شب سیاه به تاریکی ار نشینم به
که از چراغ لئیمان به من رسد تابش
جگر بر آتش حرمان کباب اولیتر
که از سقایهٔ دونان کنند سیر آبش
شب سیاه به تاریکی ار نشینم به
که از چراغ لئیمان به من رسد تابش
جگر بر آتش حرمان کباب اولیتر
که از سقایهٔ دونان کنند سیر آبش
آن خواجه کز آستین رغبت
دست کرم بزرگوارش
برداشت زخاک عالمی را
در خاک نهاد روزگارش
ننشست نظیر او ولیکن
بنشاند عزای پایدارش
صدگونه چو من یتیم احسان
برخاک دریغ یادگارش
انوری بهر قبول عامه چند از ننگ شعر
راه حکمت رو قبول عامهگو هرگز مباش
رفت هنگام عزل گفتن دگر سردی مکن
راویان را گرمی هنگامهگو هرگز مباش
تاج حکمت با لباس عافیت باشد بپوش
جان چو کامل شد طراز جامهگو هرگز مباش
در کمال بوعلی نقصان فردوسی نگر
هر کجا آمد شفا شهنامهگو هرگز مباش
تاکی از تشبیه تیغ و خامه خامی بایدت
تیر بهرامی تو تیغ و خامهگو هرگز مباش
آرزو خود کام زادست و قناعت خوش منش
باد او شو کام از خودکامهگو هرگز مباش
بودن اندر عذاب چون جرجیس
یات شدن در جحیم چون ابلیس
بهترست از سؤال کردن و طمع
وایستادن به پیش مرد خسیس
تو در قوادگی ای سرخ کافر
توانی گر کنی تصنیف و تدریس
اگر حوا و آدم زنده گردند
به مکر و حیلت و دستان و تلبیس
بگردانی دل حوا ز آدم
کنی در ساعتش عاشق به ابلیس
دهر و افلاک و انجم و ارکان
همه شرند اگرنه مایه شر
خود جهان خرف ندارد خیر
تا که هست از و جود خیر خبر
تا نداری امید خیر که نیست
حامل ذکر او قضا و قدر
چیست عنقا به هر دو عالم خیر
که ازو نام هست و نیست اثر
ای دل از کار خویش هیچ مرنج
نیست کار دگر به رنگ دگر
نقد و نسیه چو هفده و هژدهست
بل دو پنج است و ده نه به نه بتر
ای خداوندی که کمتر بنده در فرمان تو
آسمان ابلق است و روزگار آبنوس
گشته قدرت را سر گردون گردان پایمال
کرده دستت را لب خورشید رخشان دستبوس
خاک طوس از نعل یک ران تو باشد پر هلال
آسمان هر ساعتی گوید که آوخ ای فسوس
کاشکی در ابتدای آفرینش کردگار
بنده را فرموده بودی تا که بوسد خاک طوس
خواهی که بهین کار جهان کار تو باشد
زین هردو یکی کار کن از هر چه کنی بس
یا فایده ده آنچ بدانی دگری را
یا فایده گیر آنچ ندانی ز دگر کس
ای به اقلیم کبریای تو در
آسمان شحنه آفتاب عسس
چند گویی چه خوردهای به وثاق
تو بدانی اگر نداند کس
چه خورم خون پنج و شش روزان
نپزد مطبخم جز که هوس
به خدایی که مجمل روزی
به تفاصیل او رساند و بس
که زمین و هوای خانهٔ من
نه همی مور بیند و نه مگس
هین که اسباب زندگیم امروز
هیچ معلوم نیست جز که نفس
صاحبا به هر رهی یک قدری می بفرست
نه از آن می که بود در خور پیمانه وطاس
زان می بیشر و بیشور که بیسیمان را
ساغر او کف دستست وصراحی کریاس