به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

زهی ز بارگه ملک تو سفیر سفیر

زمان زمان سوی این بندهٔ غریب اسیر

زهی بنان تو توجیه رزق را قانون

خهی بیان تو آیات ملک را تفسیر

به ظل جاه تو در پایهٔ سپهر نهان

به چشم جود تو در مایهٔ وجود حقیر

نوال دست تو بطلان منت خورشید

نسیج کلک تو عنوان نامهٔ تقدیر

به سعی نام تو شد فال مشتری مسعود

ز عکس رای تو شد جرم آفتاب منیر

گه نفاذ زهی فتنه‌بند کارگشای

گه وقار زهی جرم بخش عذرپذیر

کند روانی حکم تو باد را حیران

دهد شمایل حلم تو خاک را تشویر

که بود جز تو که در ملک شاه و ملک خدای

هرآنچه جست ز اقبال یافت جز که نظیر

بر آستانهٔ قدرت قضا نیارد گفت

که جست باد گمان یا نشست گرد ضمیر

سموم حادثه از خصمت ار بگرداند

پیاز چرخ که در جنب قدر تست قصیر

به انتقام تو نشگفت اگر قضا و قدر

بهانه‌جوی به لوزینه در دهندش سیر

فکند رای تو در خاک راه رایت مهر

نبشت کلک تو بر آب جوی آیت تیر

صریر کلک تو در حشر کشتگان نیاز

ز نفخ صور زیادت همی کند تاثیر

بزرگوارا در حسب حال آن وعده

که شد به عون تو بیرون ز عقدهٔ تاخیر

به وجه رمز در این شعر بیتکی چندست

که از تامل آن هیچگونه نیست گزیر

سزد ز لطف توگر استماع فرمایی

بدان دقیقه که آن بیتها کندتقریر

ز دست آن پدر فتح کز پی تعریف

ردیف کنیت او شد ز ابتدا دو امیر

به من رسید ز همنام چشم و چشمهٔ مهر

به قدر جزو نخست از دو حرف لفظ صریر

چنین نمد که جزو دوم همی آرند

درین دو هفته به فرمان شاه و امر وزیر

به اهتمام خداوند کز عنایت اوست

هزار همچو تو فارغ دل از صغیر و کبیر

دعات گفتم و جای دعات بود الحق

در آن مضیق که آنرا جز این نبد تدبیر

بلی توقع من بنده خود همین بودست

چه در قدیم و حدیث و چه در قلیل و کثیر

به لطف تو که نپذرفت کثرتش نقصان

به سعی تو که نیالود دامنش تقصیر

همیشه تا نبود در قیاس پیر جوان

مطیع بخت جوان تو باد عالم پیر

ز اشک دیدهٔ بدخواه تو سفید چو قار

زرشک روز بد اندیش تو سیاه چو قیر

ادامه مطلب
پنج شنبه 7 مرداد 1395  - 1:14 AM

ابشروا یا اهل نیشابور اذا جاء البشیر

کاندر آمد موکب میمون منصور وزیر

موکبی کز فر او فردوس دیگر شد زمین

موکبی کز گرد او گردون دیگر شد اثیر

موکبی کز طول و عرضش منقطع گردد گمان

موکبی کز موج فوجش منهزم گردد ضمیر

موکب صدر جهان پشت هدی روی ظفر

صاحب خسرو نشان دستور سلطان دار و گیر

ناصر دنیی و دین بوالفتح کز بدو وجود

رایتش را فتح لازم گشت و نصرت ناگزیر

طاهر طاهرنسب صاحب که حکم شرع را

در ازای عرق پاک اومحیط آمد غدیر

آنکه آمد روز باسش رایض ایام تند

آنکه شد بخت جوانش حامی گردون پیر

هرکجا حزمش کند خلوت زمانه پرده‌دار

هرکجا عزمش دهد فرمان قضا فرمان‌پذیر

کرده هرچ آن در نفاذ امر گنجد جز ستم

یافته هرچ آن بامکان اندر آید جز نظیر

آن کند با عافیت عدلش که باران با نبات

وان کند با فتنه انصافش که آتش با حریر

چیست از فخر و شرف کان وصف ذاتی نیستش

آن زواید کز نظام و فخر دارد خود مگیر

وجه باقی خواست عمر او ز دیوان قضا

بر ابد بنوشت و الحق بود مقداری قصیر

وجه فاضل خواست جود او ز دیوان قدر

بر جهان بنوشت و الحق بود اقطاعی حقیر

گر ز دست او بیفتد بر فلک یک فتح باب

دود آتش همچنان باران دهد کابر مطیر

ای ترا در حبس طاعت هم وضیع و هم شریف

وی ترا در تحت منت هم صغیر و هم کبیر

سایهٔ عدل تو شامل بر فراز و بر نشیب

منهی حزم تو آگاه از قلیل و از کثیر

در خمیر طینت آدم به قوت مایه بود

عنصر تو ورنه تا اکنون بماندستی فطیر

زاب رویت پخته شد نان وجودش لاجرم

صانع از خاکش برون آورد چون موی از خمیر

هرکه در پیمان توده تو نباشد چون پیاز

انتقام روزگارش داد در لوزینه سیر

تخت کردار آسمان بر چار ارکان تکیه زد

ز ابتدای آفرینش تا ترا باشد سریر

چون نکردی التفاتی در سفر شد سال و ماه

تا به دارالملک وحدت بو کزو سازی سفیر

بفسرد گر صرصر قهرت به گردون بگذرد

آفتاب از شدت او همچو آب از زمهریر

دوش زندان‌بان قهرت را همی دیدم به خواب

مرگ را دستار بر گردن همی بردی اسیر

گفتم این چه؟ گفت دی در پیش صاحب کرده‌اند

ساکنان عالم کون و فساد از وی نفیر

شکل در گاه رفیعت را دعا کرد آسمان

شکل او شد افضل‌الاشکال و هو المستدیر

رنگ رخسار ضمیرت را ثنا گفت آفتاب

لون او شد احسن‌الالوان و هو المستنیر

صاحبا من بنده را آن دست باشد در سخن

ای به تو دست وزارت چون سپهر از مه منیر

کز تواتر در ثنای تو نیاساید دمی

خاطر من از تفکر خامهٔ من از صریر

اینک زحمت کم کنم نوعی ز تشویر است از آنک

نقدهای بس نفایه است آن و ناقد بس بصیر

گرچه در شکر تو چون سوفار تیرم بی‌زبان

درام از انعام تو کاری بنامیزد چو تیر

عشق این خدمت مرا تا حشر شد همراه جان

زانکه آمد زابتدا با گوهرم همراه شیر

تا نباشد آسمان را هیچ مانع از مدار

تا نباشد اختران را هیچ قاطع از مسیر

در بد و نیک آسمان را باد درگاهت مشار

در کم و بیش اختران را باد فرمانت مشیر

اشک بدخواهت ز دور آسمان همچون بقم

روی بدگویت ز جور اختران همچون زریر

چشم این دایم سفید از آب حسرت همچو قار

روی آن دایم سیاه از دور محنت همچو قیر

قامت این از حوادث کوژ چون بالای چنگ

نالهٔ آن از نوایب زار چون آواز زیر

ادامه مطلب
پنج شنبه 7 مرداد 1395  - 1:13 AM

ای بهمت ورای چرخ اثیر

چرخ در جنت همت تو قصیر

ای بقدر و شرف عدیم شبیه

وی به جود و سخا عدیم نظیر

پیش وهم تو کند سیر شهاب

پیش دست تو زفت ابر مطیر

نه به فر تو در کمان برجیس

نه به طبع تو در دو پیکر تیر

قلمت راز چرخ را تاویل

سخنت علم غیب را تفسیر

برق با برق فکرت تو صبور

بحر با بحر خاطر تو غدیر

بگشایی گه سؤال و جواب

مشکلات فلک به دست ضمیر

خدمتت حرفهٔ وضیع و شریف

درگهت قبلهٔ صغیر و کبیر

ای جوان بخت سروری که ندید

چون تو فرزانه چشم عالم پیر

بنده را خصم اگر به کین تو کرد

نقش عنوان نامهٔ تزویر

مالش این بس که تا به حشر بماند

بی‌گنه مست شربت تشویر

مبر امیدش از عطای بزرگ

ای بزرگ جهان به جرم حقیر

زانکه جز دست جود تو نکشد

پای ظلم و نیاز در زنجیر

مادری پیر دارد و دو سه طفل

از جهان نفور جفت نفیر

همه گریان و لقمه از اومید

همه عریان و جامه از تدبیر

کرده از حرص تیز و دیدهٔ کند

دیدها وقف روزن ادبیر

غم دل کرده بر رخ هر یک

صورت حال هر یکی تصویر

دست اقبالت ار بنگشاید

بند ادبار زین معیل فقیر

گاو دوشای عمر او ندهد

زین پس از خشکسال حادثه شیر

پای من بنده چون ز جای برفت

کارم از دست من برون شده گیر

من چه گویم که حال من بنده

حال من بنده می‌کند تقریر

تا بود چرخ را جنوب و شمال

تا بود ماه را مدار و مسیر

تخت بادت همیشه چرخ بلند

تاج بادت همیشه بدر منیر

اشک بدخواهت از حسد چو بقم

روی بدگویت از عنا چو زریر

قامت دشمنت چو قامت چنگ

نالهٔ حاسدت چو نالهٔ زیر

ادامه مطلب
پنج شنبه 7 مرداد 1395  - 1:13 AM

ای بهمت برتر از چرخ اثیر

وز بزرگی دین یزدان را نصیر

برده حکمت گوی از باد صبا

کرده دستت دست برابر مطیر

ای جوان بختی که مثل و شبه تو

کس نیابد در خم گردون پیر

بنده امشب با جمال‌الدین خطیب

آن به رای و کلک چون خورشید و تیر

عزم آندارد که خود را یک نفس

باز دارد از قلیل و از کثیر

دیگکی چونان که دانی پخته است

همچو دیگر کارهای ما حقیر

خانه‌ای ایمن‌تر از بیت حرام

شاهدی نیکوتر از بدر منیر

تا به اکنون چیز لیزی داشتم

زانکه در عشرت نباشد زو گزیر

از ترش‌رویی و تاریکی که بود

چون جفای عصر و چون درد عصیر

گاو دوشای طربمان این زمان

خشک کرد از خشک سال فاقه شیر

یک صراحی باده‌مان ده بیش نه

ور دو باشد اینت کاری بی‌نظیر

تلخ همچون عیش بدخواه ملک

تیره نی چون روی بدگویی وزیر

از صفا و راستی چون عدل و عقل

وز خوشی و روشنی جان و ضمیر

رنگ او یا لعل چون شاخ بقم

ورنه باری زرد چون برگ زریر

گر فرستی ای بسا شکراکه من

از تو گویم با صغیر و با کبیر

ورنه فردا دست ما و دامنت

کای مسلمانان از این کافر نفیر

انوری بی‌خردگیها می‌کند

تو بزرگی کن برو خرده مگیر

ادامه مطلب
پنج شنبه 7 مرداد 1395  - 1:13 AM

بضیاء دولت و دین خواجهٔ جهان منصور

که هست عالم فانی به ذات او معمور

به کلک بیاراست پیشگاه هنر

به جاه قدر بیفزود پایگاه صدور

به پیش عزمت خاک کثیف باد عجول

به پیش حلمش باد عجول خاک صبور

به جنس جنس هنر در جهان تویی معروف

به نوع‌نوع شرف در جهان تویی مشهور

به جود قدرت آن داری ارچه ممکن نیست

که خلق را برهانی ز روزی مقدور

تو آن کسی که کند پاس دولتت به گرو

ز چشم‌خانهٔ باز آشیانهٔ عصفور

به نزد برق ضمیرت پیاده باشد فرق

به پیش رای منبر تو سایه گردد نور

صفای طبع تو بفزود آب آب روان

مسیر امر تو بربود گوی باد دبور

عبارت تو چرا شد چو گوهر منظوم

کتابت تو چرا شد چو لؤلؤ منثور

به تیغ کره تو آنرا که کشته کرد اجل

خدای زنده نگردانش به نفخهٔ صور

به آب رفق تو آنرا که تشنه کرد امل

سپهر برشده ننمایدش سراب غرور

بزرگوارا من بنده و توابع من

همیشه جفت نفیرم از جهان نفور

مرا نه در خور احوال عادتیست حمید

همی به راز گشادن نباشدم دستور

مرا نه در خور ایام همتیست بلند

همی به پرده دریدن نداردم معذور

زمانه هرچه بپوشد نهان بنتوان کرد

که روزگار بود در بنات دهر قصور

مرا فلک عملی داد در ولایت غم

که دخل آن نپذیرد به هیچ خرج قصور

به خیره عزل چه جویم که می‌رسد شب و روز

به دست حادثه منشور بر سر منشور

من از فلک به تو نالم که از تو دشمن و دوست

چو از فلک به مصیبت همی‌رسند و به سور

همیشه تا بخروشد به پیش گل بلبل

همیشه تا بسراید به پیش مل طنبور

نصیب دشمنت از گل همیشه بادا خار

مذاق حاسدت از مل همیشه بادا دور

حساب عمر بداندیش بدسگال تو باد

همیشه قابل نقصان چنان که ضرب کسور

ز بیم پیکر خصمت چو پیکر مرطوب

ز رشک گونهٔ دشمن چو گونهٔ محرور

سفید چشم حسود تو چون تن ابرص

سیاه روز حسود تو چون شب دیجور

لگام حکم ترا کام کام برده نماز

چو طوق طوع ترا گردن وحوش و طیور

به رنج حاسد و بدخواهت آسمان شادان

مدام دشمن و بدگوت ز اختران رنجور

ادامه مطلب
پنج شنبه 7 مرداد 1395  - 1:13 AM

ای ز رای تو ملک و دین معمور

شب این روز و ماتم آن سور

حامل حرز نامهٔ امرت

صادر و وارد صبا و دبور

دولت تو چو ذکر تو باقی

رایت تو چو نام تو منصور

کلک تو شرع ملک را مفتی

دست تو گنج رزق را گنجور

سد حزم ترا متانت قاف

نور رای ترا تجلی طور

شاکر حفظ سایهٔ عدلت

ساکن و سایر وحوش و طیور

حرم حرمت تو شاید بود

که مفری بود ز سایه و نور

کرم از فیض دستت آورده

در جهان رسم رزق را مقدور

هرکجا صولتت فشرده قدم

زور بازوی آسمان شده زور

فتنه را از کلاه گوشهٔ جاه

کرده در دامن فنا مستور

دادی از روزگار دشمن و دوست

روز و شب را جهان ماتم و سور

با روای تو روز نامعروف

با وقوف تو راز نامستور

بوده آنجا که ذکر حامل ذکر

همه آیات شان تو مشهور

آسمانی که در عناد وغلو

هیچ خصم تو نیست جز مقهور

آفتابی که در نظام جهان

هیچ سعی تو نیست مشکور

نه قضایی که در مصالح کل

منشی رای تو دهد منشور

عزم تو توامان تقدیرست

که نباشد درو مجال فتور

گر دهد در دیار آب و هوا

مهدی عدل تو قرار امور

جوشن کینه برکشد ماهی

کمر حمله بگسلد زنبور

هرچه در سلک حل و عقد کشد

کلکت آن عالمی بدو معمور

یا بود کنه فکرت خسرو

یا بود سر سینهٔ دستور

موقف حشر چیست بارگهت

در او در صریر نایب صور

کز عدم کشتگان حادثه را

متسلسل همی کند محشور

دامنت گر سپهر بوسه دهد

ننشیند برو غبار غرور

به خدای ار به ملک کون زند

قلزم همت تو موج سرور

گرچه اندر سبای حضرت تو

باد و دیوند مسرع و مزدور

نشود هوش تو سلیمان‌وار

به چنان بار نامها مغرور

نشو طوبی نه آن هوا دارد

که تغیر پذیرد از باحور

طبع غوره است آنکه رنگ رخش

به تعدی بگردد از انگور

نفس تو معتدل مزاجی نیست

کز تف کبریا شود محرور

رو که کاملتر از تو مرد نزاد

مادر دهر در سرور و شرور

لاف مردی زند حسود ولیک

نام زنگی بسی بود کافور

معتدل جاه بادی از پی آنک

به بقا اعتدال شد مذکور

ای بقای ترا خواص دوام

وی عطای ترا لزوم وفور

وانکه من بنده بوده‌ام نه به کام

مدتی دیر از این سعادت دور

وین که در کنج کلبه‌ای امروز

بر فراق توام چو سنگ صبور

تا بدانی که اختیاری نیست

خود مخیر کجا بود مجبور

به خدایی که از مشیت اوست

رنج رنجور وشادی مسرور

که مرا در همه جهان جانیست

وان ز حرمان خدمتت رنجور

از چنین مجلس ای نفیر از بخت

تا چرا داردم همیشه نفور

ای دریغا اگر بضاعت من

عیب قلت نداردی و قصور

تا از این سان که فرط اخلاصیست

خط قربت بیابمی موفور

تا ز عمر آن قدر که مایه دهند

کنمی بر ثنای تو مقصور

گرچه زانجا که صدق بندگیست

نیستم نزد خویشتن معذور

چه کنم در صدور اهل زمان

ای بساط تو برده آب صدور

سخنم دلپذیرتر ز لقاست

غیبتم خوشگوارتر ز حضور

حال من بنده در ممالک هست

حلا آن یخ‌فروش نیشابور

از چه برداشتم حساب مراد

کان‌نشد چون حساب ضرب کسور

چون صدف تا که یک نفس نزنم

با کلامی چو لؤلؤ منثور

هر دری نیستنم چو گربهٔ رس

شاید ار نیستم چو سگ ساجور

سگ قصاب حرص را ارزد

استخوان ریزه بر قفا ساطور

جرعهٔ جام جود اگر بخورم

نکند درد منتم مخمور

مرد باش ای حمیت قانع

خاک خور ای طبیعت آزور

پادشاهم به نطق دور مشو

شو بپرس از قصاید دستور

آمدم با سخن که نتوان کرد

از جوال شره برون طنبور

دخترانند خاطرم را بکر

همه باشکل و باشمایل حور

در شبستان روزگار عزب

در ملاقات و انبساط حذور

همهرا عز و نسبت تو جهاز

همه بر نقش و سایهٔ تو غیور

درنگر گر کرای خطبه کند

مکن از التفاتشان مهجور

ای بجایی که هرچه تو گویی

شد بر اوراق آسمان مسطور

نظری کن به من چنانکه کنند

تا بدان تربیت شور منظور

تا فلک طول دهر پیماید

به ذراع سنین و شبر شهور

از سنین و شهور دور تو باد

طول ایام و امتداد دهور

روز اقبال تو چو دور سپهر

جاودان فارغ از حجاب ظهور

شب خصم تو تا به صبح آبد

چون شب نیم‌کشتگان دیجور

سخنت حجت و قضا ملزم

قلمت آمر و جهان مامور

ادامه مطلب
پنج شنبه 7 مرداد 1395  - 1:12 AM

رییس مشرق و مغرب ضیاء الدین منصور

که هست مشرق و مغرب ز عدل او معمور

به اصطناع بیاراست دستگاه وجود

به استناد بیفزود پایگاه صدور

سپهر قدری کاندر ازای قدرت او

شکوه گردون دونست و روز انجم زور

گرفته مکنت او عرصهٔ صباح و مسا

ببسته طاعت او گردن صبا و دبور

نوایب فلکی در خلاف او مضمر

سعادت ابدی بر هوای او مقصور

قضا نسازد کاری ز عزم او پنهان

قدر ندارد رازی ز حزم او مستور

فضالهٔ سخطش نیش گشته بر کژدم

حلاوت کرمش نوش گشته بر زنبور

توان گریخت اگر حاجت اوفتد مثلا

به پشتی حرم حرمتش ز سایه و نور

زهی موافق احمام تو زمین و زمان

خهی متابع فرمان تو سنین و شهور

مجاهدان نفاذ تو همچو باد عجول

مجاهزان وقار تو همچو خاک صبور

به جود اگرچه کفت همچو ابر معروفست

به لاف هرزه چو رعدت زبان نشد مشهور

کف تو قدرت آن دارد ارچه ممکن نیست

که خلق را برهاند ز روزی مقدور

چه چشمهاست که آن نیست از مکارم تو

زهی کریم به واجب که چشم بد ز تو دور

به تیغ قهر تو آنرا که سخته کرد قضا

چو وحش و طیر نیابد به نفخ صور نشور

به آب لطف تو آنرا که تشنه کرد امید

سپهر برشده ننمایدش سراب غرور

بزرگوارا من خادم و توابع من

همیشه جفت نفیریم از جهان نفور

مرا نه در خور ایام همتی است بلند

همی به پرده دریدن نداردم معذور

مرا نه در خور احوال عادتی است جمیل

همی به راز گشادن نباشدم دستور

زمانه هرچه بزاید به عرصه نتوان برد

که مادریست فلک بر بنات خویش غیور

مرا فلک عملی داد در ولایت غم

که دخل آن نپذیرد به هیچ خرج قصور

به خیره عزل چه جویم که می‌رسد شب و روز

به دست حادثه منشور در دم منشور

من از فلک به تو نالم که از دشمن و دوست

چو از فلک به مصیبت همی رسند و به سور

همیشه تا که کند نور آفتاب فلک

زمانه تیره و روشن به غیب و به حضور

شبت چو روز جهان باد و روز دشمن تو

ز گرد حادثه تاریک چون شب دیجور

حساب عمر حسود ترا اگر به مثل

زمانه ضرب کند باد همچو ضرب کسور

ادامه مطلب
پنج شنبه 7 مرداد 1395  - 1:12 AM

زهی دست وزارت از تو معمور

چنان کز پای موسی پایهٔ طور

زهی معمار انصاف تو کرده

در و دیوار دین و داد معمور

قضا در موکب تقدیر نفراشت

ز عزمت رایتی الا که منصور

قدر در سکنهٔ ایام نگذاشت

ز عدلت فتنه‌ای الا که مستور

تو از علم اولی وز فعل آخر

چه جای صاحبست و صدر و دستور

تو پیش از عالمی گرچه درویی

چو رمز معنوی در کسوت زور

حقیقت مردم چشم وجودی

بنامیزد زهی چشم بدان دور

سموم قهرت از فرط حرارت

مزاج مرگ را کردست محرور

نسیم لطفت ار با او بکوشد

نهد در نیش کژدم نوش زنبور

تواند داد پیش از روز محشر

قضا در حشر و نشر خلق منشور

به سعی کلک تو کز خاصیت هست

صریرش را مزاج صدمت صور

اگر جاه رفیعت خود نکردست

به عمر خود جز این یک سعی مشکور

که بر گردون به حسبت سایه افکند

ازو بس خدمتی نادیده مبرور

تمامست اینکه تا صبح ابد شد

هم از معروف و هم خورشید مشهور

ترا این جاه قاهر قهر ما نیست

که قهرش مرگ را کردست مقهور

حسودت را ز بهر طعمه یک‌چند

اگر ایام فربه کرد و مغرور

همان ایام دولت روز روشن

برو کرد از تعب شبهای دیجور

جهانداری کجا آید ز نااهل

سقنقوری کجا آید ز کافور

خداوندا ز حسب بنده بشنو

به حسبت بیت ده منظوم و منثور

اگر من بنده را حرمان همی داشت

دو روز از خدمتت محروم و مهجور

تو دانی کز فرود دور گردون

مخیر نیست کس الا که مجبور

به یک بد خدمتی عاصی مدانم

که در اخلاص دارم حظ موفور

چو مرجع با رضا و رحمت تست

به هر عذرم که خواهی دار معذور

گرم غفران تو در سایه گیرد

خود آن کاری وبد نور علی نور

وگر با من به کرد من کنی کار

به طبعت بنده‌ام وز جانت مامور

بیا تا کج نشینم راست گویم

که کژی ماتم آرد راستی سور

مرا الحق ز شوق خدمت تو

دل غمناک بود و جان رنجور

یکی زین کارگیران گفت می‌دان

که بحرآباد دورست از نشابور

چو اندر موکب عالی نرفتی

مرو راهیست پر ترکان خون‌خور

یکی در کف قلج سرهال و تازان

یکی برکف قدح سرمست و مخمور

صفی‌الدین موفق هم نرفتست

وز آحاد حریفان چند مذکور

مرا از فسخ ایشان فسخ شد عزم

چو انگوری که گیرد رنگ از انگور

الا تا هیچ مقدورست و کاین

که اندر لوح محفوظست مسطور

مبادا کاین از تاثیر دوران

به گیتی بی‌مرادت هیچ مقدور

سپهر از پایهٔ قصر تو قاصر

زمان بر مدت عمر تو مقصور

ترا ملک سلیمان وز سلیمی

عدوت اندر سرای دیو مزدور

ادامه مطلب
پنج شنبه 7 مرداد 1395  - 1:12 AM

ای در هنر مقدم اعیان روزگار

در نظم و نثر اخطل وحسان روزگار

آسان بر نفاذ تو دشوار اختران

پیدا بر ضمیر تو پنهان روزگار

نامانده چو تو اختر در برج شاعری

نابوده چون تو گوهر در کان روزگار

حلم ترا کمانه همی کرد آسمان

بگسست هر دو پلهٔ میزان روزگار

اخلاق تو سواد همی کرد لطف تو

پر شد بیاض و دفتر و دیوان روزگار

با عقل ترس ترسان گفتم که در ثنا

آنرا که هست زبدهٔ اعیان روزگار

لقمان روزگارش خوانم چه گفت گفت

جز انوری که زیبد لقمان روزگار

گفتم که چیست نام عدویش یکی بگوی

گفتا اگر ندانی کم‌دان روزگار

چشم زمانه کس به هنر مثل تو ندید

ای گشته در فصاحت سحبان روزگار

بر فرق شاه معنی بکرت نثار کرد

هر صامتی که بود در انبان روزگار

با آنکه موج بحر تو اندر سفینه رفت

ایمن شود ز غرقهٔ طوفان روزگار

دست قضا ز کاسهٔ جان لقمهٔ حیات

داده موافقت را بر خوان روزگار

پای قدر بمالش هرگونه حادثه

کرده مخالفت را بر نان روزگار

طفلان نطق صورت معنیت می‌کنند

پیوسته شهرتی به دبستان روزگار

سلطان داد و دین که ز تمکین و قدر اوست

در حل و عقد قدرت و امکان روزگار

چون در تو دید آنچه که هرگز ندیده بود

زان صد یکی ز جملهٔ انسان روزگار

کردت به خود گرامی و آن خود همی سزید

خود هرزه‌کار نبود سلطان روزگار

تیریز کرد دست حوادث ز آستینت

چون دامن تو دید و گریبان روزگار

از پشت دست پاره به دندان بکند چرخ

تا چون خوش آمدی تو به دندان روزگار

تا روزگار آن تو شد هرکه بخت را

گفت آن کیستی تو بگفت آن روزگار

با این همه نگشتی هرگز فریفته

چون دیگران به گربه در انبان روزگار

از بهر دفع سحرهٔ فرعون جهل را

کلکت عصای موسی عمران روزگار

در آرزوی روی تو عمری گذاشتم

پنهان ز چشم و گوش به دوران روزگار

آخر به دیدن تو دلم کرد شادمان

ای صد هزار رحمت بر جان روزگار

ز احسان روزگار غریقم ولیک نیست

بر من جوی ز منت احسان روزگار

ای خوانده مر ترا خرد از غایت لطیف

در باغ لطف دستهٔ ریحان روزگار

از روزگار عذر مرا بازخواه از آنک

گشتم غریق منت اقران روزگار

آنرا که نیست همت من او طفیلی است

کو سرگران شدست به مهمان روزگار

زین رو که روزگار نکو داردم همی

هستند نه سپهر ثناخوان روزگار

دادند مهتران لقبم انوری ولیک

چرخن نگر چه خواند خاقان روزگار

گر لاف‌پاش هست به نزدیک فاضلان

شعرم بروی دعوی برهان روزگار

ای خرسوار پیش کسی لاف می‌زنی

کوشد سوار فضل به میدان روزگار

نی‌نی به مدح باز شو و پس بگوی زود

کای ثابت از وجود تو ارکان روزگار

گرد کمیت وهم ترا در نیافتند

نی ابلق زمانه نه یک ران روزگار

در چشم همت تو نسنجد به نیم جو

نی کهنهٔ سپهر نه خلقان روزگار

جزوی ز رای تست چو نیکو نگه کنند

این روشنی که هست در ایوان روزگار

بی‌گوهر وجود تو در رستهٔ جهان

معلوم بود زینت دکان روزگار

بر چارسوق محنت هر دم عدوت را

آرد قضا به قوت و دستان روزگار

تیغ اجل کشیده و هر سو دویده نیک

آواز را که فرمان فرمان روزگار

گشتم خموش از آنکه اگر نفس ناطقه

ماند مصون همیشه ز حرمان روزگار

صد یک ز مدح تو نتوانم تمام گفت

صد بار اگر بگردم پایان روزگار

ادامه مطلب
پنج شنبه 7 مرداد 1395  - 1:12 AM

ای در نبرد حیدر کرار روزگار

وی راست کرده خنجر تو کار روزگار

معمور کرده از پی امن جهانیان

معمار حزم تو در و دیوار روزگار

در دهر جز خرابی مستی نیافتند

زان دم که هست حزم تو معمار روزگار

واضح به پیش رای تو اشکال حادثات

واسان به نزد عزم تو دشوار روزگار

رای تو از ورای ورقهای آسمان

تکرار کرده دفتر اسرار روزگار

زان سوی آسمان به تصرف برون شدی

گر قدر و قدرت تو شدی یار روزگار

قدرت برون بماند چون بنای کن فکان

بنهاد اساس دایره کردار روزگار

ور در درون دائره ماندی ز رفعتش

درهم نیامدی خط پرگار روزگار

بعد از قبای قدر تو ترکیب کرده‌اند

این هفت و هشت پاره کله‌وار روزگار

جزوی ز ملک جاه تو اقطاع اختران

نوعی ز رسم جود تو آثار روزگار

با خرج جود تو نه همانا وفا کند

این مختصر خزانه و انبار روزگار

پیش تو بر سبیل خراج آورد قضا

هرچ آورد ز اندک و بسیار روزگار

زانها نه‌ای که همت تو چون دگر ملوک

تن دردهد به بخشش و ادرار روزگار

ای وقف کرده دولت موروث و مکتسب

بر تو قضا و بستده اقرار روزگار

تزویر این و آن نه همانا به دل کند

اقرار روزگار به انکار روزگار

زیرا که روزگار ترا نیک بنده‌ایست

احسنت ای خدای نگهدار روزگار

تا بندگیت عام شد آزاد کس نماند

الا که سرو و سوسن از احرار روزگار

جودت چو در ضمان بهای وجود شد

بگشاد کاروان قدر بار روزگار

طبعت به چارسوی عناصر چو برگذشت

آویخت بخل را عدم از دار روزگار

ای در جوال عشوه علی‌وار ناشده

از حرص دانگانه به گفتار روزگار

تیغ جهادت از پی تمهید اقتداش

ایمن چو ذوالفقار ز زنگار روزگار

روزی که زلف پرچم از آشوب معرکه

پنهان کند طراوت رخسار روزگار

باشد ز بیم شیر علم شیر بیشه را

دل قطره قطره گشته در اقطار روزگار

در کر و فر ز غایت تعجیل گشته چاک

ز انگشت پای پاچهٔ شلوار روزگار

واندر گریزگاه هزیمت به پای در

از بیم سرکشان شده دستار روزگار

تو چون نمک به آب فرو برده از ملوک

یک دشت خصم را به نمکسار روزگار

ترجیح داده کفهٔ آجال خصم را

از دانگ سنگ چرخ تو معیار روزگار

زور تو در کشاکش اگر بر فلک خورد

زاسیب او گسسته شود تار روزگار

بیرون کند چو تیغ تو گلگون شود به خون

دست قدر ز پای ظفر خار روزگار

چون باد حملهٔ تو به دشمن خبر برد

کای جان و تن سپرده به زنهار روزگار

القاب و کنیت تو در اینست زانکه نیست

القاب و کنیتت شده تذکار روزگار

در نظم این قصیده ادب را نگفته‌ام

القابت ای خلاصهٔ اخیار روزگار

هرچند نام و کنیت تو نیست اندرو

ای بد نکرده حیدر کرار روزگار

دانی که جز به حال تو لایق نباشد این

کای در نبرد حیدر کرار روزگار

کرتر بود ز جذر اصم گر بپرسمش

کامثال این قصیده ز اشعار روزگار

در مدحتت که زیبد گوید به صد زبان

تاج‌الملوک صفدر و صف‌دار روزگار

کس را به روزگار دگر ی اد کی بود

وز گرم و سرد شادی و تیمار روزگار

تا زاختلاف بیع و شرای فساد و کون

باشد همیشه رونق بازار روزگار

بادا همیشه رونق بازار ملک تو

تا کاین است و فاسد از ادوار روزگار

دست دوام دامن جاه تو دوخته

بر دامن سپهر به مسمار روزگار

در عرصه‌گاه موکب میمون کبریات

کمتر جنیبت ابلق رهوار روزگار

در زینهار عدل تو ایام و بس ترا

حفظ خدای داده به زنهار روزگار

ادامه مطلب
پنج شنبه 7 مرداد 1395  - 1:07 AM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 146

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4601155
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث