به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

حبل متین ملک دو تا کرد روزگار

اقبال را به وعده وفا کرد روزگار

در بوستان ملک نهالی نشاند چرخ

وآنرا قرین نشو و نما کرد روزگار

هر شادیی که فتنه ز ما فوت کرده بود

آنرا به یک لطیفه قضا کرد روزگار

با روضهٔ ممالک و ملت که تازه باد

سعی سحاب و لطف صبا کرد روزگار

محتاج بود ملک به پیرایه‌ای چنین

آخر مراد ملک روا کرد روزگار

نظم جهان نداد همی بیش ازین ز بخل

آخر طریق بخل رها کرد روزگار

ای مجد دین و صاحب ایام و صدر شرق

دیدی چه خدمتی به سزا کرد روزگار

این آیتی که زبدهٔ آیات صنع اوست

در شان ملک خوب ادا کرد روزگار

وین گوهری که واسطهٔ عقد دهر اوست

از دست غیب نیک جدا کرد روزگار

گنج قدر ز مایه تهی کرد آسمان

تا خاک را به برگ و نوا کرد روزگار

سوی تو ای رضای تو سرچشمهٔ حیات

دایم نظر به عین رضا کرد روزگار

آنجا که حکم چرخ و نفاذ تو جمع شد

بر حکم چرخ چون و چرا کرد روزگار

در بیع خدمت تو که آمد که بعد از آنش

بر من یزید فتنه بها کرد روزگار

وانجا که ذکر صاحب ری رفت و ذکر تو

بر عهد دولت تو دعا کرد روزگار

هر سر که از عنایت تو سایه‌ای نیافت

موقوف آفتاب عنا کرد روزگار

هر تن که از رعایت تو بهره‌ای ندید

گل مهره‌های نقش بلا کرد روزگار

در بندگیت صادق و صافیست هرکه هست

وین بندگی ز صدق و صفا کرد روزگار

ای انوری مداهنت سرد چون کنی

این سعی کی نمود و کجا کرد روزگار

خسرو عماد دولت و دین را شناس و بس

کش خدمت خلا و ملا کرد روزگار

این کام دل عطیت تایید جاه اوست

بی‌عون جاه او چه عطا کرد روزگار

پیروز شه که تا به قیامت ز نوبتش

سقف سپهر وقف صدا کرد روزگار

آن خسروی که پیش ظفرپیشه رایتش

پیشانی ملوک قفا کرد روزگار

آن آسمان محل که ز بس چرخ جود او

خورشید را چو سایه گدا کرد روزگار

آنک از برای خطبهٔ ایام دولتش

برجیس را ردا و وطا کرد روزگار

وانک از برای خدمت میمون درگهش

بهرام را کلاه و قبا کرد روزگار

دست چنار دولت فتراک او نیافت

زانش ممر باد هوا کرد روزگار

پشت بنفشه خدمت میمونش خم نداد

زان پیش چون خودیش دوتا کرد روزگار

شاهی که در اضافت قدرش به چشم عقل

از قالب سپهر سها کرد روزگار

خانی که در جهان خلافش به یک زمان

از عز بد سگال عزا کرد روزگار

در موقفی که بیلکش از حبس کیش رست

بر شیر بیشه حبس فنا کرد روزگار

چون اژدهای نیزه بپیچید در کفش

در دست خصم نیزه عصا کرد روزگار

ای خسروی که فضله‌ای از خشم و خلق تست

آن مایه کاصل خوف و رجا کرد روزگار

جم‌دولتی که در نفسی کلبهٔ مرا

از نعمت تو عرش سبا کرد روزگار

با من تو کردی آنچه سخا خواندش خرد

وان دیگران دغا نه سخا کرد روزگار

در خدمت تو عذر همی خواهدم کنون

زین پیش با من از چه جفا کرد روزگار

ای پایهٔ کمال تو جایی که از علو

اول حجاب از اوج سما کرد روزگار

من بنده را ز عاجزی اندر ثنای تو

تا حشر پایمال حیا کرد روزگار

دست ذکای من به کمال تو کی رسد

گیرم که گوهرم ز ذکا کرد روزگار

ذکر ترا چه نام فزاید ثنای من

خود نام تو ز حمد و ثنا کرد روزگار

تا در سرای شادی و غم در زبان فتد

چون نیک و بد صواب و خطا کرد روزگار

اندر نفاذ خسرو و صاحب نهاده باد

هر امر کان قرین قضا کرد روزگار

در دولتی که پیش دوامش خجل شود

دوران که نسبتش به بقا کرد روزگار

ادامه مطلب
پنج شنبه 7 مرداد 1395  - 1:07 AM

ای روزگار دولت تو روز روزگار

وی بر زمانه سایهٔ تو فضل کردگار

قادر به حکم بر همه‌کس آسمان صفت

فائض به جود بر همه خلق آفتاب‌وار

حزم تو دام و دانهٔ امروز دیده دی

جود تو نقد و نسیهٔ امسال داده پار

افلاک را به عز و جلال تو اهتزاز

وایام را به جاه و جمال تو افتخار

از آب تف هیبت تو برکشد دخان

وز سنگ جذب همت تو برکشد بخار

تا سد حزم تو نکشیدند در وجود

عالم نیافت عافیت عام را حصار

عقلی گه ذکا و سحابی گه سخا

بحری گه کفایت و کوهی گه وقار

هم عقل پیش نطق تو شخصی است بی‌روان

هم نطق پیش کلک تو نقدیست کم‌عیار

در ابر اگر ز دست تو یک خاصیت نهند

دست تهی برون ندمد هرگز از چنار

تا در ضمان رزق خلایق نشد کفت

ترکیب معده را نه به پیوست پود و تار

حکم تو همچو باد دهد خاک را مسیر

علم تو همچو خاک دهد باد را قرار

نی چرخ را به سرعت امر تو ره‌نورد

نه وهم را به پایهٔ قدر تو رهگذار

از خاک زور بازوی امرت برد شکیب

وز آب نعل مرکب عزمت کند غبار

آنجا که یک پیاده فرو کرد عزم تو

ملکی توان گرفت به نیروی یک سوار

مهر تو دوستان را در دل شکفته گل

کین تو دشمنان را در جهان شکسته خار

چون مور هرکه با کمر طاعت تو نیست

بیرون کشد قضای بد از پوستش چو مار

هم غور احتیاط ترا دهر در جوال

هم اوج بارگاه ترا چرخ در جوار

چندین سوابق از پی کام تو آفرید

از تر و خشک عالم خاک آفریدگار

ورنه چو ذات کامل تو کل عالمست

کردی بر آفرینش ذات تو اختصار

تا نیست اختران را آسایش از مسیر

تا نیست آسمان را آرامش از مدار

بادا مسیر امر تو چون چرخ بی‌فتور

بادا مدار عمر تو چون دور بی‌شمار

هم فتنه را به دست شکوه تو گوشمال

هم چرخ را ز نعل سمند تو گوشوار

تو بر سریر رفعت و اعدا چو خاک پست

تو در مقام عزت و حاسد چو خاک خوار

ادامه مطلب
پنج شنبه 7 مرداد 1395  - 1:06 AM

کای کاینات رابه وجود تو افتخار

وی پیش از آفرینش و کم ز آفریدگار

ای صاحب ملک دل و صدر ملک نشان

دستور بحر دست و خداوند کان یسار

امر تو همچو میل فلک باعث مسیر

نهی تو همچو طبع زمین موجب قرار

از همت تو یافته افلاک طول و عرض

وز مدت تو یافته ایام پود و تار

از سیر کلک تو همه آفاق در سکون

وز سد حزم تو همه آفاق در حصار

یک‌چند بی‌شبانی حزم تو بوده‌اند

گرگ ستم سمین، برهٔ عافیت نزار

پهلوی ملک بستر عدل آنگهی بسود

کاقبال کرد بالش عالیت آشکار

جایی رسیده پاس تو کز بهر خواب امن

بگرفت فتنه را هوس کوک و کو کنار

از خواب امن و مستی جود تو در وجود

کس نیست جز که بخت تو بیدار و هوشیار

عدل تو سایه‌ایست که خورشید را ز عجز

امکان پیسه کردن آن نیست در شمار

تا حشر منکسف نشود آفتاب اگر

آید به زیر سایهٔ عدلت به زینهار

رای تو بر محیط فلک شعله‌ای کشید

در سقف او هنوز سفر می‌کند شرار

حلم تو بر بسیط زمین سایه‌ای فکند

طبع اندرو هنوز دفین می‌نهد وقار

قهر تو گر طلایه به دریا کشد شود

در در صمیم حلق صدف دانهٔ انار

ور یک نسیم حلق تو بر بیشه بگذرد

از کام شیر نافه برد آهوی تتار

جائی که از حقیقت باران سخن رود

تقلیدیان مختصر از روی اختصار

گویند ابر آب ز دریا برآورد

وانگه به دست باد کند بر جهان نثار

این خود فسانه‌ایست همینست و بیش نه

کز خجلت کف تو عرق می‌کند بحار

بی‌آبروی دست تو هرکس که آب یافت

از دست چرخ بود چنان کاتش از خیار

ای آفتاب عاطفت ای آسمان محل

وی هم ز آفتاب و هم از آسمانت عار

از گفتهای بنده سه بیت از قصیده‌ای

کانجا نه معتبر بود اینجا نه مستعار

آورده‌ام به صورت تضمین در این مدیح

نز بهر آنکه بر سخنم نیست اقتدار

لیکن چو سنتی است قدیمی روا بود

احیای سنت شعرای بزرگوار

ای فکرت تو مشکل امروز دیده دی

وی همت تو حاصل امسال داده پار

قادر به حکم بر همه‌کس آسمان صفت

فایض به جود بر همه خلق آفتاب‌وار

در ابر اگر ز دست تو یک خاصیت نهند

دست تهی برون ندمد هرگز از چنار

تا از مدار چرخ و مسیر ستارگان

چون چرخ پر ستاره کند باغ را بهار

بادا فرود قدر تو اجرام را مسیر

واندر وفای عهد تو افلاک را مدار

دست وزارت تو زبردست آسمان

وین بارگه و مرتبه تا حشر پایدار

بر گوشمال خصم تو مولع سپهر و بس

در گوش او نعل سمند تو گوشوار

بر جویبار عمر تو نشو نهال عز

تا باغ چرخ را ز مجره است جویبار

ادامه مطلب
پنج شنبه 7 مرداد 1395  - 1:06 AM

دوش در هجر آن بت عیار

تا به روزم نبود خواب و قرار

همه با ماه و زهره بودم انس

همه با آه و ناله بودم کار

نه کسی یک زمان مرا مونس

نه کسی یک نفس مرا غمخوار

همه بستر ز اشک من رنگین

همه کشور ز آه من بیدار

رخم از خون چو لالهٔ خودرنگ

اشکم از غم چو لؤلؤ شهوار

بر و رویم ز زخم دست کبود

دل و جانم به تیر هجر فکار

رخم از رنج زرد همچو ترنج

دلم از درد پاره همچو انار

نفسم سرد و سینه آتشگاه

دهنم خشک و دیده طوفان‌بار

گاه چون شمع قوت آتش تیز

گاه چون زیر جفت نالهٔ زار

دست بر سر زنان همی گفتم

کای فلک دست از این ضعیف بدار

تن بفرسود چند ازین محنت

جان بپالود چند از این آزار

تا کی این جور کردن پیوست

چند از این نحس بودن هموار

برگذر از ره جفا و مرا

روزکی چند بی‌غمی بگذار

طاقتم نیست از خدای بترس

بیش ازینم به دست غم مسپار

این همی گفتم و همی کردم

خاک بر سر ز گنبد دوار

یار چون نالهای من بشنید

گفت با من به سر در آن شب تار

مکن ای انوری خروش و جزع

که شدت بخت جفت و دولت یار

بار انده مکش که بار دگر

برهانیدت ایزد از غم و بار

بند بگشود چرخ، تنگ مباش

راه بنمود بخت، باک مدار

به تو آورد سعد گردون روی

روی زی درگه خداوند آر

شمس دین پهلوان لشکر شاه

پشت اسلام و قبلهٔ احرار

خاص سلطان اغلبک آنکه کفش

در سخا هست همچو ابر بهار

موی بر سایلان زبان خواهد

طبعش از بهر بخشش دینار

نظر لطف او بر آنکه فتاد

باز رست از زمانهٔ غدار

زیر پر همای دولت او

چه یکی تن چه صدهزار هزار

روز هیجا بر اسب که‌پیکر

چو برون آید از پی پیکار

مرکب زهره طبع مه نعلش

که تن باد پای خوش رفتار

گه زمین را کند ز پویه هوا

گه هوا را زمین کند ز غبار

برباید شهاب ناوک او

انجم از چرخ و نقش از دیوار

پیش او مار و مرغ در صف جنگ

تحفه و هدیه از برای نثار

مهر آرد گرفته در دندان

دیده آرد گرفته در منقار

سایهٔ رمح و عکس شمشیرش

بگر بیفتد بر جبال و بحار

سنگ این خاک گردد از انده

آب آن قیر گردد از تیمار

ای به ملکت چو وارث داود

ای به مردی چو حیدر کرار

ای چو چرخت هزار مدحت‌گوی

وی چو دهرت هزار خدمتگار

تا چو تیرست کار دولت تو

بی‌زبانست خصم چون سوفار

تو بشادی نشین که گشت فلک

خود برآرد ز دشمن تو دمار

بس ترا پشت نصرت یزدان

بس ترا یار دولت دادار

آنکه در دیدهٔ تو دارد قدر

وانکه بر درگه تو یابد بار

رفعت این را همی دهد تشریف

دولت آنرا همی نهد مقدار

بنده نیز ار به حکم اومیدی

مدحتی گفت ازو عجب مشمار

عالمی را چو از تو شاکر دید

گشت در دام خدمت تو شکار

ور ز اقبال قربتی یابد

پیش تخت تو چون صغار و کبار

جست از جور عالم جافی

رست از مکر گیتی مکار

کرد در منزل قبول نزول

گشت بر مرکب مراد سوار

تا نباشد به رنگ روز چو شب

تا نباشد به فعل نور چو نار

شب اعدات را مباد کران

روز شادیت را مباد کنار

پای بدگوی حاسدت در بند

سر بدخواه و دشمنت بر دار

ادامه مطلب
پنج شنبه 7 مرداد 1395  - 1:06 AM

آب چشمم گشت پر خون زاتش هجران یار

هست باد سرد من بر خاک از آن کافور بار

آب و آتش دارم از هجران او در چشم و دل

از دل چون بادم از دوران گردون خاکسار

آب چشمم ز آتش دل نزهت جان می‌برد

همچو باد تند کاه از روی خاک اندر قفار

گر ز آب وصل او این آتش دل کم کنم

من چو باد از خاک کوی او شوم عنبر عذار

تا در آب چشمم و در آتش دل از فراق

همچو بادم من ز خاکی و دویی روزگار

زآب چشم و زآتش دل گر بخواهم در جهان

باد را پنهان کنم در خاک من همچون شرار

آب چشمم زآتش هجران چنان رنگین شدست

کز رخ باد بهاری خاک کوه لاله‌زار

آب چشم و آتش دل را ندارم هیچ دفع

جز نسیم باد مدح و خاک پای شهریار

خسروی کز آب لطف و آتش شمشیر او

باد بی‌مقدار گشت از دشمن چون خاک خوار

سنجر آن کز آب و آتش گرد و گل پیدا کند

مهر و کین او چو باد و خاک از تیر بهار

آنکه آب و آتش انگیزند تیغ و تیر او

از دل باد هوا و خاک میدان روز کار

پادشاهی کاب و آتش صولتش را چاکرند

باد را از خاک سم مرکبش هست افتخار

گر رسد بر آب دریا آتش شمشیر او

همچو باد از خاک دریاها برآرد او دمار

آب گردد همچو آتش در دهان آن کسی

کو ندارد همچو باد از خاک درگاهش مدار

آب اگر بر آتش آید از نهیب عدل او

بی‌گمان گردند همچون باد و خاک آموزگار

هست اندر دست آب و گوش آتش در جهان

باد تاثیرش سوار و خاک عدلش گوشوار

کی شدندی آب و آتش در جهان هریک پدید

گر نگشتی باد اقبالش درین خاک آشکار

از وجود جود و آب و آتش اقبال اوست

باد را پاکیزگی و خاک را پر در کنار

ای خداوندی کز آب و آتش جود و سخات

همچو باد و خاک مشهورند اندر هر دیار

تا بیابد آب روی از آتش اقبال تو

باد دولت بر یمین و خاک نصرت بر یسار

انوری از آب مهر و آتش مدحت کند

درج در نظم را چون باد بر خاکت نثار

تا نباشد آب و آتش نیکخواه یکدگر

تا بود از باد و خاک اندر جهان گرد و غبار

همچو آب و آتشت خواهم بقای سرمدی

تا چو باد از پیکر هر خاک گشته کامکار

ادامه مطلب
پنج شنبه 7 مرداد 1395  - 1:05 AM

شب و شمع و شکر و بوی گل و باد بهار

می و معشوق و دف و رود و نی و بوس و کنار

سبزه و آب گل‌افشان و صبوحی در باغ

نالهٔ بلبل و آواز بت سیم عذار

خوش بود خاصه کسی را که توانایی هست

وای بر آنکه دلی دارد و آنهم افکار

نوبهار آمد و هنگام طرب در گلزار

چه بهاری که ز دلها ببرد صبر و قرار

ساقیا خیز که گل رشک رخ حورا شد

بوستان جنت و می کوثر و طوبیست چنار

مرده خواهد که بجنبد به چنین وقت از جا

کشته خواهد که ز خون لاله کند با گلنار

کار می‌ساز که بی‌می نتوان رفت به باغ

مست رو سوی چمن تات کند باغ نثار

بلبل شیفته مست است و گل و سرو و سمن

نپسندند که او مست بود ما هشیار

باد نوروز سحرگه چو به بستان بگذشت

گل صد برگ برون رست ز پیرامن خار

چرب‌دستی فلک بین تو که بی‌خامه و رنگ

کرد اطراف چمن را همه پر نقش و نگار

نقش‌بندی هوا باز نگه کن بر گل

که دو صد دایره بر دایره زد بی‌پرگار

شکل غنچه است چو پیکان که بود بر آتش

برگ بیدست چو تیغی که برآرد زنگار

گل نارست درخشنده چو یاقوتین جام

دانهٔ نار چو لل و چو در جست انار

طفل غنچه عرق آورده ز تب بر رخ از آن

مادر ابر همی اشک برو بارد زار

دی گل سرخ و سهی سرو رسیدند به هم

در میان آمدشان گفت و شنودی بسیار

گل همی گفت ترا نیست بر من قیمت

سرو می‌گفت ترا نیست بر من مقدار

گل ازو طیره شد و گفت که ای بی‌معنی

دم خوبی زنی آخر به کدام استظهار

گویی آزادم و بر یک قدمی پیوسته

دعوی رقص نمایی و نداری رفتار

سرو لرزان شد و زان طعنه به گل گفت که من

پای برجایم و همچون تو نیم دست‌گذار

سالها بودم در باغ و ندیدم رخ شهر

تو که دوش آمدی امروز شدی در بازار

گل دگربار برآشفت و بدو گفت که من

هر به یک سال یکی هفته نمایم دیدار

نه پس از یازده مه بودن من در پرده

که کنون نیز بپوشم رخ و بنشینم زار

سوی شهر از پی آن رفتم تا دریابم

بزم خورشید زمین سایهٔ حق فخر کبار

نازش ملک و ملک ناصر دین قتلغ شاه

که بدو فخر کند تخت به روزی صدبار

آن جوان بخت شه پاکدل پاک‌سرشت

آن نکوسیرت نیکوسیر نیکوکار

آن خردمند هنردوست که کردست خجل

بحر و کان را به گه بذل یمینش ز یسار

کف او ضامن ارزاق وحوشست و طیور

در او قبلهٔ ارکان بلادست و دیار

خه‌خه ای قدر ترا طارم گردون کرسی

زه زه ای رای ترا صبح منیر آینه‌دار

هرچه گویم به مدیح تو و گویند کسان

تو از آن بیشتری نیست در آن هیچ انکار

منکران همه عالم چو رسیدند به تو

بر تمیز و خرد و خلق تو کردند اقرار

احتشام تو درختی است به غایت عالی

که نشاط و طرب و ناز و نعیم آرد بار

تو سلیمانی و زیر تو فرس تخت روان

تخت از معجزه بر باد نشسته چو غبار

چون کدو خصم تو گردنکش اگر شد چه شود

هم تواش باز کنی پوست ز تن همچو خیار

با همه سرکشی توسن گردون چو شتر

دست حکم تو ببینیش درون کرد مهار

نیست جز کلک تو گر کلک بود مشک‌فشان

نیست جز طبع تو گر طبع بود گوهربار

همچو باران به نشیب افتد بدخواه تو باز

گر به بالاکشدش چرخ دو صد ره چو بخار

دشمنت را چو خرد نیست اگر گنج نهد

نشود مالک دینار به ملک و دینار

نشود مشک اگر چند فراوان ماند

جگر سوخته در نافهٔ آهوی تتار

علم دولت تو میخ زمین است و زمان

عزت ذات شریفت شرف لیل و نهار

ده ره از نه فلک ایام شنیدست صریح

که تویی واسطهٔ هفت و شش و پنج و چهار

گر چو فرعون لعین خصم تو در بحر شود

موکب موسویت گرد برآرد ز بحار

باز تمکین تو هرجا که به پرواز آید

سر فرو دزدد بدخواه تو چون بوتیمار

گرد نبندد کمر مهر تو چون مور عدوت

زود از پوست برون آردش ایام چو مار

تو چنانی که در آفاق ترا نیست نظیر

به صفا و به حیا و به ثبات و به وقار

باز اخوان خردمند ترا چتوان گفت

زیرک و فاضل و دشمن‌شکن و کارگذار

سرورا، پاکدلا، زین فلک بی‌سر و پا

زندگانی رهی گشت به غایت دشوار

نقد می‌بایدم امروز ز خدمت صد چیز

نقدتر از همه حالی فرجی و دستار

بندگانند فراوان ز تو با نعمت و ناز

بنده را نیز چه باشد هم از ایشان انگار

وقت آنست که خواهی ز کرم کلک و دوات

بدری پارهٔ کاغذ ز کنار طومار

بر هر آن کس که براتم بنویسی شاید

به کمال‌الدین باری ننویسی زنهار

زانکه آن ظالم بی‌رحم یکی حبه نداد

زان زر و جامه و کرباس و کتان من پار

آن کمالی که چو نقصان من آمد در پیش

زان ندیدم من از آن هدیهٔ شاهی آثار

هجو کی خواستمش گفت ولی ترسیدم

که نه بر طبع ملک راست بود آن گفتار

بحلش کردم اگر چند که او ظالم بود

با ویم بیش از این نیز مبادا سر و کار

تا جهان ماند، ماناد وجودت به جهان

بادی از بخت و جوانی و جهان برخوردار

دوستان جمع و ندیمان خوش و دولت باقی

سر تو سبز و دلت شاد و تنت بی‌آزار

عید فرخنده و در عید به رسم قربان

سر بریده عدویت همچو شتر زار و نزار

ادامه مطلب
پنج شنبه 7 مرداد 1395  - 1:05 AM

ای به خوبی و خرمی چو بهار

گشته در دیدها بهار نگار

عرصهٔ صحن تو بهشت هوا

ذروهٔ سقف تو سپهر عیار

از سپهرت به رفعت آمده ننگ

وز بهشتت به نزهت آمده عار

گشته باطل ز عکس دیوارت

آن دورنگی که داشت لیل و نهار

در تو از مشکلات موسیقی

هرچه تقریر کرده موسیقار

کرده زان پس مکرران صدات

هم بر آن پرده سالها تکرار

معتدل عالمی که در تو طیور

همه هم ساکن‌اند و هم طیار

بلعجب عرصه‌ای که در تو وحوش

همه هم ثابتند و هم سیار

کرگ تو پیل کشته بر تارک

باز تو کبک خسته در منقار

شیر و گاو تو بی‌نزاع و غضب

ابدالدهر مانده در بیکار

تیغ ترکان رزمگاه ترا

آسمان کرده ایمن از زنگار

جام ساقی بزمگاه ترا

می‌پرستان نه مست و نه هشیار

موج در جوی تو فلک سرعت

مرغ بر بام تو ملک هنجار

با تو رضوان نهاده پیش بهشت

چند کرت عصا و پا افزار

عمرها در عمارتت بوده

دهر مزدور و آسمان معمار

سحر نقش ترا نموده سجود

مردم دیدها هزار هزار

بزمگاه ترا هلال قدح

همه وقتی پر آفتاب عقار

دیلم و ترک رزمگاه ترا

هیچ کاری دگر نه جز پیکار

رمح این چون شهاب آتش‌سوز

تیغ آن چون مجره گوهردار

وحش و طیر شکارگاه ترا

خامه بی‌اضطراب داده قرار

سایهٔ تو چنان کشیده شدست

کافتابش نمی‌رسد به کنار

پایهٔ تو چنان رفیع شدست

کاسمان را فرود اوست مدار

آسمان زیر دست پایهٔ تست

ورنه کردی ستاره بر تو نثار

باغ میمونت را نشسته مدام

همچو مرغان فرشته بر دیوار

طارم قدر تو چو گردون نه

چمن صحن تو چو ارکان چار

رستنیهاش چون نبات بهشت

فارغ از گردش خزان و بهار

سوسنش همچو منهیان گویا

نرگسش همچو عاشقان بیدار

یک دم از طفل و بالغش خالی

دایهٔ نشو را نبوده کنار

پنجهٔ سرو او به خنجر بید

بی‌گنه بر دریده سینهٔ نار

سایهٔ بید او به چهرهٔ روز

بی‌سبب در کشیده چادر قار

صدف افکنده موج برکهٔ او

همه اطراف خویش دریاوار

فضلهٔ سرخ بید او مرجان

لؤلؤ سنگ ریز او شهوار

در عالیش بر زبان صریر

مرحبا گوی ز ایران هموار

نابسوده در او ز پاس وزیر

سر زلف بنفشه دست چنار

آن قدر قدرت قضا پیمان

آن ملک سیرت ملوک آثار

ناصرالدین که شاخ نصرت و دین

ندهد بی‌بهار عدلش بار

طاهربن مظفر آنکه ظفر

همه بر درگهش گذارد کار

آنکه بفزود کلک را رونق

وانکه بشکست تیغ را بازار

وانکه جز باس او ندارد زرد

فتنهای زمانه را رخسار

دست رایش بکوفت حلقهٔ غیب

برکشیدند از درون مسمار

دولتش را چو چرخ استیلا

همتش را چو بحر استظهار

بوی باسش مشام فتنه نیافت

رخت برداشت رنگش از رخسار

نه معالیش پایمال قیاس

نه ایادیش زیردست شمار

کار عزمش به ساختن آسان

غور حزمش به یافتن دشوار

دست جودش همیشه بر سر خلق

پای خصمش مدام بر دم مار

کرده چرخش به سروری تسلیم

داده دهرش به بندگی اقرار

رایت او به جنبش اندک

خانه‌پرداز فتنهٔ بسیار

روزگارش به طبع گفته بگیر

هرچه رایش به حکم گفته بیار

بسته با حکم از قضا بیعت

گفته با کلک او قدر اسرار

داشته شیر چرخ را دایم

سایهٔ شیر رایتش به شکار

به بزرگیش کاینا من کان

داده یک عزم و یک زبان اقرار

کرده دوش یهود را تهدید

احتساب سیاستش به غیار

تا جهان لاف بندگیش زدست

سرو ماندست و سوسن از احرار

از عجب لا اله الا الله

چون کنند آفتاب را انکار

ای قضا بر در تو جویان جاه

وی قدر بر در تو خواهان بار

مسرع حکم تو زمانه نورد

شعلهٔ باس تو ستاره شرار

کوه را با طلایهٔ حلمت

گشته قایم جهادهای وقار

جیش عزمت دلیل بوده بسی

فتنه را در مضیقها به عثار

رایتت آیتی است حق‌گستر

قلمت معجزیست باطل خوار

رتبت کلک دست تو بفزود

تا جهان را مشیر گشت و مشار

چه عجب زانکه خود مربی نیست

کلک را در جهان چو دریا بار

دهرش از انقیاد گفته بگیر

هرچه رایش به حکم گفته بیار

صاحبانی چرا از آنکه فلک

دارد از من بدین سخن آزار

اندرین روزها به عادت خویش

مگر اندر میان خواب و خمار

بیتکی چند می‌تراشیدم

زین شتر گربه شعر ناهموار

منشی فکرتم چو از دو طرف

گشت معنی ستان و لفظ سپار

گفتمت صاحبا فلک بشنید

گفت هان ای سلیم‌دل زنهار

این ندا هیچ در سخن منشان

وین سخن بیش بر زبان مگذار

آنکه توقیع او کند تعیین

خسرو و صاحب و سپهسالار

وانکه دارند در مراتب ملک

بندگانش ملوک را تیمار

آنکه امرش دهد به خاک مسیر

وانکه نهیش دهد به باد قرار

وانکه هرگز به هیچ وجه ندید

فلکش جز به آب و آینه یار

وانکه از روی کبریا دربست

نه به عون سپاه و عرض سوار

وانکه جز عزم او نجنباند

رایت فتح را به گیر و به دار

تخت خاقان بگوشهٔ بالش

تاج قیصر به ریشهٔ دستار

صاحبش خوانی ای کذی و کذی

هان گرت می‌نخارد استغفار

ای در آن پایه کز بلندی هست

از ورای ولایت گفتار

نیست از تیر چرخ ناطق‌تر

دست از نطق زید و عمرو بدار

به خدای ار بدین مقام رسد

هم شود بی‌زبانتر از سوفار

من دلیری همی کنم ورنه

بر بساط تو از صغار و کبار

هیچ صاحب سخن نیارد کرد

این چنین بر سخنوری اصرار

تا بود بزم زهروی را گل

تا بود تیر عقربی را خار

فلک مجلست ز زهره‌رخان

باد چونان که بشکفد گلزار

دور فرمان دهیت همچو ابد

پای بیرون نهاده از مقدار

داعیان دوام دولت تو

انس و جان بالعشی و الابکار

جاهت از حرز و حفظ مستغنی

جانت از عمر و مال برخوردار

ادامه مطلب
پنج شنبه 7 مرداد 1395  - 1:05 AM

 

دی بامداد عید که بر صدر روزگار

هر روز عید باد به تایید کردگار

بر عادت از وثاق به صحرا برون شدم

با یک دو آشنا هم از ابناء روزگار

در سر خمار باده و بر لب نشاط می

در جان هوای صاحب و در دل وفای یار

اسبی چنانکه دانی زیر از میانه زیر

وز کاهلی که بود نه سک‌سک نه راهوار

در خفت و خیز مانده همه راه عیدگاه

من گاه زو پیاده و گاهی برو سوار

نه از غبار خاسته بیرون شدی به زور

نه از زمین خسته برانگیختی غبار

راضی نشد بدان که پیاده شوم ازو

از فرط ضعف خواست که بر من شود سوار

گه طعنه‌ای ازین که رکابش دراز کن

گه بذله‌ای از آن که عنانش فرو گذار

من واله و خجل به تحیر فرو شده

چشمی سوی یمینم و گوشی سوی یسار

تا طعنهٔ که میدهدم باز طیرگی

تا بذلهٔ که می‌کندم باز شرمسار

شاگردکی که داشتم از پی همی دوید

گفتم که خیر هست، مرا گفت بازدار

تو گرم کرده اسب به نظاره‌گاه عید

عید تو در وثاق نشسته در انتظار

عیدی چگونه عیدی چون تنگها شکر

چه تنگها شکر که به خروارها نگار

گفتم کلید حجره به من ده تو برنشین

این مرده ریگ را تو به آهستگی بیار

القصه بازگشتم و رفتم به خانه زود

در باز کرد و باز ببست از پس استوار

بر عادت گذشته به نزدیک او شدم

آغوش باز کرد که هین بوس و هان کنار

در من نظر نکرد چو گفتم چه کرده‌ام

گفت ای ندانمت که چگویم هزار بار

امروز روز عید و تو در شهر تن زده

فردا ترا چگوید دستور شهریار

بد خدمتی اساس نهادی تو ناخلف

گردندگی به پیشه گرفتی تو نابکار

گفتم چگویمت که درین حق به دست تست

ای ناگزیر عاشق و معشوق حق‌گزار

لیکن ز شرم آنکه درین هفته بیشتر

شب در شراب بوده‌ام و روز در خمار

ترتیب خدمتی که بباید نکرده‌ام

کمتر برای تهنیتی بیتکی سه چار

گفتا گرت ز گفتهٔ خود قطعه‌ای دهم

مانند قطعهای تو مطبوع و آبدار

گفتم که این نخست خداوندی تو نیست

ای انوریت بنده و چون انوری هزار

پس گفتمش که بیتی ده بر ولا بخوان

تا چیست وزن و قافیه چون برده‌ای به کار

آغاز کرد مطلع و آواز برکشید

وانگاه چه روایت چون در شاهوار

ادامه مطلب
پنج شنبه 7 مرداد 1395  - 1:04 AM

هندویی کز مژگان کرد مرا لاله قطار

سوخت از آتش غم جان مرا هندووار

لاله راندن به دم و سوختن اندر آتش

هندوان دست ببردند بدین هر دو نگار

هندوانه دو عمل پیش گرفت او یارب

داری از هر دو عمل یار مرا برخوردار

هندوان را چه اگر گرم و تر آمد به مزاج

عشقشان در دل از آن گرمتر آمد صدبار

عشق هندو به همه حال بود سوزان‌تر

که در انگشت بود عادت سوزانی نار

اتفاق فلکی بود و قضای ازلی

عشق را بر سر من رفته یکایک سر و کار

دیدم از پنجرهٔ حجرهٔ نخاس او را

او به کاشانه بد و من به میان بازار

هم بر آن‌گونه که از پنجرهٔ ابر به شب

رخ رخشندهٔ مه بیند مرد نظار

کشی و چابکیش دیدم و با خود گفتم

اینت افسونگر هندو نسب جادو سار

به فسون بین که بدانگونه مسخر کردست

هم به بالای خود از عنبر و از مشک دو مار

آنکه دلال دو گیسوی پر از عطر ویست

نیست دلال درین مرتبه هست او عطار

زنخش چیست یکی گوی بلورین در مشک

ابرویش چیست دو چوگان طلی کرده نگار

دمچهٔ چشم کدامست و دماوند کدام

حلقهٔ زلف کدامست و کدامست تتار

آنکه آن حور که او را دل احرار بهشت

وانکه آن بت که ورا جان عزیزان فرخار

گو بیا روی ببین اینک وانگه به دو دست

زو نگهدار به دل و دین خود ای صومعه‌دار

من در آن صورت او عاجز و حیران مانده

دیده در وی نگران و دل از اندیشه فکار

هندوانه عملی کرد وی و من غافل

دلم از سینه برآورده و از فرق دمار

جادویی کردن جادو بچه آسان باشد

نبود بط بچه را اشنهٔ دریا دشوار

چون به ناگاه فرود آمد از آن حجره به شیب

همچو کبکی که خرامنده شود از کهسار

پای من خشک فرومانده ز رفتار و مرا

نیست بر خشک زمین پای من و گل ستوار

گفتم ای رشک بتان عشق مبارک بادم

که گرفتم غم عشق تو به صد مهر کنار

خنده می‌آمدش و بسته همی داشت دو لب

کانچنان خنده نبینی ز گل هیچ بهار

گفت اگر زر بودت عشق مبارک بادت

که به زر پای رسد بر سر نجم سیار

از خداوند مرا گر بخری فردا شب

برخوری از من و از وصل من اندوه مدار

گفتم ار زر نبود پس چه بود تدبیرم

گفت یک بدرهٔ زر فکر کن و ریش مخار

دلم از جا بشد ناگه و بخروشیدم

جامه بدریدم و اشک از مژگان کرد نثار

نوحهٔ زار همی کردم و می‌گفتم وای

اینت بی‌سیمی و با سیم همی آید یار

دلش از زاری و از نوحهٔ من باز بسوخت

به نوازش بگشاد آن دو لب شکربار

گفت مخروش ترا راه نمایم که چه کن

رو بر خواجهٔ خود شعر برو سیم بیار

خواجهٔ عادل عالم خلف حاتم طی

معطی دهر جلال‌الوزرا شمع دیار

آنکه آسان به کم از تو مثلا داده بود

ده به از من به یکی راه ترا نه صدبار

نه بسنجد چهل از من به جوی در چشمش

نه بهای چو منی بگذرد از چل دینار

رو میندیش که از بهر توام بخریدی

به مثل قیمت من گر بگذشتی ز هزار

گفتم ای دوست نکوراه نمودی تو ولی

با خداوند کرا زهره از این سان گفتار

گفت لا حول و لا قوة الا بالله

این چه گل بود که بشکفت میانش پرخار

او چو برگشت و خرامان شد از آنجای وداع

که نحوست کند از چرخ بر آنجای نثار

درد بی‌سیمیم آورد به سوی خانه

چو گنه کاری حاشا که برندش سوی دار

در ببستم بدو زنجیر هم از اول شب

پشت کردم سوی در روی به سوی دیوار

گفتم امشب بسزا بر سر بی‌سیمی خویش

تا گه صبح یکی ناله کنم زارازار

اشک راندم که همی غرقه شدی کشتی نوح

آه کردم که همی خیمه بیفکندی نار

هر شراری که برانداخت دل از روی رهی

بر فلک دیدم رخشان شده انجم کردار

من درین دمدمهٔ کار که سیمرغ سحر

به یکی جوی پر از شیر فرو زد منقار

گرمی و تری آن شیر همانا که مرا

به سوی مغز همان لحظه برآورد بخار

تا زدم چشم ولی نعمت خود را دیدم

بر نهالی به زر بر طرف صفهٔ بار

گفت ای انوری آخر چه فتادست ترا

که فرو رفته‌ای و غمزده چون بوتیمار

پیشتر رفتم و با خواجه به یکبار به شرح

قصهٔ عشق کنیزک همه کردم تکرار

خوش بخندید و مرا گفت سیه‌کار کسی

گفتم از خواجه سیه به نبود رنگ‌نگار

هم در آن لحظه بفرمود یکی را که برو

بخر این بدره بیار و به ثناگوی سپار

رفت و بخرید و بیاورد و به من بنده سپرد

دست دلدار گرفتم شدم آنگه بیدار

نه ولی‌نعمت من بود و نه معشوقهٔ من

راست من با تن خود خفته چو با سگ شنغار

وز همه نادره‌تر آنکه عطا خواست عطا

تا بر خواب گزارنده گرو شد دستار

ویحک ای چرخ منم مانده سری پر سودا

از جهان این سر و سودا به من ارزانی دار

دور ادبار تو تا چند به پایان آرم

دور اقبال اگر هست بیار ای دیار

ای کریمی و حلیمی که ز نسل آدم

کرم و حلم ترا آمده بی‌استغفار

از کریمی و حلیمی است که می بنیوشی

نعرهٔ زاغ و زغن چون نغم موسیقار

گرچه از قصه درازی ببرد شیرینی

کی بود از بر هفتاد ترش بوالغنجار

همه به قدر تو که کوتاه نخواهم کردن

تا ببینم که دهی تا شب قدرم دیدار

ناز بنده که کشد جز که خداوند کریم

ناز حسان که کشد جز که رسول مختار

من برآنم که مدیح تو بخوانم برخاک

تا شود خاک سیه کن‌فیکون زر عیار

وانگهی زر بدهم کار چو زر خوب کنم

بیش چون زر نکنم در طلب زر رخسار

راست گویم چو کف راد گهربار تو هست

منت زر شدن خاک سیاهم به چکار

آفتاب فلک‌آرای تو بر جای بود

جای باشد که جهان را ز چراغ آید عار

تا به نزدیک سر و صدر اطبا آفاق

عشق بیماری دل باشد و عاشق بیمار

دل من باد گرفتار چنین بیماری

تو خداوند مرا داشته هردم تیمار

ادامه مطلب
پنج شنبه 7 مرداد 1395  - 1:04 AM

ای خداوندی که هرکه از طاعتت سربرکشد

روزگارش خط خذلان تا ابد بر سر کشد

گر سموم قعر تو بر موج دریا بگذرد

جاودان از قهر دریا باد خاکستر کشد

ور نسیم لطف تو بر شعلهٔ دوزخ وزد

دلو چرخ از دوزخ آب زمزم و کوثر کشد

رونق عالم تصرفهای کلکت می‌دهد

ورنه تاثیر حوادث خط به عالم درکشد

بر مسیر کلک تو ترتیب عالم واجبست

تا به استحقاقش اندر سلک نفع و ضر کشد

تیر گردون کیست باری در همه روی زمین

کو به دیوان قدر یک حرف بر دفتر کشد

گر ز بهر تیر شه گلبن کند پیکان رواست

بید باری کیست کاندر باغ شه خنجر کشد

صاحبا گر بنده را تشریف خاصت آرزوست

تا بدان دامن ز جیب آسمان برتر کشد

کیست آخر کو نخواهد کز پی تشریف تو

ذیل تاریخ شرف در عرصهٔ محشر کشد

آسمان را گر نوید جامهٔ سگبان دهی

در زمان ذراعهٔ پیروزه از سر برکشد

تا عروس بوستان را دست انصاف بهار

از ره مشاطگی در حیله و زیور کشد

رونق بستان عمرت باد تا این شعر هست

کابر آذاری همی در بوستان لشکر کشد

ادامه مطلب
پنج شنبه 7 مرداد 1395  - 12:50 AM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 146

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4601136
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث