به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

ملک اکنون شرف و مرتبه و نام گرفت

که جهان زیر نگین ملک آرام گرفت

خسرو اعظم دارای عجم وراث جم

که ازو رسم جم و ملک عجم نام گرفت

سایهٔ یزدان کز تابش خورشید سپهر

دامن بیعت او دامن هر کام گرفت

آنکه در معرکها ملک به شمشیر ستد

وانکه بر منهزمان راه به انعام گرفت

لمعهٔ خنجرش از صبح ظفر شعله کشید

همه میدان فلک خنجر بهرام گرفت

ساقی همتش از جام کرم جرعه بریخت

آز دستارکشان راه در و بام گرفت

حرم کعبهٔ ملکش چو بنا کرد قضا

شیر لبیک زد آهوبره احرام گرفت

داغ فرمانش چو تفسیده شد آرایش تن

نسخهٔ اول ازو شانهٔ ایام گرفت

نامش از سکه چو بر آینهٔ چرخ افتاد

حرف حرفش همه در چهرهٔ اجرام گرفت

برق در خاره نهان گشت جز آن چاره ندید

چون به کف تیغ زراندود و لب جام گرفت

کورهٔ دوزخ مرگ آتش از آن تیغ ستد

کوزهٔ جنت جان مایه از آن جام گرفت

ای سکندر اثری کانچه سکندر بگشاد

کارفرمای نفاذت بدو پیغام گرفت

هرچه ناکردهٔ عزم تو، قضا فسخ شمرد

هرچه ناپختهٔ حزم تو، قدر خام گرفت

بارهٔ عدل تو یک لایه همی شد که جهان

گرگ را در رمه از جملهٔ اغنام گرفت

جامهٔ جنگ تو یک دور همی گشت که خصم

نطفه را در رحم از جملهٔ ایتام گرفت

حرف تیغ تو الف‌وار کجا کرد قیام

که نه در عرصه الف خفتگی لام گرفت

بر که بگشاد سنان تو به یک طعنه زبان

که نه در سکنه زبانش همه در کام گرفت

صبح ملکی که نه در مشرق حزم تو دمید

تا برآمد چو شفق پس روی شام گرفت

تا جنین کسوت حفط تو نپوشید نخست

کی تقاضای وجع دامن ارحام گرفت

بس جنین خنصر چپ عقد ایادیت گذاشت

به لب از بهر مکیدن سر ابهام گرفت

ای عجب داعی احسانت عطا وام نداد

شکر احسانت جهان چون همه در وام گرفت

هرچه در شاخ هنر باغ سخن طوطی داشت

همه را داعیهٔ بر تو در دام گرفت

دست خصمت به سخا زان نشود باز که بخل

دستهاشان به رحم در همه در خام گرفت

همه زین سوی سراپردهٔ تایید تواند

هرچه زانسوی فلک لشکر اوهام گرفت

تا ظفریافتگان منهزمان را گویند

که سرخویش فلانی چه به هنگام گرفت

عام بادا ظفرت برهمه کس در همه وقت

که ز تیغ تو جهان ایمنی عام گرفت

خیز و با چشم چو بادام به بستان می خواه

که همه ساحت بستان گل بادام گرفت

ادامه مطلب
پنج شنبه 7 مرداد 1395  - 12:34 AM

ملک هم بر ملک قرار گرفت

روزگار آخر اعتبارگرفت

بیخ اقبال باز نشو نمود

شاخ انصاف باز بار گرفت

مدتی ملک در تزلزل بود

عاقبت بر ملک قرار گرفت

ملک تاج‌بخش و تاج ملوک

کز یمین ملک در یسار گرفت

آنچه ملکی به یک سوال بداد

وانکه ملکی به یک سوار گرفت

صبع تیغیش چو از نیام بتافت

آفتاب آسمان حصار گرفت

عکس بزمش چو بر سپهر افتاد

خانهٔ زهره زو نگار گرفت

رزم او را فلک تصور کرد

ساحتش تیغ آبدار گرفت

بزم او را زمانه یاد آورد

فکرتش نقش نوبهار گرفت

سایهٔ حلم بر زمین افکند

گوهر خاک ازو وقار گرفت

شعلهٔ باس بر اثیر کشید

گنبد چرخ ازو شرار گرفت

ملکا، خسروا، خداوندا

این سه نام از تو افتخار گرفت

نه به انگشت عد و حصر قضا

چرخ جود ترا شمار گرفت

نه به معیار جزو و کل قدر

بار حلم ترا عیار گرفت

همه عالم شعار عدل تو داشت

ملک عالم همان شعار گرفت

پای ملک استوار اکنون گشت

که رکاب تو استوار گرفت

روز چند از سر خطا بینی

ملک ازین خطه گر کنار گرفت

سایه بر کار خصم نفکندی

گرچه زاندازه بیش کار گرفت

خجل اینک به عذر باز آمد

سر بخت تو در کنار گرفت

همتت بی‌ضرورتی دو سه روز

انفرادی به اختیار گرفت

گوشه‌ای از جهان بدو بگذاشت

گوشهٔ تخت شهریار گرفت

تا به پایش زمانه خار سپرد

تا به دستش زمانه مار گرفت

روز هیجا که از طرادهٔ لعل

موکبت شکل لاله‌زار گرفت

کارزار از هزاهز سپهت

صورت قهر کردگار گرفت

از نهیب تو شیر گردون را

آب ناخورده پیشیار گرفت

فتنه را زارزوی خواب امان

هوس کوک و کوکنار گرفت

ای به خواری فتاده هر خصمی

کاثر خصمی تو خوار گرفت

خصم اگر غره شد به مستی ملک

چون دماغش ز می بخار گرفت

پای در دامن امل بنداشت

دامن ملک پایدار گرفت

ملک در خواب غفلتش بگذاشت

ملکی چون تو هوشیار گرفت

خیز و رای صبوح دولت کن

هین که خصمانت را خمار گرفت

تا در امثال مردمان گویند

دی چو بگذشت حکم پار گرفت

روزگار تو باد در ملکی

که نه گیتی نه روزگار گرفت

ادامه مطلب
پنج شنبه 7 مرداد 1395  - 12:34 AM

ای ترک می بیار که عیدست و بهمنست

غایب مشو نه نوبت بازی و برزنست

ایام خز و خرگه گرمست و زین سبب

خرگاه آسمان همه در خز ادکنست

خالی مدار خرمن آتش ز دود عود

تا در چمن ز بیضهٔ کافور خرمنست

آن عهد نیست آنکه ز الوان گل چمن

گفتی که کارگاه حریر ملونست

سلطان دی به لشکر صرصر جهان بکند

بینی که جور لشکر دی چون جهان کنست

در خفیه گرنه عزم خروجست باغ را

چون آبگیرها همه پر تیغ و جوشنست

نفس نباتی ار به عزب‌خانه باز شد

عیبش مکن که مادر بستان سترونست

باد صبا که فحل بنات نبات بود

مردم گیاه شد که نه مردست و نه زنست

از جوش نشو دیگ نما تا فرو نشست

از دود تیره بر سر گیتی نهنبنست

در باغ برکه رقص تموج نمی‌کند

بیچاره برکه را چه دل رقص کردنست

کز دست دی چو دشمن دستور مدتیست

کز پای تا به سر همه دربند آهنست

صدری که دایم از پی تفویض کسب ملک

خاک درش ملوک جهان را نشیمنست

آن پادشا نشان که ز تمکین کلک اوست

هر پادشا که بر سر ملکی ممکنست

آن کز نهیب تف سموم سیاستش

خون در عروق فتنه ز خشکی چوروینست

هر آیتی که آمده در شان کبریاست

اندر میان ناصیهٔ او مبینست

آن قبه قدر اوست که بر اوج سقف او

خورشید عنکبوت زوایاء روزنست

وان قلعه جاه اوست که گویی سپهر و مهر

در منجنیق برجش سنگ فلاخنست

جبر رکاب امر و عنان نفاذ او

زان دام که در ریاضت گردون توسنست

خورشید سرفکنده و مه خویشتن شناس

مریخ نرم گردن و کیوان فروتنست

آنجا که کر و فر شبیخون قهر اوست

نصرت سلاح‌دار و نگهبان مکمنست

کلکش چه قایلست که صاحب‌قران نطق

یعنی که نفس ناطقه در جنبش الکنست

صوت صریر معجزش از روی خاصیت

در قوت خیال چنان صورت افکنست

کاکنون مزاج جذر اصم در محاورات

ده گوش و ده زبان چو بنفشه است و سوسنست

ای صاحبی که نظم جهان را بساط تو

چون آفتاب و روز جهان را معینست

در شرع ملک آیت فرمان تست و بس

نصی که بی‌تکلف برهان مبرهنست

در نسبت ممالک جاه تو ملک کون

نه کاخ و هفت مشعله و چار گلخنست

در آستین دهر چه غث و سمین نهاد

دست قضا که آن نه ترا گرد دامنست

از جوف چرخ پر نشود دست همتت

سیمرغ همت تو نه چو مرغان ارزنست

آن ابر دست تست که خاشاک سیل او

تاریخ عهد آذر و نیسان و بهمنست

برداشت رسم موکب باران و کوس رعد

وین مختصر نمونه کنون اشک و شیونست

تنگست بر تو سکنهٔ گیتی ز کبریات

در جنب کبریاء تو این خود چه مسکنست

وین طرفه‌تر که هست بر اعدات نیز تنگ

پس چاه یوسف است اگر چاه بیژنست

خود در جهان که با تو دو سر شد چو ریسمان

کاکنون همه جهان نه برو چشم سوزنست

ترف عدو ترش نشود زانکه بخت او

گاویست نیک شیر ولیکن لگدزنست

دشمن گریزگاه فنا زان به دست کرد

کاینجا بدیده بود که با جانش دشمنست

صدرا مرا به قوت جاه تو خاطریست

کاندر ازای فکرت او برق کودنست

وانجا که در معانی مدحت بکاومش

گویی جهازخانهٔ دریا و معدنست

گویند مردمان که بدش هست و نیک هست

آری نه سنگ و چوب همه لعل و چندنست

در بوستان گفتهٔ من گرچه جای جای

با سرو و یاسمین مثلا سیر و راسنست

در حیز زمانه شتر گربها بسیست

گیتی نه یک طبیعت و گردون نه یک فنست

با این همه چو بنگری از شیوهای شعر

اکنون به اتفاق بهین شیوهٔ منست

باری مراست شعر من، از هر صفت که هست

گر نامرتبست و گر نامدونست

کس دانم از اکابر گردن‌کشان نظم

کورا صریح خون دو دیوان به گردنست

ناجلوه‌گاه عارض روزست و زلف شب

این تیره گل که لازم این سبز گلشنست

دور زمانه لازم عهد تو باد ازآنک

ازتست روز هرکه در این عهد روشنست

وین آبگینه خانهٔ گردون که روز و شب

از شعلهای آتش الوان مزینست

بادا چراغ‌وارهٔ فراش جاه تو

تا هیچ در فتیلهٔ خورشید روغنست

ادامه مطلب
پنج شنبه 7 مرداد 1395  - 12:34 AM

روز عیش و طرب و بستانست

روز بازار گل و ریحانست

تودهٔ خاک عبیر آمیزست

دامن باد عبیر افشانست

وز ملاقات صبا روی غدیر

راست چون آزدهٔ سوهانست

لاله بر شاخ زمرد به مثل

قدحی از شبه و مرجانست

تا کشیده است صبا خنجر بید

روی گلزار پر از پیکانست

فلک از هاله سپر ساخت مگر

با چمن‌شان به جدل پیمانست

میل اطفال نبات از پی قوت

سوی گردون به طبیعت زانست

که کنون ابر دهد روزیشان

هر کرا نفس نباتی جانست

باز در پردهٔ الوان بلبل

مطرب بزمگه بستانست

کز پی تهنیت نوروزی

باغ را باد صبا مهمانست

ساعد شاخ ز مشاطهٔ طبع

غرقه اندر گهر الوانست

چهرهٔ باغ ز نقاش بهار

به نکویی چو نگارستانست

ابر آبستن دریست گران

وز گرانیش گهر ارزانست

به کف خواجهٔ ما ماند راست

نی که آن دعوی و این برهانست

مضمر اندر کف این دینارست

مدغم اندر دل آن بارانست

کثرت این سبب استغناست

کثرت آن مدد طوفانست

بذل آن گه به و دشوارست

جود این دم به دم و آسانست

گرچه پیدا نکنم کان کف کیست

کس ندانم که برو پنهانست

کف دستیست که بر نامهٔ رزق

نام او تا به ابد عنوانست

مجد دین بوالحسن عمرانی

که نظیر پسر عمرانست

آنکه در معرکهٔ سحر بیان

قلمش همچو عصا ثعبانست

طول و عرض دلش از مکرمتست

پود و تار کفش از احسانست

چرخ با قدر بلندش داند

که برو اوج زحل تاوانست

ابر با دست جوادش داند

که برو نام سخا بهتانست

نظرش مبدا صد اقبالست

سخطش علت صد خذلانست

ناوک حادثهٔ گردون را

سایهٔ حشمت او خفتانست

در اثر بهر مراعات ولیش

خار عقرب چو گل میزانست

بر فلک بهر مکافات عدوش

زخمهٔ زهره شل کیوانست

نفخ صورست صریر قلمش

نفخ صوری نه که در قرآنست

کان نشوری دهد آنرا که تنش

بر سر کوی اجل قربانست

وین حیاتی دهد آنرا که دلش

کشتهٔ حادثهٔ دورانست

ای تمامی که پس از ذات خدای

جز کمال تو همه نقصانست

تیر دیوان ترا مستوفی

چرخ عمال ترا دیوانست

زهره در مجلس تو خنیاگر

ماه بر درگه تو دربانست

فتنه از امن تو در زنجیرست

جور از عدل تو در زندانست

بالله ار با سر انصاف شوی

نایب عدل تو نوشروانست

کچو زو درگذری کل وجود

جور عبدالملک مروانست

شیر با باس تو بی‌چنگالست

گرگ با عدل تو بی‌دندانست

آن نه شیر است کنون روباهست

وین نه گرگست کنون چوپانست

هست جرمی که درو شیر فلک

همه پوشیده و او عریانست

قلم تست که چون کلک قضا

ایمن از شبهت و از طغیانست

از پی خدمت تو گوی فلک

نه به صورت به صفت چوگانست

در بر سایهٔ تو ذات عدوت

نه به معنی به صور انسانست

در سرای امل از جود کفت

سفره در سفره و خوان در خوانست

زآتش غیرت خوان تو مقیم

بر فلک ثور و حمل بریانست

هرچه در مدح تو گویند رواست

جز تو ، وان‌لم‌یزل و سبحانست

شعر جز مدحت تو تزویرست

شغل جز طاعت تو عصیانست

رمزی از نطق تو صد تالیف است

سطری از خط تو صد دیوانست

پس مقالات من و مجلس تو

راست چون زیره و چون کرمانست

وصف احسان تو خود کس نکند

من کیم ور به مثل حسانست

من چه دانم شرف و رتبت آنک

عقل در ماهیتش حیرانست

از تو آن مایه بداند خردم

که ترا جز به تو نتوان دانست

ای جوادی که دل و دست ترا

صحن دریا و انامل کانست

روز نوروز و می اندر خم و ما

همه هشیار، نه از حرمانست

کس دگرباره درین دم نرسد

پس بخور گرچه مه شعبانست

به خدای ار به حقیقت نگری

مه شعبان و صفر یکسانست

همه بگذار کدامین گنه است

که فزون از کرم یزدانست

تا که نه دایرهٔ گردون را

حرکت گرد چهار ارکانست

در جهان خرم و آباد بزی

زانکه آباد جهان ویرانست

از بد چار و نهت باد پناه

آنکه بر چار و نهش فرمانست

مدت عمر تو جاویدان باد

تا ابد مدت جاویدانست

ادامه مطلب
پنج شنبه 7 مرداد 1395  - 12:34 AM

بازآمد آنکه دولت و دین در پناه اوست

دور سپهر بندهٔ درگاه جاه اوست

مودود شه مؤید دین پهلوان شرق

کامروز شرق و غرب جهان در پناه اوست

گردون غبار پایهٔ تخت بلند او

خورشید عکس گوهر پر کلاه اوست

سیر ستارگان فلک نیست در بروج

بر گوشهای کنگرهٔ بارگاه اوست

چشم مجاهدان ظفر نیست بر قدر

بر سمت ظل رایت و گرد سپاه اوست

ای بس همای بخت که پرواز می‌کند

در سایه‌ای که بر عقب نیکخواه اوست

هم سبز خنگ چرخ کمین بارگیر او

هم دستگاه بهر کهین دستگاه اوست

بر آستان چرخ به منت قدم نهد

گردی که مایه و مددش خاک راه اوست

انصاف اگر گواه دوام است لاجرم

انصاف او به دولت دایم گواه اوست

روزش چنین که هست همیشه به کام باد

کاین ایمنی نتیجهٔ روز پگاه اوست

منصور باد رایت نصرت‌فزای او

کاین عافیت ز نصرت تشویش کاه اوست

ادامه مطلب
پنج شنبه 7 مرداد 1395  - 12:34 AM

 

تیر ستم فلک خدنگست

شهد شره جهان شرنگست

گردون نخورد غمت که شوخست

گیتی نخرد دمت که شنگست

بر کشتی عمر تکیه کم کن

کاین نیل نشیمن نهنگست

در کوی هنر مباش کان کوی

اقطاع قدیم شالهنگست

منصب مطلب که هرکجا هست

هر خرواری همین دو تنگست

با جهل پناه کاندرین باغ

بر بید همیشه بادرنگست

بر گردن اختیار احرار

اکنون نه ردیست پالهنگست

در پنجهٔ موش خانهٔ من

زینست که ناخن پلنگست

تا چهرهٔ آرزو نبینم

بر آینهٔ امید زنگست

بویی نبرم همی ز شادی

باز این چه گلیم و آن چه رنگست

زیر قدمم همیشه گویی

کز زلزله خاک بی‌درنگست

با من که زمین به آشتی نیست

زینست که آسمان به جنگست

من روبه و پوستین به گازر

وین گرسنه شرزه تیز چنگست

تا تیره شده است آبم از سر

اشکم به خلاف آن چو زنگست

پنهان‌گریم ز مردم چشم

زیرا که جهان نام و ننگست

گویند ز سنگ و هنگ دوری

دانی که نه جای سنگ و هنگست

در حنجرم از خروش مستور

صد نغمهٔ زیر نای و چنگست

ای صدر جهان مپرس کز چرخ

در موزهٔ بخت من چه سنگست

با دست شکسته پای جهدم

در جستن ناگزیر لنگست

دریاب مرا و زود دریاب

کین دست شکسته نیک تنگست

در زین مراد باد رخشت

تا رخش سپهر بسته تنگست

ادامه مطلب
پنج شنبه 7 مرداد 1395  - 12:34 AM

اگر در حیز گیتی کمالست

ز آثار کمال‌الدین خالست

جهان محمدت محمود صدری

که بر مسند جهانی از رجالست

کمالی یافت عالم زو که با او

جز اندر بحر و کان نقصان محالست

ز بیم بخشش متواریانند

که دایم با تو از ایشان وصالست

یکی در حقهٔ قعر بحارست

یکی در صرهٔ جوف جبالست

به عهد او که دادیم باد عهدش

کمینه ثروت آمال مالست

طمع کی گربه در انبان فروشد

که بخل امروز با سگ در جوالست

چنان رسم سؤال از دهر برداشت

که پنداری زبان حرص لالست

سال ار می‌کند او می‌کند بس

سؤالی کان هم از بهر سؤالست

نخوانم کلک او را نال از این پس

که دریای نوالست آن نه نالست

مثال چرخ و خاک بارگاهش

حدیث تشنه و آب زلالست

چو گردونست قدرش نه که آنجا

نهایات جنوبست و شمالست

بحمدالله نه زان جنس است قدرش

که در ذاتش نهایت را مجالست

چو خورشید است رایش نه که او را

خللهای کسوفست و وبالست

معاذالله نه زان نوعست رایش

که او را در اثر تغییر حالست

خداوندا بگو لبیک هرچند

که بر خلقان خداوندی وبالست

تو آنی کز پی فرمان جزمت

میان چرخ را جوزا دوالست

کرشمهٔ همت تست آنکه دایم

ز گیتی التفاتش را ملالست

من ار گویم ثنا ورنه تو دانی

صبا را کمترین داعی نهالست

ز نیکو گفت حالش بی‌نیاز است

کسی را کاسمان نیکو سگالست

علو سدهٔ مدح تو آن نیست

که با آن فکرتی را پر و بالست

کسی چون در سخن گنجد که مدحش

نه در اندازهٔ وهم و خیالست

خود ادراک تو بر خاطر حرامست

گرفتم شعر من سحر حلالست

کمالت چون تن‌اندر نطق ندهد

چه جای حرف و صوت و قیل و قالست

ترا گردون سفال آید ز رتبت

اگر چند اندر اقصای کمالست

مرا از طبع سنگین آنچه زاید

صدای اصطکاک آن سفالست

پس آن بهتر که خاموشی گزینم

که اینجا از من این خیر الخصالست

الا تا سال و مه را در گذشتن

بد اختر در قیاس نیک فالست

بداختر خصم و نیکوفال بادی

همی تاکون دور ماه و سالست

هلالی را که بر گردون نسبت

ز تو امید صد جاه و جلالست

ز دوران در تزاید باد نورش

الا تا بر فلک بدر و هلالست

ادامه مطلب
پنج شنبه 7 مرداد 1395  - 12:34 AM

هرچه زاب و آتش و خاک و هوای عالمست

راستی باید طفیل آب و خاک آدمست

باز هر کاندر دوام خیر کلی دست او

بر بنی آدم قوی‌تر بهترین عالمست

گر کسی تعیین کند کان کیست ورنه باک نیست

معنیی دارد مبین گر به صورت مبهمست

عیسی اندر آسمان هم داند ار خواهی بپرس

تات گوید کاین سخن در صفوةالدین مریمست

پادشا سیرت خداوندی که در تدبیر ملک

هرچه رای اوست رای پادشاه اعظمست

آنکه در انگشت تدبیر سلیمان دوم

مشورتهای صوابش را خواص خاتمست

ای از آن برتر که در طی زبان آید ثنات

طوطی معنی منم وینک زبانم ابکمست

حرف را چون حلقه بر در بسته‌ای پس ای عجب

من چگویم چون لغتها از حروف معجمست

ابجد نعمت تو حاصل زان دبیرستان شود

کاوستادش علم الانسان ما لم یعلمست

گر به خاطر در نگنجد مدح تو نشگفت ازآنک

هرچه عقلش در تواند یافت از قدرت کمست

قدرت اندیشه بر قدر تو شکلی مشکلست

دیدن خورشید بر خفاش کاری معظمست

مسند قدر تو تن در حیز امکان نداد

زان تاسف آسمان اندر لباس ماتمست

خواستم گفت آسمانی رفعتت، گفتا مگو

کاسمان از جملهٔ اقطاع ما یک طارمست

تو در آن اندازه‌ای از کبریا کاندر وجود

هیچ‌کس را دست بر نتوان نهادن کو همست

باد را در شارع حکمت شتابی دایمست

خاک را از فضلهٔ حلمت اساسی محکمست

ایمنی با سدهٔ جاهت چو دمسازی گرفت

فتنه را گفتند کایمان تازه کن کاخر دمست

تا در انعام تو بر آفرینش باز شد

آز را پیوسته در با بی‌نیازی درهمست

فتح باب دست تو شکلیست کز تاثیر او

دود آتش را میان چو ابر نیسان پر نمست

موج شادی می‌زند جان جهانی از کفت

اینت غم گر کان و دریا را از آن شادی غمست

سعد اکبر کیست کاندر یک دو گز مقنع ترا

آن سعادتهای دنیاوی و دینی مدغمست

کز ورای بیخ گردون ده یکی زان خاصیت

مشتری را در صد و سی گز عمامه معلمست

تا که از دوران دایم و زخم سقف فلک

با چراغ صبح اشهب دود شام ادهمست

آتش جود ترا کز دود منت فارغست

آن سعادت باد هیزمکش که بیرون زین خمست

می‌نیارم گفت خرم باد عیدت، گو چرا

زانکه خود عید دو گیتی از وجودت خرمست

رایت عز تو بر بام بقا تا در گذر

طرهٔ شب نیزهٔ فوج زمان را پر چمست

ادامه مطلب
پنج شنبه 7 مرداد 1395  - 12:34 AM

 

ای ملک بهین رکن ترا کلک وزیرست

کلکی که فلک قدرت و سیاره مسیرست

کلکیست که در نظم جهان خاصه ممالک

تا عدل و ستم هست بشیرست و نذیرست

کلکی که بخواند به صریر آنچه نویسد

وین سهل‌ترین معجز آن کلک و صریرست

منسوج لعابش چه نسیجست کزو ملک

یکسر همه بر صورت فردوس و سعیرست

اقوال خرد بشنود و راز ببیند

زین روی یقین شد که سمیعست و بصیرست

در رجم شیاطین ممالک چو شهابیست

کاندر سر او مایهٔ صد چرخ اثیرست

اشک حدثان هیات او شاخ بقم کرد

هرچند به رخ زردتر از برگ زریرست

بازیست که صیدش همه مرغان دماغند

شاخیست که بارش همه مضمون ضمیرست

چون موج ستم اوج کند کشتی نوحست

چون گرد بلا نشو کند ابر مطیرست

ابریست کزو کشت امل تازه و سبزست

تیریست کزوکار جهان راست چو تیرست

نی نی چو به حق درنگری شاخ نباتیست

بس پیر و چو اطفال هنوزش غم شیرست

این مرتبه زان یافت که در نظم ممالک

جایش سر انگشت گهربار وزیرست

دستور خداوند خراسان که خراسان

در نسبت یکروزه ایادیش حقیرست

آن صدر و جلال وزرا کز وزرا هست

چونان که ز انجم مثلا بدر منیرست

هم طاعت او حرز وضیع است و شریفست

هم خدمت او حصن صغیرست و کبیرست

با ابر کفش حاملهٔ ابر عقیمست

با بحر دلش واسطهٔ بحر غدیرست

جاهش نه به اندازهٔ بالا و نشیب است

جودش نه به معیار قلیل است و کثیرست

عفوش ز پی عذر شود عذر نیوشان

حلمش به گه عفو چنان عذرپذیرست

قهرش به دم خصم شود معرکه‌جویان

عزمش به گه قهر چنان گمشده گیرست

کو خواجه کمالی که همی لاف علی زد

باری عمری کو به هنر صد چو مجیرست

ای بار خدایی که ز رای تو جهان را

آن صبح برآمد که ز خورشید گزیرست

انگشت اشارت به کمالت نرسد زانک

از پایهٔ او هرچه نه قدر تو قصیرست

در ملک کمال تو همه چیز بیابند

آن چیز که آن نیست ترا عیب و نظیرست

در موکب رای تو جنیبت کشیی کرد

خورشید از آن بر حشم چرخ امیرست

در حضرت عالیت به خدمت کمری بست

بهرام از آن والی اعمال خطیرست

آنجا که نه فرمان تو، بیداد و تعدیست

وانجا که نه انصاف تو، فریاد و نفیرست

بر ملک فلک حکم کند دست دوامش

ملکی که درو کلک همایونت وزیرست

هرکار که گردون نه به فرمان تو سازد

هیهات که ناساخته چون سوسن و سیرست

از معرکهٔ فتنه به عون تو برون شد

ملکی که کنون در کف او فتنه اسیرست

تا دی مثل او مثل موزه و گل بود

واکنون مثل او مثل موی و خمیرست

از شیر فلک روی مگردان که حوادث

بر خصم تو آموخته چون یوز و پنیرست

این طرفه که چون دایره‌ها بر سر آبند

وان نقش به نزد همه‌شان نقش حریرست

تا مجلس و دیوان فلک را همه وقتی

ناهید زن مطربه و تیر دبیرست

در مجلس و دیوان تو صد باد چو ایشان

تا نام صریر قلم و نالهٔ زیرست

بیدار و جوان پیش تو هم دولت و هم بخت

تا بخت جوان شیفتهٔ عالم پیرست

ادامه مطلب
پنج شنبه 7 مرداد 1395  - 12:33 AM

نوش لب لعل تو قیمت شکر شکست

چین سر زلف تو رونق عنبر شکست

نوبت خوبی بزن هین که سپاه خطت

کشور دیگر گشاد لشکر دیگر شکست

نسخهٔ زلف تو برد آنکه بر اطراف صبح

طرهٔ میگون شب خم به خم اندر شکست

لعل تو در خنده شد رشتهٔ پروین گسست

جزع تو سرمست گشت ساغر عبهر شکست

جرعهٔ جام لبت پردهٔ عیسی درید

نقطهٔ نون خطت خامهٔ آزر شکست

رهرو امید را عشوهٔ تو پی برید

خانهٔ اندیشه را غمزهٔ تو در شکست

جان من آزرم جوی بس که به تو درگریخت

کبر تو بیگانه‌وار بس که به من برشکست

مشکن اگر جان کشم پیش غمت خدمتی

شیر شکاری بسی آهوی لاغر شکست

با تو نیارد گشاد مهر فلک مهر کان

کبر تو چون جود شاه قاعدهٔ زر شکست

خسرو فیروزشاه آنکه به رزم و به بزم

بذلش لشکر فزود باسش لشکر شکست

تا عدد لشکرش در قلم آرد قضا

از ورق آسمان کاغذ و دفتر شکست

گرد سپاهش به روز شعلهٔ خورشید کشت

عکس سنانش به شب لمعه در اختر شکست

تیزی تیغش ببرد گرمی آتش ببین

تیغ چه جنس از عرض نفس چه جوهر شکست

کرد بشیر علم خانهٔ خورشید دو

گرچه به تمثال چتر قدر دو پیکر شکست

کی بود از روم و چین پیک ظفر در رسد

کان دو سپاه گران شاه مظفر شکست

جوشن چینی به تیر بر تن فغفور دوخت

مغفر رومی به گرز بر سر قیصر شکست

وقت هزیمت چو خصم سرزد و از بیم جان

گه ره و بی‌ره برد گه که و گه درشکست

کیش فدا برگشاد راز نهان گفتیی

زهره بر آن رزمگاه حقهٔ زیور شکست

شاه بدان ننگریست گفت که روز حنین

مال مهاجر گرفت جیش پیمبر شکست

وهم نیارد شمرد آنکه شه از حمل و حمل

در پی اشتر سپرد در سم استر شکست

اسب سکندر نبود رخشش چندانک رفت

در ظلمات مصاف گوهر احمر شکست

تا سگ خر بندگانش وحشی دنیا گرفت

تا لگد پاسبانش چنبر افسر شکست

آنکه بدو صد هزاره بنده و بندی رسید

نایب مؤمن گماشت تا بت کافر شکست

ای ملکی کز ملوک هرکه ز تو سر بتافت

سختی دیوار دهر عاقبتش سر شکست

از ملکان عهد تو هرکه شکست از نخست

مذهب باطل گرفت بیعت داور شکست

حزم تو از بس درنگ بیخ خطر خشک سوخت

عدل تو از بس شتاب شاخ ستم برشکست

مرگ ز باس تو کرد آنچه به چشم ستم

درشد و چون دست یافت پای برادر شکست

ناصیهٔ سکه را نام تو مطلوب گشت

چون کله خطبه را نعت تو بربر شکست

پشت ظفر تیغ تست گر نکشی بشکند

شعله چو مستور گشت پشت سمندر شکست

کوس تو در حربگاه زخمه به آهنگ برد

گریهٔ خصم از نهیب در فم خنجر شکست

رزق زمین بوس اگر خصم ببرد از درت

زان چه ترا جام بخت بر لب کوثر شکست

از حسد فتح تو خصم تو پی کرد اسب

همچو جحی کز خدوک چرخهٔ مادر شکست

خصم تو گرید بسی کز پی پیکان زر

تیر تو در چشم و دل هر دو مخیر شکست

حیدر شرع کرم بازوی احسان تست

کین در روزی گشاد وان در خیبر شکست

سدهٔ قدرت کجاست وای که سیمرغ وهم

در پی بوسیدنش جملهٔ شهپر شکست

دست سخن کی رسد در تو که از باس تو

تا که سخن رنگ زد رنگ سخنور شکست

در صف آن کارزار کز فزع کر و فر

زلزلهٔ رزمگاه گوشهٔ محور شکست

شست به پیغام تیر خطبهٔ جان فسخ کرد

دست به ایمای تیغ منبر پیکر شکست

حدت دندان رمح زهرهٔ جوشن درید

صدمهٔ آسیب گرز تارک مغفر شکست

گوهر خنجر چو شد لعل به خون گفتیی

لعب هوا بر سراب اخگر آذر شکست

تشنگی خاک رزم دردی اوداج خورد

بر سر ارواح مست مرگ چو ساغر شکست

حملهٔ تو تنگ کرد عرصهٔ موقف چنانک

پهلوی خصمان چونال یک‌بهٔک اندر شکست

هرچه از آن پس برید تیغ مثنی برید

هرچه از آن پس شکست گرز مکرر شکست

بی‌مدد عمرو و زید جز تو به یک چشم زد

لشکر چون کوه قاف کس به خدا ار شکست

زین همه اندر گذر با سخن خواجه آی

کز سخنش سحر را زیب شد و فر شکست

صاحب صاحب‌قران چون تو سلیمان نداشت

آصف او صف دیو نیک مزور شکست

باز در ایام تو از پی تسکین ملک

خواجه چه صفهای دیو یک به دگر بر شکست

معرکهٔ مکر دیو ظل عمر بشکند

چرخ که نظاره بود دید که منکر شکست

دین به عمر شد قوی گرچه پس از عهد او

باقی ناموس کفر خنجر حیدر شکست

خواجه به تدبیر و رای سدی دیگر کشید

رخنهٔ یاجوج بست سد سکندر شکست

تربیت خواجه کن زانکه نیارد ز بیم

بیعت تدبیر او چرخ مدور شکست

آنچه به کلک او کند خنجر از آن عاجزست

از وزرا کس به کلک صولت خنجر شکست

گرچه ز بس موج جود بحر محیط کفش

هیبت جیحون گسست سد دو کشور شکست

تا که در افواه خلق هست که از چار طبع

اصل فساد جهان فرع دو گوهر شکست

آتش اعدادی نوح شوکت طوفان نشاند

گردن کفران عاد سیلی صرصر شکست

بیعتی شاه باد دست جهان کز جهان

پای ستم عدل شاه تا شب محشر شکست

ادامه مطلب
پنج شنبه 7 مرداد 1395  - 12:33 AM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 146

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4601476
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث