ای شب چو ز نالهای من بیخبری
بر خیره کنون چند کنم نوحهگری
ای روز سپید وقت نامد که مرا
از صحبت این شب سیه باز خری
ای شب چو ز نالهای من بیخبری
بر خیره کنون چند کنم نوحهگری
ای روز سپید وقت نامد که مرا
از صحبت این شب سیه باز خری
دل سیر نگرددت ز بیدادگری
چشم آب نگیردت چو در من نگری
این طرفه که دوستتر ز جانت دارم
با آنکه ز صدهزار دشمن بتری
هر شب بت من به وقت باد سحری
دل باز فرستدم به صاحب خبری
دل با همه بیرحمی و بیدادگری
آید بر من نشیند و زارگری
کویی که درو مست و بهش درگذری
زنهار به خاک او به حرمت نگری
نیکو نبود که از سر بیخبری
تو زلف بتان و چشم شاهان سپری
گر همت من دل به جهان برنهدی
طبعم به ذخیره گنج گوهر نهدی
ور بخت بگویم قدم اندر نهدی
جود کف من جهان دیگر نهدی
ای لشکر تو روی زمین بگرفته
نام تو دیار کفر و دین بگرفته
روزی به بهانهٔ شکاری بینی
از روم کمین کرده و چین بگرفته
در کفر گریزم ار تو ایمان گردی
با درد بسازم ار تو درمان گردی
چون از سر این حدیث برخاست دلم
دل برکنم از توگر مثل جان گردی
جانا بر نور شمع دود آوردی
یعنی که خط ارچه خوش نبود آوردی
گر آتش آه ماست دیرت بگرفت
ور خط به خون ماست زود آوردی
ای دل تو بسی که از غمش خون خوردی
چندین مخروش و باش تا چون کردی
آری شب عشق دیر بازست و سیاه
لیکن تو سپید کار زود آوردی
گر دل پی یار گیردی نیکستی
یا دامن کار گیردی نیکستی
چون عمر همی دهد قرار همه کار
گر عمر قرار گیردی نیکستی