به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

می بیاور که جشن دستورست

جشن عالی سرای معمورست

قبه‌ای کز نوای مطرب او

کوه را در سر از صدا سورست

قبه‌ای کز فروغ دیوارش

آسمان پر تموج نورست

صورتش را قضای شهوت نیست

که گجش را مزاح کافورست

تری و خشکی موادش را

آب چون آفتاب مزدورست

آفتاب بروج سقفش را

تابش آفتاب با حورست

ماه از آسیب سقفش از پس از این

نگذرد بر سپهر معذورست

که ز مخروط ظل او همه ماه

خایفست از خسوف و رنجورست

چشم بد دور باد ازو که ز لطف

چشمهٔ عرصهٔ نشابورست

نی خطا گفتم این دعا ز چه روی

زانکه خود چشم بد ازو دورست

دست آفت بدو چگونه رسد

تا درو نیم دست دستورست

ناصر دین حق که رایت دین

تاکه در فوج اوست منصورست

طاهربن المظفر آنکه ظفر

بر مراد و هواش مقصورست

آنکه ملک بقاش را شب و روز

از سواد و بیاض منشورست

حلم او را تحمل جودی

رای او را تجلی طورست

جرعهٔ خنجر خلافش را

چون اجل صد هزار مخمورست

جبر فرمانش را که نافذ باد

چون قضا صدهزار مجبورست

قهر او قهرمان آن عالم

که درو روزگار مقهورست

جود او کدخدای آن کشور

که از او احتیاج مهجورست

عدل او ار مگر که آمر عدل

بعد ازو هرکه هست مامورست

امر او ملاک الرقابی نیست

که به ملک نفاذ مغرورست

رای او نور آفتابی نه

که به تعقیب سایه مشهورست

آتش اندر تب سیاست اوست

طبع او زان همیشه محرورست

ابر را رافت از رعایت اوست

سعی او زان همیشه مشکورست

جرعهٔ جام حکم او دارد

باد از آن در مسیر مخمورست

ای قدر قدرتی که با عزمت

زور بازوی آسمان زورست

سخرهٔ ترجمانی قلمت

هرچه در ضمن لوح مسطورست

نشر اموات می کند به صریر

مگرش آفرینش صورست

کشف اسرار می کند به رموز

به رموزی که در منثورست

وصف مکتوب او همی کردم

به حلاوت چنانکه مذکورست

شهد گفت آن کمر که می‌دانی

زین سبب بر میان زنبورست

عجبا لا اله الا الله

کز کمالت چه حظ موفورست

تا که مقدور حل و عقد قضا

در حجاب زمانه مستورست

دست فرسود حل و عقد تو باد

هرچه در ملک دهر مقدورست

روزگارت چنان که نتوان گفت

که درو هیچ روز محذورست

هم از آن سان که بوالفرج گوید

روزگار عصیر انگورست

ادامه مطلب
پنج شنبه 7 مرداد 1395  - 12:33 AM

یارب این بارگاه دستورست

یا نمودار بیت معمورست

یا سپهرست و ماه مسرع او

مسرع قیصرست و فغفورست

یا بهشتست و حوض کوثر او

جام زرین و آب انگورست

بل سپهرست کاندرو شب و روز

ماه و خورشید مست و مخمورست

بل بهشتست کاندرو مه و سال

باده‌کش هم فرشته هم حورست

از صدای نوای مطرب او

دایم اندر سیم فلک سورست

وز ادای روات شاعر او

گوش چون درج در منثورست

غایتی دارد اعتدال هواش

که ازو چار فصل مهجورست

تشنه را زان هوا نمی‌سازد

زان برنج سبات رنجورست

مرده را زنده چون کند به صریر

در او گرنه نایب صورست

بی‌تجلی چرا نباشد هیچ

صحن او گرنه ثانی طورست

دامن سایهٔ کشیدهٔ اوست

که ازو راز روز مستورست

مسرع صبح اگر درو نرسد

شعلهٔ آفتاب معذورست

بر بساطش اگرچه نیم شب است

سایها را گذاره از نورست

کز تباشیر صبح رای وزیر

دست آسیب شب ازو دورست

صاحب عادل افتخار جهان

که جهانش به طبع مامورست

صدر اسلام و مجد دولت و دین

که برو صدر ملک مقصورست

آنکه در کلک او مرتب شد

هرچه در سلک دهر مقدورست

آنکه در دار دولت از رایش

هرکجا رایتست منصورست

آنکه با ذکر حلم و رافت او

خاک معروف و باد مذکورست

آنکه تا هست حرص و حرمان را

کیسه مرطوب و کاسه محرورست

قلمش تا مهندس ملکست

فتح معمار و تیغ مزدورست

تا که در جلوهٔ عروس بهار

سعی خورشید سعی مشکورست

شب و روزش بهار دولت باد

تا به خورشید روز مشهورست

ادامه مطلب
پنج شنبه 7 مرداد 1395  - 12:33 AM

 

منصب از منصبت رفیع‌ترست

هر زمانیت منصبی دگرست

این مناصب که دیده‌ای جزویست

کار کلی هنوز در قدرست

باش تا صبح دولتت بدمد

کاین هنوز از نتایج سحرست

پای تشریف صاحب عادل

که جهان را به عدل صد عمرست

ذکر تشریف شاه نتوان کرد

کان ز سین سخن فراخ‌ترست

در میانست و خاک پایش را

خاک بوسیده هرکه تاجورست

ورنه حقا که گفتمی بر تو

کافرینش به جمله مختصرست

بالله ار گرد دامن تو سزد

هرچه در دامن فلک گهرست

هرچه من بنده زین سخن گویم

همه از یکدگر صوابترست

سخن‌آرایی و لافی نیست

خود تو بنگر عیانست یا خبرست

من نمی‌گویم این که می‌گویم

تا تو گویی هباست یا هدرست

بر زبانم قضا همی راند

پس قضا هم بدین حدیث درست

ای جوادی که پیش دست و دلت

ابر چون دود و بحر چون شمرست

استخوان ریزهای خوان تواند

هرچه بر خوان دهر ماحضرست

هرکجا از عنایتت حصنی است

مرگ چون حلقه از برون درست

هرکجا از حمایتت حرزیست

در الم چون شفا هزار اثرست

باس تو شد چنانکه کاه‌ربای

از ملاقات کاه بر حذرست

عنصرت مایه‌ایست از رحمت

گرچه در طی صورت بشرست

خطوانت ز راستی که بود

همه خطهای جدول هنرست

وقت گفتار و گاه دیدارت

سنگ را سمع و خاک را بصرست

هست با خامهٔ تو خام همه

هرچه صد ساله پختهٔ فکرست

ناوکت روز انتقام بدی

سپر دور فتنه و خطرست

در دو حالت که دید یک آلت

که همو ناوک و همو سپرست

با سر خامهٔ تو آمده گیر

هرچه در قبضهٔ قضا ظفرست

گردش آفتاب سایهٔ تست

زیر فیضی کز آسمان زبرست

زانکه دایم همای قدر ترا

هرچه در گردش است زیرپرست

شوخ چشمی آسمان دان اینک

بر سرت آسمان را گذرست

ورنه از شرم تو به حق خدای

کز عرق روی آفتاب ترست

گر کند دست در کمر با کوه

کینت کز پای تا به سر جگرست

بگسلد روز انتقام تو چست

هر کجا بر میان او کمرست

گر دهد خصم خواب خرگوشت

مصلحت را بخر که عشوه خرست

چرخ داند که ریشخندست آن

نه چو آن ریش گاوکون خرست

یک ره این دستبرد بنمایش

تا ببیند اگرنه کور و کرست

که به سوراخ غور کین تو در

به مثل موش ماده شیر نرست

آمدم با حدیث سیرت خویش

که نمودار مردمان سیرست

به خدایی که در دوازده میل

هفت پیکش همیشه در سفرست

تختهٔ کارگاه صنعت اوست

گر سواد مه و بیاض خورست

که مرا در وفای خدمت تو

گر به شب خواب و گر به روز خورست

چمن بوستان نعت ترا

خاطرم آن درخت بارورست

که ز مدح و ثنا و شکر و دعا

دایمش بیخ و شاخ و برگ و برست

شعر من در جهان سمر زان شد

که شعار تو در جهان سمرست

گشته‌ام بی‌نظیر تا که ترا

به عنایت به سوی من نظرست

آتش عشق سیم نیست مرا

سخنم لاجرم چو آب زرست

تا سه فرزند آخشیجان را

چار مادر چنانکه نه پدرست

ناگزیر زمانه باد بقات

تا ز چار و نه و سه ناگزرست

پای قدرت سپرده اوج فلک

تا جهان را فلک لگد سپرست

ادامه مطلب
پنج شنبه 7 مرداد 1395  - 12:33 AM

منت از کردگار دادگرست

که ترا کار با نظام‌ترست

صدرآفاق وسعد دین که ز قدر

قدمش جای تارک قمرست

این مراتب کنون که می بینی

اثر جزو کلی قدرست

باش تا صبح دولتت بدمد

کین لطایف نتیجهٔ سحرست

ای جوادی که دست و طبع ترا

کان دعاگوی و بحر سجده برست

پیش دست و دل تو ناچیزست

هرچه در بحر و کان زر و گهرست

دم و کلک تو در بیان و بنان

گرچه بر یار و خضم نفع و ضرست

غیرت روح عیسی است این یک

خجلت چوب موسی آن دگرست

هرچه در زیر چرخ داناییست

راستی پرتوی از آن هنرست

رانده‌ای بر جهان تو آن احکام

کز خجالت رخ زمانه ترست

پیش دست تو ابر چون دودست

بر طبع تو بحر چون شمرست

ذهن پاک تو ناطق وحی است

نوک کلک تو منشی ظفرست

در حصار حمایت حزمت

مرگ چون حلقه از برون درست

مابقی را ز خوان خود پندار

هرچه بر خوان دهر ماحضرست

مه و خورشید شوخ و بی‌شرمند

تا چرا بر سر توشان گذرست

جود تو آن شنیده این دیده

مه مگر کور و آفتاب کرست

به حقیقت بدان که مثل تو نیست

زیر گردون مگر که بر زبرست

آمدم با حدیث سیرت خویش

که نمودار مردمان سیرست

به خدایی که در دوازده برج

هفت پیکش همیشه در سفرست

عمل کارگاه صنعت اوست

که سواد مه و بیاض خورست

به صفای صفی حق آدم

که سر انبیا و بوالبشرست

به دعایی که کرد نوح نجی

که در آفاق از آن هنوز اثرست

به رضای خلیل ابراهیم

که به تسلیم در جهان سمرست

حق داود و لطف نعمت او

که ترا در بهشت منتظرست

به نماز و نیاز یعقوبی

در غم یوسفی کش او پسرست

به کف موسی کلیم کریم

به دم عیسیی که زنده‌گرست

به سر مصطفی شریف قریش

که ز جمع رسل عزیرترست

به صفا و وفا و صدق عتیق

که ز دل جان فروش و شرع خرست

به دلیری و هیبت عمری

که ظهور شریعت از عمرست

به حیا و حیات ذوالنورین

که حقیقت مؤلف سورست

به کف و ذوالفقار مرتضوی

که به حرب اندرون چو شیر نرست

حرمت جبرئیل روح امین

که به عصمت جهانش زیرپرست

حق میکال خواجهٔ ملکوت

که ز کروبیان مهینه‌ترست

به صدا و ندای اسرافیل

که منادی و منهی حشرست

به کمال و جلال عزرائیل

که کمین‌دار جان جانورست

به صلوة و صیام و حج و جهاد

کاصل اسلام از این چهار درست

به حق کعبه و صفا و منی

حق آن رکن کش لقب حجرست

به کلام خدای عز و جل

که هر آیت ازو دو صد عبرست

حرمت روضه و قیامت و خلد

حق حصنی که نام آن سقرست

به عزیزی و حق نعمت تو

که زیادت ز قطرهٔ مطرست

به کریمی و لطف و رحمت حق

که گنه‌کار را امیدورست

که مرا در وفای خدمت تو

نه به شب خواب و نه به روز خورست

چمن بوستان نعت ترا

خاطرم آن درخت بارورست

که ز مدح و ثنا و شکر و دعا

دایمش بیخ و شاخ و برگ و برست

آنچه گفتند حاسدان به غرض

به سر تو که جملگی هدرست

خاک نعل ستور تو بر من

بهتر از توتیای چشم سرست

زانکه دانم که پیش همت تو

آفرینش به جمله بی‌خطرست

سبب خدمت تو از دل پاک

جان من بسته بر میان کمرست

پس اگر ز اعتماد در مستی

حالتی اوفتاد کان سیرست

تو پسندی که رد کنی سخنم

چون منی را به چون تویی نظرست

چکنم بازگیرم از تو مدیح

بنده را آخر این قدر بصرست

چه حدیث است از تو برگردم

الله الله دو قول مختصرست

چون به عالم تویی مرا مقصود

از در تو بگو دگر گذرست

پس بگویند بنده را حاشاک

مردکی ریش گاو کون خرست

ای جوادی که خاک پایت را

بوسه ده گشته هرکه تاجورست

عفو فرمای گر مثل گنهم

خون شپیر و کشتن شپرست

ادامه مطلب
پنج شنبه 7 مرداد 1395  - 12:33 AM

گرچرخ را در این حرکت هیچ مقصدست

از خدمت محمدبن نصر احمدست

فرزانه ای که بابت گاهست وبالشست

آزاده‌ای که درخور صدرست ومسندست

با بذل دست بخشش او ابر مدخلست

با سیر برق خاطر او ابر مقعدست

از عزم او طلایه تقدیر منهزم

با رای او زبانهٔ خورشید اسودست

چون حرف آخرست ز ابجد گه سخن

وز راستی چو حرف نخستین ابجدست

تا ملک ز اهتمام تو تمهید یافتست

شغل ملوک و کار ممالک ممهدست

ای سروری که حزم تو تسدید ملک را

هنگام دفع حادثه سد مسددست

از عادت حمید تو هر دم به تازگی

رسمیست در جهان که جهانی مجددست

تادست تو گشاده شد اندر مکاتبت

از خجلت تو دست عطارد مقیدست

اصل جهان تویی و ازو پیشی آنچنانک

اصل عدد یکیست ولی نامعددست

چشم نیاز پیش کف تو چنان بود

گویی که چشم افعی پیش زمردست

خصم ترا به فرق برست از زمانه دست

تاپای تو ز مرتبه بر فرق فرقدست

اسب فلک جواد عنان تو شد چنانک

ماه و مجره اسب ترا نعل و مقودست

تا شکل گنبد فلک و جرم آفتاب

چون درقهٔ مکوکب و درع مزردست

تیغ فلک ز تیغ تو اندر نیام باد

تا بر فلک مجره چو تیغ مهندست

چشم بد از تو دور که در روزگار تو

چشم بلا و فتنهٔ ایام ارمدست

ادامه مطلب
پنج شنبه 7 مرداد 1395  - 12:33 AM

عرصهٔ مملکت غور چه نامحدودست

که در آن عرصه چنان لشکر نامعدودست

رونق ملک سلیمان پیمبر دارد

عرق سلطان چه عجب کز نسب داودست

چشم بد دور که بس منتظم است آن دولت

آری آن دولت را منتظمی معهودست

ای برادر سختی راست بخواهم گفتن

راستی بهتر تا فاستقم اندر هودست

عقل داند که مهیا به وجود دو کسست

هرچه از نظم وز ترتیب درو موجودست

از یکی بازوی اسلام همه ساله قوی

وز دگر طالع دولت ابدا مسعودست

گوهر تیغ ظفرپیشهٔ این از فتح است

هیات دست گهر گستر آن از جودست

مردی و مردمی از هر دو چنان منتشرست

چکه شعاع از مه و رنگ از گل و بوی از عودست

فضلهٔ مجلس ایشان چو به یغما دادند

گفت رضوان بر ما چیست همین موعودست

هرچه در ملک جهانست چه ظاهر چه خفی

همه در نسبت این هر دو نظر مردودست

تیغشان گر افق صبح شود غوطه خورد

در زمین ظل زمین اینک ابدا ممدودست

خصم دولت را چون عود سیه سوخته‌اند

کار دولت چه عجب ساخته گر چون عودست

بر تمامی حسد حاسد اگر بیند کس

چرخ را این به بقا آن به علو محسودست

نیست القصه کمالی که نه حاصل دارند

جز قدم زانکه قدیمی صفت معبودست

با خرد گفتم کای غایت و مقصود جهان

نیست چیزی که به نزدیک تو آن مفقودست

کیستند این دو خداوند به تعیین بنمای

که فلان غایت این شعر و فلان مقصودست

گفت از این هر دو یکی جز که شهاب‌الدین نیست

گفتم آن دیگر گفتا حسن محمودست

گفتم اغلوطه مده این چه دویی باشد گفت

دویی عقل که هم شاهد و هم مشهودست

دیرمان ای به کمالی که در آغاز وجود

بر وجود چو تویی راه دویی مسدودست

ملکی از حصر برون بادت و عمری از حد

گرچه در عالم محصور بقا محدودست

خالی از ورد ثنای تو مبادا سخنی

تا قلم را چو زبان ورد سخن مورودست

ادامه مطلب
پنج شنبه 7 مرداد 1395  - 12:33 AM

زمانهٔ گذران بس حقیر و مختصرست

ازاین زمانهٔ دون برگذر که بر گذرست

به حل و عقد جهان را زمانه‌ایست دگر

که پیشکار قضا و مدبر قدرست

کف کفایت و رای صواب صدر اجل

به حل و عقد جهان را زمانهٔ دگرست

صفی ملت اسلام و نجم دین خدای

عمر که وارث عدل و صلابت عمرست

بلند همت صدری که طبع و دستش را

قضا پیام‌ده است و سخا پیام‌برست

به جنب فکرت او برق گوییا زمنست

به جای خاطر او بحر گوییا شمرست

به قدر هست چو گردون اگرچه در جهتست

به رای هست چو خورشید اگرچه سایه‌ورست

بر عنایت او سعی چرخ نامشکور

بر عطیت او ملک دهر مختصرست

چو لطفش آید پتیارهٔ زمانه هباست

چو قهرش آید اقبال آسمان هدرست

ز لطف او مرگ اندیشه کرد کلک شکر

از آن قبل که نهان دلش همه شکرست

ز بهر خدمت اندیشه‌ای که در دل اوست

ز پای تا به سرش صد میان با کمرست

ایا زمانه مثالی که از سیاست تو

چو عالمی ز زمانه زمانه بر خطرست

تویی که معدهٔ آز از عطات ممتلی است

تویی که دیدهٔ بخل از سخات بی‌بصرست

سحاب دست ترا جود کمترین باران

محیط طبع ترا علم کمترین گهرست

به آتش اندر ز آب عنایت تو نمست

به آب در ز سموم سیاستت شررست

چو جرم شمس همه عنصر تو از نورست

چو ذات عقل همه جوهر تو از هنرست

سپهر بر شده رازی ندارد از بد و نیک

که نه طلایهٔ حزم ترا از آن خبرست

چو اتصال سعود و نحوس چرخ کبود

رضا و خشم ترا در جهان هزار اثرست

پر از خدنگ نوائب همی بریزد ازآنک

همای قدر ترا روزگار زیر پرست

تو آن جهان امانی که در حمایت تو

تذرو با شه و روباه ماده شیر نرست

سماک رامح اگر نیزه بشکند چه عجب

کنون که پیش حوادث حمایتت سپرست

جهان امن ترا چون ارم دو صد حرمست

سپهر قدر ترا چون قمر دو صد قمرست

ز خواب امن تو در کون کس نشان ندهد

که جز به دیدهٔ بخت تو اندرون سهرست

عدو به خواب درست از فریب کین تو نیز

بدان دلیل که بیدار گنگ و کور و کرست

اگرچه مایهٔ خواب از رطوبت طبعست

خلاف نیست که آن از حرارت جگرست

شب حسود تو شامیست بی‌کرانه چنان

که روز حشر ز صبحش پگاه خیرترست

همیشه تا بشری راز روی مایه و سبق

چهار عنصر و نه چرخ مادر و پدرست

چو چار عنصرت اندر جهان تصرف باد

کزین چهار چو نه چرخ همتت زبرست

به قدر و جاه و شرف در جهان سمر بادی

که داد و دین و هنر در جهان ز تو سمرست

مباد جسم تو خالی ز جانت از پی آن

که جان ز جان تو دارد هرآنکه جانورست

به گام کام بساط زمانه را بسپر

که پای همت تو چون ملک فلک سپرست

ادامه مطلب
پنج شنبه 7 مرداد 1395  - 12:33 AM

شاها زمانه بندهٔ درگاه جاه تست

اسلام در حمایت و دین در پناه تست

فیروزشاه عادلی و بر دوام ملک

بهتر گواه عدل بود و او گواه تست

گردون غبار پایهٔ تخت بلند تو

خورشید عکس گوهر پر کلاه تست

هر آیت از عنا و عنایت که منزلست

در شان بدسگال تو و نیکخواه تست

سیر ستارگان فلک نیست در بروج

بر گوشه‌های کنگرهٔ بارگاه تست

چشم مجاهدان ظفر نیست بر قدر

بر سمت تو و رایت و گرد سپاه تست

رای تو گفت خرمن مه را که چیست آن

تقدیر گفت سایهٔ چتر سیاه تست

قدر تو گفت چرخ نهم را که کیست این

تعریف خویش کرد که خاشاک راه تست

ای خسروی که واسطهٔ عقد روزگار

تا سال و ماه دور کند سال و ماه تست

با نوبتت فلک به صدا هم سخن شده

با نوبتیت گفته که خورشید داه تست

با خاک بارگاه تو من بنده انوری

گفتم که زنده جان نژندم به جاه تست

قسمم ز خدمت تو چرا دوری اوفتاد

گفت انوری بهانه چه آری گناه تست

گفتم که آب جیحون، گفتا خری مکن

بگذر که عالمی همه آب و گیاه تست

گفتم به طالعم خللی هست گفت نیست

عیب از خیالهای دماغ تباه تست

یوسف نئی نه بیژن اگرنه بگفتمی

اندر ازای مجلس شه بلخ چاه تست

گفتم توقف من از این جمله هیچ نیست

ای حضرتی که عرش نمودارگاه تست

زان اعتمادهاست که چون روز روشنم

بر مدت کشیده و روز به گاه تست

گفتا ضمان تو که کند ای شغب فزای

گفتم که حفظ دولت تشویش کاه تست

تا کهربا چو دست تصرف برد به کاه

از عدل شه خطاب رسد کین نه کاه تست

پیروز شاه باد و ندا از زمانه این

پیروز شاه احمد بوبکر شاه تست

ادامه مطلب
پنج شنبه 7 مرداد 1395  - 12:33 AM

صدری که ازو دولت و دین جفت ثباتست

آن خواجهٔ شرعست که سلطان قضاتست

آن عقل مجرد که وجود به کمالش

هم قاعده جنبش وهم اصل ثباتست

از نسبت او دولت ودین هر دو حمیدند

این دانم وآن ذات که داند که چه ذاتست

اوصافت بزرگیش چه اصلی و چه مالیست

کان را همه اوصاف فلک فرع و زکاتست

گردون ز کفایت به کف آورد رکابش

آری چکند کسب شرف کار کفاتست

طوفان حوادث اگرآفاق بگیرد

بر سدهٔ او باش که جودی نجاتست

ای آنکه جهت پایهٔ جاه تو نیابد

ذات تو جهانیست که بیرون ز جهاتست

ای قبله احرار جهان خدمت میمونت

در ذمت احرار چو صوم است و صلوتست

تو کعبهٔ آمالی و ز قافلهٔ شکر

هر جا که رود ذکر تو گویی عرفاتست

گر دست به شطرنج خلاف تو برد چرخ

در بازی اول قدرش گوید ماتست

در خدمت میمون تو گو راه وفا رو

آنرا که ز سیلی قدر بیم وفاتست

ای کلک گهربار تو موصوف به وصفی

کان معجزهٔ جملهٔ اوصاف وصفاتست

آتش که بر او آب شود چیره بمیرد

وین حکم نه حکمیست که محتاج ثقاتست

کلک تو شهابیست که هرگزبنمیرد

گرچه فلکش دجله و نیلست وفراتست

فرخنده قدوم تو که کمتر اثری زو

تمکین ولاتست و مراعات رعاتست

اقبال جناب تو مرا نشو و نما داد

ابرست قدوم تو و اقبال نباتست

من بنده چنان کوفتهٔ حادثه بودم

گفتی که عظامم زلگدکوب رفاتست

بوسیدن دست تو درآورد به من جان

در قلزم دست تو مگر آب حیاتست

تا مقطع دوران فلک را به جهان در

هر روز به توقیع دگرگونه براتست

بادا به مراد تو چه تقدیر و چه دوران

تا بر اثر نعش فلک دور بناتست

این خدمت منظوم که در جلوهٔ انشاد

دوشیزهٔ شیرین حرکات و سکناتست

زان راوی خوش‌خوان نرسانید به خدمت

کز شعر غرض شعر نه آواز رواتست

ادامه مطلب
پنج شنبه 7 مرداد 1395  - 12:33 AM

قصیدهٔ شمارهٔ ۱ - در مدح علاء الدین ابوعلی الحسن الشریف

 

انوری

انوری » دیوان اشعار » قصاید

 

سپهر رفعت و کوه وقار و بحر سخا

علاء دین که سپهریست از سنا و علا

خلاصهٔ همه اولاد خاندان نظام

خلاصهٔ به حقیقت خلاصهٔ به سزا

نظام داد مقامات ملک را به سخن

چنانکه کار مقیمان خاک را به سخا

خدایگان وزیران که در مراتب قدر

برش سپهر بود چون بر سپهر سها

شکسته طاعت او قامت صبی و مسن

ببسته قدرت او گردن صباح و مسا

سخن ز سر قدر برکشد به جذب ضمیر

درو نه رنگ صواب آمده نه بوی خطا

ز باد صولت او خاک خواهد استعفا

ز تف هیبت او آب گیرد استسقا

نهد رضا و خلافش اساس کون و فساد

دهد عتاب و نوازش نشان خوف و رجا

اگر نه واسطهٔ عقد عالم او بودی

چه بود فایده در عقد آدم و حوا

زه ای رکاب ثبات ترا درنگ زمین

زه ای عنان سخای ترا شتاب صبا

به درگه تو فلک را گذر به پای ادب

به جانب تو قضا را نظر به عین رضا

به زیر سایهٔ عدل تو فتنها پنهان

به پیش دیدهٔ وهم تو رازها پیدا

نواهی تو ببندد همی گذار قدر

اوامر تو بتابد همی عنان قضا

تو اصل دادن و دادی چو حرف اصل کلام

تو اصل دانش و دینی چو صوت اصل صدا

ز رشک طبع تو دارد مزاج دریا تب

گمان مبر که ز موج است لرزه بر دریا

صدف که دم نزند دانی از چه خاصیت است

ز شرم نطق تو وز رشک لؤلؤی لالا

ز نور رای تو روشن شده است رای سپهر

وگرنه کی رودی آفتاب جز به عصا

تو آن کسی که ز باران فتح باب کفت

مزاج سنگ شود مستعد نشو و نما

تویی که گر سخطت ابر ژاله بار شود

اجل برون نتواند شدن ز موج فنا

به صد قران بنزاید یکی نتیجه چو تو

ز امتزاج چهار امهات و هفت آبا

به سعد و نحس فلک زان رضا دهند که او

به خدمت تو کمر بسته دارد از جوزا

تبارک‌الله از آن آب‌سیر آتش‌فعل

که با رکاب تو خاکست و با عنانت هوا

به شکل آب رود چون فرو شود به نشیب

به سیر باد رود چون برآید از بالا

زمردین سمش اندر وغا به قوت جذب

ز دیده مهرهٔ افعی برون کشد ز قفا

مگر به سایهٔ او برنشاندش تقدیر

وگرنه کی به غبارش رسد سوار ذکا

به دخل و خرج عیاری که نعلش انگیزد

کند ز صحرا کوه و کند ز که صحرا

زمانه سیری کامروزش ار برانگیزی

به عالمی بردت کاندرو بود فردا

بزرگوارا من بنده گرچه مدتهاست

که بازماندم از اقبال خدمت تو جدا

جدا نبود زمانی زبان من ز ثنات

چه باخواص و عوام و چه در خلا و ملا

به نعت هرکه سخن رانده‌ام فزون آمد

همم مدیح ز اندازه هم طمع ز عطا

مگر به مدح تو کز غایت کمال و بهات

چنانک خواست دلم خاطرم نکرد وفا

سخن ببست مرا اندرین قصیده ز عجز

همی چه گویم بس نیست این قصیده گوا

اگر به مدح و ثنا هرکسی ستوده شود

تو آن کسی که ستوده به تست مدح و ثنا

به ناسزا چه برم بیش ازین مدایح خویش

سزای مدح تویی وتراست مدح سزا

به شبه و شکل تو گر دیگران برون آیند

زمانه نیک شناسد زمرد از مینا

خدای داند کز خجلت تو با دل ریش

که تا به مقطع شعر آمدستم از مبدا

همی چه گفتم گفتم که زیره و کرمان

همی چه گفتم گفتم که بصره و خرما

همیشه تا که بود در بقای عالم کون

امید عاقبت اندر حساب بیم و بلا

حساب عمر تو در عافیت چنان بادا

که چون ابد ز کمیت برون شود احصا

به هرچه گویی قول تو بر زمانه روان

به هرچه خواهی حکم تو بر ستاره روا

بر استقامت حال تو بر بسیط زمین

بر آسمان کف کف الخضیب کرده دعا

ادامه مطلب
دوشنبه 4 مرداد 1395  - 3:54 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 146

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4601489
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث