مکوش تا بتوانی به جنگ و صلح گزین
که جنگ و صلح برد ره به سوی شادی و غم
پس ار عدو نکند صلح و جنگجوی بود
تو جنگ جوی و منه بر طریق صلح قدم
بکوش نیک که تا از عدو نمانی پس
بجوش سخت که تا در جدل نیابی کم
مکوش تا بتوانی به جنگ و صلح گزین
که جنگ و صلح برد ره به سوی شادی و غم
پس ار عدو نکند صلح و جنگجوی بود
تو جنگ جوی و منه بر طریق صلح قدم
بکوش نیک که تا از عدو نمانی پس
بجوش سخت که تا در جدل نیابی کم
ای از برادر و پدر افزون دوبار صد
وز تیر آسمان بتازی چهار کم
بفرست حورزاده به حکم دو سه ستیز
با چنبر مصحف و بیخی بدان به هم
بادا بقای نام تو چندان به روزگار
کاید برون ز صورت بیدو دویست کم
شود زیادت شادی و غم شود نقصان
چو شکر و صبر کنی در میان شادی و غم
ز شکر گردد نعمت بر اهل نعمت بیش
به صبر گردد محنت بر اهل محنت کم
راحت چگونه یابم فضلست مانعم
قصه چگونه خوانم عقلست وازعم
در روی هرکه خندم از آنکس قفا خورم
کس را گناه نیست چنین است طالعم
نزد خواص حشو وجودم چو واو عمرو
پیش عوام چون الف بسم ضایعم
اینست عیب من که نه دورو نه مفسدم
وینست جرم من که نه خائن نه طامعم
در شغل شاکرم به گه عزل صابرم
گر هست راضیم پس اگر نیست قانعم
در حل مشکلات چو خورشید روشنم
در قطع معضلات چو شمشیر قاطعم
بر عقل و پاک دلی فضل من گواست
یار موافقم نه کی خصم منازعم
جایی که من نشینم بیکار کی نشینم
یا خطکی نویسم یا بیتکی تراشم
خطی نه سخت نیکو زیبا خطی به لابه
زین شعرکی نه نیکو بل شعرکی بهاشم
خدایگان وزیران و پادشاه صدور
که با نفاذ تو هست از قضا فراموشم
یکی ز آتش جور سپهر بازم خر
که از تجاوز او همچو دیگ میجوشم
عجب مدار که امروز مر مرا دیدست
در آن لباچه که تشریف دادهای دوشم
ز بهر خسرو سیارگان همی خواهد
که عشوهای بخرم وان لباچه بفروشم
وگرنه جفته نهد با قبای کحلی خویش
همی برآید از این غصه دم به دم هوشم
ستارگان را صدره به من شفیع آورد
بگو چگونه کنم با کدامشان کوشم
بدان بهانه که تا آستینش بوسه دهد
هزار بار گرفته است اندر آغوشم
ز چاپلوسی این گربه هیچ باقی نیست
ولیک من نه حریفان خواب خرگوشم
مرا زبون نتواند گرفت روبهوار
که در پناه تو من شیر شیر او دوشم
به کردگار که انصاف من ازو بستان
کزو به کف چو حسود تو خون همی نوشم
نه آنکه بر من و بر آسمانت فرمان نیست
هموت بنده و هم منت حلقه در گوشم
مرا به دفع چنو خصم التفات تو بس
که بعد از این سخن او به گوش ننیوشم
به نعمتت که ورقهاش جمله محو کنم
ز جاه تست که در مجلس تو خاموشم
خطی کشیدهام ار خط در این ورق بکشند
بدان نگه نکنم من که بیتن و توشم
یقین شناس که گر دیگران سخن گویند
دماغ مه بخراشم ز بسکه بخروشم
بدو چگونه دهم کسوتی که از شرفش
کلاه گوشهٔ عرشست ترک و شبوشم
ز پردهدار تو تشریف باشد آنچه دهد
بلی و باز تفاخر کند ازو دوشم
وگر برهنه بمانم چو آفتاب و مهش
قبای کحلی او کافرم اگر پوشم
بزرگوارا دانی کز آفت نقرس
ز هرچه ترشی من بنده میبپرهیزم
شراب خواستم و سرکهای کهن دادی
که گر خورم به قیامت مصوص برخیزم
شراب دار ندانم کجاست تا قدحی
به گوش و بینی آن قلتبان فروریزم
زندگانی مجلس سامی در اقبال تمام
چون ابد بیمنتها باد و چو دوران بر دوام
آرزومندی به خدمت بیش از آن دارد دلم
کاندرین خدمت توان کردن به شرح آن قیام
هست اومیدم به صنع و لطف حق عز اسمه
کاتصالی باشدم با مجلس عالی به کام
باد معلومش که من خادم به شعر بلفرج
تا بدیدستم ولوعی داشتستم بس تمام
شعر چند الحق به دست آوردهام فیما مضی
قطعهای از عمرو و زید و نکتهای از خاص و عام
چون بدان راضی نبودستم طلب میکردهام
در سفرگاه مسیر و در حضرگاه مقام
دی همین معنی مگر بر لفظ من خادم برفت
با کریمالدین که هست اندر کرم فخر کرام
گفت من دارم یکی از انتخاب شعر او
نسخهای بس بینظیر و شیوهای بس بانظام
عزم دارم کان به روزی چند بنویسم که نیست
شعر او مرغی که آسان اندرون افتد به دام
لیکن از بیکاغذی بیتی نکردستم سواد
هست اومیدم که این خدمت چو بگزارد تمام
حالی ار دارد به تایی چند به یا ناسره
دستگیر آید مرا اما عطا اما به وام
از سر گستاخی رفت این سخن با آن بزرگ
تا بدین بیخردگی معذور دارد والسلام
عقل صد مسهل به طبعم بیش دارد
تا چنین در نظم و نثرش کرد نرم
چون بدانستم که بی اسهال او
مجلس سردان نخواهد گشت گرم
کافرم گر قطرهای زین پس ریم
در دهانشان جز به آزرم و به شرم
ایا به عالم عهد از تو نوبهاروفا
چرا چنین ز نسیم صبات بیخبرم
به خاصه چون تو شناسی که رنگ و بوی نداد
خرد به باغ سخن بیشکوفهٔ هنرم
به صد زبانت چو سوسن بگفته بودم دی
که چون بنفشه ز سستی فروشدست سرم
گر اندکی عرق نسترن به دست آری
به من فرست وگرنه بگوی تا بخرم
زبان چو لاله به گرد دهان درافگندی
که گر نیارمت از سبزهٔ دمن بترم
فروخت روی نشاطم چو بوستان افروز
بدان امید کزین ورطه بو که جان ببرم
برون شدی و فرو برد سر چو نیلوفر
به آب غفلت ودانسته کاب مینخورم
دو روز رفت که چون شنبلید پژمرده
ز تشنگی به غایت نه خشکم و نه ترم
ز تف چو ظاهر تفاح زرد گشت رخم
ز غم چو باطن او پارهپاره شد جگرم
چو گوش این سخنت همچو پیل گوش نمود
که چیست عارضه یا من به معرض چه درم
نه بیوفات چو ایام یاسمن خوانم
نه زین سپس همه رنگت چو ارغوان شمرم
تو آنچه بینی این بین که با فراغت تو
هنوز دیده چو نرگس نهاده مینگرم
چو دستهای چنارست هر دو دستم سست
وگرنه پیرهن از جور تو چو گل بدرم