به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

غزل شمارهٔ ۲۱۱

 

انوری

انوری » دیوان اشعار » غزلیات

 

کارم به جان رسید و به جانان نمی‌رسم

دردم ز حد گذشت و به درمان نمی‌رسم

ایمان و کفر نیست مرا در غمش که من

در کار او به کفر و به ایمان نمی‌رسم

راهیست بی‌کرانه غم عشقش و مرا

چون پای صبر نیست به پایان نمی‌رسم

یاریست بس عزیز به ما زان نمی‌رسد

صیدیست بس شگرف بدو زان نمی‌رسم

گوید به ما ز حرمت ماکم همی رسی

حرمت بهانه‌ایست ز حرمان نمی‌رسم

سلطان عشق او چو دلم را اسیر کرد

معذورم ار به خدمت سلطان نمی‌رسم

ادامه مطلب
دوشنبه 4 مرداد 1395  - 2:45 PM

غزل شمارهٔ ۲۱۲

 

انوری

انوری » دیوان اشعار » غزلیات

 

دل رفت و این بتر بر دلبر نمی‌رسم

کان می‌کنم ولیک به گوهر نمی‌رسم

درویش حال کرد غم عشق او مرا

زان در وصال یا رتوانگر نمی‌رسم

باغ وصال را به همه حالها درست

گمره شدم ز هجر بدان در نمی‌رسم

دارد وصال یار یکی پایهٔ بلند

آری مرا چه جرم بود بر نمی‌رسم

هجران یار هست مرا گر وصال نیست

با او بساختم چو به دیگر نمی‌رسم

ادامه مطلب
دوشنبه 4 مرداد 1395  - 2:45 PM

غزل شمارهٔ ۲۰۸

 

انوری

انوری » دیوان اشعار » غزلیات

 

گر عزیزم بر تو گر خوارم

چه کنم دوستت همی دارم

بر دلم گو غمت جهان بفروش

با چنین صد غمت خریدارم

سایه بر کار من نمی‌فکنی

این چنین نور کی دهد کارم

هیچ گل ناشکفته از وصلت

هجر تا کی نهد به جان خارم

گویمت جان من بیازاری

ور تو جانم بری نیازارم

خویشتن را بدین میار چو من

خویشتن را بدان نمی‌آرم

گویی ار جز خدای دارم و تو

انوری از خدای بیزارم

هم تو دانی که این چه دستانست

رو که شیرین همی کنی کارم

ادامه مطلب
دوشنبه 4 مرداد 1395  - 2:45 PM

غزل شمارهٔ ۲۰۹

 

انوری

انوری » دیوان اشعار » غزلیات

 

بیا تا ببینی که من بر چه کارم

نیایی میا برگ این هم ندارم

به جانی که بی‌تو مرا می‌برآید

چه باید جهانی به هم برنیارم

دلی دارم آنجا نه بی پای مردم

غمی دارم آنجا نه بی‌دستیارم

مرا گویی از عشق من بر چه کاری

اگر کار این است بر هیچ کارم

منم گاه و بی‌گاه در دخل و خرجی

غمی می‌ستانم دمی می‌سپارم

غمت با دلم گفت کز عشق چونی

نفس برنیاورد یعنی که زارم

چه گویی غم تو بدان سر درآرد

که در سایهٔ دولتش سر برآرم

فراقا به روز خودت هم ببینم

اگر هیچ باقی است بر روزگارم

ادامه مطلب
دوشنبه 4 مرداد 1395  - 2:45 PM

غزل شمارهٔ ۲۱۰

 

انوری

انوری » دیوان اشعار » غزلیات

 

عمر بی‌تو به سر چگونه برم

که همی بی‌تو روز و شب شمرم

خونها از دو دیده پالودم

رخنه رخنه شد از غمت جگرم

تو ز شادی و خرمی برخور

که من از تو به جز جگر نخورم

مگر این بود بخششم ز فلک

که ز دست غم تو جان نبرم

چند برتافتم ز کوی تو روی

با قضا برنیامد آن حذرم

ادامه مطلب
دوشنبه 4 مرداد 1395  - 2:45 PM

غزل شمارهٔ ۲۰۶

 

انوری

انوری » دیوان اشعار » غزلیات

 

اگر نقش رخت بر جان ندارم

به زلف کافرت ایمان ندارم

ز تو یک درد را درمان مبادم

اگر صد درد بی‌درمان ندارم

ز عشقت رازها دارم ولیکن

ز بی‌صبری یکی پنهان ندارم

صبوری را مگر معذور داری

دلی می‌باید و من آن ندارم

مرا گویی ز پیوندم چه داری

چه دارم جز غم هجران ندارم

گر از تو بوسه‌ای خواهم به جانی

تو گویی بوسهٔ ارزان ندارم

لبت دندانم از جا برکشیدست

چو گویی با لبت دندان ندارم

ادامه مطلب
دوشنبه 4 مرداد 1395  - 2:45 PM

غزل شمارهٔ ۲۰۷

 

انوری

انوری » دیوان اشعار » غزلیات

 

نگارا جز تو دلداری ندارم

بجز تو در جهان یاری ندارم

بجز بازار وسواس تو در دل

به جان تو که بازاری ندارم

اگرچه خاطرم آزردهٔ تست

ز تو در خاطر آزاری ندارم

ز کردار تو چون نازارم ای دوست

که در حق تو کرداری ندارم

ترا باری به هر غم غمخوری هست

غم من خور که غمخواری ندارم

بسان انوری در گلستانم

چه بدبختم که خود خاری ندارم

ادامه مطلب
دوشنبه 4 مرداد 1395  - 2:45 PM

غزل شمارهٔ ۲۰۵

 

انوری

انوری » دیوان اشعار » غزلیات

 

یارم تویی به عالم یار دگر ندارم

تا در تنم بود جان دل از تو برندارم

دل برندارم از تو وز دل سخن نگویم

زان دل سخن چه گویم کز وی خبر ندارم

دارم غم تو دایم با جان و دل برابر

زیرا که جز غم تو چیزی دگر ندارم

هر ساعتی فریبم دل را به عشوهٔ تو

گویی که عشوهٔ تو یک یک ز بر ندارم

گفتی که صبر بگزین تا کام دل بیابی

صبر از چنان جمالی نشگفت اگر ندارم

صبرم چگونه باشد از عشق ماهرویی

کاندر زمانه کس را زو دوستر ندارم

ادامه مطلب
دوشنبه 4 مرداد 1395  - 2:45 PM

غزل شمارهٔ ۲۰۴

 

انوری

انوری » دیوان اشعار » غزلیات

 

داری خبر که در غمت از خود خبر ندارم

وز تو به جز غم تو نصیبی دگر ندارم

هستم به خاک‌پای و به جان و سرت به حالی

کامروز در غم تو سر پای و سر ندارم

منمای درد هجر از این بیشتر که دانی

از حد گذشت و طاقت ازین بیشتر ندارم

دردا که بر امید وصال تو در فراقت

از من اثر نماند و ز وصلت اثر ندارم

ای جان و دل ببرده و در پرده خوش نشسته

هان تا ز روی راز نهان پرده برندارم

اشک چو سیم دارم و روی چو زر ازین غم

کاندر خور جمال و رخت سیم و زر ندارم

دارم ز غم هزار جگر خون و انوری را

شب نیست تا به خون جگر دیده تر ندارم

ادامه مطلب
دوشنبه 4 مرداد 1395  - 2:45 PM

غزل شمارهٔ ۲۰۳

 

انوری

انوری » دیوان اشعار » غزلیات

 

جز سر پیوند آن نگار ندارم

گرچه ازو جز دل فکار ندارم

هر نفسم یاد اوست گرچه ازو من

جز نفس سرد یادگار ندارم

شاد بدانم که در فراق جمالش

جز غم او هیچ غمگسار ندارم

زان نشوم رنجه از جفاش که در عشق

سیرت عشاق روزگار ندارم

وز غم هجران او به کاستن تن

هیچ غم دیگر اعتبار ندارم

ادامه مطلب
دوشنبه 4 مرداد 1395  - 2:45 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 146

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4602586
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث