل سال مشاطه کون کرده

رسوم ترا زیور آفرینش

طرازی نه چون طاهربن مظفر

به عهد تو در ششتر آفرینش

اگر فضلهٔ گوهر تو نبودی

حقیر آمدی گوهر آفرینش

گشاد نفاذ تو گردون فطرت

بپردازد از دفتر آفرینش

وگر اختر تو نبودی نگشتی

سعادت‌رسان اختر آفرینش

به باد عدم بردهد گر بخواهد

خلاف تو خاکستر آفرینش

فنا بارها کرد عزم مصمم

که تا بشکند چنبر آفرینش

شکوه تو دریافت آن کار اگرنه

بکردی فنا در خور آفرینش

به دیوان جاهت گذارند انجم

خراج نهم کشور آفرینش

وز اقطاع جودت رسانند ارکان

وجوب همه لشکر آفرینش

تو ای سرور آفرینش نبینی

که هر دم قضا مادر آفرینش

به زجر تمام از طبیعت بپرسد

که هم به نشد سرور آفرینش

ترا کردگار از برای تحفظ

موکل کند بر سر آفرینش

تکسر چه باشد که با چون تو شحنه

بگردد به گرد در آفرینش

حوادث چرا بستری گستردکان

به معنی بود بستر آفرینش

گوا می‌کنم بر تو هان ای طبیعت

درین داوری داور آفرینش

که تا گرم و سردی برویش نیاری

که این است خشک و تر آفرینش

الا تا مزاج عناصر به نسبت

زیادت کند پیکر آفرینش

تو بادی که جز با تو نیکو نیاید

قبای بقا در بر آفرینش

دوام ترا بیخ در آب و خاکی

کزو رست برگ و بر آفرینش

بقای تو چندان که در طول و عرضش

نشاید به جز محور آفرینش

ادامه مطلب
دوشنبه 11 مرداد 1395  - 11:18 AM

چون مراد خویش را با ملک ری کردم قیاس

در خراسان تازه بنهادم اقامت را اساس

چون غنیمت را مقابل کرده شد با ایمنی

عقل سی روز و طمع ماهی بود راسابراس

ای طمع از خاک رنگین گر تهی داری تو کیس

وی طرب از آب رنگین گر تهی داری تو کاس

وی دل ار قومی نکردند از تو یاد اندر رحیل

عیب نبود زانکه از اطوار نسناسند ناس

تا خداوندی چو مجد دولت و دین بوالحسن

حق‌شناس بندگان باشد چه غم او را شناس

آنکه از کنه کمالش قاصرست ادراک عقل

راست چونان کز کمال عقل ادارک حواس

آکه با جودش سبکساری نیاید ز انتظار

وانکه با بذلش گرانباری نباشد از سپاس

یابد از یک التفاتش ملک استغنا نیاز

همچنان کز کیمیا ترکیب زر یابد نحاس

خواستم گفتن که دست و طبع او بحرست و کان

عقل گفت این مدح باشد نیز با من هم پلاس

دست او را ابر چون گویی وآنجا صاعقه

طبع او را کان چرا خوانی و آنجا احتباس

دهر و دوران در نهاد خویش از آن عالی‌ترند

کز سر تهمت منجمشان بپیماید به طاس

در لباس سایه و نور زمان عقلش بدید

گفت با خود ای عجب نعم‌البدن بس‌اللباس

ای نداده چرخ جودت تن درین سوی شمار

وی نهاده دخل جاهت پای از آن روی قیاس

ای به رسم خدمت از آغاز دوران داشته

طارم قدر ترا هندوی هفتم چرخ پاس

عالم قدرت مجسم نیست ورنه باشدی

اندرونی سطح او بیرون عالم را مماس

مرگ بیرون ماند از گیتی چو تقدیر محال

گر درو سدی کشی از خاک حزم و آب باس

بر تو حاجت نیست کس را عرض کردن احتیاج

زانکه باشد از همه کس التماست التماس

انظرونا نقتبس من نورکم کی گفت چرخ

کافتاب از آفتاب همتت کرد اقتباس

ختم شد بر تو سخا چونان که بر من شد سخن

این سخن در روی گردون هم بگویم بی‌هراس

دور نبود کاین زمان بر وفق این دعوی که رفت

در دماغش خود شهادت را همی گردد عطاس

شاعری دانی کدامین قوم کردند آنکه بود

ابتداشان امرء القیس انتهاشان بوفراس

واینکه من خادم همی پردازم اکنون ساحریست

سامری کو تا بیابد گوشمال لامساس

از چه خیزد در سخن حشو از خطا بینی طبع

وز چه خیزد پرزه بر دیبا ز ناجنسی لاس

تا بود سیر السوانی در سفر دور فلک

واندران دوران نظیر گاو او گاو خراس

گاو گردون هرگز اندر خرمن عمرت مباد

تا مه کشت‌زار آسمان را هست داس

تا که باشد این مثل کالیاس احدی الراحتین

بادی اندر راحتی کورا نباشد بیم یاس

دامن بخت تو پاک از گرد آس آسمان

وز جفای آسمان خصم تو سرگردان چو آس

بی‌سپده‌دم شب خذلان بدخواهت چنانک

تا به صبح حشر می‌گوید احاد ام سداس

ادامه مطلب
دوشنبه 11 مرداد 1395  - 11:18 AM

 

ای بر اعدا و اولیا پیروز

در مکافات این و آن‌شب و روز

بر یکی جود فایضت غالب

وز دگر جاه قاهرت کین‌توز

بذل نزدیک همت تو چو وام

کرمت وام تو ز شکر اندوز

داده بی‌میل و کرده بی‌کینه

دور این مایه‌ساز صورت‌سوز

قالب دوستانت را دل شیر

حال دشمنانت را سگ و یوز

ای بحق هر دو تصرف تو

مالک هر دوی بدر و بدفوز

زانکه اقبال خویش را دیدم

با رخ دلگشای جان‌افروز

گفتمش هان چگونه داری حال

زیراین ورطه تاب حادثه‌سوز

گفت ویحک خبر نداری تو

که بگو بازگشت آخر گوز

حدثان کرد رای پای‌افزار

آسمان گشت مرغ دست‌آموز

شب محنت به آخر آمد و شد

شب من روز و روز من نوروز

روزم از روز بهترست اکنون

از مراعات شمس دین بهروز

باد عمرش چو جاه روز افزون

عمر اعداش عمر روز سپوز

حاسدانش همیشه سرگردان

غم بر ایشان ز بخت بد فیروز

وقت بر آبریز سبلتشان

آنکه گویند صوفیانش گوز

جاودان از فلک خطابش این

کای بر اعداد و اولیا پیروز

ادامه مطلب
دوشنبه 11 مرداد 1395  - 11:18 AM

زندگانی ولی نعمت من باد دراز

در مزید شرف و دولت و پیروزی و ناز

باد معلوم خداوند که من بنده همی

نیستم جمله حقیقت چو نیم جمله مجاز

از موالید جهانم من و در کل جهان

چیست کان را متغیر نکند عمر دراز

از خلاف حرکت مختلف آمد همه چیز

اندرین منزل شادی و غم و ناز و نیاز

در بنی‌آدم چونان که صوابست خطاست

کو ز خاک است و همه خاک نشیبست و فراز

این معانی همه معلوم خداوند منست

چون چنین است به مقصود حدیث آیم باز

زیبد ار رمز دو از سر هوای دل خویش

پیش تو باز نمایم به طریق ایجاز

اولا تا که ز خدام توام نتوان گفت

که در کس به سلامی مثلا کردم باز

خدمت تو چو نمازست مرا واجب و فرض

به خدایی که جز او را نتوان برد نماز

پایم از خطهٔ فرمان تو بیرون نشود

سرم ار پیش تو چون شمع ببرند به گاز

در همه ملک تو انگشت به کاهی نبرم

تا نیابم ز رضای تو به صد گونه جواز

نیست بر رای تو پوشیده که من خدمت تو

از برای تو کنم نز پی تشریف و نواز

چون چنین معتقدم خدمت درگاه ترا

بهر آزار دلی از در عفوم بمتاز

درخیال تو نه بر وفق مرادت چو دهم

صورت ساحت من قاعدهٔ کینه مساز

گیرم از روی عیانش نتوان کرد عتاب

آخر از وجه نصیحت بتوان گفت به راز

قصه کوتاه کنم غصه بپردازم به

تا نجاتی بودم باشد ازین گرم و گداز

دی در آن وقت که بر رای رفیعت بگذشت

که فلان باز حدیث حرکت کرد آغاز

گرهی گشت بر ابروی شریفت پیدا

از سیاست شده با عقدهٔ گردون انباز

نه مرا زهرهٔ آن کز تو بپرسم کان چیست

نه گمانی که کند گرد ضمیرت پرواز

ساعتی بودم و واقف نشدم رفتم و دل

در کف غم چو تذروی شده در چنگل باز

گر به تشریف جوابم نکنی آگه از آن

دهر بر جامهٔ عمرم کشد از مرگ طراز

تا بود نیک و بد و بیش و کم اندر پی هم

تا بود سال و مه و روز و شب اندر تک و تاز

روز و شب جز سبب رافت و انصاف مباش

سال و مه جز ندب دولت و اقبال مباز

داده بر باد رضای تو فلک خرمن دهر

شسته از آب خسخای تو جهان تختهٔ آز

نامهٔ عمر ترا از فلک این باد خطاب

زندگانی ولی نعمت من باد دراز

ادامه مطلب
دوشنبه 11 مرداد 1395  - 11:18 AM

موکب عالی دستور جهان آمد باز

به سعادت به مقر شرف و عزت و ناز

جاودان در کنف خیر و سعادت بادا

موکبش تا به سعادت رود و آید باز

صاحب و صدر زمین ناصر دین آنکه قضا

کرد بر درگه عالیش در فتنه فراز

بازگیرد پس از این رونق ملک محمود

دهر شوریده‌تر و تیره‌تر از زلف ایاز

زاستین داد دگرباره کند دست برون

فتنه در خواب دگرباره کند پای دراز

شعلهٔ خوف و خطر باز نهد رخ به نشیب

رایت امن و امان باز کشد سر به فراز

گرگ با میش تعدی نکند در صحرا

تیهو از باز تحاشی نکند در پرواز

چنگ در سر کشد از بیم سیاست چو کشف

چه که در پنجهٔ شیر و چه که در مخلب باز

داعی شر که همی نعره به عیوق کشد

پس از این زهره ندارد که برادر اواز

دست با عهد تو کردست قضا در گردن

گردن از مرتبه چندان که بخواهی به فراز

ای شده دست ممالک ز ایادی تو پر

وی شده چشم معالی به بزرگی تو باز

دامن جاه ترا جیب فلک برده سجود

قبلهٔ حکم ترا حاکم قضا برده نماز

ببرد باس تو از روی اجل گونه و رنگ

بدرد وهم تو بر کتم عدم پردهٔ راز

سد حزم تو اگر گرد زمانه بکشند

مرگ سرگشته و حیران جهان گردد باز

از رسوم تو خرد ساخته پیرایهٔ ملک

وز نوال تو جهان یافته سرمایه و ساز

پایهٔ قدر تو جاییست که از حضرت او

چرخ را عقل برون کرد ز در دست‌انداز

با کف پای تو در خاک وقار آید چرخ

با کف دست تو در جود و سخا آید آز

با چنین دست مرا دست برون کن پس از این

کز قناعت نکند دست برون پیش نیاز

هرکرا دست تو برداشت بیفزودش عز

جز که دینار که در عمر نکردیش اعزاز

در کفت نامده از بیم مذلت بجهد

همچو از بیم قطیعت بجهد از سر گاز

فلکی نه چه فلک باش که این یک سخنم

طنز را ماند و من بنده نباشم طناز

زحل نحس نداری تو و مریخ سفیه

ماه نمام نداری تو و مهر غماز

عرض تو هست همه مغز چو تجویف دماغ

جرم او باز همه پوست چو ترکیب پیاز

ای ز لطف تو نسیمی به زمین تاتار

وی ز قهر تو نشانی به هوای اهواز

حاسدت با تو اگر نرد عداوت بازد

آب دندان‌تر ازو کس نتوان یافت به باز

اجلش در ندب اول گوید برخیز

دست خون باخته شد جای به یاران پرداز

عقل عاجز شود از مدح تو با قوت خود

گرچه اندر همه کاری بنماید اعجاز

نیز من قاصرم از مدح تو در بیتی چند

عذر تقصیر بگفتم به طریق ایجاز

یارب آنشب چه شبی بود که در حضرت تو

منهی حزم حدیث حرکت کرد آغاز

جان ما تیره‌تر از طرهٔ خوبان ختن

دل ما تنگتر از دیدهٔ ترکان طراز

عقد ابروی قضا از پی تسکین شغب

گشته با عقدهٔ گردون به سیاست انباز

چون رکاب تو گران گشت و عنان تو سبک

شد سبک دل ز پیش عالمی از گرم و گداز

حفظ یزدان ز یمین تو همی کرد انهی

فتح گردون ز یسار تو همی کرد آواز

این همی گفت که من بر اثرم گرم مران

وان همی گفت که من بر عقبم تیز متاز

اینت اقبال که باز آمدی اندر اقبال

تا جهانی ز تو افتاده در اقبال و نواز

تا به هر نوع که باشد نبود روز چو شب

تا به هر وجه که باشد نبود حق چو مجاز

در جهان گرچه مجازست شب و روزت باد

همچو تقدیر بحق بر همه کس حکم و جواز

تا ابد نایهٔ عمر تو مقید به دوام

وز ازل جامهٔ جاه تو مزین به طراز

ساحت عز ترا نیست کناری بخرام

عرصهٔ عمر ترا نیست کرانی بگراز

ادامه مطلب
دوشنبه 11 مرداد 1395  - 11:18 AM

به فال نیک درآمد به شهر موکب میر

به طالعی که سجودش همی کند تقدیر

به بارگاه بزرگی نشست باز به کام

جمال مجلس سلطان و بارگاه وزیر

بهاء ملت اسلام و فخر دین خدای

که داد فخر و بها ملک را به صدر و سریر

جهان جاه و محامد محمد آنکه به جود

نمود کار دل و دست اوست ابر مطیر

بیان به پیش بنانش چو پیش معجز سحر

یقین به نزد گمانش چو پیش حق تزویر

به دست قهر نهد قفل ختم بر احداث

به دست عدل کشد پای فتنه در زنجیر

نه با عمارت عدلش خرابی از مستی

نه با حمایت عفوش مخالف از تغییر

همه نواحی کفرش مسخرست و مطیع

همه حوالی عدلش مبشرست و نذیر

ز سنگ خاره برآرد به تف هیبت خون

ز شیر شرزه بدو شد به دست رحمت شیر

زمانه نی و بر امر او زمانه ز من

سپهر نی و بر قدر او سپهر قصیر

ازو زمانه نتابد عنان به نرم و درشت

وزو سپهر ندارد نهان قلیل و کثیر

زمانه کیست که در نعمتش کند کفران

سپهر کیست که در خدمتش کند تقصیر

ایا به قدر و شرف در جهان عدیم شبیه

و یا به جود و خسا در زمین عزیز نظیر

نموده در نظر فکرت تو ذره بزرگ

نموده در نظر همتت وجود حقیر

دهد درنگ رکاب تو خاک را طیره

دهد شتاب عنان تو باد را تشویر

نتیجه‌های کفت را نموده ابر عقیم

لطیفه‌های دلت را نموده بحر غدیر

نهد کمال ترا عقل بر فلک تقدیم

اگر وجود ترا بر زمین نهد تاخیر

به بارگاه تو مریخ حاجب درگاه

به حضرت تو عطارد خریطه دارو دبیر

به پیش قدر تو گردون بود به پایه نژند

به جنب طبع تو دریا بود چو عشر عشیر

فتاده نور عطای تو بر وضیع و شریف

چنان که سایهٔ عدل تو بر صغیر و کبیر

به عون رایت عدل تو پشت دهر قویست

ز شیر رایت تو شیر چرخ هست اسیر

نه اوج قدر تو افلاک دید و نه انجم

نه وام جود تو قنطار داد و نه قمطیر

مگر نه جوهر صورتست مادهٔ قلمت

که آن به صوت کند مرده زنده این به صریر

سپهر کلک ضمیر تو گر به دست آرد

کند به آب روان بر عطاردش تصویر

شهاب کلک تو با دیو دولت تو به سیر

همان کند که به دیوان شهاب چرخ اثیر

ز تف آتش خشم تو بد سگالت اگر

به آب عفو پناهد به خدمتش بپذیر

که روزگارش اگر پای بر زمین آمد

شفیع هم به تو خواهد شدن که دستش گیر

رضا و کین ترا حکم طاعتست و گناه

عتاب و خشم ترا طبع آتشست و حریر

عدو به خواب غرور اندرست و چرخ بدان

که بر زبان سنان تو راندش تعبیر

بزرگوارا گفتم چو مشتری به رجوع

ز اوج اول میزان شود به خانهٔ تیر

به عون بخت و به تحویل او به میزان باز

براستی همه کارت شود چو قامت تیر

به فر دولت تو لا اله الا الله

چگونه لایق تقدیر آمد آن تدبیر

از آن ضمیر صواب آن اثر همی بینم

که مثل آن نگذشتست هرگزم به ضمیر

به شرح حال در این حال هیچ حاجت نیست

زبان حال به از من همی کند تقریر

همیشه تا نبود آسمان و انجم را

نه مانعی ز مدار و نه قاطعی ز مسیر

ز سیر انجم و اقبال آسمان بادت

به جاه دولت تو هر زمان هزار بشیر

مطیع رای بلندت همیشه چرخ بلند

غلام بخت جوانت مدام عالم پیر

ز رشک، اشک بداندیش تو عدیل بقم

ز رنج، روی بدآموز تو نظیر زریر

زدهر قامت این کوژ همچو قامت چنگ

ز چرخ نالهٔ آن زار همچو نالهٔ زیر

موافقت، ز سعود سپهر جفت مراد

مخالفت، ز جهان نفور جفت نفیر

ادامه مطلب
دوشنبه 11 مرداد 1395  - 11:18 AM

ای به نسبت با تو هرچه اندر ضمیر آمد حقیر

پایهٔ تست آنکه ناید از بلندی در ضمیر

از وزارت را جلال و آفرینش را کمال

ای جهان را صدر و دین را مجد و دنیا را مجیر

صاحب صاحب نشانی خواجهٔ سلطان نشان

راستی به می‌ندانم پادشاهی یا وزیر

حضرتت قصریست او را کمترین سقفی سپهر

مسندت اصلی است او را کمترین فرعی مدیر

رفق امید افکنت خواهندگان را پایمرد

جود عاجز پرورت افتادگان را دستگیر

کهربا رنگ آمد اندر بیشهٔ قهرت بقم

ارغوان رنگ آمد اندر باغ انصافت زریر

در زمین دولتت چون طول و عرض آسمان

دور آسانی طویل و عمر دشواری قصیر

داده سرهنگان درگاهت دو پیکر را کمر

کرده شاگردان دیوانت عطارد را دبیر

طوف حاجت را به از کوی تو کو رکن مقام

کشت روزی را به از دست تو کو ابر مطیر

با دل و دست تو هم در عرض اول گشته‌اند

آب از فوج سراب و بحر از خیل غدیر

آستان دیگری کی قبلهٔ عالم شود

در جهان تا مرحبا گویان در تست از صریر

بس بود در معرض آرام و آشوب جهان

کارداران نفاذت هم بشیر و هم نذیر

گرچه قومی در نظام کارها صورت کنند

کاسمان فرمان‌گذارست و زمین فرمان‌پذیر

عاقلان دانند کاندر حل و عقد روزگار

کار کن بخت جوان تست نه گردون پیر

زیر قهر منهیان حزم تو امروز هست

هرچه در فردا نهانست از قلیل و از کثیر

نام امکان از چه معنی در جهان واقع شود

کان نیابی گر بخواهی جز یکی یعنی نظیر

خصم اگر گوید که من همچون توام گو آب را

بس که بندد چون هوا جنبان شود نقش حریر

لیک از ناهید گردون پرس تا بر شاهرود

هیچ تار عنکبوت انرد طنین آمد چو زیر

کی بود ماه مقنع همچو ماه آسمان

گرچه کوته دیدگان را در خیال افتد منیر

مشرق صبح حسود تو ز شام آبستن است

زانکه هرگز برنیاید هیچ صبحش جز که قیر

بختی بخت تو نامد زیر ران کبریا

گو جرس چندان که خواهی می‌کن از جنبش نفیر

آفتاب آسمان درع و مه کوکب حشم

از سپاه دی کی اندیشند تیز و زمهریر

صاحبا صدرا خداوندا کریما بنده را

تا که باشد هست از این خدمت چو از جان ناگزیر

احتیاج او که هرگز جز به درگاهت مباد

در اضافت هست با انعام تو چون طفل و شیر

گر کمان التفات از ره فرو گردی رواست

در هوای تو بحمدالله دلی دارم چو تیر

صدق او نقدیست اندر خدمتت نیکو عیار

چند بر سنگش زنی خود ناقدی داری بصیر

عرضه کن بر رای خود گر هیچ غش یابی درو

بعد از آن گر کیمیا داری بخیلی برمگیر

ده زبان چون سوسن و ده‌دل چو سیرم کس ندید

آخرم تا کی دهی بی‌جرم در لوزینه سیر

گر فطیری در تنوری بستم آن دوران گذشت

چرخ از آن سهوم برون آورد چون موی از خمیر

تا که باشد آسمانی را که خاک صدر تست

شکل ذاتی احسن‌الاشکال و هوالمستدیر

تا که باشد آفتابی را که عکس رای تست

لون ذاتی احسن‌الالوان و هوالمستنیر

تابع رای تو بادا آسمان اندر مدار

مسرع حکم تو بادا آفتاب اندر مسیر

طاعتت را سخت پیمان هم وضیع و هم شریف

خدمتت را نرم گردون هم صغیر و کم کبیر

پاسبان و پرده‌دار حضرتت کیوان و ماه

مطرب و مدحت سرای مجلست ناهید و تیر

ادامه مطلب
پنج شنبه 7 مرداد 1395  - 1:14 AM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 146

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4601106
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث