به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

ای قبلهٔ کوی خاکی و آبی

وی فخر همه قبیلهٔ آبی

ای یافته هرچه جسته از گیتی

جز مثل که این یکی نمی‌یابی

اجرام ز رشک پایهٔ قدرت

پوشیده لباسهای سیمابی

عدل تو ز روی خاصیت کرده

با آتش فتنه سالها آبی

بر چرخ ز بهر اختیاراتت

خورشید همی کند سطر لابی

کرده صف اختران گردون را

درگاه تواند سال محرابی

دارالضربی است کرد و گفت تو

ایمن شده از مجال قلابی

چون خاک به گاه خشم بشکیبی

چون باد به وقت عفو بشتابی

درگاه تو باب اعظم عدلست

مهدی شده نامزد به بوابی

ز آسیب تو از فلک فرو ریزند

انجم چو کبوتران مضرابی

از کار عدوت چون روان گردد

تعلیم توان ستد رسن تابی

از سیم مخالفت سخا ناید

نشنیدستی ز سیم اعرابی

تاریخ تفاخرست تشریفت

هم اسلافی مرا هم اعقابی

زوداکه به دلوشان فرو دادست

این گنبد زود گرد دولابی

ای چشم نیازیان ز جود تو

چون بخت مخالفت به خوش خوابی

گفتم که به شکر آن پدید آیم

رخ کرده جلالت تو عنابی

گفتا ز گرانی رکاب من

زودا که عنان به عجز برتابی

فتح‌البابی بکردم آخر هم

با آنکه تو از ورای این بابی

تا هست ز شصت دور در سرعت

ایام چو تیرهای پرتابی

خصم تو و دور چرخ او بادا

طینت قصبی و طبع مهتابی

چون دانهٔ نار اشک بدخواهت

وز غصه رخش چو چهرهٔ آبی

اسباب بقات ساخته گردون

در جمله نه صنعتی نه اسبابی

ادامه مطلب
دوشنبه 11 مرداد 1395  - 11:47 AM

ای برادر بشنوی رمزی ز شعر و شاعری

تا ز ما مشتی گداکس را به مردم نشمری

دان که از کناس ناکس در ممالک چاره نیست

حاش لله تا نداری این سخن را سرسری

زانکه گر حاجت فتد تا فضله‌ای را کم کنی

ناقلی باید تو نتوانی که خود بیرون بری

کار خالد جز به جعفر کی شود هرگز تمام

زان یکی جولاهگی داند دگر برزیگری

باز اگر شاعر نباشد هیچ نقصانی فتد

در نظام عالم از روی خرد گر بنگری

آدمی را چون معونت شرط کار شرکتست

نان ز کناسی خورد بهتر بود کز شاعری

آن شنیدستی که نهصد کس بباید پیشه‌ور

تا تو نادانسته و بی‌آگهی نانی خوری

در ازاء آن اگر از تو نباشد یاریی

آن نه نان خوردن بود دانی چه باشد مدبری

تو جهان را کیستی تا بی‌معونت کار تو

راست می‌دارند از نعلین تا انگشتری

چون نداری بر کسی حقی حقیقت دان که هست

هم تقاضا ریش گاوی هم هجا کون خری

از چه واجب شد بگو آخر بر این آزادمرد

اینکه می‌خواهی ازو وانگه بدین مستکبری

او ترا کی گفت کاین کلپترها را جمع کن

تا ترا لازم شود چندین شکایت گستری

عمر خود خود می‌کنی ضایع ازو تاوان مخواه

هم تو حاکم باش تا هم زانکه بفروشی خری

عقل را در هر چه باشی پیشوای خویش ساز

زانکه پیدا او کند بدبختی از نیک‌اختری

خود جز از بهر بقای عدل دیگر بهر چیست

این سیاستها که موروثست از پیغمبری

من نیم در حکم خویش از کافریهای سپهر

ورنه در انکار من چه شاعری چه کافری

دشمن جان من آمد شعر چندش پرورم

ای مسلمانان فغان از دست دشمن‌پروری

شعر دانی چیست دور از روی تو حیض‌الرجال

قایلش گو خواه کیوان باش و خواهی مشتری

تا به معنی های بکرش ننگری زیرا که نیست

حیض را در مبدا فطرت گزیر از دختری

گر مرا از شاعری حاصل همین عارست و بس

موجب توبه است و جای آنکه دیوان بستری

اینکه پرسد هر زمان آن کون خر این ریش گاو

کانوری به یا فتوحی در سخن یا سنجری

راستی به بوفراس آمد به کار از شاعران

وان نه از جنس سخن یا از کمال قادری

وانکه او چون دیگران مدح و هجا هرگز نگفت

پس مرنج ار گویدت من دیگرم تو دیگری

آمدم با این سخن کز دست بنهادم نخست

زانکه بی‌داور نیارم کرد چندین داوری

ای به جایی در سخندانی که نظمت واسطه است

هرکجا شد منتظم عقدی ز چه از ساحری

چون ندارد نسبتی با نظم تو نظم جهان

در سخن خواهی مقنع باش و خواهی سامری

گنج اتسز گنج قارون بود اگر نی کی شدی

از یکی منحول چندان کم بهارا مشتری

مهتران با شین شعرند ارنه کی گشتی چنین

منتشر با قصهٔ محمود ذکر عنصری

کو رییس مرو منصور آنکه در هفتاد سال

شعر نشنید و نگفت اینک دلیل مهتری

تا نپنداری که باعث بخل بود او را بدان

در کسی چون ظن بری چیزی کزان باشد بری

زانکه امثال مرا بی‌شاعری بسیار داد

کاخهای چارپوشش باغهای چل‌گری

مرد را حکمت همی باید که دامن گیردش

تا شفای بوعلی بیند نه ژاژ بحتری

عاقلان راضی به شعر از اهل حکمت کی شوند

تا گهر یابند، مینا کی خرند از گوهری

یارب از حکمت چه برخوردار بودی جان من

گر نبودی صاع شعر اندر جوالم بر سری

انوری تا شاعری از بندگی ایمن مباش

کز خطر درنگذری تا زین خطا درنگذری

گرچه سوسن صد زبان آمد چو خاموشی گزید

خط آزادی نبشتش گنبد نیلوفری

خامشی را حصن ملک انزوا کن ور به طبع

خوش نیاید نفس را گو زهرخند و خون‌گری

کشتیی بر خشک می‌ران زانکه ساحل دور نیست

گو مباشت پیرهن دامن نگهدار از تری

ادامه مطلب
دوشنبه 11 مرداد 1395  - 11:47 AM

جشن عید اندرین همایون جای

که بهشتی است در جهان خدای

فرخ و خرم و همایون باد

بر خداوند این همایون جای

مجد دین بوالحسن که طیره کند

چرخ و خورشید را به قدر و به رای

آنکه با عدل او نمی‌گوید

سخن کاه طبع کاه ربای

وانکه با فر او نمی‌فکند

سایه بر کار خویش فر همای

قدر او را سپهر پای سپر

حزم او را زمانه دست‌گزای

پیش جاهش سر فلک در پیش

پیش حلمش دل زمین دروای

کرمش عفوبخش و عذرپذیر

قلمش فتنه‌بند و قلعه‌گشای

در هوای اصابت رایش

آفتاب سپهر ذره‌نمای

در کمیت سیاست کینش

پشه‌ای ز انتقام پیل‌ربای

رعد را ابر گفته پیش کفش

وقت این لاف نیست هرزه ملای

موج را بحر گفته پیش دلش

روز این عرض نیست ژاژ مخای

ذهن او خامه‌ایست غیب‌نگار

کلک او ناطقیست وحی سرای

ای بر اشراف دهر فرمان ده

وی بر ابنای عصر بارخدای

زور عزم تو آسمان قدرت

گل قهر تو آفتاب‌اندای

با کفت حرص را فرو رفته

هر زمانی به گنج دیگر پای

همه عالم عیال جود تواند

وای اگر جود تو نبودی وای

باس تو آتشی است حادثه‌سوز

امن تو صیقلیست فتنه‌زدای

حرمی چون در سرای تو نیست

ایمنی را درین سپنج‌سرای

نیز تبدیل روز و شب نبود

گر تو گویی زمانه را که بپای

دی به رجعت شود به فردا باز

گر اشارت کنی که باز پس آی

گر خیالت نیامدی در خواب

کس ندیدیت در جهان همتای

عقبت نیست زانکه هست عقیم

از نظیر تو چرخ نادره زای

ای صمیم کفت بخیل نکوه

وی صریر دلت دخیل ستای

نعمت آلوده بیش نیست جهان

دامن همتت بدو مالای

زنگ پالودهٔ سر کویست

امتحانش کن و فرو پالای

دست فرسود جود تو شده گیر

تر و خشک جهان جان‌فرسای

ای اثرهای تو ثناگستر

وی هنرهای تو مدیح‌آرای

گر حسودت بسی است عاجز نیست

اژدها از جواب مارافسای

چون بود دولت تو روزافزون

چه زیان از حسود کارافزای

آب جاه تو روشن است از سر

خصم را گو که باد می‌پیمای

گرچه در عشرتند مشتی لوم

وز چه در اطلسند چند گدای

چه بزرگی بود در آن نه‌نه‌اند

هم در آن آشیان و ماوی جای

بلبلان نیز در سماع و سرود

هدهدان نیز با کلاه و قبای

پدران را ندیده‌اند آخر

این گدازادگان یافه درای

وز پی کاروان جاه شما

از پی نان و جامه ناپروای

آن یکی گه نفیر گرد نفر

وان دگر گه رسیل بانگ درای

چه شد اکنون که در لغتهاشان

آسمان شد سما و ماهش آی

به شب و روزشان سپار که نیست

زین نکوتر دو پوستین پیرای

این یکی شرزه‌ایست خیره شکر

وان دگر گرزه‌ایست هرزه‌گرای

زین سپس بر سپهر گردن‌کش

پس از این با زمانه پهلوسای

تا ز گردش فلک نیاساید

در نعیم جهان همی آسای

مجلس عشرتت به هو یاهو

گریهٔ دشمنت به هایاهای

طبل بدخواه تو به زیر گلیم

وز ندامت ندیم ناله چو نای

هست فرمانت بر زمانه روان

هرچه رایت بود همی فرمای

ادامه مطلب
دوشنبه 11 مرداد 1395  - 11:47 AM

ای بر سر کتاب ترا منصب شاهی

منشی فلک داده بر این قول گواهی

جاه تو و اقطاع جهان یوسف و زندان

ذات تو و تجویف فلک یونس و ماهی

ناخورده مسیر قلمت وهن توقف

نادیده نظام سخنت ننگ تناهی

نفس تو نفیس است در آن مرتبه کو هست

بل نسخهٔ ماهیت اشیاست کماهی

زلف خط مشکین تو یک حلقه ندارد

بی‌رایحهٔ خاصه ز اسرار الهی

با جذبهٔ نوک قلم کاه‌ربایت

پذرفته هیولای سخن صورت کاهی

چون رایت سلطان ضمیر تو بجنبد

تقدیر براند به اثر بر چو سپاهی

خصم ار به کمال تو تبشه نکند به

خضرای دمن می‌چه‌کند مهر گیاهی

معلوم شد از عارضهٔ تو که کسی نیست

بر چرخ سراسیمه مگر مخطی و ساهی

خوش باش که سیاره بر احرار نهد بند

یاد آر ز سیاره و از یوسف چاهی

گفتی که مرا رشته چو در جنس تکسر

گم کرد سر رشتهٔ صحبت ز تباهی

بودند بر من همه اصحاب مناصب

وز جنس شما تا که به اصحاب ملاهی

الا تو و دانی که زیانیت نبودی

از پرسش من بنده نه مالی و نه جاهی

بالله که به جان خدمت میمون تو خواهم

وز لطف تو دانم که مرا نیز تو خواهی

لیکن ز وجود و عدم من چه گشاید

گر باشم و گر نه نه فزایی و نه کاهی

ای رای تو آن روز که از غیرت او صبح

هر روز ز نو جامه بدرد ز پگاهی

من چون رسم اندر شب حرمان به تو آخر

تا ضد سپیدی بود ای خواجه سیاهی

تا از ستم انصاف پناهیست چنان باد

حال تو که در عمر به غیری نه پناهی

لایق به کمال تو همین دید که تا حشر

کی بر سر کتاب ترا منصب شاهی

ادامه مطلب
دوشنبه 11 مرداد 1395  - 11:46 AM

اختیار سکندر ثانی

زبدهٔ خاندان عمرانی

مجد دین خواجهٔ جهان که سزاست

اگرش خواجهٔ جهان خوانی

کار دولت چنان بساخت که نیست

جز که در زلف شب پریشانی

بیخ بدعت چنان بکند که دیو

ملکی می‌کند نه شیطانی

آنکه از رای کرد خورشیدی

وانکه از قدر کرد کیوانی

آنکه فیض ترحم عامش

بر جهان رحمتیست یزدانی

نوبهار نظام عالم را

دست او ابرهای نیسانی

کشت‌زار بقای دشمن را

قهر او ژالهای طوفانی

آنکه زندان پاس او دارد

چون حوادث هزار زندانی

رسم او کرده روی باطل و حق

سوی پوشیدگی و عریانی

تا نه بس روزگار خواهی دید

فتنه در عهدهٔ جهانبانی

نکند آسمان به دشواری

آنچه عزمش کند بسانی

نامهای نفاذ حکمش را

حکم تقدیر کرده عنوانی

در چنان کف عجب مدار که چوب

از عصایی رسد به ثعبانی

قلمش معجزیست حادثه خوار

خاصه در کارهای دیوانی

نکند مست طافح کینش

جرعه از دردی پشیمانی

بدسگالش ز حرص مرگ بمرد

چون طفیلی ز حرص مهمانی

مرگ جانش همی به جو نخرد

از چه از غایت گران‌جانی

ای جهان از عنایت تو چنانک

جغد را یاد نیست ویرانی

عدل تو راعی مسلمانان

جاه تو حامی مسلمانی

بارگاه تو کرده فردوسی

پرده‌دار تو کرده رضوانی

تو در آن منصبی که گر خواهی

روز بگذشته باز گردانی

تو در آن پایه‌ای که گر به مثل

کار بر وفق کبریا رانی

نایبی را بجای هر کوکب

بر سپهری بری و بنشانی

چون بجنبی ز گوشهٔ مسند

مسند ملکها بجنبانی

محسنی لاجرم ز قربت شاه

دایم‌الدهر غرق احسانی

گرچه ارکان ملک یافته‌اند

عز تشریفهای سلطانی

آن نه آنست با تو گویم چیست

آصف و کسوت سلیمانی

ای چهل سال یک زمان کرده

مصطفی معجز و تو حسانی

وانکه من بنده خواستم که کشم

اندرین عقد گوهر کانی

بیتکی چند حسب و در هریک

رمزکی شاعرانه پنهانی

از تو وز پادشاه و از تشریف

عقل درهم کشیده پیشانی

گفت تشریف پادشا وانگه

تو به وصفش رسی و بتوانی

هان و هان تا ترا عمادی‌وار

از سر ابلهی و نادانی

درنیفتد حدیث مصحف و بند

کان مثل نیست نیک تا دانی

این همی گوی کای ز کنه ثنات

خاطرم در مضیق حیرانی

وی ز لطف خدایگان و خدا

به چنین صد لطیفه ارزانی

وی در این تهنیت بجای نثار

از در جان که بر تو افشانی

بنده از جان‌نثاری آوردست

همه گوهر ولیک روحانی

او چو از جان ترا ثنا گوید

جان‌فشانی بود ثناخوانی

تا که در من‌یزید دور بود

روی نرخ امل به ارزانی

دور تو عمر باد و چندان باد

کز امل داد بخت بستانی

بلکه از بی‌نهایتی چو ابد

که نگنجد درو دو چندانی

ادامه مطلب
دوشنبه 11 مرداد 1395  - 11:46 AM

ای مسلمانان فغان از دور چرخ چنبری

وز نفاق تیر و قصد ماه و سیر مشتری

کار آب نافع اندر مشرب من آتشیست

شغل خاک ساکن اندر سکنهٔ من صرصری

آسمان در کشتی عمرم کند دایم دو کار

وقت شادی بادبانی گاه انده لنگری

گر بخندم وان به هر عمریست گوید زهرخند

ور بگریم وان همه روزیست گوید خون‌گری

بر سر من مغفری کردی کله وان درگذشت

بگذرد بر طیلسانم نیز دور معجری

روزگارا چون ز عنقا می‌نیاموزی ثبات

چون زغن تا چند، سالی مادگی سالی نری

به بیوسی از جهان دانی که چون آید مرا

همچنان کز پار گین امید کردن کوثری

از ستمهای فلک چندانکه خواهی گنج هست

واثقم زیرا که با من هم بدین گنبد دری

گوییا تا آسمان را رسم دوران آمده است

داده‌اندی فتنه را قطبی بلا را محوری

گر بگرداند به پهلو هفت کشور مر ترا

یک دم از مهرت نگوید کز کدامین کشوری

بعد ما کاندر لگدکوب حموادث چند سال

بخت شومم حنجری کردست و دورش خنجری

خیر خیرم کرد صاحب تهمت اندر هجو بلخ

تا همی گویند کافر نعمت آمد انوری

قبهٔ اسلام را هجو ای مسلمانان که گفت

حاش لله بالله ار گوید جهود خیبری

آسمان ار طفل بودی بلخ کردی دایگیش

مکه داند کرد معمور جهان را مادری

افتخار خاندان مصطفی در بلخ و من

کرده هم سلمانی اندر خدمتش هم بوذری

مجد دین بوطالب آن عالم که گمره شد درو

عقل کل آن کرده از بیرون عالم ازهری

آن نظام دولت و دین کانتظام عدل او

در دل اغصان کند باد صبا را رهبری

آنکه نابینای مادرزاد اگر حاضر شود

در جبین عالم آرایش ببیند مهتری

در پناه سدهٔ جاه رعیت‌پرورش

بر عقاب آسمان فرمان دهد کبک دری

هم نبوت در نسب هم پادشاهی در حسب

کو سلیمان تا در انگشتش کند انگشتری

مسند قاضی القضاة شرق و غرب افراشته

آنکه هست از مسندش عباسیان را برتری

آنکه پیش کلک و نطقش آن دو سحر آنگه حلال

صد چو من هستند چون گوساله پیش سامری

آب و آتش را اگر در مجلسش حاضر کنند

از میان هر دو بردارد شکوهش داوری

کو حمیدالدین اگر خواهی که وقتی در دو لفظ

مطلقا هرچ آن حمیدست از صفتها بشمری

در زمان او هنر نشگفت اگر قیمت گرفت

گوهرست آری هنر او پادشاه گوهری

خواجهٔ ملت صفی‌الدین عمر در صدر شرع

آنکه نبود دیو را با سایهٔ او قادری

مفتی مشرق امام مغرب آنک از رتبتش

عرش زیبد منبرش کوتاه کردی منبری

حکم دین هر ساعت از فتوای او فربه‌ترست

دیده‌ای فربه کنی چون کلک او از لاغری

احتساب تقوی او دید ناگه کز کسوف

آفتاب اندر حجاب مه شد از بی‌چادری

از رخش هر روز فال مشتری گیرد جهان

کیست آن‌کو نیست فال مشتری را مشتری

ذوالفقار نطق تاج‌الدین شریعت را به دست

آن به معنی توامان با ذوالفقار حیدری

بلبل بستان دین کز وجد مجلسهای او

صبح را چون گل طبیعت گشت پیراهن دری

توبه کردندی اگر دریافتندی مجلسش

هم مه از نمامی و هم زهره از خنیاگری

من نمی‌دانم که این جنس از سخن را نام چیست

نی نبوت می‌توانم گفتنش نی ساحری

ساقیان لهجهٔ او چون شراب اندر دهند

هوش گوید گوش را هین ساغری کن ساغری

بازوی برهان ز تقریر نظام‌الدین قویست

آنکه از تعظیم کردی جبرئیلش چاکری

آنکه بر اسرار شرع اندر زمان واقف شوی

از ورقهای ضمیرش یک ورق گر بنگری

نامدی اوراق اطباق فلک هرگز تمام

گر ضمیر او نکردی علم دین را دفتری

وارثان انبیا اینک چنین باشند کوست

علم و تقوی بی‌نهایت پس تواضع بر سری

در ثنای او اگر عاجز شوم معذور دار

تا کجا باشد توان دانست حد شاعری

لاشهٔ ما کی رسد آنجا که رخش او کشند

کاروانی کی رسد هرگز به گرد لشکری

با چنین سکان که گر از قدرشان عقدی کنند

فارغ آید چرخ اعظم از چه از بی‌زیوری

هجو گویم بلخ را هیهات یارب زینهار

خود توان گفتن که زنگارست زر جعفری

بالله ار بر من توان بستن به مسمار قضا

جنس این بدسیرتی یا نوع این بدگوهری

خاتم حجت در انگشت سلیمان سخن

افترا کردن بدو درگیرد از دیو و پری

باز دان آخر کلام من ز منحول حسود

فرق کن نقش الهی را ز نقش آزری

عیش من زین افترا تلخی گرفت و تو هنوز

چربک او همچنان چون جان شیرین می‌خوری

مرد را چون ممتلی شد از حسد کار افتراست

بد مزاجان را قی افتد در مجالس از پری

چون مر او را واضع خر نامه گیرد ریش گاو

گاو او در خرمن من باشد از کون خری

آن نمی‌گویم که در طی زبان ناورده‌ام

آن هجا کان نزد من بابی بود از کافری

گر به خاطر بگذرانیدستم اندر عمر خویش

یابیم چونان که گرگ یوسف از تهمت بری

جاودان بیزارم از ذاتی که بیزاری ازو

هست در بازار دین صراف جان را بی‌زری

آن توانایی و دانایی که در اطوار غیب

دام بدبختی نهاد و دانهٔ نیک‌اختری

آنکه تاثیر صبای صنع او را آمدست

گل‌فشان اختران بر گنبد نیلوفری

آنکه خار اژدها دندان عقرب نیش را

شحنگی دادست بر اقطاع گلبرگ طری

تا به زلف سایهٔ شب خاک را تزیین نداد

روز بر گوش شفق ننهاد زلف عنبری

باز شد چون قدرتش گیسوی شب را شانه کرد

در خم ابروی گردون دیدهای عبهری

بزم صنعش را زنیلوفر چو گردون عود سوخت

آفتاب و آب کرد این آتشی آن مجمری

آنکه اندر کارگاه کن فکان ابداع او

بی‌اساس مایه‌ای از مایهای عنصری

داد یک عالم بهشتی روز ازرق‌پوش را

خوشترین رنگی منور بهترین شکلی‌گری

وآنکه عونش بر تن ماهی و بر فرق خروس

پیرهن را جوشنی داد و کله را مغفری

آنکه گر آلای او را گنج بودی در عدد

نیستی جذر اصم را غبن گنگی و کری

آنکه بر لوح زبانها خط اول نام اوست

این همی گوید اله آن ایزد و آن تنگری

آنکه از ملکش خراسی دیده باشی بیش نه

گر روی بر بام این سقف بدین پهناوری

آنکه قهرش داد انجم را شیاطین افکنی

وانکه لطفش داد آتش را سمندر پروری

آنکه در امعای کرمی از لعاب چند برگ

کار او باشد نهادن کارگاه ششتری

آنکه در احشای زنبوری کمال رافتش

نوش را با نیش داد از راه صحبت صابری

آنکه از تجویف نالی ساقی احسان او

جام گه خوزی نهد بر دستها گه عسکری

آنکه چون بر آفرینش سرفرازی کرد عقل

گفت می را گوشمالش ده به دست مسکری

آنکه ترک یک ادب بر پیشگاه حضرتش

وقف کرد ابلیس را بر آستان مدبری

آنکه آدم را عصی آدم ز پا افکنده بود

گرنه از ثم اجتباه اوش دادی یاوری

آنکه قوم نوح را از تندباد لاتذر

دردودم کرد از زمین آسیب قهرش اسپری

آنکه چون خلوت سرای خلتش خالی کند

شعله ریحانی کند آنجا نه اخگر اخگری

آنکه دشتی جادویی را در عصایی گم کند

یک شبان از ملک او بی‌تهمت مستنکری

آنکه نیل مادری بر چهرهٔ مریم کشید

حفظ او بی‌آنکه باطل شد جمال دختری

آنکه از مهری که بودی مصطفی را برکتف

مهر کردست از پس عهدش در پیغمبری

آنکه از ایمای انگشتش دو گیسو بند کرد

از چه از یک آینه بر سقف چرخ چنبری

آنکه بر دعویش چون برهان قاطع خواستند

در زبان سوسمار آورد حجت گستری

آنکه گر بر اسب فکرت جاودان جولان کنی

از نخستین آستان حضرتش درنگذری

آنکه هم در عقل ممنوعست و هم در شرع شرک

جز به ذاتش گر به عزم وقصد سوگندی خوری

اندرین سوگند اگر تاویل کردم کافرم

کافری باشد که در چون من کسی این ظن بری

خود بیا تا کج نشینم راست گویم یک سخن

تا ورق چون راست بنیان زین کژیها بستری

چون مرا در بلخ هم از اصطناع اهل بلخ

دق مصری چادری کردست و رومی بستری

بر سر ملکی چنان فارغ نباشد کس چو من

حبذا ملکی که باشد افسرش بی‌افسری

دی ز خاک خاوران چون ذره مجهول آمده

گشته امروز اندرو چون آفتاب خاوری

با چنانها این چنینها زاید از خاطر مرا

ای عجب از آب خشکی آید از آتش تری

این همه بگذار آخر عاقلم در نفس خویش

کادمی را عقل هست از ممکنات اکثری

پس چه گویی هجو گویم خطه‌ای راکز درش

گر درآید دیو بنهد از برون مستکبری

تا تو فرصت‌جوی گردی وز کمین‌گاه حسد

غصهٔ ده ساله را باری به صحرا آوری

هیچ عاقل این کند جز آنکه یکسو افکند

اصل نیکو اعتقادی، رسم نیکو محضری

دشمنان را مایه دادن نزد من دانی که چیست

جمع کردن موش دشتی با پلنگ بربری

مستقیم احوال شو تا خصم سرگردان شود

بس که پرگاری کند او چون تو کردی مسطری

این دقایق من چنان ورزم که از بی‌فرصتی

سکته گیرد این و آن گر بوفراس و بحتری

از عقاب و پوستینش گر نگوید به بود

گرچه در دریا تواند کرد خربط گازری

چند رنجی کز قبولم تازه شاخی می‌دمد

هرکجا پنداری ای مسکین که بیخی می‌بری

رو که از یاجوج بهتان رخنه هرگز کی فتد

خاصه در سدی که تاییدش کند اسکندری

یک حکایت بشنوی هم از زبان شهر خویش

تا در این اندیشه باری راه باطل نسپری

دی کسی در نقص من گفت او غریب شهر ماست

بلخ گفت اینهم کمال اوست چند ار منکری

او غریب اندر جهان باشد چو از رتبت مرا

آسمان هر ساعتی گوید زمین دیگری

خاک پای اهل بلخم کز مقام شهرشان

هست بر اقران خویشم هم سری هم سروری

حبذا تاریخ این انشا که فرمانده به بلخ

رایت طغرل تکینی بود و رای ناصری

ادامه مطلب
دوشنبه 11 مرداد 1395  - 11:45 AM

 

کمال کل ممالک جمال حضرت شاه

ابوالمحاسن نصر آن نصیر دین اله

امیر عادل و صدر اجل مهذب دین

که فخر بالش صدرست و عز مسند و جاه

نظام داد همه کارهاء معظم من

اگرچه بود از این بیش بی‌نظام و تباه

سپهر رفعت و خورشید روزگار که هست

مدار جنبش قدرش ورای گردش ماه

گشاده هیبت او از میان فتنه کمر

نهاده حشمت او بر سر زمانه کلاه

ز فوق قدرش گردون بمانده اندر تحت

ز اوج جاهش کیوان بمانده اندر چاه

به وهم از دل کتم عدم برآرد راز

به کلک بر بد و نیک فلک ببندد راه

چه حل و عقد قلمش آسمان بدید چه گفت

زهی قضا و قدر لا اله الا الله

به باد قهر ببرد ز سنگ خاره سکون

به آب لطف برآرد ز شوره مهر گیاه

به یک سموم عتابش چو کاه گردد کوه

به یک نسیم نوازش چو کوه گردد کاه

صمیم فکرتش از سر اختران منهی

صفای خاطرش از راز روزگار آگاه

اگر به رحم کند سوی شور و فتنه نظر

وگر به خشم کند سوی شیر شرزه نگاه

دهد عنایت او شور و فتنه را آرام

کند سیاست او شیر شیرزه را روباه

ایا موافق امر ترا زمانه مطیع

ایا متابع حکم ترا ستاره سپاه

ز همت تو سخا مستعار دارد جود

ز رفعت تو فلک مستفاد دارد جاه

تویی که عدل تو گر دست را دراز کند

شود ز دامن که دست کهربا کوتاه

بجز تفکر مدح تو نیست در اوهام

بجز حکایت جود تو نیست در افواه

از آسمانهٔ ایوان کسری اندر قدر

ترا رفیع‌ترست آستانهٔ درگاه

زمان نیابد جز در عدم ترا بدگوی

زمین ندارد جز در شکم ترا بدخواه

امان دهد همه‌کس را ز خصم همچو حرم

حریم حرمت او چون بدو کنند نگاه

بزرگوارا این بنده را به دولت تو

نماز شام امل گشت بامداد پگاه

اگر نه رای تو بودی برویم آوردی

سپیدکاری گردون هزار روز سیاه

مرا اگر به خلاف تو متهم کردند

بران دروغ تمامست این قصیده گواه

به خون زرق بیالود خصم پیرهنم

وگرنه پاکتر از گرگ یوسفم به گناه

همیشه تاکه بسیط است صحن این میدان

هماره تا که محیطست سقف این خرگاه

موافقت چو موالی ندیم شادی و عیش

مخالفت چو معادی قرین ناله و آه

یکی موافق رای تو باد در بد و نیک

دگر مسخر حکم تو باد بی‌گه و گاه

به کلک مشکل گردون‌گشای و دشمن‌بند

به عدل حرمت ایمان‌فزای و کفر به کاه

ادامه مطلب
دوشنبه 11 مرداد 1395  - 11:40 AM

 

زهی ز روی بزرگی خلاصهٔ دنیی

علو قدر تو برهان آسمان دعوی

به اهتمام تو دایم عمارت عالم

ز التفات تو خارج عداوت دنیی

تویی که مفتی کلک تو در شریعت ملک

به امر و نهی امور جهان دهد فتوی

تویی که منهی رای تو بی‌وسیلت وحی

ز گرم و سرد نهان قضا کند انهی

سپهر گفت به جاه از زمانه افزونی

به صدهزار زبان هم زمانه گفت آری

چو کان عریق بود گوهرش نفیس آید

شناسد آنکه تامل کند در این معنی

کدام گوهر و کان عریق‌تر که بود

گهر محمد مسعود و کان علی یحیی

ادامه مطلب
دوشنبه 11 مرداد 1395  - 11:40 AM

ویحک ای صورت منصوریه باغی و سرای

یا بهشتی که به دنیات فرستاد خدای

گر به عینه نه بهشتی نه جهانی که جهان

عمر کاهست و تو برعکس جهان عمرفزای

نیلگون برکهٔ عنبر گل بسد عرقت

آسمانیست که در جوف زمین دارد جای

جویبار تو گهر سنگ شده دریاوار

شاخسار تو صدف‌وار شده گوهر زای

برده رضوان ز بهشت از پی پیوندگری

از تو هر فضله که انداخته بستان پیرای

بوده نقاش قضا در شجرت متواری

گشته فراش صبا در چمنت ناپروای

لب گل گشته به شادی وصالت خندان

دل بلبل شده از بیم فراقت دروای

شکن آب شمرهای ترا رقص هوا

سایهٔ برگ درختان ترا فر همای

دست فرسوده خزان ناشده طوبی کردار

نوبهار تو در این گنبد گیتی‌فرسای

سایهٔ قصر رفیع تو نپیموده تمام

به ذراع شب و روز انجم گیتی پیمای

گفته با جملهٔ زوار صریر در تو

مرحبا برمگذر خواجه فرود آی و درآی

هین که آمد به درت موکب میمون وزیر

هرچه دانی و توانی ز تکلف بنمای

به لب غنچهٔ گل دست همایونش ببوس

به سر زلف صبا گرد رکابش بزدای

مجمر غنچه پر از عود قماریست بسوز

هاون لاله پر از عنبر ساراست بسای

آصف ملک سلیمان دوم خیمه بزد

هین چو هدهد کلهی برنه و دربند قبای

ارغنون پیش چکاوک نه اگر بلبل نیست

ماحضر فاخته را گو که نشیدی بسرای

تا چوگل درنفتد جام به مستی ز کفت

همچو نی باش میان‌بسته و چون سرو بپای

قمریی را ز پی بلبل خوش نغمه دوان

تا بیایند و بسازند بهم بربط و نای

مجلس خواجهٔ دنیاست توقف نسزد

خیز و تقصیر مکن عذر منه بیش مپای

خواجهٔ کل جهان آنکه خدایش کردست

جاودان بر سر احرار جهان بارخدای

آن فلک جاه ملک مرتبه کز بدو وجود

فلکش پای سپر شد ملکش دست‌گرای

آنکه در خاصیت انصافش اگر خوض کند

سخن کاه نگوید ابدا کاه‌ربای

وانکه در ناصیهٔ روز نبیند تقدیر

از کجا ز آینهٔ رای ممالک آرای

ای زمان بی‌عدد مدت تو دور قصیر

وی جهان بی‌مدد عدت تو دست‌گزای

آفتابی اگر او چون تو شود زاید نور

آسمانی اگر او چون تو بود ثابت‌رای

عفوبخشی نبود چون کرمت عذرپذیر

فتنه‌بندی نبود چون قلمت قلعه‌گشای

گر چو خورشید شود خصم تو گو شو که شود

دست قهرت به گل حادثه خورشیداندای

ور برآرد به مثل مار به افسون ز زمین

اژدهای فلکی را چه غم از مارافسای

تا جهان را نبود از حرکت آسایش

در جهان ساکن وز اندوه جهان می‌آسای

مجلس لهو تو پر مشغله و هو یاهو

خانهٔ خصم تو پر ولوله و ها یا های

هست فرمانت روان بر همه اطراف جهان

در جهان هرچه مراد تو بود می‌فرمای

ادامه مطلب
دوشنبه 11 مرداد 1395  - 11:40 AM

دو عیدست ما را ز روی دو معنی

هم از روی دین و هم از روی دنیی

همایون یکی عید تشریف سلطان

مبارک دگر عید قربان و اضحی

به صد عید چونین فلک باد ضامن

خداوند ما را ز ایزد تعالی

امیر اجل فخر دین بوالمفاخر

امیری به صورت امیری به معنی

به پیش کف راد او فقر و فاقه

چو پیش زمرد بود چشم افعی

نتابد بر آن آفتاب حوادث

که در سایهٔ عدل او ساخت ماوی

ایا دست تو وارث دست حاتم

و یا کلک تو نایب چوب موسی

کند چرخ بر احترام تو محضر

دهد دهر بر احتشام تو فتوی

ز امن تودر پای فتنه است بندی

ز عدل تو بر دست ظلمست حنی

شود بر خط عز جاه تو ضامن

کشد بر خط رزق جود تو اجری

ز عدلت زمین است چونان که گویی

فرود آمد از آسمان باز عیسی

دهد حزمت اندر وغا امن و سلوت

دهد عزمت اندر بلا من و سلوی

صریر قلمهای تو نفخ صورست

که آید ازو لازم احیاء موتی

به لب هست خاموش وزو عقل گویا

به تن هست لاغر وزو ملک فربی

نهد کشت قدر ترا ماه خرمن

بود آب تیغ ترا روح مجری

ز آب حسامت به سردی ببندد

مزاج عدو چون به گرمی زدفلی

به سبزی و تلخی چون کسنی است الحق

عجب نیست آن خاصیت زاب کسنی

دل حاسد از باد عکس سنانت

چنانست چون طورگاه تجلی

چو تو حکم کردی قضا هم نیارد

که گوید چنین مصلحت هست یانی

اشارات تو حکمهائیست قاطع

چه از روی فرمان چه از روی تقوی

به تشریف و انعام اگر برکشیدت

چه سلطان اعظم چه دستور اعلی

به تشریف آن جز توکس نیست درخور

به انعام این جز تو کس نیست اولی

چو من بنده در وصف انعام و شکرت

کنم نثری آغاز یا شعری انشی

رسد در ثنای تو نثرم به نثره

کشد در مدیح تو شعرم به شعری

عروسان طبعم کنند از تفاخر

ز نعمت تو رفعت ز مدح تو فخری

چو انشا کنم مدحتی گویی احسنت

چو پیدا کنم حاجتی گویی آری

درآریت مدغم دو صد گونه احسان

در احسنت مضمر دوصد گونه حسنی

روا نیست در عقل جز مدحت تو

چو مدحت همی بایدم کرد باری

الا تا که دوران چرخ مدور

کند بر جهان سعد چون نحس املی

همه سعد و نحس فلک باد چونان

که باشد ز دوران چرخت تمنی

به قدرت مباهات اجرام گردون

به قصرت تولای ایوان کسری

ادامه مطلب
دوشنبه 11 مرداد 1395  - 11:40 AM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 146

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4600694
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث