ای نحس چو مریخ و زحل بیگه و گاه
چون زهره غرو چو مشتری غره به جاه
چون تیر منافق نه سفید و نه سیاه
غماز چو آفتاب و نمام چو ماه
ای نحس چو مریخ و زحل بیگه و گاه
چون زهره غرو چو مشتری غره به جاه
چون تیر منافق نه سفید و نه سیاه
غماز چو آفتاب و نمام چو ماه
آن بت که به دست غم گرفتارم ازو
وز دست همی درگذرد کارم ازو
بیزار شدست از من و من زارم ازو
دل نی و هزار درد دل دارم ازو
کسری که کمان عدل او کرد به زه
حاتم که ز کان به جود بگشاد گره
رستم که به گرز خود کردی چو زره
پیروز شه از هرسه درین هریک به
چون باز کنی ز زلف پرتاب گره
احسنت کند چرخ و فلک گوید زه
بر چشم جهانیان نگارا که و مه
هر روز نکوتری و هر ساعت به
دست تو که جود در سجود آید ازو
سرمایهٔ نزهت وجود آید ازو
دستارچهای که یک دمش خدمت کرد
تا نیست نگشت بوی عود آید ازو
آن دل که نشان نیست مرا در بر ازو
جز درد و به درد میزنم بر سر ازو
بازآمد و محنتی درافکنده چو دود
هرگز نبود حرام روزی تر ازو
دورم ز قرار و خواب از دوری تو
وز پرده برون شدم به مستوری تو
گویی که کراست برگ مهجوری من
انگشت به خود کشم به دستوری تو
جان درد تو یادگار دارد بیتو
اندوه تو در کنار دارد بیتو
با این همه من ز جان به جان آمدهام
جان در تن من چه کار دارد بیتو
دل هرچه ز بد دید پسندید از تو
وز جمله جهان برید و نبرید از تو
گفتی که نبیند دلت از من غم هجر
دیدی که به عاقبت همان دید از تو
آن صبر که حامی منست از غم تو
مویی نبرد ز عهد نامحکم تو
وین وصل که قبلهایست در عالم عشق
از گمشدگان یکیست در عالم تو