به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

قصیدهٔ شمارهٔ ۱ - در مدح علاء الدین ابوعلی الحسن الشریف

 

انوری

انوری » دیوان اشعار » قصاید

 

سپهر رفعت و کوه وقار و بحر سخا

علاء دین که سپهریست از سنا و علا

خلاصهٔ همه اولاد خاندان نظام

خلاصهٔ به حقیقت خلاصهٔ به سزا

نظام داد مقامات ملک را به سخن

چنانکه کار مقیمان خاک را به سخا

خدایگان وزیران که در مراتب قدر

برش سپهر بود چون بر سپهر سها

شکسته طاعت او قامت صبی و مسن

ببسته قدرت او گردن صباح و مسا

سخن ز سر قدر برکشد به جذب ضمیر

درو نه رنگ صواب آمده نه بوی خطا

ز باد صولت او خاک خواهد استعفا

ز تف هیبت او آب گیرد استسقا

نهد رضا و خلافش اساس کون و فساد

دهد عتاب و نوازش نشان خوف و رجا

اگر نه واسطهٔ عقد عالم او بودی

چه بود فایده در عقد آدم و حوا

زه ای رکاب ثبات ترا درنگ زمین

زه ای عنان سخای ترا شتاب صبا

به درگه تو فلک را گذر به پای ادب

به جانب تو قضا را نظر به عین رضا

به زیر سایهٔ عدل تو فتنها پنهان

به پیش دیدهٔ وهم تو رازها پیدا

نواهی تو ببندد همی گذار قدر

اوامر تو بتابد همی عنان قضا

تو اصل دادن و دادی چو حرف اصل کلام

تو اصل دانش و دینی چو صوت اصل صدا

ز رشک طبع تو دارد مزاج دریا تب

گمان مبر که ز موج است لرزه بر دریا

صدف که دم نزند دانی از چه خاصیت است

ز شرم نطق تو وز رشک لؤلؤی لالا

ز نور رای تو روشن شده است رای سپهر

وگرنه کی رودی آفتاب جز به عصا

تو آن کسی که ز باران فتح باب کفت

مزاج سنگ شود مستعد نشو و نما

تویی که گر سخطت ابر ژاله بار شود

اجل برون نتواند شدن ز موج فنا

به صد قران بنزاید یکی نتیجه چو تو

ز امتزاج چهار امهات و هفت آبا

به سعد و نحس فلک زان رضا دهند که او

به خدمت تو کمر بسته دارد از جوزا

تبارک‌الله از آن آب‌سیر آتش‌فعل

که با رکاب تو خاکست و با عنانت هوا

به شکل آب رود چون فرو شود به نشیب

به سیر باد رود چون برآید از بالا

زمردین سمش اندر وغا به قوت جذب

ز دیده مهرهٔ افعی برون کشد ز قفا

مگر به سایهٔ او برنشاندش تقدیر

وگرنه کی به غبارش رسد سوار ذکا

به دخل و خرج عیاری که نعلش انگیزد

کند ز صحرا کوه و کند ز که صحرا

زمانه سیری کامروزش ار برانگیزی

به عالمی بردت کاندرو بود فردا

بزرگوارا من بنده گرچه مدتهاست

که بازماندم از اقبال خدمت تو جدا

جدا نبود زمانی زبان من ز ثنات

چه باخواص و عوام و چه در خلا و ملا

به نعت هرکه سخن رانده‌ام فزون آمد

همم مدیح ز اندازه هم طمع ز عطا

مگر به مدح تو کز غایت کمال و بهات

چنانک خواست دلم خاطرم نکرد وفا

سخن ببست مرا اندرین قصیده ز عجز

همی چه گویم بس نیست این قصیده گوا

اگر به مدح و ثنا هرکسی ستوده شود

تو آن کسی که ستوده به تست مدح و ثنا

به ناسزا چه برم بیش ازین مدایح خویش

سزای مدح تویی وتراست مدح سزا

به شبه و شکل تو گر دیگران برون آیند

زمانه نیک شناسد زمرد از مینا

خدای داند کز خجلت تو با دل ریش

که تا به مقطع شعر آمدستم از مبدا

همی چه گفتم گفتم که زیره و کرمان

همی چه گفتم گفتم که بصره و خرما

همیشه تا که بود در بقای عالم کون

امید عاقبت اندر حساب بیم و بلا

حساب عمر تو در عافیت چنان بادا

که چون ابد ز کمیت برون شود احصا

به هرچه گویی قول تو بر زمانه روان

به هرچه خواهی حکم تو بر ستاره روا

بر استقامت حال تو بر بسیط زمین

بر آسمان کف کف الخضیب کرده دعا

ادامه مطلب
دوشنبه 4 مرداد 1395  - 3:54 PM

قصیدهٔ شمارهٔ ۲۰ - در مدح سلطان سنجر

 

انوری

انوری » دیوان اشعار » قصاید

 

ملک مصونست و حصن ملک حصین است

منت وافر خدای را که چنین است

شعلهٔ باسست هرچه عرصهٔ ملکست

سایهٔ عدلست هرچه ساحت دین است

خنجر تشویش با نیام به صلح است

خامهٔ انصاف با قرار مکین است

خواب که در چشم فتنه هست نه صرفست

بلکه به خونابهٔ سرشک عجین است

آب که در جوی ملک هست نه تنهاست

بل ز روانی دور دوام قرین است

جام سپهر افتاد و درد ستم ریخت

دست جهان گو که دور ماء معین است

عاقلهٔ آسمان که نزد وقوفش

نیک و بد روزگار جمله یقین است

گرچه نگوید که اعتصام جهان را

از ملکان کیست آنکه حبل متین است

دور زمان داند آنکه وقت تمسک

عروهٔ وثقی خدایگان زمین است

شاه جهان سنجر آنکه بستهٔ امرش

قیصر و فغفور و رای و خان و تگین است

دیر زیاد آنکه در جبین نفاذش

زیر یک آیه هزار سوره مبین است

شیر شکاری که داغ طاعت فرضش

شیر فلک را حروف لوح سرین است

آنکه ز تاثیر عین نعل سمندش

قلعهٔ بدخواه ملک رخنه چو سین است

آنکه یسارش به بزم حمل گرانست

وآنکه یمینش به رزم حمله گزین است

بحر نه از موج واله تب و لرز است

کز غم آسیب آن یسار و یمین است

تیغ جهادش کشیده دید ظفر گفت

آنکه بدو قایمست ذات من این است

راه حوادث بزد رزانت رایش

خلق چه داند که آن چه رای رزین است

باره نخواهد همی جهان که جهان را

امن کنون خود نگاهبان امین است

عمر نیابد ستم همی که ستم را

روز نخستین چو روز بازپسین است

فکرت او پی برد بجاش اگر چند

در رحم مادر زمانه جنین است

نعمتش از مستحق گزیر نداند

گر همه در طینتش بقیت طین است

با کرم او الف که هیچ ندارد

در سرش اکنون هوای ثروت شین است

ای به سزا سایهٔ خدای که دین را

سایهٔ چترت هزار حصن حصین است

قهر ترا هیبتی که در شب ظلش

روز سیه را هزار گونه کمین است

حکم ترا روزگار زیر رکابست

رای ترا آفتاب زیر نگین است

تا شرف خدمت رکاب تو یابد

توسن ایام را تمنی زین است

خطبهٔ ملک ترا که داند یا رب

کیست خطیبش که عرش پیش‌نشین است

نام ترا در کنایه سکه صحیفه است

نعت ترا در قرینه خطبه قرین است

با قلم خود گرفت خازن و همت

هرچه قضا را ز سر غیب دفین است

بی‌شرف مهر مشرفان وقوفت

کتم عدم را کدام غث و سمین است

مردمک چشم جور آبله دارد

تا که بر ابروی احتیاط تو چین است

تا چه قدر قدرتی که شیر علم را

در صف رزم تو مسته شیر عرین است

عکس سنان در کف تو معرکه سوز است

چشم زره در بر تو حادثه‌بین است

لازم ازین است خصم منهزمت را

آنکه جبینش قفا قفاش جبین است

دوزخ قهر تو در عقوبت خصمت

آتش خشم خدا و دیو لعین است

بنده در این مختصر غرض که تو گفتی

آیت تحصیل آن چو روز مبین است

قاعدهٔ تهنیت همی ننهد زانک

خصم نه فغفور چین و غور نه چین است

گرچه هنوز از غریو لشکر خصمت

جمجمهٔ کوه پر صدای انین است

ورچه ز تیغ مبارزان سپاهت

سنگ به خون مبارزانش عجین است

با چو تو صاحب‌قران به ذکر نیرزد

وین سخن الهام آسمان برین است

ذکر تو با ذکر کردگار کنم راست

نام ترا نام کردگار قرین است

گو برو از خطبه بازپرس و ز سکه

هرکه یقینش به شک و ریب رهین است

تا که به آمد شد شهور و سنین در

طی شدن عمر شادمان و حزین است

شادی و عمر تو باد کین دو سعادت

مصلحت کلی شهور و سنین است

ناصر جاهت خدای عز و جل است

کوست که در خیر ناصر است و معین است

ادامه مطلب
دوشنبه 4 مرداد 1395  - 3:54 PM

قصیدهٔ شمارهٔ ۱۷ - در مدح ضیاء الدین اکفی الکفاة مودودبن احمدالعصمی

 

انوری

انوری » دیوان اشعار » قصاید

 

آخر ای خاک خراسان داد یزدانت نجات

از بلای غیرت خاک ره گرگانج و کات

در فراق خدمت گرد همایون موکبی

کاندر نعل از هلالست اسب را میخ از نبات

موکب صدر جهان پشت هدی روی ظفر

خواجهٔ دنیی ضیاء دین حق اکفی الکفاة

لاجرم بادت نسیمی یافت چون باد مسیح

لاجرم آبت مزاجی یافت چون آب حیات

آنکه گردون را برو ترجیح نتواند نهاد

عقل کل در هیچ معنی جز که در تقدیم ذات

داده کلک بی‌قرارش کار عالم را قرار

داده رای با ثباتش ملک دنیا را ثبات

هرچه در گیتی برو نام عطا افتد کفش

جمله را گفتست خذ جام و قلم را گفته هات

در غنایی خواهد افتاد از کفش گیتی چنانک

بر مساکین طرح باید کرد اموال زکات

ای ز شرم جاه تو سرگشته اوج اندر فلک

وی ز رشک دست تو نالنده موج اندر فرات

آمدی اندر هنر اقصی نهایات الکمال

چون محیط آسمان اعلی نهایات الجهات

از خداوندی جدا هرگز نبودستی چنانک

نفس موجود از وجود و ذات موصوف از صفات

بعد از آن والی که بنیاد وجود از جود اوست

بر خلایق چون تو والی کس نبودست از ولات

دست انصاف تو بر بدعت‌سرای روزگار

دست محمودست بر بتخانه‌های سومنات

گر حرم را چون حریم حرمتت بودی شکوه

در درون کعبه هرگز نامدی عزی و لات

هر کرا در دل هوای تست ایمن از هوان

هر که را در جان وفای تست فارغ از وفات

خود صلاح اهل عالم نیست اندر شرع و رسم

اعتصام الا به حبل طاعتت بعد از صلات

زانکه امروز از اولوالامری و یزدان در نبی

همچنین گفتست و حق اینست و دیگر ترهات

خون دل یابد ز باس تو چو گردون بشکند

در عظام دشمن ملک ار همه باشد رفات

صد عنایت‌نامهٔ گردون حنا بر کرده گیر

چون ز دیوانت به جان کردند خصمی را برات

خصم را گو هرچه خواهی کن تو و تدبیر ملک

این خبر دانم خداوندا که دانی کل شات

صاحبا صدرا خداوندا کریما بنده گر

یابد از حرمان عالی بارگاه تو نجات

بعد از این در خدمت از سر پای سازد چون قلم

زانکه گشتست از فراق تو سیه‌دل چون دوات

در قضای خدمت ماضیش قوتها دهد

آنکه حسرتهاش میداده است هردم بر فوات

اندرین خدمت که دارد بنده از تشویر آن

پیش فتیان خراسان دست بر رخ چون فتات

گرچه بعضی شایگانست از قوافی باش گو

عفو کن وقت ادا دانی ندارم بس ادات

بود الحق تاء چند دیگر از وجدان ولیک

چون ممات و چون قنات و چون روات و چون عدات

گفتم آخر شایگان خوش به از وجدان بد

فی‌المثل چون حادثاتی از ورای حادثات

هیچ‌کس در یک قوافی بنده را یاری نکرد

هرکه بیتی شعر دانست از رعیت وز رعات

جز جمال‌الدین خطیب ری که برخواند از نبی

مسلمات مؤمنات قانتات تایبات

تا کند تقطیع این یک وزن وزان سخن

فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلات

جیش تو بادا به بلخ و جشن تو بادا به مرو

بارگاهت در نشابور و مقام اندر هرات

ادامه مطلب
دوشنبه 4 مرداد 1395  - 3:54 PM

قصیدهٔ شمارهٔ ۱۸ - در مدح ناصرالملة والدین ابوالفتح طاهر

 

انوری

انوری » دیوان اشعار » قصاید

 

اگر محول حال جهانیان نه قضاست

چرا مجاری احوال برخلاف رضاست

بلی قضاست به هر نیک و بد عنان‌کش خلق

بدان دلیل که تدبیرهای جمله خطاست

هزار نقش برآرد زمانه و نبود

یکی چنانکه در آیینهٔ تصور ماست

کسی ز چون و چرا دم همی نیارد زد

که نقش بند حوادث ورای چون و چراست

اگر چه نقش همه امهات می‌بندند

در این سرای که کون و فساد و نشو و نماست

تفاوتی که درین نقشها همی بینی

ز خامه‌ایست که در دردست جنبش آباست

به دست ما چو از این حل و عقد چیزی نیست

به عیش ناخوش و خوش گر رضا دهیم سزاست

که زیر گنبد خضرا چنان توان بودن

که اقتضای قضاهای گندب خضراست

چو در ولایت طبعیم ازو گریزی نیست

که بر طباع و موالید والی والاست

کسی چه داند کین گوژپشت مینارنگ

چگونه مولع آزار مردم داناست

نه هیچ عقل بر اشکال دور او واقف

نه هیچ دیده بر اسرار حکم او بیناست

چه جنبش است که بی اولست و بی‌آخر

چه گردش است که بی‌مقطع است و بی‌مبداست

مرا ز گردش این چرخ آن شکایت نیست

که شرح آن به همه عمر ممکن است و رواست

زمانه را اگر این یک جفاست بسیارست

به جای من چه کز این صدهزار گونه جفاست

چو عزم خدمت آن بارگاه دید مرا

که صحن و سقفش بی غارهٔ زمین و سماست

چو دید کز پی تشریف نعمت و جاهم

چو بندگان ویم قصد حضرت اعلاست

به دست حادثه بندی نهاد بر پایم

که همچو حادثه گاهی نهان و گه پیداست

سبک به صورت و چونان گران به قوت طبع

که پشت طاقتم از بار او همیشه دوتاست

نظر به حیله ز اعضا جدا نمی‌کندش

کراست بند بر اعضا که آن هم از اعضاست

عصاست پایم و در شرط آفرینش خلق

شنیده‌ای که کسی را به جای پای عصاست

اگر چه دل هدف تیر محنت است و غمست

وگرچه تن سپر تیغ آفتست و بلاست

ز روزگار خوشست این همه جز آنکه لبم

ز دست‌بوس خداوند روزگار جداست

خدایگان وزیران مشرق و مغرب

که در وزارت صاحب شریعت وزراست

سپهر فتح ابوالفتح طاهر آن صاحب

که بر سپهر کمالش سپهر کم ز سهاست

پناه ملت و پشت هدی و ناصر دین

که دین و ملت ازو جفت نصرتست وبهاست

جهان خواجگی و خواجهٔ جهان که به جاه

به خواجگان ممالک برش علو و علاست

زمانه ملکی کز کلک و خاتمش در ملک

هزار بند و گشاد و هزار برگ و نواست

ز بار حلمش در جرم خاک استسلام

ز تف قهرش در طبع آن استسقاست

ز قدر اوست که تار سپهر با پودست

ز عدل اوست که خار زمانه با خرماست

قضاش گفت به دستت دهم زمام جهان

زمانه گفت که او خود جهان مستوفاست

قدر نمود که حکم تو بر قضا فکنم

سپهر گفت که او خود به نفس خویش قضاست

در آن ریاض که طوبی نمود سایه به خلق

چه جای غمزهٔ بید وکرشمهای گیاست

در آن مصاف که خیل ملائکه صف زد

چه حد خنجر هندی و نیزهٔ بطحاست

به خط طاعت و فرمان درش وحوش و طیور

به زیر سایهٔ عدل اندرش رجال و نساست

ایا سپهر نوالی که پیش صدق سخات

سخای ابر دروغ و نوال بحر دغاست

به پیش رفعت تو چرخ گوییا پست است

به جای دانش تو عقل گوییا شیداست

ایا زمانه مثالی که امر و نهی ترا

به روزگار بدارند و کار دست و دهاست

تو آن کسی که ز بهر ثنا و مدحت تو

به مادح تو پر از روزگار مدح و ثناست

به درگه تو فلک را گذر به پای ادب

به جانب تو قضا را نظر به عین رضاست

عیار قدر تو آن اوجها که بر گردون

عیال دست تو آن موجها که در دریاست

ز شوق مجلس تست آن طرب که در زهره است

ز بهر خدمت تست آن کمر که بر جوزاست

توال دست ترا موج بحر و بذل سحاب

مسیر امر ترا بال برق و پای صباست

ز اعتدال هوایی که دولتت دارد

حماد را چو نبات انتمای نشو و نماست

فلک ز جود تو سازد لطیفهای وجود

مگر که منبع جود تو مصدر اشیاست

کف جواد ترا دهر خواست گفت سخی است

سپهر گفت مخوانش سخی که محض سخاست

جهان به طبع گراید به خدمت تو که تو

به ذات کل جهانی و کل او اجزاست

وجود خوف و رجا فرع خشم و حلم تواند

که خشم و حلم تو اصل مزاج خوف و رجاست

قضا چو ذات ترا دید گفت اینت عجب

جهان گذشت و هنوز اندرو تن تنهاست

اگر فنا در هستی به گل برانداید

ترا چه باک نه ذات تو مستعد فناست

وگر بقا نبود در جهان ترا چه زیان

بقا بذات تو باقی نه ذات تو به بقاست

چه هیکلست به زیر تو در که با تک او

بسیط گوی زمین همچو پهنه بی‌پهناست

تبارک‌الله از آن آب‌سیر آتش‌فعل

که با رکاب تو خاکست و با عنانت هواست

به وقت رفتن و طی کردن مسالک ملک

هواش فدفد و دریا سراب و که صحراست

نشیب و بالا یکسان شمارد از پی آنک

به کام او به جهان نه نشیب و نه بالاست

جهان‌نوردی کامروزش ار برانگیزی

به عالمیت رساند که اندرو فرداست

سپهر اگر بدل خویش صورتی سازد

برش چو صورت اسبی بود که بر دیباست

نه صاحبا ملکا ز آرزوی خدمت تو

دلم قرین عذابست و دیده جفت بکاست

ولیک آمدنم نیست ممکن از پی آن

که رفتنم به سرین و نشستنم به قفاست

همی به پشت چو کشتی سفر توانم کرد

که راه وادی دشوار و عبره چون دریاست

چنان مدان که تغافل نموده باشم از آن

که بر تباهی حالم همین قصیده‌گو است

بلی گناه بزرگ است اگرچه عذری هست

که گر بگویم گویند بر تو جای دعاست

ولیکن ار بدن مرده ریگ نیست چنان

که خدمت تو کند جان زار مانده کجاست

به من جواب و سؤال امور دیوان را

تعلقی نبود کان شعار و رسم شماست

سؤالکیست در این حالتم به غایت لطف

گمان بنده چنانست کان نه نازیباست

ز غایت کرم تست یا ز خامی من

که با گناه چنین منکرم امید عطاست

بدین دقیقه که راندم گمان کدیه مبر

به بنده، گرچه گدایی شعریعت شعر است

سرم به ظل عنایت بپوش بس باشد

که عمرهاست که در تف آفتاب عناست

همیشه تا به جهان اندرون ز دور فلک

شبست و روز و زین هر دو ظلمتست و ضیاست

شبت همیشه ز اقبال روز روشن باد

که روز روشن اقبال تو شب اعداست

به خرمی و خوشی بگذران جهان جهان

که هرچه جز خوشی و خرمی همه سوداست

ادامه مطلب
دوشنبه 4 مرداد 1395  - 3:54 PM

قصیدهٔ شمارهٔ ۱۹ - در مرثیهٔ سیدالسادات مجدالدین ابی‌طالب‌بن نعمه

 

انوری

انوری » دیوان اشعار » قصاید

 

شهر پرفتنه و پر مشغله و پر غوغاست

سید و صدر جهان بار ندادست کجاست

دیر شد دیر که خورشید فلک روی نمود

چیست امروز که خورشید زمین ناپیداست

بارگاهش ز بزرگان و ز اعیان پر شد

او نه بر عادت خود روی نهان کرده چراست

دوش گفتند که رنجور ترک بود آری

بار نادادنش امروز بر آن قول گواست

پرده دارا تو یکی درشو و احوال بدان

تا چگونه است بهش هست که دلها درواست

ور ترا بار بود خدمت ما هم برسان

مردمی کن بکن این کار که این کار شماست

ور توانی که رهی بازدهی به باشد

تا درآییم و سلامیش کنیم ار تنهاست

ور چنانست که حالیست نه بر وفق مراد

خود مگو برگ نیوشیدن این حال کراست

که تواند که به اندیشه درآرد به جهان

کز جهان آنکه جهان صد یک ازو بود جداست

وانکه باقی به مدد دادن جاهش بودی

نعمت و ایمنی امروز نه در حال بقاست

وانکه برخاست ازو رسم بدی چون بنشست

چون چنین است بهین کاری تسلیم و رضاست

آفریده چکند گر نکشد بار قضا

کافرینش همه در سلسلهٔ بند قضاست

والی ما که سپهر است ولایت سوز است

وای کین والی سوزنده به غایت والاست

اجل از بارخدای اجل اندر نگذشت

گر تو گویی که ز من درگذرد این سوداست

چه توان کرد برون شد ز قضا ممکن نیست

دامن از عمر بیفشاند و به یک ره برخاست

ای ز اولاد پیمبر وسط عقد مپرس

کز فراق تو بر اولاد پیمبر چه عناست

وی دو قرن از کرمت برده جهان برگ و نوا

تو چه دانی که جهان بی‌تو چه بی‌برگ و نواست

به وفات تو جهان ماتم اولاد رسول

تازه‌تر کرد مگر سلخ رجب عاشوراست

از فنای چو تویی گشت مبرهن ما را

که تر و خشک جهان رهرو سیلاب فناست

با تو گیتی چو جفا کرد وفا با که کند

وین عجب نیست که خود عادت او جمله جفاست

دایهٔ دهر نپرورد کسی را که نخورد

بینی ای دوست که این دایه چه بی‌مهر و وفاست

گرچه خلقی ز جفاهای فلک مجروحند

اندرین دور که شب حامل تشویش و بلاست

بلخ را هیچ قفایی چو وفات تو نبود

آخر ای دور فلک وقت بدان این چه قفاست

رفتی و با تو کمالی که جهان داشت ببرد

گر جهان را پس از این ناقص خوانیم سزاست

کی دهد کار جهان نور و تو غایب ز جهان

شب و خورشید بهم هر دو کجا آید راست

تنگ بودی ز بزرگیت جهان وین معنی

داند آنکس که به اسباب بزرگی داناست

وین عجب‌تر که کنون بی‌تو از آن تنگترست

زانکه از درد تو خالی نه خلا ونه ملاست

گرچه در هر جگری درد و غمت بیخی زد

که شبان‌روزی چون ذکر تو در نشو و نماست

ما چه دانیم که از ما چه سعادت بگذشت

وان تصور نه به اندازهٔ این سینهٔ ماست

کیست با این همه کز نالهٔ زارش همه شب

سقف گردون نه پر از ولولهٔ صوت و صداست

کیست ای بوده چو دریا و چو ابرت دل و دست

کز فراقت نه مژه ابرو کنارش دریاست

تا جهان را نگذاری ز چنان جاه یتیم

که یتیمی جهان گرچه نه طفلست خطاست

تا به خاک اندر آرام نگیری که سپهر

همچنان در طلب خدمت تو ناپرواست

ای دریغا که ز تو درد دلی ماند به دست

وانکه این درد نه دردیست که درمانش دواست

ای دریغا که غم هجر و غم رفتن تو

نیست آن شب که درو هیچ امید فرداست

ای دریغا که ثناها به دعا باز افتاد

چون چنین است بهین ذکر درین حال دعاست

یاربش در کنف لطف خدایی خوددار

کان چنان لطفی کان درخور آنست تراست

چون رهانیدی از این تفرقها جمعش کن

با که با اهل عبا زانکه هم از اهل عباست

ور به گیتی نظری کرد برو تنگ مکن

که جهان دجله شد و ما همه را استسقاست

ادامه مطلب
دوشنبه 4 مرداد 1395  - 3:54 PM

قصیدهٔ شمارهٔ ۱۵ - در مدح خاقان اعظم کمال‌الدین

 

انوری

انوری » دیوان اشعار » قصاید

 

ای از رخت فکنده سپر ماه و آفتاب

طعنه زده جمال تو بر ماه و آفتاب

آنجا که راستیست ندارند در جمال

پیش رخ تو هیچ خطر ماه و آفتاب

بندند گر دهی تو اجازت چو بندگان

در خدمت رخ تو کمر ماه و آفتاب

از موی تو ربوده نشان مشک و غالیه

وز روی تو گرفته اثر ماه و آفتاب

از ماه و آفتاب بهی تو که نیستند

با دو عقیق همچو شکر ماه و آفتاب

در صف نیکوان به مقام مفاخرت

خواهند از رخ تو نظر ماه و آفتاب

باشند با جمال تو حاضر به وقت لهو

در بزم شهریار بشر ماه و آفتاب

خاقان کمال دولت و دین آنکه بر فلک

از سهم او کنند حذر ماه و آفتاب

محمود صفدری که ز لطف و ز عنف او

گیرند بار نفع و ضرر ماه و آفتاب

بر خصم او کشیده سنان چرخ و روزگار

در پیش او گرفته سپر ماه و آفتاب

بفزود عز و دولت او ملک و جاه را

چونان که لون و طعم ثمر ماه و آفتاب

از شخص او نگشته جدا جاه و مفخرت

وز حکم او نکرده گذر ماه و آفتاب

بنموده در ولی و عدو و خلقش آن اثر

کاندر قصب نموده گهر ماه و آفتاب

آفاق را جمال ز جاه و جلال اوست

جاه و جمال اوست مگر ماه و آفتاب

شاها نهند اگر تو اشارت کنی به فخر

بر خاک بارگاه تو سر ماه و آفتاب

تو ماه و آفتابی اگر در جبلت‌اند

محض سخا و عین هنر ماه و آفتاب

بی‌عزم و بی‌لقای تو در سرعت و ضیاء

ننهاده گام و نا زده بر ماه و آفتاب

اندر ظلال موکب میمون عزم تو

دارند شغل و پیشه سفر ماه و آفتاب

بر قمع دشمنان تو هر لحظه می‌کشند

لشکر به جایگاه دگر ماه و آفتاب

از کنج سعد هر شب و هر روز نزد تو

آرند تحفه فتح و ظفر ماه و آفتاب

تا مانده‌اند سخرهٔ فرمان ایزدی

در قبضهٔ قضا و قدر ماه و آفتاب

بادا نگون لوای بقای عدوی تو

چونان که در میان شمر ماه و آفتاب

از روی و رای تست شب و روز بر فلک

دیده بها و یافته فر ماه و آفتاب

از طارم سپهر به چشم مناصحت

در دولت تو کرده نظر ماه و آفتاب

ادامه مطلب
دوشنبه 4 مرداد 1395  - 3:54 PM

قصیدهٔ شمارهٔ ۱۶ - در مدح خاقان اعظم عمادالدین پیروزشاه

 

انوری

انوری » دیوان اشعار » قصاید

 

ای زمان شهریاری روزگارت

تا قیامت شهریاری باد کارت

ای ترا پیروزی و شاهی مسلم

باد ببر پیروزی و شاهی قرارت

ای به جایی کاسمان منت پذیرد

گر دهی جایش کجا اندر جوارت

هرکجا رای تو شد راضی به کاری

جنبش گردون طفیل اختیارست

هر کجا عزم تو شد جنبان به فتحی

بر سر ره نصرت اندر انتظارت

خندهٔ خنجر ز فتح بی‌قیاست

نالهٔ دریا ز بذل بی‌شمارت

داغ طاعت بر سرین تا وحش و طیرت

مهر بیعت بر زبان تا مور و مارت

در مقام سمع و طاعت هر دو یکسان

شیر شادروان و شیر مرغزارت

حق و باطل را که پیدا کرد و پنهان

حزم پنهان و نفاذ آشکارت

دی و فردا را به هم پیش تو آرد

بر در امروز امر کامکارت

هر مرادی کاسمان در جیب دارد

بازیابی گر بجویی در کنارت

نقش مقدوری نیارد بست گردون

جز به استصواب رای هوشیارت

بر در کس عنکبوت جور هرگز

کی تند تا عدل باشد یار غارت

پردهٔ شب درگهت را پرده گشتی

گر اجازت یافتی از پرده‌دارت

بارهٔ در هم نیارد کرد گیتی

ثابت ارکان‌تر ز حزم استوارت

افعی پیچان نشد در صف هیجا

تیز دندان‌تر ز رمح خصم خوارت

از دل خارا نیامد هیچ آتش

فتنه‌سوزی را چو تیغ آبدارت

گنج را لاغر کند بذل سمینت

ملک را فربه کند کلک نزارت

کلک از دریا کمال خویش یابد

داند این معنی دل دریا عیارت

لازم دست چو دریای تو زان شد

کلک آبستن به در شاهوارت

تابش خورشید نتواند گرفتن

کشوری از ملک و جاه بی‌کنارت

چاوش اوهام نتواند رسیدن

تا کجا تا آخر صف روز بارت

در درون پره افتد از برون نی

شیرو و گاو آسمان روز شکارت

شهریارا بخت یارت باد نی نی

آنکه او یاری ندارد باد یارت

روز هیجا کاسمان سیارگان را

در تتق یابد ز گرد کارزارت

رخنه در کوه افکند که؟ کر و فرت

لرزه بر چرخ افکند چه؟ گیرودارت

بر فلک دوزد به طنازی در آن دم

حکم بدرابیلک گردون گذارت

در عدد افزون نماید در عمل نی

گاه کوشش ده سوار و صد سوارت

هر سوار از لشکر دشمن دو گردد

نز مدد از خنجر چون ذوالفقارت

جوف دوزخ پر کند قهرت به یک دم

گر جدا افتد ز عفو بردبارت

سایه از قهر تو گر آگاه گردد

بگسلد حایل ز خصم خاکسارت

جمع گردد جزو جزوش بار دیگر

کشته‌ای را کاید اندر زینهارت

پشته چون هامون کند هامون چو پشته

پویه و جولان ز رخش راهوارت

بسکه بر سیمرغ و رستم بذله گفتی

گر بدیدی در مصاف اسفندیارت

خسروا اینگونه شعر از بنده یابی

هم تو دانی ای سخندانی شعارت

شاخ دانش مثل تو طوطی ندارد

می‌نگویم ای چو طوطی صدهزارت

گرچه از این بنده یادت می‌نیاید

باد صد دیوان سخن زو یادگارت

تا دوام روزگار از دور باشد

دور دولت باد دایم روزگارت

گشته هر امروزت از دی ملکت افزون

باد چون امروز و دی امسال و پارت

اصل ماتم تیغ هندی در یمینت

اصل شادی جام باده بر یسارت

ای قوی بازو به حفظ دولت و دین

حرز بازو باد حفظ کردگارت

ادامه مطلب
دوشنبه 4 مرداد 1395  - 3:54 PM

قصیدهٔ شمارهٔ ۱۲

 

انوری

انوری » دیوان اشعار » قصاید

 

ای سخا را مسبب الاسباب

وی کرم را مفتح الابواب

آستان تو چرخ را معبد

بارگاه تو خلق را محراب

کف تو باب کان پر گوهر

در تو باب بحر بی‌پایاب

عنف تو در لب اجل خنده

لطف تو در شب امل مهتاب

صاحبا گرچه از پرستش تو

حرمت شیب یافتم به شباب

از حدیث و قدیم هست مرا

آستان مبارک تو مب

بارها عقل مر مرا می‌گفت

که از این بارگاه روی متاب

مایه گیرد صواب او ز خطا

گر درنگت شود بدل به شتاب

زود جنبش مباش همچو عنان

دیر آرام باش همچو رکاب

دوش با یار خویش می‌گفتم

سخنی دوست‌وار از هر باب

تا رسیدم بدین که عقل شریف

می‌نماید مرا طریق صواب

کرد در زیر لب تبسم و گفت

ای ترا نام در عنا و عذاب

نه سلام ترا ز بخت علیک

نه سؤال ترا ز بخت جواب

طیره‌ای گاه سلوت از اعدا

خجلی وقت دعوی از احباب

تو چو هر غافلی و بی‌خبری

تن ز دستی درین وثاق خراب

روز و شب محرم تو کلک و دوات

سال و مه مونس تو رحل و کتاب

نه ترا راحت بقا و حیات

نه ترا لذت طعام و شراب

رمضان آمد و همی سازند

کدخدایی سرا اولوالالباب

نزنی لاف خدمت اشراف

نکشی بار منت اصحاب

هم غریو تو چون غریو غریب

هم خروش تو چون خروش غراب

چون فلک بی‌قراری از غم و رنج

چون ملک بی‌نصیبی از خور و خواب

معده و حلق ناز و نعمت تو

طعمهٔ صعوه و گلوی عقاب

گرچه در بذل و جود بنماید

سایهٔ صاحب آفتاب و سحاب

گرچه بر خنگ همتش گیتی

هست بی‌وزن‌تر ز پر ذباب

گرچه اقبال او که دایم باد

از رخ ملک برگرفت نقاب

تشنگان حدود عالم را

در یکی جام کی کند سیراب

در سمرقند و در بخارا هست

قدری ملک و اندکی اسباب

دخل آن در میان خرج فراخ

دیو آزرم را بود چو شهاب

محرم من تویی مرا هم تو

بسر آن رسان ز بهر ثواب

بشنو این از ره حقیقت و صدق

مشنو این از ره حدیث و عتاب

یک مه از عشق خدمت صاحب

مکش از روی اضطراب نقاب

ادامه مطلب
دوشنبه 4 مرداد 1395  - 3:54 PM

قصیدهٔ شمارهٔ ۱۳ - در مدح مجدالدین ابوالحسن عمرانی

 

انوری

انوری » دیوان اشعار » قصاید

 

ای جهان عدل را انصاف تو مالک رقاب

دین حق را مجد و گردون شرف را آفتاب

دست عدلت خاک رابیرون کند از دست باد

پای قهرت بسپرد مر باد را در زیر آب

فکرتت همچون فلک دایم سبک دارد عنان

صولتت همچون زمین دایم گران دارد رکاب

پیش سیر حکم تو چون خاک باد اندر درنگ

پیش سنگ حلم تو چون باد خاک اندر شتاب

از بزرگی اوج گردون زیبدت سقف خیام

وز شگرفی جرم کیوان شایدت میخ طناب

رد و منعت حکم گردون راحنا بر کف نهد

در هر آن عزمی که تو نوک قلم کردی خضاب

کشتهٔ قهر ترا تقدیر ننماید نشور

چشمهٔ فضل ترا ایام ننماید سراب

دست عدلت گر بخواهد آشیان داند نهاد

کبک را در مخلب شاهین و منقار عقاب

در جهان مصلحت با احتساب عدل تو

قوت مستی همی بیرون توان کرد از شراب

ای ز استسلام انصاف تو جز بخت ترا

یک جهان را برده اندر سایهٔ عدل تو خواب

دشمنت را آب نی از خاکساری در جگر

لاجرم بر آتش حسرت جگر دارد کباب

همچو قارون در زمین پنهان کنی بدخواه را

گر به گردون برشود همچون دعای مستجاب

برضمیر خصم تو یاد تو همچون نان رود

کز اثیر اندر هوای تیره شب جرم شهاب

ز اتفاق رای تو با صدر دین آسوده گشت

عالمی از اضطرار و امتی از اضطراب

در مذاق دهر هست از لطف تو طعم شکر

در دماغ چرخ هست از خوی تو بوی گلاب

شد قوی‌دل دولت و دین از وفاق هر دو آن

قوت دل زاید آری در طبیعت از جلاب

گر نبودی طبع تو دانش نماندی در جهان

ور نبودی دست او بخشش بماندی در نقاب

چرخ پیش همت تو همچوباطل پیش حق

فتنه پیش باس او همچون قصب در ماهتاب

تو ز بهر او همی خواهی بزرگی و شرف

او ز بهر خدمت تو زندگانی و شباب

گر برای او نباشد تو نخواهد صدر و قدر

ور برای تو نباشد او نخواهد جاه و آب

تا بپیوستست دست عهدتان با یکدگر

دست جور از دهر ببرید اینت پیوند صواب

گرچه استحقاق آن دارد که از سلطان وقت

هر حدیثی کو بگوید نزد او یابد جواب

هم به اقبال تو می‌یابد ز سلطان جهان

اسب و طوق و جامه و فرمان و القاب خطاب

گرچه گل بر بار چون بشگفت خود تازه بود

تازگیش آخر صبا می‌بخشد و تری سحاب

ای زبان راست‌گویت هم حدیث غیب صرف

وی خیال راست‌بینت همنشین وحی ناب

تا بود مقدور سعد و نحس گردون خیر و شر

تا بود مجبور سرد و گرم گیتی شیخ وشاب

پایهٔ قدرت مباد از گردش گردون فرود

عالم عمرت مباد از آفت گیتی خراب

عرض پاکت همچو ذات عقل ایمن از فساد

سال عمرت همچو دور چرخ بیرون از حساب

بدسگالت در دو گیتی در سقر باد و سفر

نیک‌خواهت در دو عالم در ثنا و در ثواب

ادامه مطلب
دوشنبه 4 مرداد 1395  - 3:54 PM

قصیدهٔ شمارهٔ ۱۴ - در مدح ابوالمعالی مجدالدین بن احمد

 

انوری

انوری » دیوان اشعار » قصاید

 

ای از کمال حسن تو جزوی در آفتاب

خطت کشیده دائرهٔ شب بر آفتاب

زلف چو مشک ناب ترا بنده مشک ناب

روی چو آفتاب ترا چاکر آفتاب

آنجا که زلف تست همه یکسره شب است

وانجا که روی تست همه یکسر آفتاب

باغیست چهره تو که دارد ستاره‌بار

سرویست قامت تو که دارد بر آفتاب

بر ماه مشک داری و بر سرو بوستان

در لاله نوش داری و در عنبر آفتاب

گر حور و آفتاب نهم نام تو رواست

کاندر کنار حوری و اندر بر آفتاب

از چهره آفتابی و از بوسه شکری

بس لایق است با شکرت همبر آفتاب

انگیختست حسن تو گل با مه تمام

وامیخته است لفظ تو با شکر آفتاب

گر نایب سپهر نشد زلف تو چرا

در حلقه ماه دارد و در چنبر آفتاب

خالیست بر رخ تو بنامیزد آنچنانک

خواهد همی به خوبی ازو زیور آفتاب

گویی که نوک خامهٔ دستور پادشاه

ناگه ز مشک شب نقطی زد بر آفتاب

مخدوم ملک‌پرور و صدر جهان که هست

در پیش بارگاهش خدمتگر آفتاب

فرزانه مجد دولت و دین کز برای فخر

داد ز رای روشن او رهبر آفتاب

عالی ابوالمعالی بن احمد آنکه اوست

از مخبر آسمانی و از منظر آفتاب

لشکرکشی که هستش لشکرگه آسمان

فرمان‌دهی که هستش فرمانبر آفتاب

بر طالع قویش دعاگوی مشتری

بر طلعت شهیش ثناگستر آفتاب

هر صبحدم بسوزد بهر بخور او

مشک سیاه شب را در مجمر آفتاب

کامل ز ذات اوست خردپرور آدمی

قاهر ز جود اوست گهرپرور آفتاب

بر منبری که خطبهٔ مدحش ادا کنند

بوسد ز فخر پایهٔ آن منبر آفتاب

زیبد زمانه را که کند بهر مدح او

خامه شهاب و نقش شب و دفتر آفتاب

ای صاحبی که دایم بر آسمان ملک

دارد ز رای روشن تو مفخر آفتاب

ای از محل چنانکه زهر آفریده جان

وی از شرف چنانکه زهر اختر آفتاب

آنجا برد که رای تو باشد دل آسمان

و آنجا نهد که پای تو باشد سر آفتاب

از گرد موکب تو کشد سرمه حور عین

وز ماه رایت تو کند افسر آفتاب

نام شب از صحیفهٔ ایام بسترد

از رای تو اجازت یابد گر آفتاب

بر عزم آنکه ریزد خون عدوی تو

هر روز بامداد کشد خنجر آفتاب

تا کیمیای خاک درت بر نیفکند

در صحن هیچ کان ننهد گوهر آفتاب

سیمرغ صبح را ندهد مژدهٔ صباح

تا نام تو نبندد بر شهپر آفتاب

چون تیغ نصرت تو برآرد سر از نیام

گویی همی برآید از خاور آفتاب

با بندگانت پای ندارند سرکشان

میرد سپاه شب چو کشد لشکر آفتاب

آنجا که رزم جویی و لشکرکشی به فتح

در بحر خون بتابد بی‌معبر آفتاب

از تف و تاب خنجر مردان لشکرت

در سر کشد به شکل زنان چادر آفتاب

ای آفتاب دولت عالیت بی‌زوال

وی در ضمیر روشن تو مضمر آفتاب

ای چاکری جاه ترا لایق آسمان

وی بندگی رای ترا در خور آفتاب

هر شعر آفتاب که نبود بر این نمط

خصمی کند هر آینه در محشر آفتاب

آیینه‌ای که جلوه‌گه روی تو بود

می‌زیبدش هر آینه خاکستر آفتاب

نشگفت اگر نویسد این شعر انوری

بر روی روزگار به آب زر آفتاب

تا نوبهار سبز بود و آسمان کبود

تا لاله سایه جوید و نیلوفر آفتاب

سر سبز باد ناصحت از دور آسمان

پژمرده لاله‌وار حسودت در آفتاب

در جشن آسمان‌وش تو ریخته به ناز

ساقی ماه روی تو در ساغر آفتاب

ادامه مطلب
دوشنبه 4 مرداد 1395  - 3:54 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 146

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4601482
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث