به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

ملک یوسف ای حاتم طی غلامت

ملوک جهان جمله در اهتمامت

خداوند خاص و خداوند عامی

از آن بندگی می‌کند خاص و عامت

جهان کیست پروردهٔ اصطناعت

فلک چیست دروازهٔ احتشامت

نه جز بذل از شهریاری مرادت

نه جز عدل در پادشاهی امامت

رخ خطبه رخشان ز تعظیم ذکرت

لب سکه خندان ز شادی نامت

اجل پرتو شعلهای سنانت

ظفر ماهی چشمهای حسامت

بر اطراف گردون غبار سپاهت

در اوتاد عالم طناب خیامت

بزن بر در خسروی کوس کسری

که زد بی‌نیازی علم گرد بامت

زهی فتنه و عافیت را همیشه

قیام و قعود از قعود و قیامت

سلامت ز گیتی به پیش تو آمد

پگه زان کند بامدادان سلامت

تو آن ابر دستی که گر هفت دریا

همه قطره گردد نیاید تمامت

عطا وام ندهی عجب اینکه دایم

جهانیست از شکر در زیر وامت

گروهی نهند از کرام ملوکت

گروهی نهند از ملوک کرامت

من آنها ندانم همین دانم و بس

که زیبند اینها و آنها غلامت

اگر لای توحید واجب نبودی

صلیبش به هم در شکستی کلامت

منافع رسان در زمین دیر ماند

بس است این یک آیت دلیل دوامت

چو از تست نفع مقیمان عالم

درو تا مقیمست باشد مقامت

جهانی تو گویی که هرگز ندارد

جهان‌آفرین ساعتی بی‌نظامت

چو در رزم رانی مواکب فزونت

چو در بزم باشی خزاین حطامت

به فردوس بزم تو کوثر درآمد

برون شد ز در چون درآمد مدامت

چو از روی معنی بهشتست بزمت

تو می خور چرا، می نباشد حرامت

فلک ساغر ماه نو پیش دارد

چو ساقی جرع باز ریزد ز جامت

همی بینم ای آفتاب سلاطین

اگر سوی گردون شود یک پیامت

که خاتم یمانی شود در یمینت

که گوهر ثریا شود بر ستامت

تو خورشید گردون ملکی و چترت

که خیره است ازو خرمن مه غمامت

عجب آنکه نور تو هرگز نپوشد

اگر چند در سایه گیرد مدامت

نه‌ای منتقم زانکه امکان ندارد

چو خلق عدم علت انتقامت

کجا شد عنان عناد تو جنبان

که حالی نشد توسن چرخ رامت

کجا شد رکاب جهاد تو ساکن

که حالی نشد کار ملکی به کامت

بود هیچ ملکی که صیدت نگردد

چو باشد سخا دانه و عدل دامت

الا تا که صبح است در طی شامی

مدار جهان باد بر صبح و شامت

مبادا که یک لالهٔ فتح روید

نه در سبزهٔ خنجر سبز فامت

مبادا که خورشید نصرت برآید

جز از سایهٔ زردهٔ تیزکامت

ادامه مطلب
پنج شنبه 7 مرداد 1395  - 12:41 AM

گر دل و دست بحر و کان باشد

دل و دست خدایگان باشد

شاه سنجر که کمترین بنده‌اش

در جهان پادشه نشان باشد

پادشاه جهان که فرمانش

بر جهان چون قضا روان باشد

آنکه با داغ طاعتش زاید

هرکه ز ابنای انس و جان باشد

وانکه با مهر خازنش روید

هرچه ز اجناس بحر و کان باشد

دستهٔ خنجرش جهانگیرست

گرچه یک مشت استخوان باشد

عدلش ار با زمین به خشم شود

امن بیرون آسمان باشد

قهرش ار سایه بر جهان فکند

زندگانی در آن جهان باشد

مرگ را دایم از سیاست او

تب لرز اندر استخوان باشد

هرکجا سکه شد به نام و نشانش

بخل بی‌نام و بی‌نشان باشد

هرکجا خطبه شد به نام و بیانش

نطق را دست بر دهان باشد

ای قضا قدرتی که با حزمت

کوه بی‌تاب و بی‌توان باشد

رایتت آیتی که در حرفش

فتح تفسیر و ترجمان باشد

