به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

ای عاقلهٔ چرخ به نام تو مباهی

نام تو بهین وصف سپیدی و سیاهی

ای چهرهٔ ملک از قلم کاه‌ربایت

لعلی که چو یاقوت نترسد ز تباهی

تا جاه عریض تو بود عارض این ملک

گردون بودش عرصه و سیاره سپاهی

مسعودی و در دادن اقطاع سعادت

چون طالع مسعود تویی آمر و ناهی

گر عرصهٔ شطرنج به عرض تو درآید

دانی که پیاده چکند دعوی شاهی

ور نام جنینی مثلا در قلم آری

ای لوح و قلم هر دو به نام تو مباهی

در عرض جهان دور نباشد که ز مادر

با خود خروس آید و با جوشن ماهی

رای تو که از ملک شب فتنه برون برد

با صبح قدر خاسته از روی پگاهی

جاه تو که در دائرهٔ دور نگنجد

ایمن شده از طعنهٔ آسیب تباهی

با کلک تو منشی فلک را سخنی رفت

کلک تو مصیب آمد و او مخطی و ساهی

آن کاه‌ربائیست که خاصیت جذبش

بر چرخ دهد سبنله را صورت کاهی

یک عزم تو از عهدهٔ تایید برون نیست

تایید کند هرچه کند فضل الهی

هر پیک تمنا که روان شد ز در آز

ره سوی تو داند چکند مقصد راهی

قدر تو به اندازهٔ بینایی من نیست

خود دیدن اشیا که توانست کماهی

این دانم اگر صورت جسمیش دهندی

گردونش قبایی کندی مهر کلاهی

ای پشت جهانی قوی از قوت جاهت

یارب که جهان را چه قوی پشت و پناهی

من بنده در این خدمت میمون که به عونش

خضرای دمن کسب کند مهرگیاهی

دارم همه انواع بزرگی و فراغت

خود می‌دهد این شعر بدین شکر گواهی

آن چیست ز انعام که در حق منت نیست

هر ساعت و هر لحظه چه مالی و چه جاهی

با کار من آن کرد قبول تو کزین پیش

با چشم پدر پیرهن یوسف چاهی

در تربیت مادح و در مالش دشمن

گویی اثر طاعت و پاداش گناهی

تا کار جهان جمله چنان نیست که خواهند

کارت به جهان در همه آن باد که خواهی

در مرتبت و خاصیت آن باد مدامت

کز سعد بیفزایی وز نحس بکاهی

در خدمت تو تیر ز نواب ملازم

در مجلس تو زهره ز اصحاب ملاهی

ادامه مطلب
دوشنبه 11 مرداد 1395  - 11:47 AM

زهی بگرفته از مه تا به ماهی

سپاه دولت پیروز شاهی

جهانداری که خورشیدست و سایه

یکی شاهنشهی دیگر الهی

خداوندی که بنهادند گردن

خداوندیش را تا مرغ و ماهی

همش بر آسمان دست اوامر

همش بر اختران حکم نواهی

جهان بر هیچکس تا مرجعش اوست

ندارد منت مالی و جاهی

اگر پیروزه در پاسش گریزد

که آمر اوست گیتی را و ناهی

به کلی رنگ رویش فارغ آید

چو رنگ روی یاقوت از تباهی

وگر خورشید روی او بخواهد

فرو شوید ز روی شب سیاهی

ز رایش چاه یوسف بی‌اثر بود

وگرنه یوسفی کردی نه چاهی

در آبادی عالم تو توانی

که از هستی خرابی را بکاهی

زهی باقی به عونت عهد عالم

چنان کز عدل باشد پادشاهی

نه پیش آید نفاذت را توقف

نه دریابد دوامت را تناهی

جهان همت تست آنکه طوبی

کند در روضهای او گیاهی

یکی عالم تویی وان کت ببیند

ببیند کل عالم را کماهی

در آن موقف که از بیجاده‌گون تیغ

شود رخسارهٔ ارواح کاهی

سنان خندان بود او داج گریان

خرد مخطی شود ادارک ساهی

به هم‌آوازی تکبیر گردد

صدای گنبد گردون مباهی

امل چون صبح شمشیرت برآید

بدرد جامه چون صبح از پگاهی

کند اعدای ملک از ننگ عصیان

به دل‌گویان کجا بد بی‌گناهی

تن تیغ ترا از تن قبایی

سر رمح ترا از سر کلاهی

جهانی یک به دیگر می‌پناهند

تو از یزدان به یزدان می‌پناهی

الا تا بلبل از یک گونه گفتار

دهد بر دعوی بستان گواهی

جهان بستان بزمت باد و بلبل

درو نوعی ز اصحاب ملاهی

قضا را حجت آن بادا که گویی

جهان را شیوه آن بادا که خواهی

ادامه مطلب
دوشنبه 11 مرداد 1395  - 11:47 AM

دلم ای دوست تو داری دانی

جان ببر نیز که می‌بتوانی

به دلی صحبت تو نیست گران

چه حدیثست به جان ارزانی

گویمت بوسه مرا گویی جان

این بده تا مگر آن بستانی

گویم این نیست بدان دشواری

گویی آن نیست بدین آسانی

نی گرم بوسه دهی جان منی

که گرم جان ببری هم جانی

گاهم از عشوره‌گری می‌خوانی

گاهم از طیره‌گری می‌رانی

گرچه در پای تو افتم چه شود

گر سری در سخنم جنبانی

با فلک یار مشو در بد من

ای به هر نیکویی ارزانی

که چو از حد ببری فاش کنم

قصهٔ درد ز بی‌درمانی

تا ترا از سر من باز کند

مجد دین بوالحسن عمرانی

آنکه از رای کند خورشیدی

وانکه از قدر کند کیوانی

آنکه لطفش مدد آبادی

وانکه قهرش سبب ویرانی

آنکه در حبس سیاست دارد

فتنه و جور و ستم زندانی

بندهٔ نعمت او هر انسی

بستهٔ طاعت او هر جانی

ابرهای کرمش آذاری

موجهای سخطش طوفانی

صورت مجلس او فردوسی

سیرت حاجب او رضوانی

نز پی منع بود دربانش

کز پی رسم بود دربانی

ای هنرهای تو افریدونی

وی اثرهای تو نوشروانی

تویی آن‌کس که اگر قصد کنی

خاک بر تارک چرخ افشانی

مایه از جود تو دارد نه ز طبع

نامی و معدنی و حیوانی

تویی آن‌کس که اگر منع کنی

باد را از حرکت بنشانی

اول فکرتی و آخر فعل

آنی از هرچه توان گفت آنی

نه ز آسیب قضاکوب خوری

نه به اشکال قدر درمانی

به سر کوی کمالت نرسد

پای اندیشه ز سرگردانی

هر کجا نام وقار تو برند

خاک بر خاک نهد پیشانی

هرکجا شرح صفای تو دهند

آب آبی شود از حیرانی

در شکار از پی سائل تازی

در نماز آیت احسان خوانی

آفتابی که رسد منفعتت

به خرابی و به آبادانی

معنی از کلک تو گیرد نه ز عقل

قوت ناطقهٔ انسانی

انتقامت نه ز پاداش و جزا

همه کس داند و تو هم دانی

که نه آزردهٔ یک مکروهی

که نه آلودهٔ یک احسانی

پیشی از دور به تمکین و جواز

گرچه در دایرهٔ دورانی

برتر از نه فلکی در رفعت

گرچه در حیز چار ارکانی

دامن امن تو دارد پنهان

صدهزاران صفت شیطانی

کرم طبع تو دارد پیدا

صد هزاران ملک روحانی

حزم سنگین تو دولت راهست

بارهٔ محکم ناجسمانی

عرض پاک تو جهان ثالث

عزم جزم تو قضای ثانی

ای نمودار حیات باقی

روی بازار جهان فانی

بنده روزی دو گر از خدمت تو

مانده محروم ز بی‌سامانی

به روانی و نفاذ فرمانت

کان نرفتست ز نافرمانی

حکمها بود که مانع بودند

بیشتر طالعی و یزدانی

گر بدین عذر نداری معذور

دیگری دارم و آن کم دانی

تا که نقاش فلک ننگارد

روز روشن چو شب ظلمانی

همه عمر از اثر دور فلک

باد چون روز شبت نورانی

مدت عمر تو چون مدت دور

بی‌کران از مدد نفسانی

ادامه مطلب
دوشنبه 11 مرداد 1395  - 11:47 AM

 

ای کرده ز تیغت فلک تحاشی

فتحت ز حشم نصرت از حواشی

پیروزی و شاهی ترا مسلم

بر جملهٔ آفاق بی‌تحاشی

در بندگی تو سپهر و ارکان

یکسان شده از روی خواجه تاشی

هندوی تو یعنی که جرم کیوان

بهرام فلک را وثاق باشی

پیشانی شیر فلک خراشد

روباه درت آسمان خراشی

از سایهٔ رایت زمانه پوشی

وز دامن همت ستاره پاشی

گر هندسهٔ مدح تو نبودی

قادر که شدی بر سخن تراشی

ای روز جهان از تو عید دولت

آن روز مبادا که تو نباشی

ادامه مطلب
دوشنبه 11 مرداد 1395  - 11:47 AM

یافت احوال جهان رونق جاویدانی

چرخ بنهاد ز سر عادت بی‌فرمانی

در زمان دو سپهدار که از گرد سپاه

بر رخ روز درآرند شب ظلمانی

باز در معرکه چون صبح سنان‌شان بدمد

دل شب همچو رخ روز شود نورانی

دو جهان‌گیر و دو کشور ده و اقلیم سنان

نه به یک ملک به صد ملک جهان ارزانی

عضد دولت و دین آن همه افریدونی

ناصر ملت و ملک این همه نوشروانی

رای آن بر افق عدل کند خورشیدی

قدر این بر فلک ملک کند کیوانی

عدل‌شان گویی خاصیت لاحول گرفت

چون قضا تهنیه‌شان گفت به گیتی‌بانی

زانکه در سایهٔ او می‌نتواند که زند

هیچ شیطان ستم نیز دم شیطانی

پاسشان حبس زمین است و درو قارون‌وار

فتنه و جور و ستم هر سه شده زندانی

گر زمین را همه در سایهٔ انصاف کشند

جغد جاوید ببرد طمع از ویرانی

ور جهان را گره ابروی کین بنمایند

بگریزد ز جهان صورت آبادانی

ور به چشم کرمی جانب بالا نگرند

چرخ بیرون شود از ورطهٔ سرگردانی

ور ز فغفور و ز قیصر مثلا یاد کنند

هر دو بر خاک نهند از دو طرف پیشانی

گشته بخشودن ایشان سبب آسایش

گشته بخشیدن ایشان سبب آسانی

بزم ایشان چو بهشتست که بر درگه او

مرحباگویان اقبال کند رضوانی

رزم ایشان چو سعیرست که در حفرهٔ او

اخسئوا خوانان شمشیر کند نیرانی

هر کجا ژاله زند ابر کمانشان بینی

موجها خاسته از خون عدو طوفانی

تا جه ابریست کمانشان که چو باران بارد

آسمان بر سر خورشید کشد بارانی

تیغشان گر به ضیافت چو خلیل‌الله نیست

دام و دد را چکند روز وغا مهمانی

دستشان گر ید بیضای کلیم‌الله نیست

چکند رمح درو همچو عصا ثعبانی

شکل توقیع مبارکشان تقدیر بدید

گفت برنامهٔ ما چون نکنی عنوانی

ملکشان را مدد از جغری و طغرل کم نیست

زان امیری برسیدند بدین سلطانی

ملک یزدان به غلط کی دهد آخر سریست

اندرین ملک بدین منتظمی تا دانی

هرچه یزدان ندهد بخت و فلک هم ندهد

کار آن مرتبه دارد که بود یزدانی

مدح ایشان به سزا چرخ نیارد گفتن

انوری داد بده رو که تو هم نتوانی

لیک با این همه ای در بر روح سخنت

روح بی‌فایده اندر سخن روحانی

گرچه در انشی نظمی که در ایشان گویی

راه بر قافیه می گم شود از حیرانی

مصطفی سیرتی و هردو بدان آوردت

که در این ملک همه عمر کنی حسانی

تاکه بر چارسوی عالم کونست و فساد

روی نرخ امل خلق سوی ارزانی

عدل ایشان سبب عافیت عالم باد

ملک را عدل دهد مدت جاویدانی

کار گیتی همه فرمانبری ایشان باد

کار ایشان به جهان در همه فرمان رانی

ادامه مطلب
دوشنبه 11 مرداد 1395  - 11:47 AM

ای ز تیغ تو در سرافرازی

ملک ترکی و ملت تازی

روزگاری به حل و عقد و سزد

به چنین روزگار اگر نازی

بحر سوزی چو در سخط رانی

کان فشانی چو با کرم سازی

به سر تیغ ملک بستانی

به سر تازیانه دربازی

به مباهات آسمان به صدا

کرده با کوس تو هم‌آوازی

فتح رابا سپید مهرهٔ رزم

بوده در موکب تو دمسازی

آسمانت شکارگاه مراد

واختران بازهای پروازی

روز هیجا که ترکیان گردند

زیر ران مبارزان تازی

تیغ بینی زمرد و مرد از تیغ

هر دو نازان ز روی دمسازی

زلف پرچم نگارد اندر چشم

شکل جرارهای اهوازی

باشد از روی نسبت و صولت

سوی دشمن چو حمله آغازی

تیغ تو تیغ حیدر عربی

کوس او طبل حیدر رازی

چون گشاد تو در هوای نبرد

کرد شاهین فتح پروازی

نوک پیکانت بر فلک دوزد

حکم آینده را به طنازی

مرگ در خون کشته غوطه خورد

گر در آن کر و فر درو یازی

تو که از رعد کوس و برق سنان

در دل دیو راز بگدازی

در چنان موقفی ز حرص سخا

خصم را در سؤال بنوازی

ور ز تو جان رفته خواهد باز

به سر نیزه در وی اندازی

ملک می‌کرد با ظفر یک روز

فتنه را در سکوت غمازی

کاین چنین خصم در کمین و تو باز

فارغ از هر سویی همی تازی

رونق کار من که خواهد داد

گر تو روزی به من نپردازی

ظفر آواز داد و گفت ای ملک

چه حذوریست این و مجتازی

سایهٔ ایزد آفتاب ملک

آن ظفرپیشه خسرو غازی

شاه سنجر که کار خنجر اوست

فتنه‌سوزی و عافیت‌سازی

آنکه چون آتش سنانش را

باد حمله دهد سرفرازی

فتح بینی که با زبانهٔ او

چون سمندر همی کند بازی

آنکه در ظل رایتش عمریست

تا به نهمت همی سرافرازی

وانکه بر طرف رستهٔ عدلش

شیر دکان ستد به خرازی

وانکه در مصر جامع ملکش

قرص خورشید کرد خبازی

ای زمان تو بی‌تناسخ نفس

کبک را داده در هنر بازی

وی ز خرج کفت مجاهز کان

کرده با آفتاب انبازی

تا خزان و بهار توبه نکرد

این ز صرافی آن ز بزازی

باغ ملک ترا مباد خزان

تا درو چون بهار بگرازی

ادامه مطلب
دوشنبه 11 مرداد 1395  - 11:47 AM

ای رفته به فرخی و فیروزی

باز آمده در ضمان به‌روزی

بر لالهٔ رمح و سبزهٔ خنجر

در باغ مصاف کرده نوروزی

چون تیر نهاده کار عالم را

یک ساعت در کمان تو گوزی

تو ناصر دینی و ازین معنی

یزدان همه نصرتت کند روزی

در حمله درنده‌ای و دوزنده

صف می‌دری و جگر همی دوزی

پروانه سمندر ظفر باشد

چون مشعلهٔ سنان بیفروزی

فرزین بنهی به طرح رستم را

آنجا که به لعب اسب کین‌توزی

صد شه به پیاده پی براندازد

آنرا که تو بازیی بیاموزی

می‌ساز به اختیار من بنده

تا خرمن فتنها همی سوزی

ای روز مخالفانت شب گشته

می خور به مراد خود شبانروزی

ادامه مطلب
دوشنبه 11 مرداد 1395  - 11:47 AM

ای ترا گشته مسخر حشم دیو و پری

کوش تا آب سلیمان پیمبر نبری

زانکه در نسبت ملک تو که باقی بادا

هست امروز همان رتبت پیغامبری

تویی آن سایهٔ یزدان که شب چتر تو کرد

آنکه در سایهٔ او روز ستم شد سپری

نامهٔ فتح تو سیاره به آفاق برد

که بشارت بر فتح تو نشاید بشری

خسروا قاعدهٔ ملک چنان می‌فکنی

ملکا جادهٔ انصاف چنان می‌سپری

که بدین سدهٔ ناموس فریدون بکنی

که بدان پردهٔ آواز کسری بدری

تو که صد سد سکندر کنی از گرد سپاه

خویشتن را سزد ار صد چو سکندر شمری

ای موازی نظر رای ترا نقش قدر

چه عجب ناقد اسرار قضا و قدری

رای اعلای ترا کشف شود حالت بلخ

گر برحمت سوی آباد و خرابش نگری

در زوایاش همه طایفه‌ای منقطعند

بوده خواهان تو عمری به دعای سحری

تو سلیمانی و این طایفه موران ضعیف

همه از خانه برون و همه از دانه بری

ظاهر و باطن ایشان همه پای ملخ است

چو شود کز سر پای ملخی درگذری

ادامه مطلب
دوشنبه 11 مرداد 1395  - 11:47 AM

زهی کلک تو اندر چشم دولت کحل بیداری

به عونش کرده مدتها جهانداران جهانداری

مجیر دولت و دنیا و اندر دیدهٔ دولت

ز رای تست بینایی ز بخت تست بیداری

جهان مهر و کینت وجه ساز نعمت و محنت

سپهر عفو و خشمت نقشبند عزت و خواری

به آسانی فکندی سایهٔ حشمت بر آن پایه

که نور آفتاب آنجا نگردد جز به دشواری

بزرگیهات را روزی تصور کرد عقل کل

نهایت را درو سرگشته دید از چه ز بسیاری

اگر بر گوهر می سایه‌ای افتد ز پاس تو

نبیند تا قیامت هیچ مستی پشت هشیاری

وگر داند که تشریف قبول خدمتت یابد

ستاند سایه از پس رفتن خصم تو بیزاری

تو آن صدری که عالم را کمال آمد وجود تو

نگر تا خویشتن را کمتر از عالم نپنداری

در اوصاف تو عاجز گشته‌ام یارب کجا یابم

کسی کاندر بیابان این دهد طبع مرا یاری

ز لطف آن کرده‌ای با جان غمناکم که در شبها

کند با کشتهای تشنه بارانهای آذاری

به تشریف زیارت رتبتی دادی مرا کاکنون

چو اقبال تو در عالم نمی‌گنجم ز جباری

مرا اندازهٔ تمهید عذر آن کجا باشد

ولیکن چون کنم لنگی همی پویم به رهواری

ترا لطف تو داعی بود اگرنه کس روا دارد

که رخت کبریا هرگز به چونان کلبه‌ای آری

نزولت نزد من بود ای پیت از پی مبارک‌تر

نزول مصطفی نزدیک بو ایوب انصاری

همین می‌کن که جاویدان مدد باد از توفیقت

که هرگز کس پشیمانی ندیدست از نکوکاری

سه عادت داری اندر جملهٔ ادیان پسندیده

یکی رادی دگرچه راستی پس چه کم آزاری

الا تا خاک را از گوهرش خیزد گران سنگی

الا تا باد را از عنصرش زاید سبکساری

روانی باد فرمان ترا چون آب در گیتی

که چون آتش به برتر بودن ازگیتی سزاواری

بمان چندان که گیتی عمر در عهد تو بگذارد

که تا دوران گیتی را به کام خویش بگذاری

موافق مضطرب از نکبتی نه از طربناکی

مخالف سرخ‌رو از نعمتی نه از نگونساری

ادامه مطلب
دوشنبه 11 مرداد 1395  - 11:47 AM

ای چو عقل اول از آلایش نقصان بری

چون سپهرت بر جهان از بدو فطرت برتری

مسند تست آن کزو عالی نسب شد کبریا

پایهٔ تست آن کزو ثابت قدم شد مهتری

سایه و خورشید نتوانند پیمودن تمام

گر ز جاه خویش در عالم بساطی گستری

تا تو باشی مشتری را صدر و مسند کی رسد

گر دوات زر شود خورشید پیش مشتری

تو در آن جمع بدین منصب رسیدستی کزو

ماه با پیکی برون شد زهره با خنیاگری

باز پس ماند ز همراهیت اگر آصف بود

کاروانی کی رسد هرگز به گرد لشکری

آصف ار آن ملک را ضبط آنچنان کردی به رای

گم کجا کردی سلیمان مدتی انگشتری

فرق باشد خاصه اندر جلوه‌گاه اعتبار

آخر از نقش الهی تا به نقش آزری

آن شنیدستی که روزی کلکت از روی عتاب

آنکه بی‌تمکین او ناید ز افسر افسری

گفت نیلوفر چو کلک از آب سر بیرون کشد

کیست او تا پیش کلک اندر سرش افتد سری

آفتاب از بیم آن کین جرم را نسبت بدوست

همچو کلکت زرد شد بر گنبد نیلوفری

گر نفاذ دیو بندت باس آهن بشکند

درع داودی کند در دستها زین پس پری

ای به جایی در خداوندی کز آنسو جای نیست

می‌توانی چون همی از آفرینش بگذری

بر بساط بارگاهت جای می‌جست آفتاب

چرخ گفتش خویش را چند بر جایی بری

باد را هردم بساطت گوید ای بیهوده‌رو

عرش داری زیر پاهان تا به غفلت نسپری

در چنین حضرت که از فرط تحیر گم شود

سمت وزن و قافیت بر بونواس و بحتری

از قصور مایه یا از قلت سرمایه دان

گر تحاشی می‌کند از خدمت تو انوری

تو خود انصافش بده در بارگاه آفتاب

هیچکس خفاش را گوید چرا می‌ننگری

گر خلافی رفتش اندر وعده روزی درگذار

مشمر از عصیان و خود دانم ز خدمت بشمری

ور ز روی بندگی ترتیب نظمی می‌کند

تا ازو روزی چنان کز بندگان یاد آوری

عقل فتوی می‌دهد کین یک تجاوز جایزست

ورنه حسان کیست خود در معرض پیغمبری

راستی به، طوطیان خطهٔ اسلام را

با وجودت خامشی دانی چه باشد کافری

نیست مطلوبش مواجب زانکه در هر نوبتی

بی‌تقاضا خود خداوندا نه آن غم می‌خوری

اندرین نوبت خرد تهدید می‌کردش که هان

جای می بین حاصلت زیفست و ناقد جوهری

عشق گفت ای انوری دانی چه منیوش این سخن

شاعری سودا مپز رو ساحری کن ساحری

لیکن ار انصاف خواهی هیچ حاجت نیستت

تا طریق فرخی گویی و طرز عنصری

چون بگفتی صدر دنیا صاحب عادل عمر

مدح کلی گفته شد دیگر چه معنی پروری

سایهٔ او بس ترا بر سر که اندر ضمن او

نوربخش اختران ننهاد جز نیک‌اختری

چاکر او باش آیا گر مسلم گرددت

بس خداوندی که بر اقران کنی زان چاکری

تا بود در کارگاه عالم کون و فساد

چار ارکان را بهم گه صلح و گاهی داوری

بسته بادا بر چهار ارکان به مسمار دوام

دور عمرت زانکه عالم را تو رکن دیگری

پایهٔ گردون مسلم دور گردون زیردست

سایهٔ سلطان مربی حفظ یزدان بر سری

از جهان برخور بدان منگر که در خورد تو نیست

نیست او در خورد تو لیکن تو او را درخوری

ادامه مطلب
دوشنبه 11 مرداد 1395  - 11:47 AM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 146

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4600685
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث