به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

غزل شمارهٔ ۶۱

 

انوری

انوری » دیوان اشعار » غزلیات

 

یار گرد وفا نمی‌گردد

حاجتی زو روا نمی‌گردد

ما به گرد درش همی گردیم

گرچه او گرد ما نمی‌گردد

یک زمان صحبت جدایی یار

از بر ما جدا نمی‌گردد

هیچ شب نیست تا ز خون جگر

بر سرم آسیا نمی‌گردد

مبتلاام به عشق و کیست که او

به غمش مبتلا نمی‌گردد

ادامه مطلب
دوشنبه 4 مرداد 1395  - 1:16 PM

غزل شمارهٔ ۷۸

 

انوری

انوری » دیوان اشعار » غزلیات

 

عشقم این بار جهان بخواهد برد

برد نامم نشان بخواهد برد

در غمت با گران رکابی صبر

دل ز دستم عنان بخواهد برد

موج طوفان فتنهٔ تو نه دیر

عافیت از جهان بخواهد برد

نرگس چشم و سرو قامت تو

زینت بوستان بخواهد برد

رخ و دندان چو مه و پروینت

رونق آسمان بخواهد برد

با همه دل بگفته‌ام که مرا

غم عشق تو جان بخواهد برد

من خود اندر میانه می‌بینم

که زمان تا زمان بخواهد برد

چه کنم گو ببر گر او نبرد

روزگار از میان بخواهد برد

در بهار زمانه برگی نیست

که نه باد خزان بخواهد برد

انوری گر حریف نرد این است

ندبت رایگان بخواهد برد

ادامه مطلب
دوشنبه 4 مرداد 1395  - 1:16 PM

غزل شمارهٔ ۷۹

 

انوری

انوری » دیوان اشعار » غزلیات

 

حلقهٔ زلف تو بر گوش همی جان ببرد

دل ببرد از من و بیمست که ایمان ببرد

در سر زلف تو جز حلقه و چین خاصیتی است

که همی جان و تن و دین و دلم آن ببرد

خود دل از زلف تو دشوار توان داشت نگاه

که همی زلف تو از راه دل آسان ببرد

از خم زلف تو سامان رهایی نبود

هیچ دل را که همی سخت به سامان ببرد

عشق زلف تو چو سلطان دلم شد گفتم

کین مرا زود که از خدمت سلطان ببرد

برد از خدمت سلطانم از آن می‌ترسم

که کنون خوش خوشم از طاعت یزدان ببرد

ادامه مطلب
دوشنبه 4 مرداد 1395  - 1:16 PM

غزل شمارهٔ ۸۰

 

انوری

انوری » دیوان اشعار » غزلیات

 

روی تو آرام دلها می‌برد

زلف تو زنهار جانها می‌خورد

تا برآمد فتنهٔ زلف و رخت

عافیت را کس به کس می‌نشمرد

منهی عشق به دست رنگ و بوی

راز دلها را به درها می‌برد

وقت باشد بر سر بازار عشق

کز تو یک غم دل به صد جان می‌خرد

بر سر کوی غمت چون دور چرخ

پای کس جز بر سر خود نسپرد

هست دل در پردهٔ وصل لبت

لاجرم زلف تو پرده‌اش می‌درد

پای در وصل لبت نتوان نهاد

تا سر زلف تو در سر ناورد

گویمت وصلی مرا گویی که صبر

تا دلم آن را طریقی بنگرد

جمله در اندیشه سازی کار وصل

تا تو بندیشی جهان می‌بگذرد

وعده را بر در مزن چندین به عذر

زندگانی را نگر چون می‌برد

گویی از من بگزران ای انوری

چون کنم می‌نگزرد می‌نگزرد

ادامه مطلب
دوشنبه 4 مرداد 1395  - 1:16 PM

غزل شمارهٔ ۷۵

 

انوری

انوری » دیوان اشعار » غزلیات

 

آرزوی روی تو جانم ببرد

کافریهای تو ایمانم ببرد

از جهان ایمان و جانی داشتم

عشق تو هم این و هم آنم ببرد

غمزهات از بیخ وز بارم بکند

عشوهات از خان و از مانم ببرد

شحنهٔ عشقت دلم را چون بخواند

از حساب جعل خود جانم ببرد

عقل را گفتم که پنهان شو برو

کین همه پیدا و پنهانم ببرد

گفت اگر این بار دست از من بداشت

باز باز آمد به دستانم ببرد

انوری چند از شکایتهای عشق

کو فلان بگذاشت و بهمانم ببرد

این همه بگذار و می‌گوی انوری

آرزوی روی تو جانم ببرد

ادامه مطلب
دوشنبه 4 مرداد 1395  - 1:16 PM

غزل شمارهٔ ۷۶

 

انوری

انوری » دیوان اشعار » غزلیات

 

بدیدم جهان را نوایی ندارد

جهان در جهان آشنایی ندارد

بدین ماه زرینش در خیمه منگر

که در اندرون بوریایی ندارد

به عمری از آن خلوتی دست ندهد

که بیرون از این خیمه جایی ندارد

به نادر اگر بازی راست بازد

نباشد که با آن دغایی ندارد

نیاید به سنگی در انگشت پایی

که تا او درو دست و پایی ندارد

به معشوق نتوان گرفتن کسی را

که تا اوست با کس وفایی ندارد

بکش انوری دست از خوان گیتی

چنین چرب و شیرین ابایی ندارد

ادامه مطلب
دوشنبه 4 مرداد 1395  - 1:16 PM

غزل شمارهٔ ۷۷

 

انوری

انوری » دیوان اشعار » غزلیات

 

بتی دارم که یک ساعت مرا بی‌غم بنگذارد

غمی کز وی دلم بیند فتوح عمر پندارد

نصیحت‌گو مرا گوید که برکن دل ز عشق او

نمی‌داند که عشق او رگی با جان من دارد

دلم چون آبله دارد دگر عشق فدا بر کف

مگر از جان به سیر آمد دلم کش باز می‌خارد

مرا گوید بیازارم اگر جان در غمم ندهی

چگویی جان بدان ارزد که او از من بیازارد

نتابم روی از او هرگز اگرچه در غم رویش

مرا چرخ کهن هردم بلایی نو به روی آرد

ادامه مطلب
دوشنبه 4 مرداد 1395  - 1:16 PM

غزل شمارهٔ ۷۳

 

انوری

انوری » دیوان اشعار » غزلیات

 

به بیل عشق تو دل گل ندارد

که راه عشق تو منزل ندارد

قدم بر جان همی باید نهادن

در این راه و دلم آن دل ندارد

چو دل در راه تو بستم ضمان کیست

که هجرت کار من مشکل ندارد

بهین سرمایه صبر و روزگارست

دلم این هر دو هم حاصل ندارد

کرا پایاب پیوند تو باشد

که دریای غمت ساحل ندارد

ادامه مطلب
دوشنبه 4 مرداد 1395  - 1:16 PM

غزل شمارهٔ ۷۴

 

انوری

انوری » دیوان اشعار » غزلیات

 

دلم را انده جان می‌ندارد

چنان کاید جهانی می‌گذارد

حدیث عشق باز اندر فکندست

دگر بارش همانا می‌بخارد

چه گویم تا که کاری برنسازد

چه سازم تا که رنگی برنیارد

چه خواهد کرد چندین غم ندانم

که جای یک غم دیگر ندارد

به زاری گفتمش در صبر زن دست

اگر عشقت به دست غم سپارد

مرا گفتا ترا با کار خود کار

مسلمان، مردم این را دل شمارد

بنامیزد دلم در منصب عشق

به آیین شغلهایی می‌گذارد

ادامه مطلب
دوشنبه 4 مرداد 1395  - 1:16 PM

غزل شمارهٔ ۷۱

 

انوری

انوری » دیوان اشعار » غزلیات

 

دلبر هنوز ما را از خود نمی‌شمارد

با او چه کرد شاید با او که گفت یارد

جانم فدای زلفش تا خون او بریزد

عمرم هلاک چشمش تا گرد از او برآرد

جان را چه قیمت آرد گر در غمش نسوزد

دل را محل چه باشد گر درد او ندارد

گیتی بسی نماند گر چهره باز گیرد

زنده کسی نماند گر غمزه برگمارد

آوازهٔ جمالش دلها همی نوازد

لیکن بر وصالش کس را نمی‌گذارد

ادامه مطلب
دوشنبه 4 مرداد 1395  - 1:16 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 146

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4602653
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث