روزم از روز بهتر است اکنون
از مراعات شمس دین فیروز
جاودان از فلک خطابش این
کی بر اعدا و اولیا پیروز
روزم از روز بهتر است اکنون
از مراعات شمس دین فیروز
جاودان از فلک خطابش این
کی بر اعدا و اولیا پیروز
چهار چیز همی خواهم از خدای ترا
بگویم ار تو بگویی که آن چهار چه چیز
به پات اندر خار و به دستت اندر مار
به ریشت اندر هار و به سبلت اندر تیز
دی از کسان خواجه بکردم یکی سؤال
گفتم به خوان خواجه نشینند چند کس
گفتا به خوان خواجه نشیند دو کس مدام
از مهتران فرشته و از کهتران مگس
اثر خشمش از نوش پدید آرد نیش
نظر لطفش از سیر برون آرد شیر
از یکی دو کند آنگه که به کف گیرد تیغ
وز دویی یک کند آنگه که بیندازد تیر
آزرده رفت مانا تاجالزمان ز ما
زیرا که وقت رفتن رفتم نگفت نیز
اسراف از او طمع نتوان داشت شرط نیست
لفظش درست و مرد حکیمست و در عزیز
هر کس که جگر خورد و به خردی هنر آموخت
در دور قمر گو بنشین خون جگر خور
نزدیک کسانی که به صورت چو کسیاند
با صورت ایشان نفسی می زن و برخور
پیغام زنان میبر و دیبای به زر پوش
با مسخرگی میکن و حلوای شکر خور
به خدایی که از مشیت او
رنج رنجور و شادی مسرور
که مرا در همه جهان جانیست
وان ز حرمان خدمتت رنجور
هرگز گمان مبر که کمالالزمان بمرد
کو روح محض بود نه جسم فناپذیر
میدان که ساکنان فلک سیر گشتهاند
از مطربی زهره بدین چرخ گنده پیر
خواهش گری به نزد کمالالزمان شدند
کو بود در زمانه درین علم بی نظیر
گفتند زهره را ز فلک دور کردهایم
ای رشک جان زهره بیا جای او بگیر
باده خوردن به ساتکینی در
از هنر نیست بلکه هست خطر
خفتن و رفتن است حاصل او
وز خطرهای مجلس اینت بتر
کردن قذف و کینه جستن مهر
گفتن ناصواب و جستن شر
هر که او خورد ساتکینی زان
جز چنین چیزها نبندد بر
چون همه رنج هست و راحتی نی
مردمی کن مرا بده تو مخور
ای هنر از آتش تو بویا همچو عود
وی فلک در خدمتت چون نیشکر بسته کمر
کار من با شکر و عود آمدست اندر زفاف
وین محقر نزد آن مهتر نداردبس خطر
عود و شکر ده به من کین غم به من آن میکند
کاب و آتش میکند پیوسته باعود و شکر