به خدایی که بیشناس مقیم
دردل و دیده آتشم باشد
مرگ هر چند خوش نباشد لیک
بی رخ دوستان خوشم باشد
به خدایی که بیشناس مقیم
دردل و دیده آتشم باشد
مرگ هر چند خوش نباشد لیک
بی رخ دوستان خوشم باشد
شعر تر و خوب بنده گوید
انعام نصیب غیر باشد
این رسم نو آمدست امسال
ان شاء الله که خیر باشد
روز را رایگان ز دست مده
نیست امکان آنکه باز رسد
دست این روزهای کوتاهست
که بدان دولت دراز رسد
آنچ از آن چاره نیست آنرا باش
به سرت گرچه ترکتاز رسد
سایه بر قحبهٔ جهان مفکن
تا برت آفتاب ناز رسد
باری از راه خویشتن برخیز
چون که کارت به احتراز رسد
مفس با بند آرزو بر پای
دیر درعقل بینیاز رسد
مهر و حقه است ماه و سپهر
که به شاگرد حقهباز رسد
مستعدان به کام خویش رسند
کارها چون به کارساز رسد
عمر بر ناگریز تفرقه کن
تا ازو قسم آز رسد
هر کرا درد ناگزیر گرفت
کی به غم خوردن مجاز رسد
یک غذا شو که مایه چندان نیست
که همه چیز را فراز رسد
گر اندک صلتی بخشد امیرت
ازو بستان کزو بسیار باشد
عطای او بود چون ختنه کردن
که اندر عمر خود یکبار باشد
مقبلی آنکه روز و شب ادبار
از سر و ریش او همی ریزد
دست بر نبض هر کسی که نهاد
روح او از عروق بگریزد
هر کجا کو نشست از پی طب
درزمان بانگ مرگ برخیزد
ملکالموت کوفته دارد
اندر آن دارویی که آمیزد
به خدایی که وصف بی چونش
همه اسباب عقل بر هم زد
کاف کن در مشیتش چو بگشت
صنع بیرنگ هر دو عالم زد
روح را قبهٔ مقدس بست
طبه را خرگه مجسم زد
شحنهٔ امر و نهی تکلیفش
خیمه بر آب و خاک آدم زد
که اگر بنده انوری هرگز
به خلاف رضای تو دم زد
کی بود کین سپهر حادثه زای
جمله از یکدگر فرو ریزد
تا چو پرویز نست او که مدام
بر جهان آتش بلا بیزد
در جهان بوی عافیت نگذاشت
چند از این رنگ فتنه آمیزد
برنخیزد مگر به دست ستم
مکن ندانم کزین چه برخیزد
می نیارم گریخت گرنه نه من
دیو از این روزگار بگریزد
به بیوسی چو گربه چند کنم
زانکه چون سگ ز بد نپرهیزد
بالله از بس که این لئیم ظفر
با مقیمان خاک بستیزد
آنچنان شد که بر فلک به مثل
شیر با گاو اگر برآویزد
زانکه باشد که درمزاج فلک
چون پلنگان فسادی انگیزد
هر کجا در دل زمین موشی است
سرنگون سار بر فلک میزد
امیرالجبال آنکه با جاه جودش
نه گردون براند نه دریا ستیزد
چو دست گهر بار او نیست گردون
به پرویزن ابر گوهر چه بیزد
پلنگ خلافش نزد هیچ کس را
که درحال موش اجل برنمیزد
فلک ساغر ماه نو پیش دارد
که از جام همت جراعی بریزد
مگر سیم سیماب شد دستش آتش
هر آنجا که این آمد آن میگریزد
که از موج دریای دستش کم آمد
که گوید که از کوه دریا نخیزد
قلتبانی هم به خواهر هم بزن
نیست پیدا گرچه کس پنهان نکرد
چند گویی خواهر من پارساست
گپ مزن گرد حدیث او مگرد
پارسا در خانهٔ تو نان تست
زانکه نانت را نه زن بیند نه مرد
جهان گر مضطرب شد گو همی شو
من و می تا جهان آرام گیرد
دلم را انده امروز بس نیست
که می اندوه فردا وام گیرد