چه خیر باشد در خیل و لشکری که درو
نجیب مشرف و عارض فرید لنگ بود
شکست پای یکی زود تا نه دیر رسد
خبر که دست دگر نیز زیر سنگ بود
چه خیر باشد در خیل و لشکری که درو
نجیب مشرف و عارض فرید لنگ بود
شکست پای یکی زود تا نه دیر رسد
خبر که دست دگر نیز زیر سنگ بود
یک چند روزگار نه از راه مکرمت
بر ما دری ز نعمت گیتی گشاده بود
چون چیز اندکی به هم افتاد باز برد
گفتی که نزد ما به امانت نهاده بود
وامروز هرکه گویدم آن نیم ثروتی
کز مادر زمانه به تدریج زاده بود
چون با تو نیست گویمش آن بازخواست زود
گویی دهنده از سر جودی نداده بود
گردون چو سگ به فضلهٔ خود بازگشت کرد
بیچاره او که کارش با این فتاده بود
کسی را که بد مست باشد، قفا
چنان کن به سیلی که نیلی بود
که پیران هشیار دل گفتهاند
که درمان بدمست سیلی بود
تویی آن صدر که بر پایهٔ قدرت نرسد
به مثل گر سر خصم تو بر افلاک بود
دست در دامن جاه تو زند هرکه ورا
دامن دولتش از دست فلک چاک بود
زهر آسیب زمانه نکند هیچ خلل
هر کرا خدمت درگاه تو تریاک بود
زاستین کرم تست اگر درهمه عمر
دامنی بینی کزگرد فلک پاک بود
پس پسندی ز پسندیده خصالت که سه روز
پای من چون سر بد خواه تو بر خاک بود
چه خبر باشد از لشکر جاهت که درو
به حسب مشرف و عارض دهد باک بود
خسروا آب آسمان نشود
که کمال تو نور خور ندهد
لقمهٔ بی جگر نمییابم
شد چنین عمر او نظر ندهد
گردهگاه جهان شکافته باد
که یکی گرده بیجگر ندهد
ملکالموت را ملامت نیست
که به بیمار گل شکر ندهد
تو جهان نیستی جهانداری
این اشارت به تو ضرر ندهد
تو بکن زیبد ار قضا نکند
توبده شاید از قدر ندهد
کمر عمر تو مبادا سست
تافلک را قبا کمر ندهد
نقش نام زمانه افروزت
سکه از دوستی به زر ندهد
کافران را چه باک باشد اگر
خشم تو مایهٔ سقر ندهد
داد بنده نمیدهد در تو
حبذا گر دهد وگر ندهد
جود تو حق از آن فراوانست
کار او بود اگر وگر ندهد
دست میمون تو از آن دستست
که به کشت طمع مطر ندهد
وای آن رزمگه که حملهٔ تو
دهد و نصرت وظفر ندهد
جز تو کس را نشاید آدم گفت
عقل مشاطگی به خر ندهد
گرچه بسیار درد دل دارد
جز به اندازه درد سر ندهد
حرمت تو نه آن درخت بود
که به سالی هزار برندهد
خاک در گاه تو نه آن سرمه است
که به چشم هنر بصر ندهد
زن چو میغست و مرد چون ماهست
ماه را تیرگی زمیغ بود
بدترین مرد اندر این عالم
به بهینه زنان دریغ بود
هر که او دل نهد به مهر زنان
گردن او سزای تیغ بود
پنج قالاشیم در بیغولهای
با حریفی کو رباب خوش زند
چرخ مردمخوار گویی خصم ماست
تا چو برخیزیم بر هر شش زند
بیشرابی آتش اندر ما زدست
کیست کو آتش در این آتش زند
به خشک ریش گری در هری ندیدستی
ز هجو روی سیاهی که نوبتی بیند
کنون به خیمه زدن دانهای پراکندی
که مرغ ذکر تو تا جاودان از آن چیند
در آن دو لفظ سخن چاردست و پای شتر
چنان نشنید کان شیوه عقل بگزیند
مکن به عذر و تلطف دل مرا دریاب
که چوب خیمه در آن نیز نیک بنشیند
پس دریده بریده پیشی چند
که ندیمان حضرت شاهند
از چپ و راست خلق میرانند
که کسی چند پاره در راهند
خدایگانا آنی که دوستدارانت
ز نور رای تو دانم ستاره رای شوند
قبول درگه تو چون بیافتند به قدر
چو ساکنان مجره سپهرسای شوند
به بنده خانهٔ تو بر امید آنکه مگر
به یمن طائر بختت طربفزای شوند
نشسته چار حریفند شاهد و شیرین
بدانکه تا ز می لعل سرگرای شوند
شرابشان نرسیدست زان همی ترسم
که شاهدان همه ناگاده باز جای شوند
به یک دو ساغر پر شان که دردهد ساقی
به کام بنده همین هر سه چار پای شوند
اگر عزیز کنی شان به شیشهای دو شراب
حریف و بندهٔ تو تا شراب گای شوند