بردم به کدوی تر بدو حاجت
انگشت نهاد پیش من بر سر
گفتا به گدوی خشک من گر هست
اندر همه باغ من کدویی تر
بردم به کدوی تر بدو حاجت
انگشت نهاد پیش من بر سر
گفتا به گدوی خشک من گر هست
اندر همه باغ من کدویی تر
اندرین دور بیکرانه که هست
آخر کار هوشیاران شکر
نعمتی کان به شکر ارزد چیست
پس مه اندیش هم مصحف شکر
قاضی از من نصیحتی بشنو
نه مطول به از طویلهٔ در
بارها گفتمت خر از کفه دور
خر بغایی مکن تو گرد آخر
پند احرار دامنت نگرفت
این به تصحیف تا قیامت حر
کیک دریاچهٔ من افکندی
وینکت سنگ اوفتاده به سر
هین که شاخ هجا به بار آمد
بیش از این بخ نام وننگ مبر
خشک ریشی گری کری نکند
هان وهان چاردست و پای شتر
این زمان بیش از این نمیگویم
ایها الشیخ بالسلامة مر
پس از این خون تو به گردن تو
گر بدان آریم که گویم پر
خداوندا تو آنی کافرینش
به کلی هست چون دریا و تو در
جهان را پهلوان چون تو نباشد
زهی از تو جهان را صد تفاخر
ندارد بیشهٔ دولت چو تو شیر
نزاید مادر گیتی چو تو حر
به گیتی فتنه کی بنشستی از پای
اگز نه تیغ تو گفتیش التر
فلک با اختران گفتا که آن کیست
که هست از خیل او چشم ظفر پر
رکاب تو ببوسیدند و گفتند
الغ جاندار بک اینانج سنقر
طبع مهتاب را دو خاصیت است
که ببندد بدان و بگشاید
به یکی جان چو جور بخراشد
به دگر دل چو عدل بزداید
ماهتابیست این علی مهتاب
که اخس الخواص میزاید
سیب انصاف را ببندد رنگ
قصب عهد را بفرساید
گل آزادگی نکرده فزون
در زکام جفا بیفزاید
مد دریای مکرمت نکند
تا به جوی ثنا برون ناید
باز در جزر میکند تاثیر
تا چو آب و گلشن بیالاید
این چنین ماهتاب دانی چه
گازر حادثات را شاید
تا گرش در حساب کون و فساد
کز شش و هفت جام درباید
به ذراع فجی به دست قضا
ناگهان بر فناش پیماید
با یکی مزاح و دو خنیاگر و سه تا حریف
دوش نزدیک من آمد آن پسر وقت سحر
پیشش آوردم شراب لعل چون چشم خروس
نزدش آوردم کمر بند مرصع از گهر
آن حریفان و ندیمانش به من کردند روی
کای بلاغت را بلاغ و وی بصارت را بصر
چون دهان نبود مر او را در کجا ریزد شراب
چون میان نبود مر او را در کجا بندد کمر
ای مستفاد لطف تو اقبال آسمان
وی مستعار جود تو آثار روزگار
انوار آن ز سایهٔ جود تو مستفاد
و آثار این ز عادت خوب تو مستعار
دوش از حساب هندو جمل بندهٔ ترا
بیتی دو شعر گفته شد از روی اختصار
مال چهار بنگر و جذرش بروفزای
پس ضرب کن تمامت این مال درچهار
اینک دوحرف گفته شد اندر دو نیمبیت
چون رای تو متین و چو حزم تو استوار
یک حرف دیگرست که بیآن تمام نیست
معنی آن دو خواه نهان خواه آشکار
مجموع این حساب همین هر دو حرف راست
چون در سه ضرب شد شود این کار چون نگار
این است التماسش و گر ناروا بود
از تو روا ندارد هم تو روا مدار
من و سه شاعر و شش درزی و چهار دبیر
اسیر و خوار بماندیم در کف دو سوار
دبیر و درزی و شاعر چگونه جنگ کنند
اگر چه چارده باشند وگر چهار هزار
حکایت است به فضل استماع فرمایند
به شرط آنکه نگیرند از این سخن آزار
به روزگار ملکشه عرابیی خج کول
مگر به بارگهش رفت از قضا گه بار
سؤال کرد که امسال عزم حج دارم
مرا اگر بدهد پادشاه صد دینار
چو حلقهٔ در کعبه بگیرم از سر صدق
برای دولت و عمرش دعا کنم بسیار
چو پادشه بشنید این سخن به خازن گفت
که آنچه خواست عرابی برو دوچندان آر
برفت خازن و آورد و پیش شه بنهاد
به لطف گفت شه او را که سید این بردار
سپاس دار و بدان کین دویست دینارست
صدست زاد ترا و کرای و پای افزار
صد دگر به خموشانه میدهم رشوت
نه بهر من ز برای خدای را زنهار
که چون به کعبهٔ رسی هیچ یاد من نکنی
که از وکیل دربد تباه گردد کار
گر بنده به خدمتت نیامد
زو منت بی شمار میدار
ور یک دو سه روز کرد تقصیر
در خدمت تو عبث مپندار
زیرا که تو کعبه جلالی
نتوان سوی کعبه رفت بسیار