ای فتنهٔ روزگار شبپوش منه
و ابدالان را غاشیه بر دوش منه
زلفی که هزار جان ازو در خطرست
از چشم بدان بترس و برگوش منه
ای فتنهٔ روزگار شبپوش منه
و ابدالان را غاشیه بر دوش منه
زلفی که هزار جان ازو در خطرست
از چشم بدان بترس و برگوش منه
در راه فرید کاتب فرزانه
بگشاد شبی در تناسل خانه
آورده به صحرای جهان مردانه
خوارزمیکی باره و دندانه
آیا که مرا تو دست گیری یا نه
فریادرسی در این اسیری یا نه
گفتی که ترا به بندگی بپذیرم
خدمت کردم اگر پذیری یا نه
دی طوف چمن کرده سه چاری خورده
آهنگ حزین و پرده حزان کرده
او چون گل و سرو و گرد او عاشقوار
گل جامه دریده سرو حال آورده
آن ماه که ماه نو سزد یارهٔ او
خورشید می نشاط نظارهٔ او
چون گیرد عکس از لب میخوارهٔ او
سر برزند از مشرق رخسارهٔ او
با من به سخن درآمد امروز پگاه
آن لاغری که دارمش از پی راه
گفتا که طمع نیست مرا باری جو
چندان که ببویم ای مسلمانان کاه
بر من در محنت و بلا باز مخواه
درد من دل دادهٔ جان باز مخواه
جانی که به عاریت دو دم یافتهام
چندانک دمی بینمت آن باز مخواه
ای امر تو ملک را عنان بگرفته
فتراک تو دست آسمان بگرفته
روزی بینی سپاه تازندهٔ تو
پیروز شد و ملک جهان بگرفته
با روز رخ تو گرچه ای روت چو ماه
از روز و شب جهان نبودم آگاه
بنمود چو چشم بد فروبست این راه
شبهای فراق تو مرا روز سیاه
از بهر هلال عید آن مه ناگاه
بر بام دوید و هر طرف کرد نگاه
هرکس که بدید گفت سبحانالله
خورشید برآمدست و میجوید ماه