شها چون پیل و فرزین شه پرستم
نه چون اسبست کارم رخپرستی
رهی آمد چو رخ پیشت پیاده
چو فرزین میرود اکنون ز مستی
شها چون پیل و فرزین شه پرستم
نه چون اسبست کارم رخپرستی
رهی آمد چو رخ پیشت پیاده
چو فرزین میرود اکنون ز مستی
آنکه سایهاش کس ندید از غایت ستر و صلاح
باصلاح صالحی شد آفتاب از واضحی
گرچه رای هوشیارت ناصح احوال تست
یک نصیحت گوش دار از بنده قاضی ناصحی
هرکه بر درگاه و اندر مجلس تست از خدم
در صلاح کار تست الا صلاح صالحی
دی ز من پرسید معروفی ز معروفان بلخ
از شما پوشیده چون دارم عزیز شادخی
گفت گیتی را سه دریا داد گیتی آفرین
هریکی زیشان محیط از غایت بیبرزخی
آن به ترمدوان به موصول وان سه دیگر در هرات
کیست بهتر زین سه عالی موج دریای سخی
گفتم او را حاش لله این تساوی شرط نیست
لاله هرگز کی کند رمحی و سوسن ناچخی
این میان صوفیان باشد که هنگام خطاب
شیخ هدهد را اخی خواند سلیمان را اخی
زانکه اندر خدمت این صاحب صاحبقران
مدحتی گویم که حکمش طاعتست از فرخی
منتظم گردد ز ملک موصل و حصن هرات
امتحان را این بهشتی غصه را آن دوزخی
مجلسش را میوهکش باشد جمال موصلی
مطبخش را دیگ شو گردد اثیر مطبخی
شادمان زی ای قدر قدرت خداوندی که هست
جای مغلوبی فلک را گر کنون با او چخی
از متانت حبل اقبالت چو شعر بوالفرج
وز عذوبت مشرب عیشت چو نظم فرخی
نکنم خواجه را به شعر هجا
لیک برخوانم آیتی ز نبی
ان قارون کان من موسی
خواجه آنست کاید از پی فی
سرخس از جور بیآبی و آبی
دریغا روی دارد در خرابی
ز بیآبی خلاصش دادی اما
خداوندا خلاصش ده ز آبی
آن چیست کز آن طبق همی تابد
چون عاج به زیر شعر عنابی
ساقش به مثل چو ساعد حورا
دستش به مثال پای مرغابی
بر آفتاب حوادث بسوزم اولیتر
که به هر سایه بود بر سرم سپاس همای
از این سپس من و کنجی و خانهٔ تاریک
که سرد شد دلم بر هوای باغ و سرای
یارب بده مرا به دل نعمتی که بود
خرسندی حقیقت و پاکیزه توشهای
امنی و صحتی و پسندیده طاعتی
نانی و حرفهای و نشستن به گوشهای
مرحبا مرحبا درآی درآی
اثر خیر اثیر دین خدای
ای زمام قضا گرفته به دست
وی محیط فلک سپرده به پای
نه به از خدمت تو آلت جاه
نه به از همت تو مکنت جای
از نهیبت ستاره بیآرام
وز رکابت زمانه ناپروای
ای بر افلاک دست کرده به قدر
وی ز خورشید گوی برده به رای
به سر کوی بودهای که همی
به سجود اندر آمدست سرای
کای فلک با تو پست ره بگذار
وی جهان با تو خرد رخ بنمای
به کرم بر زمین من بخرام
به قدم در نهاد من بفزای
منزل ار در خور قدوم تو نیست
چه شود ساعتی به فضل به پای
تو همایی به فر و پر فکند
بر تر و خشک سایه پر همای
ای کمر بسته پیشت اختر سعد
اختر من تویی کمر بگشای
کردی آراسته سرای مرا
همچنین سال و مه همی آرای
چون رسم زحمتی همی آرم
چو رسی خدمتی همی فرمای
تا بود آسمان زمانهنورد
تا بود اختران فلکپیمای
باد عمر تو با زمانه قرین
باد قدر تو با فلک همتای
ای آنکه جویبار جهان از نهال جود
خالیست تا تو سرو سعادت برستهای
الا نظیر خویش که آن را وجود نیست
از روزگار یافتهای هرچه جستهای
دست از سرم به علت تقصیر برمگیر
تو کار خویش کن که نه شیران مستهای
پارم سه دسته کاغذ نیکو بدادهای
امسال از آن حدیث ورق چون بشستهای