به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

غزل شمارهٔ ۱۰۱

 

انوری

انوری » دیوان اشعار » غزلیات

 

ترا کز نیکوان یاری نباشد

مرا نزد تو مقداری نباشد

نباشد دولت وصلت کسی را

وگر باشد مرا باری نباشد

ترا گر کار من دامن نگیرد

ز بخت من عجب کاری نباشد

گلی نشکفت باری این زمانم

اگر در زیر این خاری نباشد

مرا کاندر کیایی خود دلی نیست

ترا بر دل از آن باری نباشد

به بازاری که جان را نرخ خاکست

دلی را روز بازاری نباشد

دل ایمن دار و بردار انوری را

کزو بهتر وفاداری نباشد

گر از پیوند او فخریت نبود

چنین دانم که هم عاری نباشد

گران آنکس برآید بر تو کو را

چو مجدالدین خریداری نباشد

ادامه مطلب
دوشنبه 4 مرداد 1395  - 1:26 PM

غزل شمارهٔ ۱۱۸

 

انوری

انوری » دیوان اشعار » غزلیات

 

در همه آفاق دلداری نماند

در همه روی زمین یاری نماند

گل نماند اندر همه گلزار عشق

راستی باید نه گل خاری نماند

عقل با دل گفت کاندر باغ عشق

گرچه بر شاخ وفا باری نماند

یادگاری هم نماند آخر از آن

دل به بادی سرد گفت آری نماند

در جهان یک آشنا نگذاشت چرخ

چرخ را گویی جز این کاری نماند

گویی آخر این همه بیگانه‌اند

این ندانم آشنا یاری نماند

عشق را گفتم که صبرم اندکیست

گفت اینت بس که بسیاری نماند

انوری با خویشتن می‌ساز ازآنک

در دیار یار دیاری نماند

ادامه مطلب
دوشنبه 4 مرداد 1395  - 1:26 PM

غزل شمارهٔ ۱۱۹

 

انوری

انوری » دیوان اشعار » غزلیات

 

عشق تو ز دل برید نتواند

وصل تو به جان خرید نتواند

روی تو اگر نه آفتاب آید

چونست که درست دید نتواند

طرفه شکریست آن لبان تو

هر طوطی ازو مزید نتواند

هرجا که تو دام زلف گستردی

یک پشه ازو پرید نتواند

خواهد که کند مر انوریت را

تیغ غم تو شهید نتواند

ادامه مطلب
دوشنبه 4 مرداد 1395  - 1:26 PM

غزل شمارهٔ ۱۲۰

 

انوری

انوری » دیوان اشعار » غزلیات

 

گل رخسار تو چون دسته بستند

بهار و باغ در ماتم نشستند

صبا را پای در زلف تو بشکست

چو چین زلف تو بر هم شکستند

که خواهد رست از این آسیب فتنه

که نوک خار و برگ گل نرستند

کرا در باغ رخسارت بود راه

از آن دلها که در زلف تو بستند

که در هر گلستانش گاه و بی‌گاه

ز غمزه‌ت یک جهان ترکان مستند

چو در پیش لبت از بیم چشمت

همه خواهندگان لبها ببستند

منه بر کار این بیچارگان پای

چه خواهی کرد مشتی زیردستند

ادامه مطلب
دوشنبه 4 مرداد 1395  - 1:26 PM

غزل شمارهٔ ۱۱۵

 

انوری

انوری » دیوان اشعار » غزلیات

 

حسن تو گر بر همین قرار بماند

قاعدهٔ عشق استوار بماند

از رخ تو گر بر این جمال بمانی

بس غزل تر که یادگار بماند

هر نفس از چرخ ماه را به تعجب

چشم در آن روی چون نگار بماند

بی‌تو مرا در کنارم ار بنمانی

خون دل و دیده در کنار بماند

از غم تو در دلم قرار نمانده‌ست

با غم تو در دلی قرار بماند

ادامه مطلب
دوشنبه 4 مرداد 1395  - 1:26 PM

غزل شمارهٔ ۱۱۶

 

انوری

انوری » دیوان اشعار » غزلیات

 

طاقت عشق تو زین بیشم نماند

بیش از این بی‌تو سر خویشم نماند

راست می‌خواهی نخواهم بی‌تو عمر

برگ گفتار کمابیشم نماند

شد توانگر جانم از تیمار و غم

زان دل بی‌صبر درویشم نماند

تا گرفتم آشنایی با غمت

در جهان بیگانه و خویشم نماند

چون کنم تدبیر کارت چون کنم

چون دل تدبیراندیشم نماند

انوری تا کی از این کافربچه

کاعتقاد مذهب و کیشم نماند

ادامه مطلب
دوشنبه 4 مرداد 1395  - 1:26 PM

غزل شمارهٔ ۱۱۷

 

انوری

انوری » دیوان اشعار » غزلیات

 

درد تو دلا نهان نماند

اندوه تو جاودان نماند

از عشق مشو چنین شکفته

کان روی نکو چنان نماند

آوازهٔ تو فرو نشیند

وز محنت تو نشان نماند

گر با همه کس چنین کند دل

یک دلشده در جهان نماند

از درد تو دل نماند و بیمست

کز بی‌رحمیت جان نماند

از کار جهان کرانه‌ای دل

کازار درین میان نماند

آن سود بسم که تو بمانی

بل تا همه سو زیان نماند

ادامه مطلب
دوشنبه 4 مرداد 1395  - 1:26 PM

غزل شمارهٔ ۱۱۳

 

انوری

انوری » دیوان اشعار » غزلیات

 

هرچه مرا روی تو به روی رساند

ناخوش و خوش‌دل به‌روی خوش بستاند

هست به رویت نیازم از همه رویی

گرچه همه محنتی به روی رساند

در غم تو سر همی ز پای ندانم

گر تو ندانی مدان خدای تو داند

رغم کسی را به خانه در چه نشینی

کاتش دل را به آب دیده نشاند

هجر تو بر من همی جهان بفروشد

گو مکن آخر جهان چنین بنماند

دامن من گر به دست عشق نگاریست

وصل چه دامن ز کار من بفشاند

رو که چنین خواهمت که تن زنی ای وصل

تا بکند هجر هر جفا که تواند

ادامه مطلب
دوشنبه 4 مرداد 1395  - 1:26 PM

غزل شمارهٔ ۱۱۴

 

انوری

انوری » دیوان اشعار » غزلیات

 

مرا مرنجان کایزد ترا برنجاند

ز من مگرد که احوال تو بگرداند

در آن مکوش که آتش ز من برانگیزی

که آب دیدهٔ من آتش تو بنشاند

اگر ندانی حال دلم روا باشد

خدای عز و جل حال من همی داند

مرا به بندگی خود قبول کن زان پیش

که هرکه دیده مرا بندهٔ تو می‌خواند

مباش ایمن بر حسن و کامرانی خویش

که هرچه گردون بدهد زمانه بستاند

ادامه مطلب
دوشنبه 4 مرداد 1395  - 1:26 PM

غزل شمارهٔ ۱۱۱

 

انوری

انوری » دیوان اشعار » غزلیات

 

رخ خوبت خدای می‌داند

که اگر در جهان به کس ماند

ماه را بر بساط خوبی تو

عقل بر هیچ گوشه ننشاند

شعلهٔ آفتاب را بکشد

حسنت ار آستین برافشاند

در جهان برنیاید آب به آب

عشقت ار آب بر جهان راند

گفتمت جان به بوسه‌ای بستان

گفتی ار خصم بوسه بستاند

بستدی جان و بوسه می‌ندهی

این حدیثت بدان نمی‌ماند

چون مزاج دلم همی دانی

که نداند شکیب و نتواند

با خیالت بگو نخواهم داد

تا به گوش دلم فرو خواند

انوری بر بساط گیتی کیست

که نه ناباخته همی ماند

ادامه مطلب
دوشنبه 4 مرداد 1395  - 1:26 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 146

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4602667
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث