به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

ای به رفعت ز آسمان برتر

نور رای تو آفتاب دگر

ای تو مقصود جنس و نوع جهان

وی تو مختار خاص و عام بشر

کمترین آستان درگه تست

برترین بام گنبد اخضر

دهر در مدحتت گشاده زبان

چرخ در خدمتت ببسته کمر

نزد عدل تو ای به جود مثل

روز بار تو ای به جاه سمر

نتوان برد نام نوشروان

نتوان کرد یاد اسکندر

در هوای تو عیش خوش مدغم

در خلاف تو بخت بد مضمر

یک نسیم است از رضای تو خیر

یک سموم است از خلاف تو شر

ای جهان لفظ و تو درو معنی

هم ازو پیش و هم بدو اندر

چرخ در جنت همت تو قصیر

بحر در پیش خاطر تو شمر

دست راد تو ابر بی‌نقصان

طبع پاک تو بحر بی‌معبر

وهمت آرد ز راز چرخ نشان

کلکت آرد ز علم غیب خبر

کار بندد مسخر و منقاد

امر و نهی ترا قضا و قدر

چون بخوانی خلاف چرخ هبا

چون برانی قبول بخت هدر

پاسبان سرای ملک تواند

نه فلک چار طبع و هفت اختر

نوبت ملک پنج کن که شدست

دشمن تو چو مهره در ششدر

چون تو گردد به قدر خصمت اگر

شبه لؤلؤ شود عرض جوهر

ای زمین حلم آفتاب لقا

وی فلک همت ملک مخبر

ای بزرگی که از بزرگی و جاه

هرکه بر خدمت تو یافت ظفر

کرد بیرون ز دست محنت پای

برد در دولتت به کیوان سر

بگذشت از فلک به مرتبه آنک

کرد روزی به درگه تو گذر

بنده نیز ار به حکم اومیدی

خدمتی گفت ازو عجب مشمر

عاجزی بود کرد با تو پناه

از بد روزگار بد گوهر

مهملی بود دامن تو گرفت

از جفای سپهر دون‌پرور

طمعش بود کز خزانهٔ جود

بی‌نیازش کنی به جامه و زر

گردد از دست بخشش تو غنی

یابد از فر دولت تو خطر

برهد از نحوست انجم

بجهد از خساست کشور

مدتی شد که تا بدان اومید

چشم دارد به راه و گوش به در

هست هنگام آنکه باز کشد

بر سر او همای جود تو پر

حلقه در گوش چرخ‌کرده هرآنک

کرد بر وی عنایت تو نظر

بنده را گوشمال داد بسی

به عنایت یکی بدو بنگر

صله دادن ترا سزاوارست

زانکه آن دیده‌ای ز جد و پدر

بیخ کان را نشاند دست سخات

شاخ آن جز کرم نیارد بر

نیست نادر ز خاندان نظام

دانش و رادی و ذکا و هنر

نور نادر نباشد از خورشید

بوی نادر نباشد از عنبر

تا بود تیره خاک و صافی آب

تا بود تند باد و تیز آذر

عالمت بنده باد و دهر غلام

آسمان تخت و آفتاب افسر

عید فرخنده و قرین اقبال

ملک پاینده و معین داور

چون منت صدهزار مدحت‌گوی

چون جهان صدهزار فرمان‌بر

دیر زی شادمان و نهمت یاب

کامران ملک‌دار و دولت‌خور

ادامه مطلب
پنج شنبه 7 مرداد 1395  - 12:50 AM

به سمرقند اگر بگذری ای باد سحر

نامهٔ اهل خراسان به بر خاقان بر

نامه‌ای مطلع آن رنج تن و آفت جان

نامه‌ای مقطع آن درد دل و سوز جگر

نامه‌ای بر رقمش آه عزیزان پیدا

نامه‌ای در شکنش خون شهیدان مضمر

نقش تحریرش از سینهٔ مظلومان خشک

سطر عنوانش از دیدهٔ محرومان تر

ریش گردد ممر صوت ازو گاه سماع

خون شود مردمک دیده ازو وقت نظر

تاکنون حال خراسان و رعایات بودست

بر خداوند جهان خاقان پوشیده مگر

نی نبودست که پوشیده نباشد بر وی

ذره‌ای نیک و بد نه فلک و هفت اختر

کارها بسته بود بی‌شک در وقت و کنون

وقت آنست که راند سوی ایران لشکر

خسرو عادل خاقان معظم کز جد

پادشاهست و جهاندار به هفتاد پدر

دایمش فخر به آنست که در پیش ملوک

پسرش خواندی سلطان سلاطین سنجر

باز خواهد ز غزان کینه که واجد باشد

خواستن کین پدر بر پسر خوب سیر

چون شد از عدلش سرتاسر توران آباد

کی روا دارد ایران را ویران یکسر

ای کیومرث‌بقا پادشه کسری عدل

وی منوچهرلقا خسرو افریدون فر

قصهٔ اهل خراسان بشنو از سر لطف

چون شنیدی ز سر رحم به ایشان بنگر

این دل افکار جگر سوختگان می‌گویند

کای دل و دولت و دین را به تو شادی و ظفر

خبرت هست که از هرچه درو چیزی بود

در همه ایران امروز نماندست اثر

خبرت هست کزین زیر و زبر شوم غزان

نیست یک پی ز خراسان که نشد زیر و زبر

بر بزرگان زمانه شده خردان سالار

بر کریمان جهان گشته لئیمان مهتر

بر در دونان احرار حزین و حیران

در کف رندان ابرار اسیر و مضطر

شاد الا بدر مرگ نبینی مردم

بکر جز در شکم مام نیابی دختر

مسجد جامع هر شهر ستورانشان را

پایگاهی شده نه سقفش پیدا و نه در

خطبه نکنند به هر خطه به نام غز ازآنک

در خراسان نه خطیب است کنون نه منبر

کشته فرزند گرامی را گر ناگاهان

بیند، از بیم خروشید نیارد مادر

آنکه را صدره غز زر ستد و باز فروخت

دارد آن جنس که گوئیش خریدست به زر

بر مسلمانان زان نوع کنند استخفاف

که مسلمان نکند صد یک از آن باکافر

هست در روم و خطا امن مسلمانان را

نیست یک ذره سلامت به مسلمانی در

خلق را زین غم فریادرس ای شاه‌نژاد

ملک را زین ستم آزاد کن ای پاک سیر

به خدایی که بیاراست به نامت دینار

به خدایی که بیفراخت به فرت افسر

که کنی فارغ و آسوده دل خلق خدا

زین فرومایهٔ غز شوم پی غارت‌گر

وقت آنست که یابند ز رمحت پاداش

گاه آنست که گیرند ز تیغت کیفر

زن و فرزند و زر جمله به یک حمله چو پار

بردی امسال روانشان به دگر حمله ببر

آخر ایران که ازو بودی فردوس به رشک

وقف خواهد شد تا حشر برین شوم حشر

سوی آن حضرت کز عدل تو گشتست چو خلد

خویشتن زینجا کز ظلم غزان شد چو سقر

هرکه پایی و خری داشت به حیلت افکند

چکند آنکه نه پایست مر او را و نه خر

رحم‌کن رحم بر آن قوم که نبود شب و روز

در مصیبتشان جز نوحه‌گری کار دگر

رحم‌کن رحم برآن قوم که جویند جوین

از پس آنکه نخوردندی از ناز شکر

رحم‌کن رحم بر آنها که نیابند نمد

از پس آنکه ز اطلسشان بودی بستر

رحم‌کن رحم بر آن قوم که رسوا گشتند

از پس آنکه به مستوری بودند سمر

گرد آفاق چو اسکندر بر گرد ازآنک

تویی امروز جهان را بدل اسکندر

از تو رزم ای شه و از بخت موافق نصرت

از تو عزم ای ملک و از ملک‌العرش ظفر

همه پوشند کفن گر تو بپوشی خفتان

همه خواهند امان چون تو بخواهی مغفر

ای سرافراز جهانبانی کز غایت فضل

حق سپردست به عدل تو جهان را یکسر

بهره‌ای باید از عدل تو نیز ایران را

گرچه ویران شد بیرون ز جهانش مشمر

تو خور روشنی و هست خراسان اطلال

نه بر اطلال بتابد چو بر آبادان خور

هست ایران به مثل شوره تو ابری و نه ابر

هم برافشاند بر شوره چو بر باغ مطر

بر ضعیف و قوی امروز تویی داور حق

هست واجب غم حق ضعفا بر داور

کشور ایران چون کشور توران چو تراست

از چه محرومست از رافت تو این کشور

گر نیاراید پای تو بدین عزم رکاب

غز مدبر نکشد باز عنان تا خاور

کی بود کی که ز اقصای خراسان آرند

از فتوح تو بشارت بر خورشید بشر

پادشاه علما صدر جهان خواجهٔ شرع

مایهٔ فخر و شرف قاعدهٔ فضل و هنر

شمس اسلام فلک مرتبه برهان‌الدین

آنکه مولیش بود و شمس و فلک فرمان‌بر

آنکه از مهر تو تازه است چو از دانش روح

وانکه بر چهر تو فتنه است بر شمس قمر

یاورش بادا حق عزوجل در همه کار

تا در این کار بود با تو به همت یاور

چون قلم گردد این کارگر آن صدر بزرگ

نیزه کردار ببندد ز پی کینه کمر

به تو ای سایهٔ حق خلق جگرسوخته را

او شفیع است چنان کامت را پیغمبر

خلق را زین حشر شوم اگر برهانی

کردگارت برهاند ز خطر در محشر

پیش سلطان جهان سنجر کو پروردت

ای چنو پادشه دادگر حق‌پرور

دیده‌ای خواجهٔ آفاق کمال‌الدین را

که نباشد به جهان خواجه ازو کاملتر

نیک دانی که چه و تا به کجا داشت برو

اعتماد آن شه دین‌پرور نیکو محضر

هست ظاهر که برو هرگز پوشیده نبود

هیچ اسرار ممالک چه ز خیر و چه ز شر

روشن است آنکه بر آن جمله که خور گردون را

بود ایران را رایش همه عمر اندر خور

واندر آن مملکت و سلطنت و آن دولت

چه اثر بود ازو هم به سفر هم به حضر

با کمال‌الدین ابنای خراسان گفتند

قصهٔ ما به خداوند جهان خاقان بر

چون کند پیش خداوند جهان از سر سوز

عرضه این قصهٔ رنج و غم و اندوه و فکر

از کمال کرم و لطف تو زیبد شاها

کز کمال‌الدین داری سخن ما باور

زو شنو حال خراسان و غزان ای شه شرق

که مر او را همه حالست چو الحمد ازبر

تا کشد رای چو تیر تو در آن قوم کمان

خویشتن پیش چنین حادثه‌ای کرد سپر

آنچه او گوید محض شفقت باشد ازآنک

بسطت ملک تو می‌خواهد نه جاه و خطر

خسروا در همه انواع هنر دستت هست

خاصه در شیوهٔ نظم خوش و اشعار غرر

گر مکرر بود ایطاء در این قافیتم

چون ضروریست شها پردهٔ این نظم مدر

هم بر آن‌گونه که استاد سخن عمعق گفت

خاک خون‌آلود ای باد باصفاهان بر

بی‌گمان خلق جگرسوخته را دریابد

چون ز درد دلشان یابد از این‌گونه خبر

تا جهان را بفروزد خور گیتی‌پیمای

از جهان‌داری ای خسرو عادل بر خور

ادامه مطلب
پنج شنبه 7 مرداد 1395  - 12:50 AM

طبعم به عرضه کردن دریا و کان رسید

نطقم به تحفه دادن کون و مکان رسید

هم وهم من به مقصد خرد و بزرگ تاخت

هم گام من به معبد پیر و جوان رسید

این دود عود شکر که جانست مجمرش

بدرید آسمانه و بر آسمان رسید

انده بمرد و مفسدت او ز دل گذشت

شادی بزاد و منفعت او به جان رسید

رنجور بادیه به فضای ارم گریخت

مقهور هاویه به هوای جنان رسید

بلبل فصیح گشت چو بوی بهار یافت

گل تازگی گرفت چو در بوستان رسید

پرواز کرد باز هوای ثنا و مدح

وز فر او اثر به زمین و زمان رسید

محبوب شد جهان که ز اقلیم رابعش

از چهرهٔ سخا و سخن کاروان رسید

محنت رود چو مدت عنف از زمانه رفت

نوبت رسد چو نوبت لطف جهان رسید

عالی سخن به حضرت عالی نسبت شتافت

صاحب هنر به درگه صاحب‌قران رسید

دستور شهریار جهان مجد دین که دین

از جاه او به منفعت جاودان رسید

محسود خسروان علی‌بن عمر که عدل

از رای او به رؤیت نوشیروان رسید

آن شه‌نشان که قدرت شمشیر سرفشان

در عهد او به خامهٔ عنبر فشان رسید

نقش بقا چو جلوه‌گری یافت از ازل

منشور بخت او ز ابد آن زمان رسید

ای صاحبی که از رقم مهر و کین تو

در کاینات نسخهٔ سود و زیان رسید

در کارکرد کلک تو خسرو چو فتح کرد

حالی به سایهٔ علم کاویان رسید

برخاست چرخ در طلب کبریاء تو

می‌بودش این گمان که بدو در توان رسید

از کبریاء تو خبری هم نمی‌رسد

آنجا که مرغ وهم و قیاس و گمان رسید

در منزلی که خصم تو نزل زمانه خورد

از هفت عضو خصم تو یک استخوان رسید

مصروع کرد بر جگر مرگ قهر تو

هر لقمه‌ای که خصم ترا در دهان رسید

دولت وصال عمر ابد جست سالها

دیدی که از قبول تو آخر به آن رسید

در اضطراب دیدهٔ تسکین گشاده شد

چون التفات تو به جهان جهان رسید

در کردهٔ خدای میاور حدیث رد

کام از حرم به چنین خاکدان رسید

ای خرد بارگاه بلا را ز کام تو

اینک ز صد هزار بزرگی نشان رسید

سلطانی از نیاز در خواجگی زند

چون نام خواجگی تو سلطان نشان رسید

نقد وجود چرخ عیار از در تو برد

چون در علو به کارگه امتحان رسید

تقدیر رزق اگرچه به حکم خدای بود

توجیه رزق از تو به انس و به جان رسید

در عشق مال آز روان شد به سوی تو

هم در نخست گام به دریا و کان رسید

مرغ قضا چو بر در حکم تو بار یافت

چشمش به یک نظر به همین آشیان رسید

صدرا به روزگار خزان دست طبع من

در باغ مدح تو به گل و ارغوان رسید

گلزار مدح تو به طراوت اثر نمود

این طرفه تحفه بین که مرا از خزان رسید

شخصم به جد و جهد به فرمان عقل و جان

از آسمان گذشت و به این آستان رسید

سی سال در طریق تحیر دلم بتاخت

اکنون ز خدمت در تو بر کران رسید

آخر فلک ز مقدم من در دیار تو

آوازه درفکند که جاری زبان رسید

نی نی به سوی صدر هم از لفظ روزگار

آمد ندا که بار دگر قلتبان رسید

کس را ز سرکشان زمانه نگاه کن

تا خام قلتبان‌تر از این مدح خوان رسید

این است و بس که از قبل بخت نیست شد

از بادهٔ محبت تو سرگران رسید

از فیض جاه باش که از فیض مکرمت

از باختر ثنای تو تا قیروان رسید

تا در ضمیر خلق نگردد که امر حق

نزدیک هر ضعیف و قوی با امان رسید

وز بهرهٔ زمانه تو بادی که شاه را

از دولت تو بهره دل شادمان رسید

ادامه مطلب
پنج شنبه 7 مرداد 1395  - 12:50 AM

شبی گذاشته‌ام دوش در غم دلبر

بدان صفت که نه صبحش پدید بد نه سحر

چنان شبی به درازی که گفتی هردم

سپهر باز نزاید همی شبی دیگر

هوا سیاه به کردار قیرگون خفتان

فلک کبود نمودار نیلگون مغفر

چو اخگر اخگر هر اختر از فلک رخشان

وزان هر اختر در جان من دو صد اخگر

رخم ز انده جان زرد و جان بر جانان

لبم زآتش دل خشک و دل بر دلبر

ز آرزوی لب شکرین او همه شب

بدم ز آتش دل همچو اندر آب شکر

نبود در همه عالم کسی مرا مونس

نبود در همه گیتی کسی مرا غمخوار

گهی ز گریهٔ من پر فزغ شدی گردون

گهی زنالهٔ من پر جزع شدی کشور

رخم ز دیده پر از خالهای شنگرفی

بر از تپنچه پر از شاخهای نیلوفر

ز گرد تارک من چشم علویان شده کور

ز آه نالهٔ من گوش سفلیان شده کر

فلک ز انده جان کرده مر مرا بالین

جهان ز آتش دل کرده مر مرا بستر

شب دراز دو چشمم همی ز نوک مژه

عقیق ناب چکانیده بر صحیفهٔ زر

نه بر فلک ز تباشیر صبح هیچ نشان

نه بر زمین ز خروش خروس هیچ اثر

به دست عشوه همه شب گرفته دامن دل

که آفتاب هم اکنون برآید از خاور

رسم به روز و شکایت از این فلک بکنم

به پیش آن فلک رفعت و سپهر هنر

نظام ملکت سلطان و صدر دین خدای

خدایگان وزیران وزیر خوب سیر

محمد آنکه وزارت بدو نظام گرفت

چنانکه دین محمد به داد و عدل عمر

سپهر قدر و زمین حلم و آفتاب لقا

سحاب جود و فلک همت و ملک مخبر

جهان مسخر احکام او به نیک و به بد

فلک متابع فرمان او به خیر و به شر

یکی به مدحت او روز و شب گشاده زبان

یکی به خدمت او سال و مه ببسته کمر

زمان خویش به توفیق او سپرده قضا

عنان خویش به تدبیر او سپرده قدر

نه از موافقت او قضا بتابد روی

نه از متابعت او قدر بپیچد سر

نعال مرکب او دارد آن بها و شرف

غبار موکب او دارد آن محل و خطر

کزین کنند عروسان خلد را یاره

وزان کنند بزرگان ملک را افسر

اگر سموم عتابش گذر کند بر بحر

وگر نسیم نوالش گذر کند بر بر

شود ز راحت آن خاک این بخور عبیر

شود ز هیبت این آب آن بخار شرر

اگر تو بحر سخا خوانیش همی چه عجب

که لفظ او همه در زاید و کفش گوهر

وگر سخای مصور ندیده‌ای هرگز

گه عطا به کف راد او یکی بنگر

ز سیم و زر و گهر همچو آسمان باشد

همیشه سایل او را زمین راهگذر

ایا به تابش و بخشش ز آفتاب فزون

و یا به رفعت و همت ز آسمان برتر

ترا سزد که بود گاه طاعت و فرمان

فلک غلام و قضا بنده و قدر چاکر

مرا سزد که بود گاه نظم مدحت تو

بیاض روز و سیاهش شب و قلم محور

مه از جهان اگر اندر جهان کسی باشد

تو آن کسی که ازو پیشی و بدو اندر

اگر به حکمت و برهان مثل شد افلاطون

وگر به حشمت و فرمان سمر شد اسکندر

ز تست حکمت و برهان درین زمانه مثل

به تست حشمت و فرمان درین دیار سمر

تو آن کسی که ترا مثل نافرید ایزد

تو آن کسی که ترا شبه ناورید اختر

سخا به نام تو پاید همی چو جسم به روح

جهان به فر تو نازد همی چو شاخ به بر

وجود جود و سخا بی‌کف تو ممکن نیست

نه ممکن است عرض در وجود بی‌جوهر

اگر ز آتش خشم تو بدسگال ترا

به آب عفو تو حاجت بود عجب مشمر

تو آن کسی که اگر با فلک به خشم شوی

سموم خشم تو نسرینش را بسوزد پر

چه غم خوری که اگر بدسگال تو به مثل

بر آسمان شود از قدر و منزلت چو قمر

همان کند به عدو تیغ تو که با مه چرخ

به یک اشارت انگشت کرد پیغمبر

همیشه تا که بود باد و خاک و آتش و آب

قوام عالم کون و فساد را در خور

بقات باد چو خاک و چو باد و آتش و آب

ندیم بخت و قرین دولت و معین داور

که قول و رای صوابت قوام عالم را

بهست از آب و ز خاک و ز باد و از آذر

ادامه مطلب
پنج شنبه 7 مرداد 1395  - 12:50 AM

در دین چو اعتصام به حبل متین کنند

آن به که مطلع سخن از رکن دین کنند

دین‌پروری که داغ ستورش مقربان

از بهر کسب مرتبه نقش نگین کنند

ارواح انبیا ز مقامات آخرت

بر دست و کلک و فتوی او آفرین کنند

از شرم رای او رخ خورشید خوی کند

هرگه که بر سپهر حدیث زمین کنند

اطراف مدرسه‌اش به زبان صدا چو دید

هرشب مذکریش شهور و سنین کنند

خورشید کیست چاکر رایش از این سبب

هر بامدادش ابلق ایام زین کنند

نقدیست نکتهاش که دارد عیار وحی

در گنج خانهٔ خردش زان دفین کنند

ای تاج با کسی که مدار شریعتست

در شرع از طریق تهاون کمین کنند

صاحبقران شرع به جایی توان شدن

کانجات با مخنث و مطرب قرین کنند

مجلس به دوش گربه شکاران چرا شوی

چون نسبتت به خدمت شیر عرین کنند

یک التفات او ز تو گر منقطع شدی

زان التفاتها که به صوت حزین کنند

منکر مشو ازین که درین پوست نیستی

کازادگان به خیره ترا پوستین کنند

ای نایب محمد مرسل روا مدار

تا با من این مکاوحت از راه کین کنند

چندان بقات باد که تاثیر لطف صنع

از برگ اطلس وز گیا انگبین کنند

شرع از تو سرخ‌رو تو چو گل تازه‌روی تا

تشبیه چهرها به گل و یاسمین کنند

ادامه مطلب
پنج شنبه 7 مرداد 1395  - 12:50 AM

خراب کرد به یکبار بخل کشور جود

نماند در صدف مکرمات گوهر جود

وبال گشت همه فضل و علم و راحت و مال

شرنگ گشت همه نوش و شهد و شکر جود

برفت باد مروت بگشت خاک وفا

ببست آب فتوت بمرد آدر جود

نخفت فتنه و بی‌جفت خفت شخص هنر

نماند همت و بی‌شوی ماند دختر جود

فلک به مهر نشد یک نفس مطیع خرد

جهان به کام نشد یک زمان مسخر جود

دریده گشت به زوبین ناکسی دل لطف

بریده گشت به شمشیر ممسکی سر جود

نمی‌دمد به مشامم نسیم سنبل عدل

نمی‌دهد به دماغم بخار عنبر جود

به صدق نیست در این عهد بخت ناصر جاه

به طبع نیست در این عصر ملک غمخور جود

هلاک گشت عقات امل ز گرسنگی

مگر نماند به برج شرف کبوتر جود

چرا فروغ نیابد هوای سال امید

که آفتاب هنر رفت در دو پیکر جود

وجود جود عدم گشت و نیست هیچ شکی

که در جهان کرم کس ندید منظر جود

کنون که صبح خساست به شرق بخل دمید

درون پرده شود آفتاب خاور جود

سهیل عدل نتابد به طرف قطب شرف

سپهر ملک نگردد به گرد محور جود

در این هوس که خرامنده ماه من برسید

به شکل عربده بر من کشید خنجر جود

لبش به نوش بیاکنده لطف صانع لطف

رخش به مشک نگاریده صنع داور جود

به خشم گفت که چندین به رسم بی‌ادبان

مگوی مرثیهٔ جود در برابر جود

امید جود مبر از جهان کنون که گشاد

فلک به طالع فرخنده بر جهان در جود

به عون همت سلطان عصر و شاه جهان

شجاع دولت و سالار ملک و صفدر جود

خدایگان سلاطین ستوده عزالدین

کمال ملت و دیهیم عدل و مفخر جود

جهانگشای ولی نعمتی که همت او

همیشه هست به انعام روح‌پرور جود

طری به مکرمت جود اوست سوسن ملک

قوی به تقویت کلک اوست لشکر جود

به فهم حکمت او حاصل است مشکل علم

به وهم همت اوظاهر است مضمر جود

نهفته در دل داهیش بخت ذات کرم

سرشته در کف کافیش طبع جوهر جود

به یمن دولت او گشت چرخ خادم ملک

به عون همت او هست دهر چاکر جود

زهی به حزم و فراست کمال رتبت و جاه

خهی به عزم و سیاست کمال و زیور جود

تویی به طالع میمون مدام بابت ملک

تویی به رای همایون همیشه در خور جود

به احتشام تو فرخنده گشت طالع سعد

به احترام تو رخشنده گشت اختر جود

ز عکس تیغ تو تایید یافت بازوی عدل

به نوک کلک تو تشریف یافت محضر جود

غلام ملک تو بر سر نهاد تاج شرف

عروس بخت تو بر روی بست معجر جود

ندید مثل تو هنگام عدل چشم خرد

نزاد شبه تو هنگام لطف مادر جود

بنازنید ترا افتخار بر سر تخت

بپرورید ترا روزگار بر بر جود

صفات حمد تو در ابتدای مصحف مجد

مثال نعت تو در انتهای دفتر جود

ز هول جود تو لاغر شدست فربه بخل

ز امن بر تو فربه شدست لاغر جود

شدست نام تو مجموع بر وجود کرم

بدین صفات شدی در زمانه سرور جود

ادامه مطلب
پنج شنبه 7 مرداد 1395  - 12:50 AM

هرکرا در دور گردون ذکر مقصد می‌رود

یا سخن در سر این صرح ممرد می‌رود

یا حدیث آن بهشتی چهره کز بدو وجود

همچو خاتونان درین فیروزه مرقد می‌رود

یا در آن حورا نسب کودک شروعی می‌کند

کز تصنع گه مخطط گاه امرد می‌رود

یا همی گوید چرا در کل انسان بر دوام

از تحرک میل و تحریک مجدد می‌رود

بر زبان دور گردون در جواب هرکه هست

ذکر دوران علاء الدین محمد می‌رود

آنکه پیش سایهٔ او سایهٔ خورشید را

در نشستن گفت‌وگوی صدر و مسند می‌رود

وانکه جز در موکب رایش نراند آفتاب

رایتش بر چرخ منصور و مید می‌رود

گرچه از تاثیر نه گردون به دست روزگار

ساکنان خاک را انعام بی‌حد می‌رود

هرچه رفتست از عطیتهای ایشان تاکنون

حاطه‌الله زو به یک احسان مفرد می‌رود

عقل کل کو تا ببیند نفس خاکی گوهری

کز دو عالم گوهرافشانان مجرد می‌رود

طبعش استقبال حاجتها بدان سرعت کند

کاندر آن نسبت زمان گویی مقید می‌رود

دست اورا در سخا تشبیه می‌کردم به ابر

عقل گفت این اصل باری ناممهد می‌رود

پیش دست او هنوز اندر دبیرستان جود

بر زبان رعد او تکرار ابجد می‌رود

خاک پایش را ز غیرت آسمان بر سنگ زد

تا به گاه چرخ موزون نامعدد می‌رود

گفت صراف قضا ای شیخ اگر ناقد منم

در دیار ما تصرف فرق فرقد می‌رود

وصف می‌کردم سمندش را شبی با آسمان

گفتم این رفتار بین کان آسمان قد می‌رود

گفت دی بر تیغ کوهی بود پویان گفتیی

آفتابستی که سوی بعد ابعد می‌رود

ماه بشنید این سخن آسیب زد با منطقه

گفت آیا تا حدیث نعل و مقود می‌رود

ای جوان دولت خداوندی که سوی خدمتت

دولت من سروقد یاسمین خد می‌رود

جانم از یک ماهه پیوند تو عیشی یافتست

کز کمالش طعنه در عیش مخلد می‌رود

ختم شد بر گوهر تو همچو مردی مردمی

در تو این دعوی به صد برهان مکد می‌رود

دور نبود کین زمان در مجلس حکم قضا

بر زبان چرخ و اختر لفظ اشهد می‌رود

نعت تو کی گنجد اندر بیت چندی مختصر

راستی باید سخن در صد مجلد می‌رود

چشم بد دور از تو خود دورست کز بس باس تو

فتنه اکنون همچو یاجوج از پس سد می‌رود

دانی از بهر تو با چشم بد گردون چه رفت

آنچه آن با چشم افعی از زمرد می‌رود

تا عروس روزگار اندر شبستان سپهر

در حریر ابیض و در شعر اسود می‌رود

وقف بادا بر جمال و جاه و عمرت روزگار

زانکه در اوقاف احکام مبد می‌رود

حاجب بارت سپه‌داری که در میدان چرخ

حزم را پیوسته با تیغ مهند می‌رود

ساقی بزمت سمن ساقی که بر قصر سپهر

لهو را همواره با صرف مورد می‌رود

ادامه مطلب
پنج شنبه 7 مرداد 1395  - 12:50 AM

خدای جل جلاله ز من چنین داند

که هرکه نام خداوند بر زبان راند

چو از دریچهٔ گوش اندر آیدم به دماغ

دلم به دست نیاز از دماغ بستاند

حواس ظاهر و باطن که منهیان دلند

یکی ز جملهٔ هر دو گروه نتواند

که پیش خدمت او از دو پای بنشیند

چو دل درآرد و بر جای جانش بنشاند

زهی بنای عقیدت که روزگار ازو

به منجنیق اجل خاک هم نریزاند

مگر هوای تو اصل حیات شد که قضا

برات عمر به توقیع او همی راند

خصایصی که هوای تراست در اقبال

خرد درو به تحیر همی فرو ماند

به خواجگیم رسانید بخت و موجبش این

که روزگار مرا بندهٔ تو می‌خواند

کجا بماند که اقبال تو به دست قبول

طرایف سخنم را همی نگرداند

چو مدحت تو برانگیزد اسب فکرت من

ز جوی قوت ادراک عقل بجهاند

چو پای من بود اندر رکاب خدمت تو

عنان مدت من چرخ برنگرداند

به نعمت تو که گر در مصاف‌گاه اجل

قضا به زور تمامم ز زین بجنباند

مرااگر هنری نیست این دو خاصیت است

که هر کرا بود از مردمانش گرداند

نه در مناصب اقران حسد بیازارد

نه در صدور بزرگان طمع برنجاند

فلک چو کان گهر دید خاطرم پرسید

که این که دادت و جز راستیت نرهاند

چو نام دولت اکفی الکفات بردم گفت

به کار دولت اکفی الکفات می‌ماند

تویی که ابر ز تاثیر فتح باب کفت

تواند ار همه آب حیات باراند

به سیم نام نکو می‌خری زیان نکنی

برین بمان که ز مردم همین همی‌ماند

عنان به ابلق ایام ده که رایض او

سعادتیست که در موکب تو می‌راند

غبار موکب میمونت از بسیط زمین

سوی محیط فلک چون عنان بپیچاند

ز بهر تکیهٔ او گرنه عزم فسخ کند

سپهر گوشهٔ مسند ز ماه بفشاند

تو تا مدبر ملکی شکوه تدبیرت

ز بام گیتی تقدیر بد همی راند

جهان به آب وفا روی عهد می‌شوید

فلک به دست ظفر جعد ملک می‌شاند

زمانه مهرهٔ تشویر بازچید چو دید

که فتنه با تو همی بازد و همی ماند

تو در زمانه بسی از زمانه افزونی

اگر زمانه نداند خدای می‌داند

همیشه تا که ز تاثیر چرخ و گریهٔ ابر

دهان غنچهٔ گل را صبا بخنداند

لب نشاط تو از خنده هیچ بسته مباد

که خصم را به سزا خندهٔ تو گریاند

ادامه مطلب
پنج شنبه 7 مرداد 1395  - 12:50 AM

خیزید که هنگام صبوح دگر آمد

شب رفت و ز مشرق علم صبح برآمد

نزدیک خروس از پی بیداری مستان

دیریست که پیغام نسیم سحر آمد

خورشید می اندر افق جام نکوتر

چون لشکر خورشید به آفاق درآمد

از می حشری به که درآرند به مجلس

زاندیشه چو بر خواب خماری حشر آمد

آغاز نهید از پی می بی‌خبری را

کز مادر گیتی همه کس بی‌خبر آمد

بر دل نفسی انده گیتی به سر آرید

گیرید که گیتی همه یکسر به سر آمد

بر بوک و مرگ عمر گرامی مگذارید

خود محنت ما جمله ز بوک و مگر آمد

ای ساقی مه روی درانداز و مرا ده

زان می که رزش مادر و لهوش پسر آمد

بر من مشکن بیش که من توبه شکستم

زان دست که صد قلزم ازو یک شمر آمد

از دست گهر گستر دستور شهنشاه

دستی نه، محیطی که نوالش گهر آمد

دستور جلال‌الوزرا کز وزرا اوست

آن شاخ که در باغ جلالت به برآمد

صدری که تر و خشک جهان فانی و باقی

بر گوشهٔ خوان کرمش ماحضر آمد

جز بر در او قسمت روزی نکند بخت

آری چکند چون در رزق بشر آمد

هرگز چو فلک راه سعادت نکند گم

آن را که فلک سوی درش راهبر آمد

بی‌نعمت او بیخ بقا خشک لب افتاد

با همت او شاخ سخا بارور آمد

از همت او شکل جهانی بکشیدند

در نسبت او کل جهان مختصر آمد

ای شاه نشانی که ز عدل تو جهان را

در وصف نیاید که چه بختی به درآمد

عدل تو هماییست که چون سایه بگسترد

خاصیت خورشید در آن بی‌خطر آمد

نام تو بسی تربیت نام عمر داد

زان روی که عدل تو چو عدل عمر آمد

سرمایهٔ دریا نه به بازوی دلت بود

زین روی دفینش ز کران بر حذر آمد

کان در نظر رای تو نامد ز حقیری

آن چیست که آن رای ترا در نظر آمد

بی‌دست تو کس را به مرادی نرسد دست

بوسیدن دست تو از آن معتبر آمد

در شان نیاز آیت احسان و ایادیت

چون پیرهن یوسف و چشم پدر آمد

بر تو قدیمیست چنان کز ره تقدیر

نزد همه در کوکبهٔ خواب و خور آمد

عزم تو چه عزمیست که بی‌منت تدبیر

در هرچه بکوشید نصیبش ظفر آمد

عالم که ز نه برد به حیلت کلهی کرد

ترک کله قدر ترا آستر آمد

گردون که پی وهم مهندس نسپردش

آمد شد تایید ترا پی سپر آمد

اول قدم قدر تو بود آنکه چو برداشت

عالم همه زیر آمد و قدرت زبر آمد

صاحب که به سیر قلمش تیغ سکون یافت

حاتم که ز دست کرمش کان به سر آمد

اوصاف تو در نسبت آوازهٔ ایشان

وصف نفس عیسی و آواز خر آمد

در امر تو امکان تغیر ننهفتند

گویی که مثالی ز قضا و قدر آمد

در کین تو امید سلامت ننهادند

گویی که نشانی ز سعیر و سقر آمد

دشمن کمر کین تو از بیم تو بربست

نی را ز پی حملهٔ صرصر کمر آمد

از آتش باس تو مگر دود ندیدست

کز ساده‌دلیش آرزوی شور و شر آمد

باس تو شهابیست که در کام شیاطین

با حرقتش آتش چو شراب کدر آمد

خطم تو چه پروانه شود صاعقه‌ای را

کان را ز فلک دود و ز اختر شرر آمد

تو ساکنی و خصم تو جنبان و چنین به

زیرا که سکون حلیت کل سیر آمد

عنقا که ز نازک منشی جای نگه داشت

هرگز طرف دامنش از عار تر آمد

وز هرزه‌روی سر چو به هر جای فرو کرد

یک سال زغن ماده و یکسال نر آمد

ای ملک‌ستانی که ز درگاه تو برخاست

هر مرغ که در عرصهٔ ملکی به پر آمد

من بنده کز این پیش نزد زخم درشتی

گردون که نه احوال من او را سپر آمد

در مدت ده سال که این گوشه و سکنه

در قبهٔ اسلام مرا مستقر آمد

هر نور و نظامی که درآمد ز در من

از جود تو آمد نه ز جای دگر آمد

گردون جگرم داد که احسان نه ز دل کرد

آن تو ز دل بود از آن بی‌جگر آمد

صدرا تو خداوند قدیمی نه مرا بس

آنرا که هنرهای من او را سمر آمد

اقران مرا زر ز طمع بیش تو دادی

زان در تو سخنشان همه چون آب زر آمد

از خدمت فرخندهٔ تو باز نگشتند

هرگز که نه تشریف توشان بر اثر آمد

انعام تو بر اهل هنر گرچه به حدیست

کز شکر تو کام همه‌شان پر شکر آمد

نظمی که در احوال من آمد همه وقتی

از فضل تو آمد نه ز فضل و هنر آمد

جانم که درو نقش هوای تو گرفتست

پاینده‌تر از نقش حجر بر حجر آمد

اقبال ز توقیع تو نقشی بنمودش

هرلحظه که بر غرفهٔ سمع و بصر آمد

از تو نگزیرد که تو در قالب عالم

جانی و یقین است که جان ناگزر آمد

تا در مثل آرند که اندر سفر عمر

جان مرکب و دم‌زاد و جهان رهگذر آمد

یک دم ز جهان جان تو جز شاد مبادا

کز یک نظرت برگ چنین صد سفر آمد

مقصود جهان کام تو بادا که برآید

زان کز تو برآمد همه کامی که برآمد

ادامه مطلب
پنج شنبه 7 مرداد 1395  - 12:50 AM

ملک یوسف ای حاتم طی غلامت

ملوک جهان جمله در اهتمامت

خداوند خاص و خداوند عامی

از آن بندگی می‌کند خاص و عامت

جهان کیست پروردهٔ اصطناعت

فلک چیست دروازهٔ احتشامت

نه جز بذل از شهریاری مرادت

نه جز عدل در پادشاهی امامت

رخ خطبه رخشان ز تعظیم ذکرت

لب سکه خندان ز شادی نامت

اجل پرتو شعلهای سنانت

ظفر ماهی چشمهای حسامت

بر اطراف گردون غبار سپاهت

در اوتاد عالم طناب خیامت

بزن بر در خسروی کوس کسری

که زد بی‌نیازی علم گرد بامت

زهی فتنه و عافیت را همیشه

قیام و قعود از قعود و قیامت

سلامت ز گیتی به پیش تو آمد

پگه زان کند بامدادان سلامت

تو آن ابر دستی که گر هفت دریا

همه قطره گردد نیاید تمامت

عطا وام ندهی عجب اینکه دایم

جهانیست از شکر در زیر وامت

گروهی نهند از کرام ملوکت

گروهی نهند از ملوک کرامت

من آنها ندانم همین دانم و بس

که زیبند اینها و آنها غلامت

اگر لای توحید واجب نبودی

صلیبش به هم در شکستی کلامت

منافع رسان در زمین دیر ماند

بس است این یک آیت دلیل دوامت

چو از تست نفع مقیمان عالم

درو تا مقیمست باشد مقامت

جهانی تو گویی که هرگز ندارد

جهان‌آفرین ساعتی بی‌نظامت

چو در رزم رانی مواکب فزونت

چو در بزم باشی خزاین حطامت

به فردوس بزم تو کوثر درآمد

برون شد ز در چون درآمد مدامت

چو از روی معنی بهشتست بزمت

تو می خور چرا، می نباشد حرامت

فلک ساغر ماه نو پیش دارد

چو ساقی جرع باز ریزد ز جامت

همی بینم ای آفتاب سلاطین

اگر سوی گردون شود یک پیامت

که خاتم یمانی شود در یمینت

که گوهر ثریا شود بر ستامت

تو خورشید گردون ملکی و چترت

که خیره است ازو خرمن مه غمامت

عجب آنکه نور تو هرگز نپوشد

اگر چند در سایه گیرد مدامت

نه‌ای منتقم زانکه امکان ندارد

چو خلق عدم علت انتقامت

کجا شد عنان عناد تو جنبان

که حالی نشد توسن چرخ رامت

کجا شد رکاب جهاد تو ساکن

که حالی نشد کار ملکی به کامت

بود هیچ ملکی که صیدت نگردد

چو باشد سخا دانه و عدل دامت

الا تا که صبح است در طی شامی

مدار جهان باد بر صبح و شامت

مبادا که یک لالهٔ فتح روید

نه در سبزهٔ خنجر سبز فامت

مبادا که خورشید نصرت برآید

جز از سایهٔ زردهٔ تیزکامت

ادامه مطلب
پنج شنبه 7 مرداد 1395  - 12:41 AM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 146

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4601099
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث