به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

دوش از درم درآمد سرمست و بی‌قرار

همچون مه دو هفته و هر هفت کرده یار

با زلف تابدار دلاویز پر شکن

با چشم نیم‌خواب جهان‌سوز پرخمار

جستم ز جای و پیش دوید و سلام کرد

واوردمش چو تنگ شکر تنگ در کنار

گفت از کجات پرسم و خود کی رسیده‌ای

چونی بماندگی و چگونست حال و کار

گفتم که حالم از غم تو بس تباه بود

لیکن کنون ز شادی روی تو چون نگار

تا همچون چنگ تو به کنارم نیامدی

بودم چو زیر چنگ تو با ناله‌های زار

بنشست و ماجرای فراق از نخست روز

آغاز کرد و قصهٔ آن گوی و اشکبار

می‌گفت و می‌گریست که آخر چو درگذشت

بی‌تو ز حد طاقت من بار انتظار

منت خدای را که به هم باز یک نفس

دیدار بود بار دگرمان در این دیار

القصه از سخن به سخن شد چو یک زمان

گفتیم از این حدیث و گرفتیم اعتبار

افتاد در معانی و تقطیع شاعری

بر وزنهای مشکل و الفاظ مستعار

گفتا اگرچه مست و خرابم سؤال کن

رمزی دو زین نمط نه نهان بل به آشکار

گفتم که چیست آنکه پس دور چرخ ازوست

گر زیر دور چرخ یمین است یا یسار

در بزم رشک برده برو شاخ در خزان

در بذل شرم خورده از او ابر در بهار

اصل وجود اوست که از بیخ فرع اوی

دارد همان نظام که از هفت و از چهار

گفتا که دست نایب سلطان شرق و غرب

آن از جهان گزیده و دستور شهریار

مودود احمد عصمی کز نفاذ امر

دارد زمام گیتی در دست اختیار

گفتم که چیست آن تن بی‌جان که در صبی

بودی صباش دایه و مادرش جویبار

زو موج فتنه ساکن و او روز و شب دوان

زو ملک شاه فربه و او سال و مه نزار

گه در مزاج حرف نهد نفس ناطقه

گه در کنار نطق کند در شاهوار

گفتا که کلک نایب دستور شرق و غرب

آن لطف گاه بر و سیاست به روز بار

مودود احمد عصمی کز مکان اوست

بنیاد دین و قاعدهٔ دولت استوار

گفتم قصیده‌ای اگرت امتحان کنم

در مدح این خلاصهٔ مقصود روزگار

طبعت بدان قیام تواند نمود گفت

کم‌گوی قصه، خیز دوات و قلم بیار

برخاستم دوات و قلم بردمش به پیش

آن یار ناگزیر و رفیق سخن‌گزار

برداشت کلک و کاغذ و فرفر فرونوشت

بر فور این قصیدهٔ مطبوع آبدار

ادامه مطلب
پنج شنبه 7 مرداد 1395  - 12:50 AM

باد شبگیری نسیم آورد باز از جویبار

ابر آذاری علم افراشت باز از کوهسار

این چو پیکان بشارت‌بر، شتابان در هوا

وان چو پیلان جواهرکش خرامان در قطار

گه معطر خاک دشت از باد کافوری نسیم

گه مرصع سنگ کوه از ابر مرواریدبار

بوی خاک از نرگس و سوسن چو مشک تبتی

روی باغ از لاله و نسرین چو نقش قندهار

مرحبا بویی که عطارش نباشد در میان

حبذا نقشی که نقاشش نباشد آشکار

ابر اگر عاشق نشد چون من چرا گرید همی

باد اگر شیدا نشد چون من چرا شد بی‌قرار

مست اگر بلبل شدست از خوردن مل پس چراست

چهرهٔ گل با فروغ و چشم نرگس پر خمار

رونق بازار بت‌رویان بشد زیرا که بود

بوی خطشان گلستان و رنگ رخشان لاله‌زار

باده خور چون لاله و گل زانکه اندر کوه و دشت

لاله می‌روید ز خارا گل همی روید ز خار

باده خوردن خوش بود بر گل به هنگام صبوح

توبه کردن بد بود خاصه در ایام بهار

بر گل سوری می صافی حلالست و مباح

خاصه اندر مجلس صدر جهان فخر کبار

مجلس عالی علاء الدین که از دست سخاش

زر ز کان خواهد امان و در ز دریا زینهار

عالم علم و سپهر جود محمود آنکه هست

افتخار روزگار و اختیار شهریار

دست جود آسمان از دست جودش مایه‌خواه

نقد جاه اختران بر سنگ قدرش کم‌عیار

عقل پروردست گویی روح او را در ازل

روح پروردست گویی شخص او را برکنار

راست‌کاری پیشه کردست از برای آنکه نیست

در قیامت هیچکس جز راستکاران رستگار

کی شود عالم از او خالی که از بهر بقاش

کرد ایزد روز مولودش فنا را سنگسار

زاب و آتش برد روح و رای او پاکی و نور

چون ز باد و خاک طبع و حلم او لطف و وقار

خواستند از حلم و رای او زمین و آسمان

هریکی در خورد خود چیزی ز روی افتخار

خود او چون زان سؤال آگه شد اندر حال داد

کوه این را خلعت و خورشید آنرا یادگار

ابر جودش گر به نیسان قطره بارد بر زمین

تا قیامت با درم آید برون دست چنار

ای به جنب همت تو پایهٔ اجرام پست

وی به پیش طلعت تو چشمهٔ خورشید تار

دارد از لطف تو برجیس و ز قهر تو زحل

این سعادت مستفاد و آن نحوست مستعار

در پناه درگه اقبال و بام قدرتست

هفت کوکب در مسیر و نه سپهر اندر مدار

ورکسی گوید نشاید بود گویم پس چراست

این نه آنرا پاسبان وان هفت این را پرده‌دار

فضل یزدان هست سال و مه یسارت را یمین

رای سلطان هست روز و شب یمینت را یسار

هر لباسی کز شرف پوشید شخص دولتت

رفعتش بودست پود و عصمتش بودست تار

گر شود در سنگ پنهان دشمنت همچون کشف

ور شود در خاک متواری حسودت همچو مار

حزم تو آنرا چو ناقه آورد بیرون ز سنگ

چو عزیمت هیبت و خشمت برآرد زان دمار

هست مضمر گویی اندر طاعت و عصیان تو

نام و ننگ و خیر و شر و لطف و قهر و فخر و عار

مادحت را گر معانی سست و الفاظ ابترست

زاهل معنی لاجرم کس نیست او را خواستار

هرکه در بند صور ماند به معنی کی رسد

مرد کو صورت پرست آمد بود معنی‌گذار

لیک ار یک روز بر درگاه تو باشد به پای

پایگاهی یابد از اقران فزون در روزگار

طبع گنگش بی‌زبان گویا شود چون کلک تو

گرچه کلک تو کمر بندد به پیشت بنده‌وار

گرچه نزد هیچ دیار این زمان مقبول نیست

گردد از تعریف تو صاحب قبول این دیار

سغبهٔ او باشد امروز آنکه منکر بود دی

طاعت او دارد امسال آنکه عصیان داشت پار

تا زند باد خزان بر شاخها زر و درم

تا کند باد صبا در باغها نقش و نگار

شاخ اقبالت چو باغ از ابر نیسان باد سبز

شخص بدخواهت چو برگ از باد دی زرد و نزار

چهرهٔ بدخواهت از انده چو آبی باد زرد

سینهٔ بد گوت پر خون از تفکر چون انار

شادمان در دولت عالی و جاه بی‌کران

کامران از نعمت باقی و عمر بی‌کنار

ادامه مطلب
پنج شنبه 7 مرداد 1395  - 12:50 AM

زهی بقای تو دوران ملک را مفخر

خهی لقای تو بستان عدل را زیور

به بارگاه تو حاجب هزار چون خاقان

به بزم‌گاه تو چاکر هزار چون قیصر

ز امن داشته عزم تو پیش خوف سنان

ز عدل ساخته حزم تو پیش ظلم سپر

زبان تیغ تو پیوسته در دهان عدو

سنان رمح تو همواره در دل کافر

به احتشام تو بنیاد جود آبادان

به احترام تو آثار بخل زیر و زبر

کشیده رخت تو خورشید بر نطاق حمل

نهاده تخت تو افضال بر بساط قمر

ز وصف حلم تو باشد بیان من قاصر

ز نعت عدل تو گردد زبان من مضطر

ز ناچخ تو شود گاه خشم شیر نهان

ز خنجر تو کند وقت کینه ببر حذر

شرف به لطف همی پرورد ترا در ملک

هنر به ناز همی پرورد ترا در بر

دو شاهزاده که هستند از این درخت سخا

مبارک و هنری کامران و نام‌آور

گزیده سیف‌الدین اختیار ملک و شرف

ستوده عزالدین آن افتخار عدل و هنر

اسیر ناچخ این گشته ژنده پیلی مست

مطیع خنجر آن گشته شرزه شیری نر

سزد ز پیکر خورشید چتر آنرا طوق

رسد ز شهپر سیمرغ تیر این را پر

سخای این شده ایام عدل را قانون

عطای آن شده فرزند جود را مادر

رفیع همت این کرده با ستاره قران

بدیع دولت آن گشته در زمانه سمر

مثال ملکت این فخر ملکت سلجوق

نشان دولت آن تاج دولت سنجر

کمال یافت به دوران ملک این دیهیم

شرف گرفت به اقبال عدل آن افسر

به وقت کینه قضا در غلاف این ناچخ

به گاه حمله قدر در نیام آن خنجر

همیشه در شرف ملک شادمان بادند

غلام‌وار کمر بسته پیش تخت پدر

خدایگانا امید داشت بنده همی

که در ثنای تو بر سروران شود سرور

به بارگاه تو هر روز پیشتر گردد

کنون به رسم رسن تاب می‌شود پس‌تر

ز دخل نیست منالی و خرج او بی‌حد

ز نفع نیست نشانی و وام او بی‌مر

اگر چنانکه دهد شهریار دستوری

غلام‌وار دهد بوسه آستانهٔ در

به سوی خانه گراید زبان شکر و ثنا

به باد ملک خداوند کرده دایم‌تر

ادامه مطلب
پنج شنبه 7 مرداد 1395  - 12:50 AM

دی چون بشکست شهنشاه فلک نوبت بار

وز سراپردهٔ شب گرد جهان کرد حصار

روی بنمود مه عید به شکلی که کشند

قوسی از زر طلی بر کره‌ای از زنگار

جرم او قابل و مقبولش از آن سو تاثیر

سیر او فاعل و مفعولش از این سو آثار

گاهی از دوری خورشید همی شد فربه

گه ز نزدیکی او باز همی گشت نزار

بر ازو بود سبک‌روح دبیری که به کلک

معنی اندر ورق روح همی کرد نگار

سفهش غالب و چون بخت لئیمان خفته

خردش کامل و چون چشم رقیبان بیدار

مضمر اندر سخنش هرچه قضا را مقدور

مدغم اندر قلمش هرچه فلک را اسرار

بود بر تختهٔ او از همه نوعی آیات

بود در دفتر او از همه وزنی اشعار

کرده در دلو برین منطقه و هیات آسان

کرده در حوت بر آن ابجد و هوز دشوار

باز بر طارم دیگر صنمی سیم اندام

به کفی بربط سغدی به دگر جام عقار

از تبسم لب شیرینش همی شد خسته

وز اشارت رخ نیکوش همی گشت فکار

توامان با وتد و فاصلهٔ موسیقی

هم‌نوا با وتر و زمزمهٔ موسیقار

حضرتی بود بر از طارم او سخت رفیع

سقف او را نه ستون بود و نه دیوار به کار

ملکی همچو خرد عادل و هشیار درو

نیک مستظهر وزو یافته خاک استظهار

گه تهی کرد همی دامن ابر از گوهر

گاه پر کرد همی کیسهٔ کان از دینار

صحن و دهلیز سراپردهٔ او اوج و حضیض

ادهم و اشهب گرد آخر او لیل و نهار

باد را دخل همی داد به وجهی ز دخان

ابر را خرج همی کرد به وجهی ز بخار

باز میدان دگر بود درو شیردلی

که ازو شیر فلک خیره شود در پیکار

خنجرش گردن ارواح زند روز مصاف

ناوکش نامهٔ آجال برد وقت شکار

بی‌گنه بسته همی داشت یکی را در حبس

بی‌سبب خیره همی کرد یکی را بر دار

خواجه‌ای بود از اینان همه برتر ز شرف

مرد موسی کف و عیسی دم و یوسف دیدار

سایهٔ عدل پراکنده و نور احسان

رایت و رایش بر هفت و شش و پنج و چهار

عالم غیب همی دید و نبودش دیده

املی وحی همی کرد و نبودش گفتار

بر ازو صومعه‌ای بود و درو هندوی پیر

مدت عمرش بیرون شده از حد شمار

در همه شغلی چون صبر شتابش اندک

در همه کاری چون حلم درنگش بسیار

گاه می‌دوخت یکی را به کتف بر عسلی

گاه می‌بست یکی را به میان بر زنار

عدد انجم بسیار سپهر هشتم

بود چندان که برو چیره نمی‌شد مقدار

راست‌گویی که ز بسیاری انجم هستی

در گه خواب ز بسیاری شاهان گه بار

مجد دین بوالحسن عمرانی آنکه به جود

دل او بحر محیطست و کفش ابر بهار

آنکه دهرش ز قرانات فلک نارد مثل

وانکه چرخش ز موالید جهان نارد یار

چرخ را با شرفش سنگ فتد در موزه

کوه را با سخطش کیک فتد در شلوار

گشت بر محضر اقبال بزرگیش گواه

هر دو گیتی چو قضا و قدر آورد اقرار

تا نشد ضامن ارزاق خلایق جودش

پود یک معده طبیعت نفکند اندر تار

هست استیلا عدلش به کمالی که کنون

باز را کبک همی طعنه زند در کهسار

زانکه مانند شترمرغ ندارد مخلب

زانکه مانندهٔ خفاش ندارد منقار

تا زبان قلمش تیز فلک بگشادست

عقل در کام کشیدست زبان چون سوفار

قلمش آنچه بدو راه نیابد طغیان

خردش آنکه برو غیب نباشد دشوار

هست کمیت اشغال جهان را میزان

هست کیفیت احکام فلک را معیار

شادمان باش زهی مهتر با استحقاق

چشم بد دور زهی خواجهٔ بی‌استکبار

درگهت مقصد سادات و برو بر اعیان

مجلست مرجع زوار و بدو در احرار

دخل مدح تو دویده ز وضیع و ز شریف

خرج جود تو رسیده به صغار و به کبار

کنی از تقویت لطف عرض را جوهر

کنی از تربیت قهر شفا را بیمار

باد در موقف حکم تو وزد وقت نفاذ

خاک در سایهٔ حلم تو بود گاه وقار

تابش رای تو بیرون کند از ماه محاق

کوشش عدل تو بیرون برد از خمر خمار

خواب امن تو چنان عام شد اکنون که نماند

در جهان جز خرد و بخت تو یک تن بیدار

به یسار تو یمین خورد فلک گفت مترس

به یمین تو دهم هرچه مرا هست یسار

همتت بانگ برو زد که نگهدار ادب

کان یمین را ز یسار تو همی آید عار

تا برآورد فلک سر ز گریبان وجود

جز که در دامن قدر تو نکردست قرار

هرکجا رایض حزم تو گران کرد رکاب

بر سر توسن افلاک توان کرد فسار

هرکجا منع تو بگشاد در چون و چرا

بر در خانهٔ تقدیر توان زد مسمار

گر صبا از کف دست تو وزد همچو بهار

درم‌افشان دمد از شاخ برون دست چنار

جز فلک با کف پای تو نسودست رکاب

جز عنان در کف دست تو نکردست قرار

خواستم گفت که خورشید به رایت ماند

گفت خورشید که با او سخن من بگذار

در جبین همه اجرام فلک چین افتد

گر فلک را به مثل حکم تو گوید که بدار

در بزرگی تو یک نکته بخواهم گفتن

کانچنانست وگرنه ز خدایم بیزار

عقل اگر از سر انصاف بجوید امروز

در دیار دو جهان جز تو نیابد دیار

ای روان کرده به هر هفت فلک بر فرمان

وی روا دیده به هر شش جهت اندر بازار

نام من بنده به شش ماه به هر هفت اقلیم

گشت مشهور کبار از تو و معروف صغار

گر نیرزد سخنم زحمت من ور ارزد

هم بخر، نوش بر نیش بود گل بر خار

خاطری دارم منقاد چنانک اندر حال

گویدم گیر هر آن علم که گویم که بیار

در ادب گرچه پیاده است چو خصمت گه عفو

در سخن هست چو عقلت گه ادراک سوار

مرد باید چو میان بست به مداحی تو

که ازو گوهر ناسفته ستاند به کنار

همه شب کسب جواهر کند از عالم غیب

تا دگر روز کند در کف پای تو نثار

شعرم اینست وگر کس به ازین داند گفت

گو بیار اینک ارکان و بزرگان دیار

حاش لله نه که من بنده همی گویم از آن

که چرا پار نبود این سخنم یا پیرار

این هم اقبال تو می‌گوید ورنه تو بگوی

کز چو من شاخ چنین میوه چرا آید بار

همه کس داند و آنرا نتوان شد منکر

روز را بارخدایا نتوان کرد انکار

تا گسسته نشود رشتهٔ امروز از دی

تا بریده نشود اول امسال از پار

باد هر سال به سال دگرت ضامن عمر

باد هر روز به روز دگرت پذرفتار

دایم از روی بزرگی و شرف روزافزون

وز تن و جان و جوانی و جهان برخوردار

دامن عمر تو از گرد اجل در عصمت

پایهٔ جاه تو زاسیب فلک در زنهار

هردم اقبال نوت باد ز گردون کهن

سال نو بر تو همایون و چنین سال هزار

ادامه مطلب
پنج شنبه 7 مرداد 1395  - 12:50 AM

 

چو زیر مرکز چرخ مدور

نهان شد جرم خورشید منور

مه عید از فلک رخسار بنمود

نه پیدایی تمام و نه مستر

چو تیغ ناخنی بر چرخ مینا

چو شست ماهیی در بحر اخضر

در اجسام زمین سیرش مؤثر

وز اجرام فلک ذاتش مؤثر

دبیری بود از او برتر بفکرت

چو فکرت بی‌نیاز از کلک و دفتر

بسی اسرار جزوی کرده معلوم

بسی احکام کلی کرده از بر

هزاران پیکر جنی و انسی

ز نور پیکر او در دو پیکر

بتی بر غرفهٔ دیگر خرامان

چو بت‌رویان چین زیبا و دلبر

ز فرقش تا قدم در ناز و کشی

ز پایش تا به سر در زر و زیور

به دستی بربطی با صوت موزون

به دیگر ساغری پر خمر احمر

برازوی صحن دیگر بود خالی

چو لشکرگاه بی‌سلطان ولشکر

گمانی آمدم کانجا کسی نیست

به ظاهر از مجاور یا مسافر

خرد گفت این حریم پادشاهیست

به شاهی برتر از خاقان و قیصر

ز عدل او همی بارد هوا نم

ز فیض او همی زاید زمین زر

چنان کامل که نه گرم است و نه سرد

چنان عادل که نه خشک است و نه تر

ولیکن دیدن او نیست ممکن

که شب ممکن نباشد دیدن خور

وزین بربود دیوانی و در وی

دلاور قهرمانی ترک اشقر

به روز جنگ با دستان رستم

به پیش خصم با پیکار حیدر

درآرد از عدم عنقا به ناوک

ببرد خاصیت ز اشیا به خنجر

برازوی خواجهٔ چونان ممکن

که تمکین بودش از تمکین مسخر

ز عونش از عنایت چار عنصر

ز سیرش با سعادت هفت کشور

غنی و نعمت او دانش ودین

سخی و بخشش او حشمت وفر

وزو بر پیر دیگر بود هندی

بزرگ اندیشه‌ای چونان معمر

که ذاتش داشت بر آرام پیشی

که زادش بود با جنبش برابر

وفاق او صلاح اهل عالم

خلاف او فساد کون و جوهر

خیالات ثوابت در خیالم

چنان آمد همی بی‌حد و بی‌مر

که اندر چرخ کحلی کرده ترکیب

هزاران در و مروارید و گوهر

شهاب تیزرو چون بسدین تیر

گذاره کرده از پیروزه مغفر

مجره گفتیی تیغ گهردار

نهادستی بزنگاری سپر بر

به شاخ ثور بر شکل ثریا

چو مرواریدگون بار صنوبر

بنات‌النعش گرد قطب گردان

گهی از جرم زیر و گاه از بر

چو گرد مرکز رای خداوند

قضای ایزد دادار داور

وزیر ملک سلطان معظم

نصیر دین یزدان و پیمبر

جهان حمد محمود آنکه از جاه

جهان حمدش گرفت از پای تا سر

مؤخر عهد و در دانش مقدم

مقدم عقل و در رتبت مؤخر

به جنب رایش اجرام سماوی

چو با خورشید اجرام مکدر

نه اوج قدر او را هیچ پستی

نه بحر طبع او را هیچ معبر

ندارد عقل بی‌عونش هدایت

نگیرد باز بی‌سعیش کبوتر

یقینی چون گمان او نباشد

نباشد دیدهٔ احوال چو احور

به وهمش قدرت آن هست کز دهر

بگرداند بد و نیک مقدر

به قدرش قوت آن هست کز سهم

کشد پیش قضا سد سکندر

کفش بحرست و موجش جود و بخشش

خطش تارست و پودش مشک و عنبر

اگرنه نهی کردستی ز اسراف

خدای و نهی او نهیی است منکر

ز افراط سخای او شدستی

جهان درویش و درویشی توانگر

سموم قهرش اندر لجهٔ بحر

نسیم لطفش اندر شورهٔ بر

برآرد از مسام ماهی آتش

برآرد از غبار تیره عرعر

نه با آرام حلمش خاک را صبر

نه با تعجیل امرش باد را پر

به جنب آن خفیف، اثقال مرکز

به پیش این کسل، اعجال صرصر

گرش بهتان نهد خصم بداندیش

ورش عصیان کند چرخ ستمگر

لعاب آن شود چون آب افیون

نجوم این شود چون جرم اخگر

اگرنه کلک او شد ناف آهو

وگرنه طبع او شد ابر آذر

چرا بارد به نطق آن در دریا

چرا ساید به نوک این مشک اذفر

در این جنبش اگر جز قوت نفس

فلک را علتی یابند دیگر

نظام کار او باشد که او را

همی از باختر تازد به خاور

ایا طبع تو بر احسان موفق

و یا بخت تو بر اعدا مظفر

تویی آن‌کس که گر کوشی، برآری

به قهر از صبح عالم شام محشر

تویی آن‌کس که گر خواهی برانی

به لطف از دود دوزخ آب کوثر

نیاوردست پوری بهتر از تو

جهان از نه پدر وز چار مادر

تو عقلی بوده‌ای در بدو ابداع

هدایت را چنان لابد و درخور

که جز نور تو تااکنون نبودست

هیولی را به صورت هیچ رهبر

زمین پیش وقار تو مجوف

جهان پیش کمال تو محقر

خرد جز در دماغ تو شمیده

سخن جز در ثنای تو مزور

تو بیش از عالمی گرچه درویی

چو رمز معنوی در لفظ ابتر

کند با لطف تو دوران گردون

چنان چون با سمندر طبع آذر

بود با تو هدر وسواس شیطان

چنان چون با پسر تعلیم آزر

حوادث چون به درگاهت رسیدند

نزاید بیش از ایشان فتنه و شر

که شب را تیرگی چندان بماند

که رخ پیدا کند خورشید ازهر

جهان از فتنه طوفانست و در وی

پناه و حلم تو کشتی و لنگر

اگر پیروزیی بینی ز خود دان

بزیر دور این پیروزه چادر

وگر من بنده را حرمان من داشت

دو روز از خدمتت مهجور و مضطر

چو دارم حلقهٔ عهد تو در گوش

به یک جرمم مزن چون حلقه بر در

تو مخدوم قدیمی انوری را

چنان چون بوالفرج را بوالمظفر

مرا درگاه تو قبله است و در وی

اگر کفران کنم چه من چه کافر

نمی‌گویم که تقصیری نرفته است

درین مدت که نتوان کرد باور

ولیکن اختیار من نبودست

که مجبور فلک نبود مخیر

از این بی‌پا و سر گردون گردان

به سرگردانیی بودستم اندر

که گر تقریر آن بودی در امکان

زبانم اندکی کردی مقرر

به ابرامی که دادم عذر نه زانگ

بود گستاخ‌تر دیرینه چاکر

همیشه تا بود دی پیش از امروز

همیشه تا بود دی بعد آذر

همه آذرت با دی باد مقرون

همه امروز از دی باد خوشتر

به هر چت رای بگراید مهیا

به هر چت کام روی آرد میسر

حساب عمر تو چون دور گردون

به تکراری که سر ناید مکرر

چنان چون مرجع اجزا سوی کل

چو کان بادست رادت مرجع زر

نکوخواهت نکونام و نکوبخت

بداندیشت بدآیین و بداختر

همه روزت چو روز عیداضحی

همه سالت نشاط جام و ساغر

ادامه مطلب
پنج شنبه 7 مرداد 1395  - 12:50 AM

ای در ضمان عدل تو معمور بحر و بر

وی در مسیر کلک تو اسرار نفع و ضر

ای روزگار عادل و ایام فتنه‌سوز

وی آسمان ثابت و خورشید سایه‌ور

عدل تو بود اگرنه جهان را نماندی

با خشک ریش جور فلک هیچ خشک و تر

در روزگار عدل تو با جبر خاصیت

بیجاده از تعرض کاهست بر حذر

گیتی ز فضلهٔ دل ودست تو ساختست

در آب ساده گوهر و در خاک تیره زر

وز مابقی خوان تو ترتیب کرده‌اند

بر خوان دهر هرچه فلک راست ماحضر

قدر تو کسوتیست که خیاط فطرتش

بردوختست از ابرهٔ افلاک آستر

گردون بر نتایج کلکت بود عقیم

دریا بر لطافت طبعت بود شمر

بر ملک پرده کلک تو دارد همی نگاه

از راز دهر اگرچه گرفتست پرده بر

در ملک دهر کیست که بودست سالها

زین روی پرده‌دار و زان روی پرده‌در

ای چرخ استمالت و مریخ انتقام

ای آقتاب تخاطر و ای مشتری خطر

حرص ثنا و عشق جمالت مبارکت

گر در قوای نامیه پیدا کند اثر

این در زبان خامش سوسن نهد کلام

وان در طباق دیدهٔ نرگس نهد بصر

از عشق نقش خاتم تست آنکه طبع موم

با انگبین همی نبرد دوستی به سر

نشگفت اگر نگین ترا در قبول مهر

چون موم نرم سجدهٔ طاعت برد حجر

قهر تو آتشی است چنان اختیارسوز

کاسیب او دخان کند اندیشه در فکر

از شر دشمن ایمنی از بهر آنکه هست

هستی و نیستیش به یک بار چون شرر

بر کشتن حسود تو مولع چو آسمان

کس در جهان ندیده و نشنیده در سمر

طوفان چرخ جان یکی را چو غوطه داد

فریاد از اخترانش برآمد که لاتذر

نگذارد ار به چرخ رسد باد قهر تو

آثار حسن عاریتی بر رخ قمر

ور سایهٔ تغیر تو بر جهان فتد

در طبع کو کنار مرکب کند سهر

بیند فلک نظیر تو لیکن به شرط آنک

هم سوی تو به دیدهٔ احول کند نظر

چون زاب تیغ دودهٔ سلجوق بیخ ملک

کرد از طریق نشو به هر شش جهت سفر

آمد نظام شاخس و صدر شهید برگ

وان شاخ و برگ را تو خداوند بار و بر

دست زوال تا ابد از بهر چون تو بار

در بیخ این درخت نخواهد زدن تبر

ز اول که داشت در تتق صنع منزوی

ارواح را مشیمه و اشباح را گهر

در خفیه با زمانه قضا گفت حاملی

ای مادر جهان به جهانی همه هنر

گفتا چگونه، گفت به آخر زمان ترا

زاید وزیر عالم عادل یکی پسر

هم در نفاذ امر بود پادشا نشان

هم در نهاد خویش بود پادشا سیر

عقلی مجرد آمده در حیز جهت

روحی مقدس آمده در صورت بشر

با سیر حکم او به مثل چرخ کند سیر

با سنگ حلم او به مثل کوه تیز پر

می‌بود تا به عهد تو بیچاره منتظر

کان وعده را نبود کسی جز تو منتظر

و امروز چون به کام رسید از نشاط آن

کانچ از قضا شنید همان دید از قدر

گردان به گرد کوی زمانه زمانه‌ایست

با یک دهان ز شکر قضا تا به سر شکر

دانی چه خود همای بقا در هوای دهر

از بهر مدت تو گشادست بال و پر

ورنه نه آن درشت پسندست روزگار

کو روزگار خویش به هرکس کند هدر

خود خاک درگه تو حکایت همی کند

چونان که سطح آب حکایت کند صور

کز روی سبق مرتبه در مجمع وجود

ذات تو آمد اول و پس دهر بر اثر

من این همی ندانم دانم که چون تو نیست

در زیر چرخ و کس نرسیدست بر زبر

در جیب چرخ گر نشود دست امتحانت

در طول و عرض دامن آخر زمان نگر

تا تربیت کنند سه فرزند کون را

ترکیب چار مادر و تاثیر نه پدر

از طوق طوع گردن این چار نرم دار

در پای قدر تارک آن نه فرو سپر

تا واحد است اصل شمار و نه از شمار

دوران بی‌شمار به شادی همی شمر

بر مرکز مراد تو ایام را مدار

تا چرخ را مدار بود گرد این مدر

جویندهٔ رضای تو سلطان دادبخش

دارندهٔ بقای تو سبحان دادگر

ادامه مطلب
پنج شنبه 7 مرداد 1395  - 12:50 AM

خوشا نواحی بغداد جای فضل و هنر

کسی نشان ندهد در جهان چنان کشور

سواد او به مثل چون پرند مینا رنگ

هوای او به صفت چون نسیم جان‌پرور

به خاصیت همه سنگش عقیق لؤلؤبار

به منفعت همه خاکش عبیر غالیه‌بر

صبا سرشته به خاکش طراوت طوبی

هوا نهفته در آبش حلاوت کوثر

کنار دجله ز خوبان سیم‌تن خلخ

میان رحبه ز ترکان ماه‌رخ کشمر

هزار زورق خورشید شکل بر سر آب

بر آن صفت که پراکنده بر سپهر شرر

به وقت آنکه به برج شرف رسد خورشید

به گاه آنکه به صحرا کشد صبا لشکر

دهان لاله کند ابر معدن لؤلؤ

کنار سبزه کند باد مسکن عنبر

به شبه باغ شود آسمان به وقت غروب

به شکل چرخ شود بوستان به وقت سحر

به وقت شام همی این بدان سپارد گل

به گاه بام همی آن بدین دهد اختر

به رنگ عارض خوبان خلخی در باغ

میان سبزه درفشان شود گل احمر

شکفته نرگس بویا به طرف لاله‌ستان

چنانکه در قدح گوهرین می اصفر

ستاک لاله فروزان بدان صفت که بود

زمشک و غالیه آکنده بسدین مجمر

نوای بلبل و طوطی خروش عکه و سار

همی کند خجل الحانهای خنیاگر

بدین لطافت جایی من از برای امید

به فال نیک گزیدم سفر به جای حضر

نماز شام ز صحن فلک نمود مرا

عروص چرخ که بنهفت روی در خاور

بدان صفت که شود غرقه کشتی زرین

به طرف دریا چون بگسلد ازو لنگر

به گرد گنبد خضرا چنان نمود شفق

که گرد خیمهٔ مینا کشیده شوشهٔ زر

ستارگان همه چو لعبتان سیم‌اندام

به سوک مهر برافکنده نیلگون معجر

بنات نعش همی گشت گرد قطب چنان

که گرد حقهٔ فیروه گوهرین زیور

بر آن مثال همی تافت راه کاهکشان

که در بنفشه‌ستان برکشیده صف عبهر

ز تیغ کوه بتابید نیم شب پروین

چنان که در قدح لاجورد هفت درر

سپهر گفتی نقاش نقش مانی گشت

که هر زمان بنگارد هزار گونه صور

ز برج جدی بتابید پیکر کیوان

به شکل شمع فروزنده در میان شمر

همی نمود درفشنده مشتری در حوت

چنان که دیدهٔ خوبان ز عنبرین چادر

ز طرف میزان می‌تافت صورت مریخ

بدان صفت که می لعل رنگ در ساغر

چنان که عاشق ومعشوق در نقاب گمان

بتافت تیر درافشان و زهرهٔ ازهر

به رسم لعبت‌بازان سپهر آینه رنگ

زمان زمان بنمودی عجایب دیگر

فلک به لعبت مشغول و من به توشهٔ راه

جهان به بازی مشغول و من به عزم سفر

درین هوس که خرامان نگار من برسید

بدان صفت که برآید ز کوه پیکر خور

فرو گسسته به عناب عنبرین سنبل

فرو شکسته به خوشاب بسدین شکر

همی گرفت به لؤلؤ عقیق در یاقوت

همی نهفت به فندق بنفشه در مرمر

ز عکس نرگس او می‌نمود بر زلفش

چنان که ریخته بر سبزه دانهای گهر

ز بس که بر رخ خورشید زد دو دست به خشم

گلش چو شاخ سمن گشت و برگ نیلوفر

به طعنه گفت که عهد و وفای عاشق بین

به طیره گفت که مهر و هوای دوست نگر

نبود هیچ گمانی مرا که دشمن‌وار

بدین مثال ببندی به هجر دوست کمر

مجوی هجر من و شاخ خرمی مشکن

متاب رخ ز من و جان خوشدلی مشکر

به جای ملحم چینی منه هوا بالین

به جای اطلس رومی مکن زمین بستر

خدای گفت حضر هست بر مثال بهشت

رسول گفت سفر هست بر مثال سقر

کجا شوی تو که بی‌روی من نیابی خواب

کجا روی تو که بی‌روی من نبینی خور

در این دیار به حکمت نیابمت همتا

درین سواد به دانش نبینمت همبر

کمینه چاکر علمت هزار افلاطون

کهینه بندهٔ فضلت هزار اسکندر

ز شکلهای تو عاجز روان بطلمیوس

ز حکمهای تو قاصر روان بومعشر

تو آن‌کسی که ز فضل تو فاضلان عراق

به خاک پای تو روشن همی کنند بصر

جواب دادم کای ماه‌روی غالیه‌موی

به آب دیده مزن بر دل رهی آذر

قرار گیر و ز سامان روزگار مگرد

صبور باش و ز فرمان ایزدی مگذر

هوا نکرد تن من بدین فراغ و وداع

رضا نداد دل من بدین قضا و قدر

ولیک حکم چنین کرد کردگار جهان

ز حکم او نتوان یافت هیچگونه مفر

به صبر باد فلک در حضر ترا ناصر

به عون باد ملک در سفر مرا یاور

وداع کرد بدین‌گونه چون برفت جهان

به سیم خام بیندود گنبد اخضر

به شکل عارض گلرنگ او همی تابید

فروغ خسرو سیارگان به مشرق در

غلام‌وار چو هنگام کوچ قافله بود

سوار گشتم بر کرهٔ هیون پیکر

پلنگ هیات و قشقاو دم گوزن سرین

عقاب طلعت عنقا شکوه طوطی پر

قوی قوائم و باریک دم فراخ کفل

دراز گردن و کوتاه سم میان لاغر

به وقت جلوه‌گری چون تذرو خوش‌رفتار

به گاه راهبری چون کلاغ حیلت‌گر

به گاه کینه هوا در دو پای او مدغم

به وقت حمله صبا در دو دست او مضمر

خروش دد بشنیدی ز روم در کابل

خیال موی بدیدی ز هند در ششتر

بدین نوند رسیدم در آن دیار و زمن

به گوش حضرت شاه جهان رسید خبر

مرا به حضرت عالی تقربی فرمود

به نام شاه بپرداختم یکی دفتر

هزار فصل درو لفظها همه دلکش

هزار عقد درو نکتها همه دلبر

بدان امید که شاه جهان شرف دهدم

شوم به دولت او نیک‌بخت و نیک‌اختر

به هر دو سال بسازم ز علم تصنیفی

برای دولت منصور خسرو صفدر

برین مثال بود یاد تازه در عقبی

برین نهاد بود نام زنده تا محشر

بماند نام سکندر هزار و پانصد سال

مصنفات ارسطو به نام اسکندر

جهان نخواست مرا بخت شاعری فرمود

که هیچ عقل نمی‌کرد احتمال ایدر

ز بحر خاطر من صد طویله در برسید

به مدح شاه جهان چون شدم سخن‌گستر

بدین فصاحت شعری که چشم دارد کور

بدین عبارت نظمی که گوش دارد کر

بدان خدای که در صنع خویش بی‌آلت

بیافرید بدین گونه چرخ پهناور

به نور علم که دانا بدو گرفت شرف

به ذات حلم که مردم بدو گرفت خطر

به فیض عقل مجرد که اوست منبع خیر

به لطف نفس مفارق که اوست مدفع شر

به نفس ناطقه کو راست پیل گردن نه

به روح عاقله کوراست شیر فرمان‌بر

به انتهای وجودات اولین ترکیب

به ابتدای مقولات آخرین جوهر

به هول جنبش محشر به حق مصحف مجد

به ذات ایزد بی‌چون به جان پیغمبر

به اعتقاد ابوبکر و صولت فاروق

به ترسکاری عثمان و حکمت حیدر

به زور رستم دستان و عدل نوشروان

به جاه خسرو ساسان و ماتم نوذر

به خاک پای جهان شهریار قطب‌الدین

که هست مفخر سوگند نامها یکسر

در این دیار ندانم کسی که وقت سخن

به جای خصم مناظر نشنیدم همبر

ز فضل خویش در این فصل هرچه می‌رانم

هر آنکسی که ندارد همی مرا باور

اگر چنان که درستی و راستی نکند

خدای بادبه محشر میان ما داور

هزار سال بقا باد شاه عالم را

که هست گردش گردون ملک را محور

پریر وقت سحر چون نسیم باد شمال

همی رساند به ارواح بوی عنبر تر

سرم ز خواب گران شد به من نمود هوس

خیال آن بت شمشاد قد نسرین بر

به لطف گفت که عمرت چگونه می‌گذرد

نبود گوش دلت را نصیحت کهتر

نگفتمت که مکن بد بجای وصلت من

که هرکسی که کند بد بدی برد کیفر

جواب دادم کای ماهروی سرد مگوی

که کار من شودی هرچه زود نیکوتر

ولیک شاه به فتح بلاد مشغولست

نمی‌کند به پرستندگان خویش نظر

به مهر گفت که چون نیستت به کام جهان

در این هوس منشین روزگار خویش مبر

به یک قصیدهٔ غرا بخواه دستوری

ز بارگاه خداوند تاج و زینت و فر

به شرم گفتم طبعم نمی‌دهد یاری

ز گفتهٔ تو اگر مدحتی بود در خور

به نام دولت مودود شاه بن زنگی

بیار و مردمی و دوستی بجای آور

به مدح شاه بخواند این قصیدهٔ غرا

ز نظم خویشتن آن رشک لعبت آزر

ادامه مطلب
پنج شنبه 7 مرداد 1395  - 12:50 AM

چو از دوران این نیلی دوایر

زمانه داد ترکیب عناصر

زمین شد چون سپهر از بس بدایع

خزان شد چون بهار از بس نوادر

درخت مفلس از گنج طبیعت

توانگر شد به انواع جواهر

چنان شد باغ کز نظارهٔ او

همی خیره بماند چشم ناظر

زنور دانهٔ نار کفیده

ببیند در دل آبی همی سر

تو گویی برگ سیب و سیب الوان

سپهرست و برو اجرام زاهر

ز شکل بربط و از دستهٔ او

اگر فکرت کند مرد مفکر

همان هیات که از امرود و شاخش

به خاطر اندرست آید به خاطر

اگرنه برج ثور و شاخ انگور

دو موجودند از یک مایه صادر

چرا پس خوشهٔ انگور و پروین

یکی صورت پذیرفت از مصور

وگرنه شاخها را جام نرگس

به باغ اندر شرابی داد مسکر

چرا چونان که مستان شبانه

توان و سرنگونسارند و فاتر

چمن را شاخ چندان زر فرستاد

ز دارالضرب وی پنهان و ظاهر

که هر ساعت چمن گوید که هر شاخ

کف خواجه است با این بخشش و بر

ظهیر دین یزدان بوالمناقب

نصیر ملت اسلام ناصر

کمال فضل و او با فضل کامل

وفور علم و او با علم وافر

به تقدیم قضا رایش مقدم

به تقدیر قدر حکمش مدبر

بود در پیش حلمش خاک عاجل

بود در جنب حکمش برق صابر

به کلکش در فتوت را خزاین

به طبعش در مروت را ذخایر

امور شرع را عدلش مربی

رموز غیب را حلمش مفسر

ندارد هیچ حاصل عقل کلی

که نه در ذهن او آن هست حاضر

خطابش منهی آمال عاقب

عتابش داعی آجال قاهر

ز سهمش گوئیا اقرار حشوست

به دیوانش اندرون انکار منکر

دهد پیشش گواهی در مظالم

رگ و پی بر فجور مرد فاجر

قضا تاویل سهم او ندارد

حریف خویش بشناسد مقامر

بر از گردون تاسع کرد مفروض

ز قدر او خرد گردون عاشر

قدر تقدیر قدر او نداند

مقدر کی بود هرگز مقدر

ایا آرام خاکت در نواهی

و یا تعجیل بادت در اوامر

بیان از وصف انعام تو عاجز

زبان از شکر اکرام تو قاصر

ره درگاه تو گویی مجره است

ز سیم سایلت وز زر زایر

گر از جود تو گیتی دانه سازد

به دام او درآید نسر طایر

ور از لطف تو تن مایه پذیرد

چو روحش درنیابد حس باصر

نیارد چون تو گردون مدور

نزاید چون تو ایام مسافر

به فرمان بردن اندر شرع مامور

به فرمان دادن اندر حکم آمر

عمارت یافت از عدلت زمانه

زمانه هست معمور و تو عامر

فرو خورد آب عدلت آتش ظلم

چنان چون مار موسی سحر ساحر

اگر مسعود ناصر تربیت داد

عیاضی را به خلعتهای فاخر

مرا آن داد جاهت کان ندادست

عیاضی را دو صد مسعود ناصر

وگر چند اندرین مدت ندیدست

کسم در خدمتت الا بنادر

به یاد آن حقوق مکرماتت

زبانها دارم از خلق تو شاکر

وگر عمرم بر آن مقصور دارم

به آخر هم نمیرم جز مقصر

به شعر آنرا مقابل کی توان کرد

ولیکن شعر نیکوتر ز شاعر

چو خاموشی بود کفران نعمت

در این معنی چه خاموش و چه کافر

همیشه تا بود ارکان مؤثر

همیشه تا بودگردون مؤثر

چو ارکانت مبادا هیچ نقصان

چو گردونت مبادا هیچ آخر

ز چرخت باد عمری در تزاید

ز بختت باد عزمی بر تواتر

بر احکام قضا حکم تو قاضی

بر اسرار قدر علم تو قادر

سعادت همنشینت در مجالس

هدایت هم حریفت بر منابر

ترا در شرع امری باد جاری

مرا در شعر طبعی باد ماهر

چو عیدی بگذرد تا عید دیگر

به عید دیگرت هر شب مبشر

ادامه مطلب
پنج شنبه 7 مرداد 1395  - 12:50 AM

مست شبانه بودم افتاده بی‌خبر

دی در وثاق خویش که دلبر بکوفت در

چون اصطکاک و قرع هوا از طریق صوت

داد از ره صماخ دماغ مرا خبر

بر عادتی که باشد گفتم که کیست این

گفت آنکه نیست در غم و شادیت ازو گذر

جستم چنان ز جای که جانم خبر نداشت

کان دم به پای می روم از عشق یا به سر

در باز کرد و دست ببوسید و در کشید

تنگش چو خرمن گل و تنگ شکر ببر

القصه اندر آمد و بنشست و هر سخن

گفت و شنید از انده و شادی و خیر و شر

پس در ملامت آمد کین چیست می‌کنی

یزدانت به کناد که کردست خود بتر

یا در خمار مانده‌ای از صبح تا به شام

یا در شراب خفته‌ای از شام تا سحر

تو سر به نای و نوش فرو برده‌ای و من

خاموش و سرفکنده که هین بوک و هان مگر

دل گرم کرده‌ای ز تف عشق من به سست

سردی مکن که گرم کنی همچو دل جگر

باری ز باده خوردن و عشرت چو چاره نیست

در خدمت بساط خداوند خواجه خور

صدر زمانه ناصر دین طاهر آنکه هست

در شان ملک آیتی از نصرت و ظفر

تا حضرتی ببینی بر چرخ کرده فخر

تا مجلسی بیابی از خلد برده فر

بربسته پیش خدمت اسبان رتبتش

رضوان میان کوثر و تسنیم را کمر

گفتم که پایمرد و وسیلت که باشدم

گفتا که بهتر از کرم او کسی دگر

فردا که ناف هفته و روز سه‌شنبه است

روزی که هست از شب قدری خجسته‌تر

روزی چنان که گویی فهرست عشرتست

یک حاشیه به خاور و دیگر به باختر

آثار او چو عدت ایام بر قرار

و اوقات او چو صورت افلاک بر گذر

بی هیچ شک نشاط صبوحی کند به‌گاه

دانی چه کن و گرچه تو دانی خود این قدر

کاری دگر نداری بنشین و خدمتی

ترتیب کن هم امشب و فردا به گه ببر

دوش آنچنان که از رگ اندیشه خون چکید

نظمی چنان که دانی رفتست مختصر

گر زحمتت نباشد از آن تا ادا کنم

آهسته همچنین به همین صورت پرده‌در

ادامه مطلب
پنج شنبه 7 مرداد 1395  - 12:50 AM

نماز شام چو کردم بسیج راه سفر

درآمد از درم آن سرو قد سیمین‌بر

ز تف آتش دل وز سرشک دیده شده

لب چو قندش خشک و رخ چو ماهش تر

در آب دیده همی گشت زلف مشکینش

چو شاخ سنبل سیراب در می احمر

مرا دلی ز غریوش چو اندر آتش عود

مرا تنی ز وداعش چو اندر آب شکر

چه گفت، گفت نه سوگند خورده‌ای به سرم

که هرگز از خط عشق تو برندارم سر

هنوز مدت یک هجر نارسیده به پای

هنوز وعدهٔ یک وصل نارسیده به سر

بهانهٔ سفر و عزم رفتن آوردی

دلت ز صحبت یاران ملول گشت مگر

چه وقت رفتن و هنگام کردن سفرست

سفر مکن که شود بر دلم جهان چو سقر

مرا درین غم وتیمار ودرد دل مگذار

ز عهد و بیعت و سوگند خویشتن مگذر

وگر به رغم دل من همی بخواهی رفت

از آن دیار خبرده مرا وزان کشور

کجاست مقصد و تا چند خواهی آنجا ماند

کجا رسیم دگر بار و کی به یکدیگر

چو این بگفت به بر در گرفتمش گفتم

که جان جان و قرار دلی و نور بصر

سفر مربی مردست و آستانهٔ جاه

سفر خزانهٔ مالست و اوستاد هنر

به شهر خویش درون بی‌خطر بود مردم

به کان خویش درون بی‌بها بود گوهر

درخت اگر متحرک شدی ز جای به جای

نه جور اره کشیدی و نه جفای تبر

به جرم خاک و فلک در نگاه باید کرد

که این کجاست ز آرام و آن کجا ز سفر

ز دست فتنهٔ این اختران بی‌معنی

ز دام عشوهٔ این روزگار دون‌پرور

همی به خدمت آن صدر روزگار شوم

که روزگار ازو یافتست قدر و خطر

نظام ملکت سلطان و صدر دین خدای

خدایگان وزیران وزیر خوب سیر

محمد آنکه ز جاهش گرفت ملت و ملک

همان نظام که دین ز ابتدا به عدل عمر

بزرگواری کاندر بروج طاعت اوست

مدبران فلک را مدار گرد مدر

بر شمایل حلمش نموده کوه سبک

بر بسایط طبعش نموده بحر شمر

چه دست او به سخا در چه ابر در نیسان

چه طبع او به سخن در چه بحر بی‌معبر

شمر ز تربیت جود او شود دریا

عرض به تقویت جاه او شود جوهر

ز بیم او نچشد شیر شرزه طعم وسن

ز عدل او نبرد شور و فتنه رنج سهر

چو باز او شکرد صید او چه شیر و چه گرگ

چو اسب او گذرد راه او چه بحر و چه بر

سعادت ابدی در هوای او مدغم

نوایب فلکی در خلاف او مضمر

اگر به وجه عنایت کند به شوره نگاه

وگر ز روی سیاست کند به خاره نظر

شود به دولت او خاک شوره مهر گیا

شود ز هیبت او سنگ خاره خاکستر

به ابر بهمن اگر دست جود بنماید

عرق چکد ز مسامش به جای قطر مطر

چو دست دولت او بر زمانه بگشودند

کشید پای به دامن درون قضا و قدر

ایا به جاه و شرف با ستاره سوده عنان

و یا به جود و سخا گشته در زمانه سمر

ببرده نام ز فرزانگان به قدر و به جاه

ربوده گوی ز سیارگان به فخر و به فر

به روز بار ترا مهر بالش ومسند

به روز جشن ترا ماه مشرب و ساغر

کند نسیم رضای تو کاه را فربه

کند سموم خلاف تو کوه را لاغر

به حضرت تو درون تیر کلک مستوفی

به مجلس تودرون زهره ساز خنیاگر

ز تیر حادثه ایمن شد و سنان بلا

هر آفریده که کرد از حمایت تو سپر

به زیر سایهٔ عدل تو نیست خوف و رجا

ورای پایهٔ قدر تو نیست زیر و زبر

بجز در آینهٔ خاطر تو نتوان دید

ز راز چرخ نشان و ز علم غیب خبر

اگر ز حلم تو یک ذره بر سپهر نهند

قرار یابد ازو همچو کشتی از لنگر

نسیم لطف تو ار بگذرد به آتش تیز

ز شعلهاش گشاید به خاصیت کوثر

حسام قهر تو شخص اجل زند به دو نیم

چنان که ماه فلک را بنان پیغمبر

به نیش کژدم قهرت اگر قضا بزند

عدوت را که سیه روز باد و شوم اختر

به هیچ داروی و تریاک برنیارد خاست

ز خاک جز که به آواز صور در محشر

قدر ز شست تو بر اختران رساند تیر

قضا ز دست تو بر آسمان گشاید در

چه باره‌ایست به زیر تو در بنامیزد

که منزلیش بود باختر دگر خاور

هلال نعل فلک قامت ستاره مسیر

زمین‌نوردی دریا گذار که پیکر

به زور چرخ و به آواز رعد و جستن برق

به قد کوه و تن پیل و پویهٔ صرصر

گه درنگ ازو طیره خورده پای خیال

گه شتاب درو خیره مانده مرغ به پر

گه تحرک او منقطع صبا و دبور

بر تحمل او مضطرب حدید و حجر

درخش نعلش سندان و سنگ را در خاک

فروغ و شعله دهد همچو اختر و اخگر

بزرگوارا دریا دلا خداوندا

ترا سپهر سریرست و آفتاب افسر

ز شوق خدمت تو عمرها گذشت که من

چو شکرم در آب و چو عود بر آذر

بدان عزیمت و اندیشه‌ام که تا ننهد

قضابه دست اجل بر به حنجرم خنجر

بجز مدیح توام برنیاید از دیوان

بجز ثنای توام بر نیاید از دفتر

ز نظم و نثر مدیح تو اندر آویزم

ز گوش و گردم ایام عقدهای گهر

نه نظم بلکه ازین درجهای پر ز نکت

نه نثر بلکه ازین درجهای پر ز درر

همیشه تا که بروید ز خاکها زر و سیم

همیشه تا که بتابد ز آسمان مه و خور

علو و رفعت تو همچو ماه باد و چو مهر

سرشک و چهرهٔ خصمت چو سیم باد و چو زر

تو بر میان کمر ملک بسته و جوزا

به پیش طالع سعدت همیشه بسته کمر

جهان مطیع و فلک تابع و ستاره حشم

زمان غلام و قضا بنده و قدر چاکر

درخت بخت حسود ترانه بیخ و نه شاخ

چو شاخ دولت خصم ترانه بار و نه بر

ادامه مطلب
پنج شنبه 7 مرداد 1395  - 12:50 AM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 146

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4601109
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث