جاییست نشسته چاکر تو
جایی که درو طرب افزاید
با مطربهای چو ماه تابان
چنگی تر و خوش همی سراید
اسباب نشاط جمله داریم
جز طلعت تو که میبباید
درخواست همی کنیم هر دو
تشریف دهد سبک بیاید
جاییست نشسته چاکر تو
جایی که درو طرب افزاید
با مطربهای چو ماه تابان
چنگی تر و خوش همی سراید
اسباب نشاط جمله داریم
جز طلعت تو که میبباید
درخواست همی کنیم هر دو
تشریف دهد سبک بیاید
مفتی شرع کرم عاقلهٔ ملت جود
آنکه از مادر احرار چنو کم زاید
فتوی بنده چو از روی کرم برخواند
حکم فتوی بکند مشکل آن بگشاید
خواجهای بندهٔ خود را نه به تکلیف سؤال
به مراد دل خود مکرمتی فرماید
مدتی بنده نیابد خبری زان انعام
هم در آن بیخبری عمر همی فرساید
چون خبر یافت هم از خواجه بپرسد کانکیست
که مراآنچه تو فرمودی ازو میباید
خواجه گوید که فلانست برو زو بطلب
بنده دم در کشد و هیچ بدان نفزاید
چون دگر روز بپرسد که فلان خواجه کجاست
تا بدو بگرود و پس به ادا بگراید
مردکی بیند از این بیهده گو چاکرکی
مشت کلپتره و بیهوده به هم درخاید
گویدش خواجهٔ ما رفت کنون ده روزست
تا رسیدست برو دایه و زن میگاید
بنده چون از پس آن رفته نخواهد رفتن
عوض آن اگر از خواجه بخواهد شاید
ور نشاید که عوض خواهد ازو آیدش آن
که حوالت نپذیرد پس از آن تا ناید
خدای کار چو بر بندهای فرو بندد
به هرچه دست زند رنج دل بیفزاید
وگر به طبع شود زود نزد همچو خودی
ز بهر چیزی خوار و نژند باز آید
چو اعتقاد کند کز کسش نباید چیز
خدای قدرت والای خویش بنماید
به دست بنده ز حل و ز عقد چیزی نیست
خدای بندد کار و خدای بگشاید
ای خداوندی که از ایام اگر خواهی بیابی
جز نظیر خویش دیگر هرچت از خاطر برآید
تاد اگر خاک سم اسبت به دوزخ برفشاند
تا ابد از آتش او فعل آب کوثر آید
کمترین بندگانت انوری بر در به پایست
چون حوادث باز گردد یا چو اقبال اندر آید
شاهدی دارم ای بزرگ چنانک
چاکرش آفتاب میباید
تا دلم تل سیم او بیند
یک جهان زر ناب میباید
نشود راست تا بود هشیار
گند مستی خراب میباید
تا ستونم رسد به خیمهٔ او
سه قدح می طناب میباید
نقل و اسباب و لوت حاصل شد
یک صراحی شراب میباید
تو بده تا ترا ثواب بود
گر دلت را ثواب میباید
زهی صاحب ملک پرور که گیتی
سخای ترا چرخ یک روزه آید
زلعل نگین تو درحکم مطلق
همی لرزه در چرخ پیروزه آید
چو وهم تو در سیر برهان نماید
ازو باد را سنگ در موزه آید
اگر آز من نعمت تو بداند
در ایام تو نوبت روزه آید
زدهر سیه کاسه الحق چنانم
که از پشت من دستهٔ کوزه آید
هوا ماه دیگر چنان گرم گردد
که دوزخ به دنیا به دریوزه آید
اگر آن نخواهم که از پیله باشد
بباید مرا آنچه از قوزه آید
هر که زی خویشتن گران آید
به بر دیگران گران نبود
وانکه گوید که من سبکروحم
زو گرانتر درین جهان نبود
از سبک روح راحت افزاید
وز گران جز فساد جان نبود
گفتم ترا مدیح دریغا مدیح من
خود کردهام ندارد باکرد خویش سود
چون احتلام بود مرا مدح گفتنت
بیدار گشتم آب نه درجای خویش بود
کرد عالی بنای این مجدود
اختر سعد و طالع مسعود
از برای نزول میر عمید
صدر دنیا ضیاء دین مودود
آنکه حکمش دهد ز روی نفاذ
آتش و آب را نزول وصعود
به تفکر رسد به سر فلک
به تجسس رسد به وهم حسود
دل او برده بارنامهٔ بحر
کف او کرده کارنامهٔ جود
هست فرمانش رهنمای قضا
هست احسانش نقش بند وجود
نیست بر رای او غلط ممکن
نیست از عقل کل خطا معهود
ای ز حزم تو در حوالی ملک
دولت و فتنه در قیام و قعود
وی ز عدل تو در نواحی دهر
جور و انصاف در صدور و ورود
پیش ذهن تو غیب برده رکوع
پیش کلک تو کرده وحی سجود
به کمال خدای گر به جز اوی
هست کاملتر از تو یک موجود
تا که افلاک را در این حرکت
نیست کون و فساد کس مقصود
باد عمر تو درحصول مراد
همچو دوران چرخ نامعدود
ای شاه ز نقدها که باشد
در کیسهٔ صبح و شام موجود
در کیسهٔ عمر انوری نیست
الا نفسی سه چار معدود
وان نیز به بند و مهر او نیست
تا خرج کند چو نقد معهود
گیرم که یکی دو زان بدزدد
تا رای فلک رسد به مقصود
نی دست تصرفش ببرند
وین عاقبتی بود نه محمود
آنگه چه زند چو دست نبود
در دامن جست و جوی معبود
دانی که چو حال بنده این است
ای عنصر عدل و رحمت و جود
شب خوش بادیش کن به کلی
نه شاعر و شعر هست مفقود
ای تا به ابد شب تمنیت
آبستن روزهای مسعود