می‌نگویم که جز خدای کسی

حال گردان و غیب‌دان باشد

گویم از رای و رایتت شب و روز

دو اثر در جهان عیان باشد

رای تو رازها کند پیدا

که ز تقدیر در نهان باشد

رایتت فتنها کند پنهان

که چو اندیشه بی‌کران باشد

لطفت ار مایهٔ وجود شود

جسم را صورت روان باشد

باست ار بانگ بر زمانه زند

گرگ را سیرت شبان باشد

نبود خط روزیی مجری

که نه دست تو در ضمان باشد

نشود کار عالمی به نظام

که نه پای تو در میان باشد

در جهانی و از جهان پیشی

همچو معنی که در بیان باشد

آفرین بر تو کافرینش را

هرچه گویی چنین چنان باشد

روز هیجا که از درخشش سنان

گرد راکسوت دخان باشد

در تن اژدهای رایتهات

باد را اعتدال جان باشد

شیر گردون چو عکس شیر در آب

پیش شیر علم‌ستان باشد

هم عنان امل سبک گردد

هم رکاب اجل گران باشد

هر سبو کز اجل شکسته شود

بر لب چشمهٔ سنان باشد

هر کمین کز قضا گشاده شود

از پس قبضهٔ کمان باشد

اشک بر درعهای سیمابی

نسخت راه کهکشان باشد

چون بجنبد رکاب منصورت

آن قیامت که آن زمان باشد

هر که راشد یقین که حملهٔ تست

پای هستیش بر گمان باشد

روح روح الامین در آن ساعت

نه همانا که در امان باشد

نبود هیچکس به جز نصرت

که دمی با تو همعنان باشد

هر مصافی که اندرو دو نفس

تیغ را با کفت قران باشد

صد قران طیر و وحش را پس از آن

فلک از کشته میزبان باشد

خسروا بنده را چو ده سالست

که همی آرزوی آن باشد

کز ندیمان مجلس ار نشود

از مقیمان آستان باشد

بخرش پیش از آنکه بشناسیش

وانگهت رایگان گران باشد

چه شود گر ترا در این یک بیع

دست بوسیدنی زیان باشد

یا چه باشد که در ممالک تو

شاعری خام قلتبان باشد

لیکن اندر بیان مدح وغزل

موی مویش همه زبان باشد

تا شود پیر همچو بخت عدوت

هم درین دولت جوان باشد

تا هوای خزان به بهمن و دی

زرگر باغ و بوستان باشد

باغ ملک ترا بهاری باد

نه چنان کز پیش خزان باشد

خطبها را زبان به ذکر تو تر

تا ممر سخن دهان باشد

سکها را دهان به نام تو باز

تا ز زر در جهان نشان باشد

مدتت لازم زمان و مکان

تا زمان لازم مکان باشد

همتت ملک‌بخش و ملک ستان

تا به گیتی ده و ستان باشد

در جهان ملک جاودانت باد

خود چنین ملک جاودان باشد

ادامه مطلب
پنج شنبه 7 مرداد 1395  - 12:41 AM

تا ملک جهان را مدار باشد

فرمانده آن شهریار باشد

سلطان سلاطین که شیر چترش

در معرکه سلطان شکار باشد

آن خسرو خسرونشان که تختش

در مرتبه گردون عیار باشد

آن سایهٔ یزدان که تاج او را

از تابش خورشید عار باشد

آن شاه که در کان ز عشق نامش

زر در فزع انتظار باشد

وز خطبه چو تحمید او برآید

دین در طرب افتخار باشد

تختی که نه فرمان او فرازد

حاشا که پسر عم دار باشد

تاجی که نه انعام او فرستد

کی گوهر آن شاهوار باشد

با تیغ جهادش نمود کاری

ار جمجمهٔ ذوالخمار باشد

گردی که برانگیخت موکب او

بر عارض جوزا عذار باشد

نعلی که بیفکند مرکب او

در گوش فلک گوشوار باشد

در مجرفه فراش مجلسش را

مکنون جبال و بحار باشد

آری عرق ابر نوبهاری

در کام صدف خوشگوار باشد

لیکن چو به بازار چرخش آری

در دیدهٔ خورشید خوار باشد

شاها ز پی آنکه شاعران را

این واقعه گفتن شعار باشد

گفتم که حدیث عراق گویم

گر خود همه بیتی سه چار باشد

چون سلک معانی نظام دادم

زان تا سخنم آبدار باشد

الهام الهی چه گفت، گفتا

آنرا که خرد هیچ یار باشد

چون سایهٔ ما را مدیح گوید

با ذکر عراقش چه کار باشد

خسرو به سر تازیانه بخشد

چون ملک عراق ار هزار باشد

ای سایهٔ آن پادشا که ذاتش

آزاد ز عیب و عوار باشد

روزی که ز آسیب صف هیجا

صحرای فلک پر غبار باشد

وز زلزلهٔ حملهٔ سواران

اوتاد زمین بی‌قرار باشد

وز نوک سنان خضاب گشته

اطراف هوا لاله‌زار باشد

نکبای علم در سپهر پیچد

باران کمان بی‌بخار باشد

چون رایت منصور تو بجنبد

بس فتنه که در کارزار باشد

میدان سپهر از غریو انجم

پر ولولهٔ زینهار باشد

چون شعله کشد آتش سنانت

پروین ز حساب شرار باشد

چون سایهٔ رمحت کشیده گردد

بر منهزمان سایه بار باشد

چون لالهٔ تیغت شکفته گردد

در عالم نصرت بهار باشد

در دست تو گویی که خنجر تو

دردست علی ذوالفقار باشد

خون درجگر پردلان بجوشد

گر رستم و اسفندیار باشد

تا چشم زنی بر ممر سمتی

کاعلام ترا رهگذار باشد

از چشمهٔ شریان خصم بینی

دشتی که پر از جویبار باشد

جز رایت تو کسوتی که دارد

کش فتح و ظفر پود و تار باشد

الحق ظفر و فتح کم نیاید

آنرا که مدد کردگار باشد

تا دایهٔ تقدیر آسمان را

فرزند جهان در کنار باشد

ملکت چو جهان پایدار بادا

خود ملک چنان پایدار باشد

باقی به دوامی که امتدادش

چون عمر ابد بی‌کنار باشد

روشن به وزیری که مملکت را

از جد و پدر یادگار باشد

آن صاحب عادل که کار عدلش

در دولت و دین گیر و دار باشد

آن صدر که در بارگاه جاهش

تقدیر ز حجاب بار باشد

آن طاهر طاهرنسب که پاکی

از گوهر او مستعار باشد

طاهر نبود گوهری که نشوش

در پردهٔ پروردگار باشد؟

صدرا ملکا صاحبا تو آنی

کت ملک به جان خواستار باشد

تدبیر تو چون کار ملک سازد

بر دست سلیمان سوار باشد

تمکین تو چون حکم شرع راند

بر دوش مسیحا غیارباشد

باد است به دست ستم ز عدلت

چونان که به دست چنار باشد

خونست دل فتنه از شکوهت

چونان که دل کفته نار باشد

عفوت ز پی جرم کس فرستد

نفس تو چنان بردبار باشد

حزمت به سر وهم راه داند

رای تو چنان هوشیار باشد

رازی که قضا رنگ آن نبیند

نزد تو چو روز آشکار باشد

گردون نپذیرد فساد و نقصان

تا قدر ترا یار غار باشد

خورشید کسوف فنا نبیند

تا قصر ترا پرده‌دار باشد

ملکی که درو عزم ضبط کردی

گر بارهٔ چرخش حصار باشد

در حال برو رکنها بجنبد

گر چون که قافش وقار باشد

دهلیز سراپردهٔ رفیعت

تا روی سوی آن دیار باشد

جنبان شده بینی به سوی حضرت

چون مورچه کاندر قطار باشد

گر سایر آن وحش و طیر گردد

ور ساکن آن مور و مار باشد

زان پس همه وقتی به بارگاهت

وفدی ز صغار و کبار باشد

دانی چه سخن در عراق مشنو

کان چشمه ازین مرغزار باشد

تقدیر چنان کن که روی عزمت

در مملکت قندهار باشد

عزم تو قضاییست مبرم آری

مسمار قضا استوار باشد

بی‌پشتی عزم تو در ممالک

پهلوی مصالح نزار باشد

هرچ آن تو کنی از امور دولت

بی‌شایبهٔ اضطرار باشد

کانجا که مرادت عنان بتابد

در بینی گردون مهار باشد

وانجا که قضا با تو عهد بندد

یزدان به وفا حق‌گزار باشد

هرچند چنان خوبتر که خصمت

از باد اجل خاکسار باشد

می‌شایدم از بهر غصه خوردن

گر مدت عمرش دوبار باشد

صدرا به جهان در دفین طبعم

کانرا نه همانا یسار باشد

کز میوهٔ تلفیق لفظ و معنی

پیوسته چو باغ به بار باشد

چون کلک تفکر به دست گیرد

بر دست عطارد نگار باشد

در دولت تو همچو دولت تو

هرسال جوانتر ز پار باشد

صاحب‌سخن روزگارم آری

مردی که چنین کامکار باشد

کاندر کنف خاک بارگاهی

کش چرخ برین در جوار باشد

در مدح وزیری که جان آصف

از غیرت او دلفکار باشد

عمری سخن عذب پخته راند

صاحب سخن روزگار باشد

تا زیر سپهر کبود کسوت

نیکی و بدی در شمار باشد

هر نیک و بدی کز سپهر زاید

چونان که بدان اعتبار باشد

امکان نزولش مباد بر کس

الا که ترا اختیار باشد

جز بر تو مدار جهان مبادا

تا ملک جهان را مدار باشد

ادامه مطلب
پنج شنبه 7 مرداد 1395  - 12:41 AM

ای به شاهی ز همه شاهان فرد

مشتری طلعت و مریخ نبرد

آسمان مثل تو نادیده به خواب

مجلس و معرکه را مردم و مرد

بر جهان ای ز جهان جاه تو بیش

همتت سایه از آن سان گسترد

که در آن سایه کنون مادر شاخ

همه بی‌خار همی زاید ورد

با رهت کان نه به اندازهٔ ماست

با هوای تو کز او نیست گزرد

بر توان آمدن از دریا خشک

بر توان خاستن از دوزخ سرد

باست ار سوی معادن نگرد

لعل را روی چو زر گردد زرد

مسرع حکم تو صد بار فزون

چرخ را گفته بود کز ره برد

گرنه از عشق نگینت بودی

زانگبین موم کجا گشتی فرد

ای به جایی که کشد خاک درت

دامن اندر فلک باد نورد

مدتی بود که می‌کرد خراب

کشور شخص مرا والی درد

من محنت زده در ششدر عجز

بی‌برون شو شده چون مهرهٔ نرد

تا یکی روز که در بردن جان

تن بی‌زور مرا می‌آزرد

وارد حضرت عالی برسید

چون درآمد ز درم بردابرد

ناسگالیده از آن سان بگریخت

که تو هم نرسیدیش به گرد

بنده را پرسش جان‌پرور تو

شربتی داد که چون بنده بخورد

جان نو داد تنش را حالی

وان به غارت شده را باز آورد

پس از این در کنف خدمت تو

زندگانی بدو جان خواهد کرد

تا که بر گرد زمین می‌گردد

کرهٔ گنبد دولابی گرد

در جهان داری و ملکت بخشی

چو سکندر همه آفاق بگرد

ادامه مطلب
پنج شنبه 7 مرداد 1395  - 12:41 AM

ای نمودار سپهر لاجورد

گشته ایمن چون سپهر از گرم و سرد

هم سپهر از رفعت سقفت خجل

هم بهشت از غیرت صحنت به درد

اشک این چون آب شنگرف تو سرخ

روی آن چون رنگ زرنیخ تو زرد

آسمان چون لاجوردت حل شده

در سرشک از غبن سنگ لاجورد

ساکنی ورنه چه مابین است و فرق

از تو تا این گنبد گیتی‌نورد

جنتی در خاصیت زان چون ملک

وحش و طیرت فارغند از خواب و خورد

رستنی‌های تو بی‌سعی نما

جمله با برگ تمام از شاخ و نرد

بلبلت را نیست استعداد نطق

ورنه دایم باشدی در ورد ورد

باز و کبکت بی‌تحرک در شتاب

پیل و گرگت بی‌عداوت در نبرد

پرده و آهنگ مطرب را صدات

کرده ترکیب از طریق عکس و طرد

آسمانی و آفتابت صاحبست

آفتابی کاسمانی چون تو کرد

آفتابی کاسمان ساکن شود

گر نفاذ امر او گوید مگرد

آفتابی کز کسوف حادثات

دامن جاهش نپذرفتست گرد

گفته رایش در شب معراج جاه

آفتاب و ماه را کز راه برد

دست رادش کرده در اطلاق رزق

ممتلی مر آز را از پیش خورد

فاضل روزی به عقبی هم برد

هرکرا آن دست باشد پایمرد

تا نباشد آسمان ار دور دور

تا نگردد آفتاب از نور فرد

باد همچون آسمان و آفتاب

در نظام کل وجودش ناگزرد

گشته گرد مرکز تدبیر او

گاه تدبیر آسمان تیز گرد

بوده در نرد فرح نقشش به کام

تا فرح تاریخ این نقشست و نرد

ادامه مطلب
پنج شنبه 7 مرداد 1395  - 12:41 AM

اکنون که ماه روزه به نقصان در اوفتاد

آه از حجاب حجرهٔ دل بر در اوفتاد

هجران ماه روزه پیام وصال داد

اینک نهیب او به جهان اندر اوفتاد

گوید به چند روز دگر طبع نفس را

دیدی که رسم توبه ز عالم بر اوفتاد

آن شد که از تقرب مصحف به اختیار

از دست پایمرد طرب ساغر اوفتاد

آن مرغ را که بال و پر از شوق توبه بود

هم بال ریخت از خلل و هم پر اوفتاد

عشق و سرور و لهو مرا در نهاد رست

سودای جام و باده مرا در سر اوفتاد

آن‌کس که از دو کون به یکباره دل بشست

او را دو چشم بر دو رخ دلبر اوفتاد

فرماندهٔ زمین و زمان مجد دین که مجد

با طینت مطهر او در خور اوفتاد

آن ملجا ملوک و سلاطین که شخص را

از کارها عبادت او خوشتر اوفتاد

بر وسعت ممالک جاهش گواه شد

صیتی که در زمانه ز خشک و تر اوفتاد

چون کین او ز مرکز علوی سفر نمود

از بیم لرزه بر فلک و اختر اوفتاد

در باختر سیاست او چون کمان کشید

تیرش سپر سپر شد ودر خاور اوفتاد

ای صاحبی که صورت جان عدوی ملک

از قهر تو در آینهٔ خنجر اوفتاد

دریا دلی و غرقهٔ دریای نیستی

از اعتماد جود تو بر معبر اوفتاد

جایی که عرضه کرد جهان بر و داد ملک

افسار در مقابلهٔ افسر اوفتاد

روزی که عنف و خشم شد از یاد چرخ را

آتش ز کارزار تو در چنبر اوفتاد

مرگ از برای دادن دارو طبیب شد

بیمار هیبت تو چو بر بستر اوفتاد

در موضعی که جود تو پرواز کرد زود

در پیش ز ایران تو زر بر زر اوفتاد

در درج گوشها به نظاره عقود را

از لفظ تو نظر همه بر گوهر اوفتاد

دریای انتقام تو آنجا که موج زد

از کشتی حیات و بقا لنگر اوفتاد

قصد جبین ماه و رخ آفتاب کرد

حرفی که از مدیح تو بر دفتر اوفتاد

از یک صریر کلک تو در نوبت نبرد

از صد هزار سر به فزع مغفر اوفتاد

اقبال تو به چشم رضا روی ملک دید

خورشید بر سرادق نیلوفر اوفتاد

پیغام تو به فکر درافکند اضطراب

از مرتضی نه زلزله در خیبر اوفتاد

از نسل آدم آنکه یقین بود مهر او

بر خدمت تو در شکم مادر اوفتاد

از شاخ خدمت تو که طوبی است بیخ او

هر میوه‌ای به خاصیت دیگر اوفتاد

الحق محال نیست که بنده چو دیگران

از عشق خدمت تو بدین کشور اوفتاد

او را که شکرها ز شکرریز شعرهاست

زهری به دست واقعه در شکر اوفتاد

از حضرتی حشر به درش حاضر آمدند

نادیده مرگ در فزع محشر اوفتاد

تیمارش از تعرض هر بی‌خبر فزود

دستارش از عقیلهٔ مه معجر اوفتاد

بشنو که در عذاب چگونه رسید صبر

بنگر که در خلاب چگونه خر اوفتاد

با منکران عقل در این خطه کار او

داند همی خدای که بس منکر اوفتاد

کافور در غذاش به افطار هر شبی

از جور این دو سنگدل کافر اوفتاد

از بس که بار داوری این و آن کشید

او را سخن به حضرت این داور اوفتاد

تا آگه است عقل که از خامهٔ قضا

نقش وجود قابل نفع و ضر اوفتاد

بادا همیشه طالب آزرم تو سپهر

گرچه ازو عدوی تو در آذر اوفتاد

ادامه مطلب
پنج شنبه 7 مرداد 1395  - 12:41 AM

خسروا بخت همنشین تو باد

مشتری در قران قرین تو باد

خواجهٔ اختران غلام تو گشت

عرصهٔ آسمان زمین تو باد

خاتم و خنجر قضا و قدر

در یسار تو و یمین تو باد

آسمان و مجره و خورشید

تخت و تیغ تو و نگین تو باد

چون قضا رنگ حادثات زند

ناظرش حزم پیش‌بین تو باد

چون قدر نقش کاینات کند

دفترش صفحهٔ یقین تو باد

مشکلی کان کلیم حل نکند

سخرهٔ دست و آستین تو باد

معجزی کان مسیح پی نبرد

راه تحصیل آن رهین تو باد

در براهین رؤیت ایزد

برترین حجتی جبین تو باد

در وقایع گره‌گشای امور

رای رایت‌کش رزین تو باد

در حوادث گریزگاه جهان

حصن اندیشهٔ حصین تو باد

سعد و نحس مدبران فلک

هر دو موقوف مهر و کین تو باد

چرخ را در مصاف کون و فساد

جمله بر وفق هان و هین تو باد

رونق ملک و استقامت دین

دایم از قوت متین تو باد

ابر باران فتح و سیل ظفر

از کمان تو و کمین تو باد

سبز خنگ سپهر پیوسته

نوبتی‌وار زیر زین تو باد

آفتابی که خازن کانهاست

نایب خازن و امین تو باد

تا کس از آفرین سخن گوید

سخن خلق آفرین تو باد

مدد بی‌نهایت ابدی

از شهور تو و سنین تو باد

همه وقتی خدای عز و جل

حافظ و ناصر و معین تو باد

ادامه مطلب
پنج شنبه 7 مرداد 1395  - 12:41 AM

ای عید دین و دولت عیدت خجسته باد

ایامت از حوادث ایام رسته باد

گلزار باغ چرخ که پژمردگیش نیست

در انتظار مجلس تو دسته دسته باد

بازار مصر جامع ملک از مکان تو

تا بارهٔ نهم ز جهان رسته رسته باد

الا ز شست عزم تو تیر قدر قضا

بر هر نشانه‌ای که زند باز جسته باد

گر نشو بیخ امن بود جز به باغ تو

از شاخهاش در تبر فتنه دسته باد

ور آبروی ملک رود جز به جوی تو

زاب فساد کل ورق کون شسته باد

در هیچ کار بی‌تو فلک را مباد خوض

پس گر بود نخست رضای تو جسته باد

کیوان موافقان ترا گر جگر خورد

نسرین چرخ را جگر جدی مسته باد

ور مشتری جوی ز هوای تو کم کند

یکباره مرغزار فلک خوشه رسته باد

مریخ اگر به خون حسود تو تشنه نیست

زنگار خورده خنجر و جوشن گسسته باد

ور در شود بر وزن بدخواهت آفتاب

گرد کسوف گرد جمالش نشسته باد

ور زهره جز به بزم تو خنیاگری کند

جاوید دف دریده و بربط شکسته باد

ور نامه‌ای دهد نه به پروانهٔ تو تیر

شغلش فرو گشاده و دستش ببسته باد

ماه ار نخواهد آنکه وبد نعل مرکبت

از ناخن محاق ابد چهره خسته باد

واندر هرآنچه رای تو کرد اقتضای آن

تقدیر جز به عین رضا ننگرسته باد

تا رسم تهنیت بود اندر جهان بعید

هر بامداد بر تو چو عیدی خجسته باد

بادام‌وار چشم حسود تو آژده

وز ناله بازمانده دهان همچو پسته باد

ادامه مطلب
پنج شنبه 7 مرداد 1395  - 12:41 AM

ملکا مملکت به کام تو باد

ملک هم نام تو به نام تو باد

ساحت آسمان زمین تو گشت

خواجهٔ اختران غلام تو باد

حشمت از حشمت تو محتشم است

همه حشمت ز احتشام تو باد

هرچه قائم به ذات جز اول

همه را قوت از قوام تو باد

مشرق آفتاب ملت و ملک

شرف قصر و طرف بام تو باد

روز می خوردن تو بدر و هلال

خوان نقل تو باد و جام تو باد

تیر چون تیر در هوای تو راست

طرفه چون طرف بر ستام تو باد

اشهب روز و ادهم شب را

پیشه خاییدن لگام تو باد

گرهی کان قضا بنگشاید

سخرهٔ دست اهتمام تو باد

زرهی کان قدر نفرساید

خرقهٔ تیر انتقام تو باد

هرچه در تختهٔ ازل سریست

همه در دفتر و کلام تو باد

هرچه در حربهٔ اجل قهریست

همه در قبضهٔ حسام تو باد

ای چو عنقا ز دام دهر برون

شیر گردون شکار دام تو باد

وی چو کیوان زکام خصم بری

اوج کیوان به زیر کام تو باد

از پی آنکه تا نگردد کند

نصل تقدیر در سهام تو باد

وز پی آنکه تا نگیرد زنگ

تیغ مریخ در نیام تو باد

چشم ایام بر اشارت تست

گوش افلاک بر پیام تو باد

در جهان گر مقیم نیست مقام

ذروهٔ قدر تو مقام تو باد

ور حطام زمانه باقی نیست

نعمت فضل تو حطام تو باد

تا که فرجام صبح شام بود

صبح بدخواه تو چو شام تو باد

در همه کاری از وقار و ثبات

پختهٔ روزگار خام تو باد

ادامه مطلب
پنج شنبه 7 مرداد 1395  - 12:41 AM

صاحبا جنبشت همایون باد

عید و نوروز بر تو میمون باد

طالع اختیار مسعودت

زبدهٔ شکلهای گردون باد

صولت و سرعت زمین و زمان

با رکاب و عنانت مقرون باد

در زوایای ظل رایت تو

فتنه بر خواب امن مفتون باد

دفع سؤ المزاج دولت را

لطف تدبیرهات معجون باد

خاک و خاشاک منزلت ز شرف

طور سینین و تین و زیتون باد

از تراکم غبار موکب تو

حصن سکان ربع مسکون باد

وز پی غوطهٔ حوادث را

موج فوجت چو موج جیحون باد

گرد جیشت که متصل مددست

مدد سمک و کوه و هامون باد

روز خصمت که منفصل عقبست

متصل بر در شبیخون باد

تن که بی‌داغ طاعتت زاید

از مراعات نشو بیرون باد

زر که بی مهر خازنت روید

قسم میراث‌خوار قارون باد

گرنه لاف از دلت زند دریا

گوهرش در دل صدف خون باد

ورنه بر امر تو رود گردون

همچو گردون بارکش دون باد

دست سرو ار دعای تو نکند

الف استقامتش نون باد

ور کمر جز به خدمتت بندد

نیشکر آبش آب افیون باد

وقت توجیه رزق آدمیان

آسمان را کف تو قانون باد

جادوان از ترازوی عدلت

حل و عقد زمانه موزون باد

در مصاف قضا به خون عدوت

تا به شمشیر بید گلگون باد

در کمین عدم گرت خصمیست

دهر در انتقامش اکنون باد

در جهان تا کمی و افزونیست

کمی دشمنت بر افزون باد

به ضمان خزینه‌دار ابد

عز و عمرت همیشه مخزون باد

اجر اعمال صالح بنده

از ایادیت غیر ممنون باد

وز قبول تو پیش آب سخنش

خاک در چشم در مکنون باد

ور مشرف شود به تشریفی

قصبش پای‌مزد اکسون باد

صاحبا بنده را اجازت ده

تا بگویم که دشمنت چون باد

خار در چشم و کلک در ناخن

تیز در ریش و کیر در کون باد

ادامه مطلب
پنج شنبه 7 مرداد 1395  - 12:41 AM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 146

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4601325
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث