به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

دو عیدست ما را ز روی دو معنی

هم از روی دین و هم از روی دنیی

همایون یکی عید تشریف سلطان

مبارک دگر عید قربان و اضحی

به صد عید چونین فلک باد ضامن

خداوند ما را ز ایزد تعالی

امیر اجل فخر دین بوالمفاخر

امیری به صورت امیری به معنی

به پیش کف راد او فقر و فاقه

چو پیش زمرد بود چشم افعی

نتابد بر آن آفتاب حوادث

که در سایهٔ عدل او ساخت ماوی

ایا دست تو وارث دست حاتم

و یا کلک تو نایب چوب موسی

کند چرخ بر احترام تو محضر

دهد دهر بر احتشام تو فتوی

ز امن تودر پای فتنه است بندی

ز عدل تو بر دست ظلمست حنی

شود بر خط عز جاه تو ضامن

کشد بر خط رزق جود تو اجری

ز عدلت زمین است چونان که گویی

فرود آمد از آسمان باز عیسی

دهد حزمت اندر وغا امن و سلوت

دهد عزمت اندر بلا من و سلوی

صریر قلمهای تو نفخ صورست

که آید ازو لازم احیاء موتی

به لب هست خاموش وزو عقل گویا

به تن هست لاغر وزو ملک فربی

نهد کشت قدر ترا ماه خرمن

بود آب تیغ ترا روح مجری

ز آب حسامت به سردی ببندد

مزاج عدو چون به گرمی زدفلی

به سبزی و تلخی چون کسنی است الحق

عجب نیست آن خاصیت زاب کسنی

دل حاسد از باد عکس سنانت

چنانست چون طورگاه تجلی

چو تو حکم کردی قضا هم نیارد

که گوید چنین مصلحت هست یانی

اشارات تو حکمهائیست قاطع

چه از روی فرمان چه از روی تقوی

به تشریف و انعام اگر برکشیدت

چه سلطان اعظم چه دستور اعلی

به تشریف آن جز توکس نیست درخور

به انعام این جز تو کس نیست اولی

چو من بنده در وصف انعام و شکرت

کنم نثری آغاز یا شعری انشی

رسد در ثنای تو نثرم به نثره

کشد در مدیح تو شعرم به شعری

عروسان طبعم کنند از تفاخر

ز نعمت تو رفعت ز مدح تو فخری

چو انشا کنم مدحتی گویی احسنت

چو پیدا کنم حاجتی گویی آری

درآریت مدغم دو صد گونه احسان

در احسنت مضمر دوصد گونه حسنی

روا نیست در عقل جز مدحت تو

چو مدحت همی بایدم کرد باری

الا تا که دوران چرخ مدور

کند بر جهان سعد چون نحس املی

همه سعد و نحس فلک باد چونان

که باشد ز دوران چرخت تمنی

به قدرت مباهات اجرام گردون

به قصرت تولای ایوان کسری

ادامه مطلب
دوشنبه 11 مرداد 1395  - 11:40 AM

ای به درگاه تو بر قصه‌رسان صاحب ری

ره‌نشین سر کوی کرمت حاتم طی

اختران در هوس پایهٔ اعلای سپهر

سوی ایوان تو آورده به علیین پی

و آسمان در طلب واسطهٔ عقد نجوم

روی در رای تو آورده که وی شاهد وی

فلک جاه ترا خارج عالم داخل

قطب تدبیر تو را عروهٔ تقدیر جدی

جاه تست ای ز جهان بیش جهانی که درو

وهم را پر ببرد حیرت و فکرت را پی

چه نبی چون تو کنی یاد پیمبر چه ابی

باز اگر او کند این لطف چه جعفر چه نبی

صاحب و صدر جهانی و جهان زنده به تست

عقل داند که به جان زنده بود قالب حی

ملک را رای تو معمور چنان می‌دارد

که به تدبیر برون برد خرابی از می

صبح را رای تو گر پردهٔ کتمان بدرد

نیز کس چهرهٔ خورشید نبیند بی خوی

نیل خواهد رخ خورشید مگر وقت زوال

قصر میمون ترا ناقص از آن گردد فی

اندر آن معرکه گر حملهٔ شبگیر قضا

عالم عافیت از دست حوادث شد طی

چرخ می‌گفت که برکیست تلافی وجود

همتت دست ببر بر زد و گفتا که علی

خویشتن بر نظرت جلوه همی کرد جهان

آسمان گفت که خود را چکنی رسواهی

التفات تو عنان چست از آن کرد که بود

در ازای نظرت نسیه و نقدش لاشئی

به خلافت پدرت سر چو نیاورد فرود

به وزارت که کند رای ترا قانع کی

وحدت نوع تو بر شخص تو مقصور کند

عقل صرفی که نظیرت ندهد مطلب ای

بر حواشی کمالات تو آید پیدا

گرچه در اصل کشیدند طراز بیدی

بر نکوخواه تو مشکل نشود وحی از خواب

بر بداندیش تو ظاهر نشود رشد از غی

قطره در چشم حسودت نشگفت ار بفسرد

زانکه غم در نفسش تعبیه دارد مه دی

دشمنت کرمک پیله است که بر خود همه سال

کفن خود تند این را به دهان آن از قی

تا زبان زخمه بود چون به حدیث آید عود

تا دهان نغمه بود چون به خروش آید نی

سرو وش در چمن باغ معالی می‌بال

تا جهانی کمر امر تو بندند چو نی

در هر آن دل که ز اقبال تو درد حسدست

داروی بازپسین باد برو یعنی کی

ادامه مطلب
دوشنبه 11 مرداد 1395  - 11:40 AM

ای تیغ تو ملک عجم گرفته

انصاف تو جای ستم گرفته

اقبال جناب ترا گزیده

باقی جهان جمله کم گرفته

پشتی شده در نیک و بد جهان را

هر پشت که پیش تو خم گرفته

از نام خدای و رسول نامت

ترکیب حروف و رقم گرفته

وآنگه ز زبان بی‌عناء سکه

در چهره زر و درم گرفته

اطراف بساط عریض جاهت

آفاق حدوث و قدم گرفته

اسرار فلک مشرف وقوفت

تا شام ابد در قلم گرفته

گه سقف سپهر از خیال بزمت

آرایش باغ ارم گرفته

گه قطر زمین از ثبات رزمت

تا پشت سمک رنگ و نم گرفته

فرمان تو آن مستحق طاعت

بی‌عنف رقاب امم گرفته

انصاف تو در ماجرای شیران

آهو بچگان را حکم گرفته

عفو تو قبول شفا شکسته

خشم تو مزاج الم گرفته

بذلت در و دیوار آرزو را

در نقش و نگار نعم گرفته

هر هفته‌ای از جنبش سپاهت

گیتی همه کوس و علم گرفته

در موکب تو اژدهای رایت

شیران عرین را به دم گرفته

هرجا که سپاه تو پی فشرده

در سنگ نشان قدم گرفته

حفظ تو جهان را چو بر باری

در سایهٔ فضل و کرم گرفته

شام و شفق از آفتاب رایت

دوکان ز بر صبحدم گرفته

در لوح زبان جای خاک‌پایت

اندازهٔ واو قسم گرفته

عدل تو به احداث عشقبازی

بس تیهو و شاهین به هم گرفته

از تخت تو وقت سؤال سائل

تا عرش صداء نعم گرفته

آز از کرب امتلاء دایم

ویرانهٔ کتم عدم گرفته

در عرض سپاه تو مرغ و ماهی

یکسر همه حکم حشم گرفته

در پیکر دیو از شهاب رمحت

خون صورت شاخ بقم گرفته

بدخواه تو را خاک مادرآسا

از پشت پدر در شکم گرفته

از نالهٔ خصم تو گوش گردون

خاصیت جذر اصم گرفته

چشمش که زباست به وقت خوابش

از نم صفت لاتنم گرفته

او آمده و فتنه را به عمیا

در دزدی آن متهم گرفته

ای تو ز ثنا بیش و خسروان را

دامن خسک مدح و ذم گرفته

حاسد به کمالت کند تشبه

لیکن چو به فربه ورم گرفته

تا در حرم آسمان نگردد

بر کس در شادی و غم گرفته

شادی تو باد ای حریم گیتی

از عدال تو امن حرم گرفته

در سلک سماطین روز بارت

کیوان سر صف خدم گرفته

در حلقهٔ خنیاگران بزمت

خاتون فلک زیر و بم گرفته

عمر تو مقامات نوح دیده

جاه تو ولایات جم گرفته

هر عید عرب تا به روز محشر

جشن تو سواد عجم گرفته

ادامه مطلب
دوشنبه 11 مرداد 1395  - 11:40 AM

زهی ز عدل تو خلق خدای آسوده

ز خسروان چون تویی در زمانه نابوده

جهان به تیغ درآورده جمله زیر نگین

پس از تکبر دامن بدو نیالوده

ز شیر بیشهٔ سلجوقیان به یک جولان

شکاریی که به صد سال کرده بربوده

هزار بار ز بهر طلایهٔ حزمت

بسیط خاک جهان بادوار پیموده

چو دیده نیستیی بی‌سال بخشیده

چو دیده عاجزیی بی‌ملال بخشوده

زبان نداده به جود و عطا رسانیده

وعید کرده به جرم و جزا نفرموده

ز حفظ عدل تو مهتاب در ولایت تو

طراز توزی و تار قصب نفرسوده

به دست فتح و ظفر بر سپهر دولت خصم

سپاهت از گل قهر آفتاب اندوده

دو گشته خانهٔ خورشید کی به روز مصاف

چو شیر رایت تو سر بر آسمان سوده

هنوز مطرب رزمت نبرده زخمه به گوش

که گوش ملک تو تکبیر فتح بشنوده

به روز حرب کسی جز کمان ز لشکر تو

ز هیچ روی به خصم تو پشت ننموده

ز بیم تیغ تو جز بخت دشمن تو کسی

در آن دیار شبی تا به روز نغنوده

اثر ز دود خلافت به روزنی نرسید

که عکس تیغ تو آتش نزد در آن دوده

ز خصم تونرود خون چو کشته گشت که خون

ز رگ چگونه رود کز دو دیده پالوده

از آن زمان که ظفر پرچم تو شانه زده است

ز زنگ جور کدام آینه است نزدوده

قضاست امر تو گویی که از شرایط او

نه کاسته است فلک هرگز و نه افزوده

ز سعی غنچهٔ پیکان تست گلبن فتح

شکفته دایم و افتاده توده بر توده

شمایل تو به عینه نتایج خردست

که همگنانش پسندیده‌اند و بستوده

ز تست نصرت دین وز خدای نصرت تو

دراز باد سخن‌تان که نیست بیهوده

تو می‌روی و زمین و زمان همی گویند

زهی ز عدل تو خلق خدای آسوده

ادامه مطلب
دوشنبه 11 مرداد 1395  - 11:40 AM

ای رایت دولت ز تو بر چرخ رسیده

وی چشم وزارت چو تو دستور ندیده

بر پایهٔ تو پای توهم نسپرده

بر دامن تو دست معالی نرسیده

با قدر تو اوج زحل از دست فتاده

با کلک تو تیر فلک انگشت گزیده

در نظم جهان هرچه صریر قلمت گفت

از روی رضا گوش قضا جمله شنیده

اعجاز تو در شرع وزارت نه به حدیست

کز خلق بمانند یکی ناگرویده

ای مردم آبی شده بی‌باس تو عمری

در دیدهٔ احرار جهان مردم دیده

دی خانه فروش ستم آنرا که برانداخت

انصاف تو امروز به جانش بخریده

از خنصر چپ عقد ایادیت گرفته

اطفال در آن عهد که ابهام مکیده

آرام زمین بر در حزم تو نشسته

تعجیل زمان در ره عزم تو دویده

تخم غرض بخت تو بر خاره برسته

مرغ عمل خصم تو از بیضه پریده

بر خاک درت ملک گویی که از آرام

طفلی است در آغوش رقیبی غنویده

درکام جهان آب شد از تف ستم خشک

جز آب حیات از سر کلکت نچکیده

گردون که یکی خوشه چنش ماه نو آمد

تا سنبله از خرمن اقبال تو چیده

آنجا که گران گشت رکاب سخط تو

از بوالعجبی فتنه عنان باز کشیده

بی‌آب رخ طالع مه‌پرور تو ماه

تا عهد تو چون ماهی بی‌آب طپیده

پشتی شده در نیک و بد ابنای جهان را

هر پشت که در صدر تو یک روز خمیده

دندان خزان کند بر آن شاخ که بر وی

یکبار نسیمی ز رضای تو وزیده

زنبور خزر فضلهٔ لطف تو سرشته

آهوی ختن کشتهٔ خلق تو چریده

در عهد نفاذ تو ز پستان پلنگان

آهو بره در خواب‌ستان شیر مکیده

شیر فلک آن شیر سراپردهٔ دوران

در مرتبه با شیر بساطت نچخیده

می‌بینم از این مرتبه خورشید فلک را

چون شبپره در سایهٔ حفظ تو خزیده

بدخواه تو چون کرم بریشم کفن خویش

از دوک زبان بر سرو بر پای تنیده

بر چرخ ممالک ز شهاب قلم تست

بر یکدگر افتاده دو صد دیو رمیده

کورا که تب و لرزه‌اش از بیم تو دارد

یک چاشنی از شربت قهر تو چشیده

غور تو نه بحریست کزو عبره توان کرد

گیرم که جهان پر شود از خیک دمیده

تو در چمن دولت و در باغ وزارت

چون ابر خرامیده و چون سرو چمیده

دیروز به جای پدر و جد تو بودست

مسعود علی آن دو ملک‌شان بگزیده

امروز اگر نوبت ایشان به تو آمد

نشگفت عطاییست سزاوار و سزیده

تا تار شب و روز چنان نیست کز ایشان

سهم رسن پیسه خورد مار گزیده

خصم تو چو شب باد همه جای سیه‌روی

وز حادثه چون صبح دوم جامه دریده

رخسار چو آبی ز عنا گرد گرفته

دل در برش از نایبه چون نار کفیده

هر ساعتش از غصه گلی تازه شکفته

وان غصه چو خارش همه در دیده خلیده

ادامه مطلب
دوشنبه 11 مرداد 1395  - 11:40 AM

ای ز یزدان تا ابد ملک سلیمان یافته

هرچه جسته جز نظیر از فضل یزدان یافته

ای ز رشک رونق بزمت سلیمان را خدای

از تضرع کردن هب‌لی پشیمان یافته

منبر از یادت جناب خطبه عالی داشته

دولت از نامت دهان سکه خندان یافته

هرچه دعوی کرده از رتبت امیرالمؤمنین

روزگار از پایهٔ تخت تو برهان یافته

اختران را شوکتت بر سمت طاعت رانده

آسمان را همتت در تحت فرمان یافته

بارها از شرم رایت آسمان خورشید را

زیر سیلاب عرق در موج طوفان یافته

پیش چوگان مرادت گوی گردون را قضا

بی‌تصرف سالها چون گوی میدان یافته

کرده موزن حل و عقد آفرینش را قدر

تا ز عدل شاملت معیار و میزان یافته

منهیان ربع مسکون زاب روی عدل تو

فتنه را پنجاه ساله نان در انبان یافته

در میان دولتی با حلق ملکی گشته سخت

هر کمندی کز کف عزم تو دوران یافته

بارها آحاد فراشانت شیر چرخ را

در پناه شیر شادروان ایوان یافته

حادثه در نرد درد و فتنه در شطرنج رنج

بدسگالت را حریف آب دندان یافته

زلف‌وارش سر ز تن ببریده جلاد اجل

بر دل هرک از خلافت خال عصیان یافته

از مصافت قایل تکبیر حیران مانده باز

وز نفاذت نامهٔ تقدیر عنوان یافته

هم ز بیم لمعهٔ تیغ تو جاسوس ظفر

مرگ را در چشمهٔ تیغ تو پنهان یافته

جرم خاک از بس و حل کز خون خصمت ساخته

ابلق ایام را افتان و خیزان یافته

زان اثرها کز سنانت یاد دارد روزگار

یک نشان معجز از موسی عمران یافته

ناقهٔ صالح، عصای موسی و روح پدر

هرسه را در بطن مادر دیده بی‌جان یافته

سالها بر خوان رزم از میزبان تیغ تو

وحش و طیر و دام ودد را چرخ مهمان یافته

هرکجا طی کرده یک پی نعل اسبت خاک رزم

اژدهای رایت از باد ظفر جان یافته

آفتاب از سمت رزمت چون به مغرب آمده

چهره چون قوس قزح پر اشک الوان یافته

وز گشادت روز دیگر چون به خود پرداخته

دیده چون رخسار مه پر زخم پیکان یافته

وز بخار خون خصمانت هوای معرکه

بی‌مزاج انجم استعداد باران یافته

پس به مدتها ز خاک رزمگاهت روزگار

رستنی را صورت و ترکیب مرجان یافته

خسروا من بنده در اثناء این خدمت که هست

گوش و هوش از گوهرش سرمایهٔ کان یافته

قصد آن کردم که ذوالقرنین ثانی گویمت

هر غلامت از تو در هر مکرمت آن یافته

شاد باش ای مصطفی سیرت خداوند این منم

کز قبول حضرتت اقبال حسان یافته

تا توان گفتن همی با خسرو سیارگان

کای زکیوان پاسبان وز ماه دربان یافته

بادت اندر خسروی سیاره از فوج حشم

ای مه منجوق چترت قدر کیوان یافته

هرچه پنهان قضا حزم تو پیدا داشته

هرچه دشوار قدر عزم تو آسان یافته

ادامه مطلب
دوشنبه 11 مرداد 1395  - 11:40 AM

زهی کارت از چرخ بالا گرفته

حدیثت ز چین تا به صنعا گرفته

رکاب ترا چرخ توسن بسوده

عنان ترا بخت والا گرفته

به نامت هنر فال فرخنده جسته

به یادت خرد جام صهبا گرفته

زهی نعل شبدیز و لعل کلاهت

ز تحت‌الثری تا ثریا گرفته

به هنگام جود و به گاه سخاوت

دل و همتت رسم دریا گرفته

ز لفظ خطیبان مدحت سرایت

همه عرصهٔ عالم آوا گرفته

به یک حمله در خدمت شاه عالم

همه ملک جمشید و دارا گرفته

به فر و به اقبال سلطان عالم

سر و افسر و ملک دنیا گرفته

زمان و زمین را بساط کلامت

چو خورشید بالا و پهنا گرفته

سر تیغت از خون او داج دشمن

ز شنگرف و سیماب سیما گرفته

گه از خون دل رنگ یاقوت داده

گه از رنگ خون رنگ مینا گرفته

تویی سرفرازی که هست آفرینت

ز اقصای چین تا به بطحا گرفته

من مدح‌خوان را شب و روز نکبت

در انواع تیمار تنها گرفته

ز آمیزش عالم و طبع عالم

دلم نفرت و طبع عنقا گرفته

شب محنت من ز امداد فکرت

درازی شبهای یلدا گرفته

مرا صنعت چرخ توسن شکسته

مرا صولت دهر رعنا گرفته

گهم نکبت چرخ اخضر گرفته

گهم حلقهٔ دام سودا گرفته

من از وحشت دل سوی حضرت تو

چو موسی ره طور سینا گرفته

ز خورشید رای تو و نور دستت

همه دهر نور تجلی گرفته

ز برهان جیب تو و معجزاتت

سواد زمین دست بیضا گرفته

من اندر شکایات امروز و امشب

در عشوهٔ شب ز فردا گرفته

سر دامن و آستین بلا را

چو وامق سر زلف عذرا گرفته

ز بس دهشت‌جان و دل دست کل را

رها کرده و پای اجزا گرفته

ز قرآن ربوده کمال فصاحت

وز انجیل خط معما گرفته

در خدمتت اختیاری نمانده

در حضرتت جمع غوغا گرفته

همیشه که نامست از حسن یوسف

جهانی حدیث زلیخا گرفته

بمان ای خداوند و مخدوم عالم

که هست از تو دین قدر والا گرفته

ادامه مطلب
دوشنبه 11 مرداد 1395  - 11:40 AM

ای نهال مملکت از عدل تو بر یافته

وی همای سلطنت از عدل تو پر یافته

در جهانداریت گردون فتنه در سر داشته

وز ملکشاهیت عالم رونق از سر یافته

از مثال تو جهان در نقش الله المعین

مایهٔ کافور خشک و عنبر تر یافته

بی‌نهیب روز محشر طالبان آخرت

در جوار صدر تو طوبی و کوثر یافته

از شمر اعجاز تو اسباب دریا ساخته

وز عرض اقبال تو آثار جوهر یافته

روضهای خطهٔ اسلام در ایام تو

از بهار عدل تو هم زیب و هم فر یافته

شاخهای دوحهٔ انصاف در اقلیم تو

از نمای فضل تو هم برگ و هم بر یافته

مدت همنام تو از سعی تیغ و کلک تو

در ثبات عمر تو بی‌روز محشر یافته

پایهٔ تخت ترا هنگام بوسیدن خرد

از ورای قلعهٔ نه چرخ برتر یافته

گمرهان آفرینش در شب احداث دهر

از فروغ صبح تایید تو رهبر یافته

گاه ضرب و طعن در میدان زبان رمح تو

رام نطق از گفتن الله اکبر یافته

آسمان را بر زمین در لحظه‌ای اندیشه‌وار

مرکب اندیشه رفتار تو اندر یافته

دیده بر خاک جناب تو به روز بار تو

جلوگاه از چهرهٔ فغفور و قیصر یافته

از برای چشمهٔ حیوان مدحت جان و عقل

وهم را در صحبت عزم سکندر یافته

همچو ابناء هنر از بهر حاجت سال و ماه

چرخ را دربان تو چون حله بر در یافته

کیسه از جود تو سلطان و رعیت دوخته

بهره از بر تو درویش و توانگر یافته

ناظران علوی و سفلی ز بذل عام تو

بحر و کان را در فراق گوهر و زر یافته

تا دماغ کاینات از خلق تو مشکین شود

خلقت تو در ازل خلق پیمبر یافته

تا همی در بزم گیتی باشد از جنس نبات

در دماغش از دل و جان جام و ساغر یافته

خسروی را نسبت فیروزی از نام تو باد

خسروان از خاک درگاه تو افسر یافته

ادامه مطلب
دوشنبه 11 مرداد 1395  - 11:40 AM

 

ای همای همتت سر بر سپهر افراخته

کس چو سیمرغت نظیری در جهان نشناخته

دور بین چون کرکس و خصم افکنی همچون عقاب

باز هنگام هنر گردن چو باز افراخته

طوطیان نظم کلام و بلبلان زیر نوا

جز به یاد مجلست نا داده و ننواخته

بخت بیدارت خروسان سحرگه‌خیز را

از پگه‌خیزی که هست از چشم صبح انداخته

تا به تاج هدهد و طاوس در کین عدوت

نیزهای پر ز دست و تیغهای آخته

قهر شاهین انتقامت اخگر دل در برش

چون در امعاء شترمرغ از اسف بگداخته

نیک پی آن بنده‌ات ای بندگانت نیک پی

از تجملها به کف کردست جفتی فاخته

طوق قمری بر قفا خون تذرو اندر دو چشم

با چنین فر و بها دلها ز غم پرداخته

نرد زیب از کبک و تیهو برده پس بی‌اختیار

مانده اندر ششدر حبس قفس ناباخته

هریکی را همچو لقلق مار باید صعوه کرم

سوی آب و دانه بینی دایم اندر تاخته

چون حواصل هیچ سیری می‌ندانند از علف

وین غلامک وجه بنجشکی ندارد ساخته

مکرمت کن پاره‌ای ارزن فرستش کز شره

چون دو زاغند این دو شهرآشوب کشور تاخته

ادامه مطلب
دوشنبه 11 مرداد 1395  - 11:40 AM

 

ای جهان را عدل تو آراسته

باغ ملک از خنجرت پیراسته

حلقهٔ شبرنگ زلف پرچمت

روزها رخسار فتح آراسته

در دو دم بنشانده از باران تیر

هرکجا گرد خلافی خاسته

خسروان نقش نگین خسروی

نام را جز نام تو ناخواسته

گنجها خواهان دستت زان شدند

کز پی خواهنده دادی خواسته

در بلاد ملک تو با خاک پیر

راستی باید ز خاک آراسته

ای به قدر و رای چرخ و آفتاب

باد ماه دولتت ناکاسته

ادامه مطلب
دوشنبه 11 مرداد 1395  - 11:40 AM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 146

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4600672
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث