به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

ای شمس دین و شمس فلک آسمان تو

ای صدر ملک و صدر جهان آستان تو

ای چرخ پست همبر رای رفیع تو

وی ابر زفت همبر بذل بنان تو

آرام خاک تابع پای رکاب تست

تعجیل باد والهٔ دست و عنان تو

اسباب دهر دادهٔ دست سخای تو

اشکال عقل سخرهٔ کشف و بیان تو

ذات مقدس تو جهانیست از کمال

یک جزو نیست کل کمال از جهان تو

گر لامکان روا بودی جای هیچ‌کس

از قدر و از مکان تو بودی مکان تو

ور بر قضا روان شودی امر هیچ‌کس

راه قضا ببستی امر روان تو

رازی که از زمانه نهان داشت آسمان

راند در این زمانه همی بر زبان تو

گر با زمانه کلک تو گوید که در زمین

منظور کیست حکم قضا گوید آن تو

اسرار عالمش به حقیقت شود یقین

هرکو کند مطالعهٔ لوح گمان تو

مریخ رابه خنجر تو سرزنش کند

گر دیدهٔ سپهر ببیند سنان تو

شکل هلال و بدر ز تاثیر شمس نیست

این هست عکس جام تو وان ظل خوان تو

جوزا به پیش طالع سعدت کمر ببست

چون دست تو شده است مگر بر میان تو

واندر مراتب هنر ابنای ملک را

آیین وسان دگر شد از آیین وسان تو

بر ذروهٔ وجود رساند خدنگ خویش

شست شهاب اگر به کف آرد کمان تو

تا شاخ را ز باد صبا تربیت بود

بیخ فنا برآمده از بوستان تو

ادامه مطلب
دوشنبه 11 مرداد 1395  - 11:35 AM

ای باد خاک مرکب گردون شتاب تو

آتش بخار چشمهٔ تیغ چو آب تو

گردون کجاست بر در قدر بلند تو

خورشید کیست پرتو رای صواب تو

از آسمان که نام و لقب را نزول زوست

پیروز شاه عالم عادل خطاب تو

ایام در مواکب قلب سپاه تست

و اسلام در حمایت عالی جناب تو

در کشت‌زار روزی برگی نگشت سبز

الا به اهتمام کف چون سحاب تو

خود ابر جوده نایژه بر خلق کی گشاد

تا دست تو نگفت منم فتح باب تو

در حزم بادرنگی و در عزم با شتاب

عالم گرفته گیر درنگ و شتاب تو

گردو ز خست شهلهٔ نوک سنان تست

ور کوثر است جرعهٔ جام شراب تو

گیتی ز خشم تو به رضای تو درگریخت

آری پناه رحمت تست از عذاب تو

آنجا که از زبان سنان در سخن شوی

در عرصهٔ جهان ندهد کس جواب تو

بیداری است با تو چنان در مقام حزم

کانجا به خواب هم نتوان دید خواب تو

چون صبح چاک سینه درآید به معرکه

دشمن ز عکس خنجر چون آفتاب تو

تاب تو صدهزار سلاطین نداشتند

قیصر چگونه دارد و فغفور تاب تو

زودا که آسمان ممالک تهی کند

از دیو فتنه بیلک همچون شهاب تو

ای دولت جوان تو مالک رقاب خلق

پاینده باد دولت مالک رقاب تو

ادامه مطلب
دوشنبه 11 مرداد 1395  - 11:35 AM

ای فخر کرده دین خدای از مکان تو

وی پشت ملک و روی جهان آستان تو

ای کرده ملک را متمکن مکان تو

وی مقصد زمین و زمان آستان تو

ای چرخ پست از بر رای رفیع تو

وی ابر زفت در بر بذل بنان تو

ذات مقدس تو جهانیست از کمال

یک جزو نیست کل کمال از جهان تو

گر بر قضا روان شودی امر هیچ‌کس

راه قضا ببستی امر روان تو

آرام خاک تابع پای و رکاب تست

تعجیل باد واله دست و عنان تو

رازی که از زمانه نهان داشت آسمان

راند در این زمانه همی بر زبان تو

اسرار عالمش به حقیقت یقین شود

هر کو کند مطالعه لوح گمان تو

جوزا به پیش طالع سعدت کمر ببست

چون دست بخت بست کمر بر میان تو

الا زبان رمح ترا آسمان نگفت

کای سر فتح سخرهٔ کشف و بیان تو

بر آتش اثیر نهادند اختران

رمح سماک از چه، ز سرم سنان تو

گر با زمانه تیغ تو گوید که آب فتح

اندر کدام چشمه بود گوید آن تو

بر ذروهٔ وجود رساند خدنگ خویش

شست شهاب اگر به کف آرد کمان تو

دست اجل عنان املها کند سبک

چون استوار گشت رکاب گران تو

گر بر جهان جاه تو گردون گذر کند

ره تا ابد برون نبرد ز آستان تو

جاهت جهان تست و دو گیتی به اسرها

شهری و روستایی اندر جهان تو

از رسمهای خوب تو اصل زمانه را

فهرست نامهای هنر شد زمان تو

وز وعدهٔ طبیعی و جود تکلفی

نام و نشان نماند ز نام و نشان تو

آن روز کافرینش آدم تمام شد

شد در ضمان روزی نسلش به نان تو

جاوید از امتلا چو قناعت شود نیاز

گر یک رهش طفیل برد طفیل برد میهمان تو

با پادشا منادی اقبال هر زمان

گوید که ای زمین و زمان در امان تو

تو قهرمان ملک خدایی و ظل او

وینانج باد ظل تو و قهرمان تو

ای حکم تو چو حکم قضا بر جهان روان

ساکن مباد مسرع حکم روان تو

زودا که حکم توبرهٔ مرغزار چرخ

بر خوان مه نهاده بر سوی خوان تو

من بنده مدتی است که در پیش خاص و عام

رطب اللسانم از تو آیین و سان تو

گاهم حدیث خنجر گوهرنگار تست

گاهم ثنای خاطر گوهرفشان تو

عمریست تا دو دیده چو نرگس نهاده‌ام

در آرزوی مجلس چون بوستان تو

آخر خدای عزوجل کرد روزیم

بوسیدن دو دست چو دریا و کان تو

تا آسمان به ماه مزین بود مباد

ماه بقا فرو شده از آسمان تو

جان ترا بقای فلک باد و بر فلک

سوگند اختران به بقا و به جان تو

حزم تو پاسبان جهان باد و در جهان

دایم قضا به عین رضا پاسبان تو

افتاده تا که سایه بود ضد آفتاب

بر چرخ پیر سایهٔ بخت جوان تو

فرخنده و مبارک و میمون و سعد باد

نوروز و مهرگان و بهار و خزان تو

ادامه مطلب
دوشنبه 11 مرداد 1395  - 11:35 AM

از در شاهی در طغرل تکین

شحنهٔ دین خنجر طغرل تکین

نوبتی ملک به زین اندرست

تا به ابد بر در طغرل تکین

پشت زمین کرد چو روی سپهر

دست گهر گستر طغرل تکین

روی زمین شست ز گرد ستم

عدل جهان‌پرور طغرل تکین

در شب کین صبحدم فتح را

نور دهد مغفر طغرل تکین

چرخ چو سوگند بمردی خورد

دست نهد بر سر طغرل تکین

فتنه گر اندیشه شود نگذرد

بر طرف کشور طغرل تکین

غصهٔ بیغاره خورد روز بزم

ماه نو از ساغر طغرل تکین

نیست یقین را و گمان را وقوف

بر عدد لشکر طغرل تکین

دور فلک با همه فرماندهی

کیست یکی چاکر طغرل تکین

مه ز فزونی و کمی کی دهد

تا نشود افسر طغرل تکین

فتح و ظفر هر دو دو رایت کشند

در حشم صفدر طغرل تکین

تا به شرف دربود اختر قوی

باد قوی اختر طغرل تکین

پیشرو کارکنان قضا

عزم قضا پیکر طغرل تکین

چشم جهان جست بسی هم نیافت

هیچ شهی همسر طغرل تکین

ادامه مطلب
دوشنبه 11 مرداد 1395  - 11:35 AM

ای جهان خاتم جان‌بخش ترا زیر نگین

آسمان را ز جمال تو نظر سوی زمین

طیره از طرهٔ خوشبوی تو عطار ختن

خجل از عارض نیکوی تو صورتگر چین

حسن روی تو نماینده‌ترست از طاوس

چنگ عشق تو رباینده‌ترست از شاهین

عقل در کوی تو اعراض نمود از فردوس

طبع با روی تو بیزار شد از حورالعین

دل برآنست که تنها بکشد بار فراق

تو بر این باش که تنها بکشی بار سرین

هوس بار سرین تو بیفزود مرا

که ترا هست همه بار سرین بار سرین

سخن من ز پس پشت منه از پی آنک

روی آن نیست که بی‌روی تو باشم چندین

مسکن درد شد از هجر تو مسکین دل من

مسکن درد همان به که نباشد مسکین

آنکه گفتت که مرا بر سر آتش بنشان

گو دگر جای شو و بی‌خبر از من بنشین

از قرین تو همی رشک برم گرچه مرا

کرد با عز ابد لطف خداوند قرین

صاحب عالم و عادل غرض علم و علو

صدر کونین جلال الوزرا مجدالدین

آنکه در ملک مرادش ز عدم کرد وجود

وانکه در عقل ضمیرش ز گمان ساخت یقین

عقلها را هنرش داد بلاغت تعلیم

تیغها را قلمش کرد شجاعت تلقین

ملکان یافته از طاعت او مسند و گاه

خسروان داشته از دولت او تاج و نگین

رای او داده فلک را خبر سود و زیان

وهم او گفته جهان را سخن غث و سمین

شاد باش ای کف تو مایهٔ صد ابر مطیر

دیر زی ای در تو جلوه‌گه چرخ برین

حق‌گزاران هوای تو قلوب‌اند و رقاب

کارداران رضای تو شهورند و سنین

پر کند نقد سخای تو زمین را دامن

بشکند بار عطای تو فلک را شاهین

بر امید مدد رزق به سوی در تو

هم به اول حرکت سجده کند جان جنین

گر شود عرق زمین ممتلی از هیبت تو

سر برآرد ز مسامش چو عرق یوم‌الدین

در دیاری که بود حشمت تو مالک عنف

خاک را هست به خون ملک‌الموت عجین

اختر بوالعجب از مهر تو می‌نگذارد

زیر نه حقهٔ فیروزه یکی مهرهٔ کین

تا سپر بفکند از خنجر قهر تو جهان

از جگر آب خورد نقش بدش چون زوبین

گر شود قدرت کلک تو مصور در شیر

به نظر آب کند زهرهٔ شیران عرین

صورت دولت تو چون ز ازل رایت ساخت

کرد تقدیر ابد را به ازل در تضمین

کبریای تو چنان قابض ارواح شدست

که وجودش صفت کون و مکان است مکین

کلک تو چون صفت سیر به ایشان بنمود

اضطراب دو جهان مایه گرفت از تسکین

در عالی تو آن سجده‌گه محترمست

که رخ کعبه بود از حسد او پر چین

صاحبا شعر من از مدح تو بفزود بها

من به تفصیل چه گویم سخن این است ببین

نامهٔ تربیت من به همه نوع بخوان

که بود تربیت من مدد شعر متین

آخر از تربیتی قیمت و مقدار گرفت

شعر حسان که همی کرد رسولش تحسین

تا همی طبع بود از لب دلبر می‌خواه

تا همی دیده بود از رخ جانان گل چین

قد اعدا ز عنا خفته همی دار چو لام

دل حساد به غم رخنه همی دار چو سین

در زبانها سخن سال نو و ماه نوست

ناگزیران طرب را طرب و باده گزین

تا بود رایت مدحت به ایادی منصور

تا بود آیت اعزاز به اقبال مبین

دولتت در همه احوال قوی باد قوی

ایزدت در همه آفاق معین باد معین

بر تو میمون و مبارک سر سال و مه نو

لذت عیشت از آن و طرب طبعت از این

ادامه مطلب
دوشنبه 11 مرداد 1395  - 11:35 AM

صاحب روزگار و صدر زمین

نصرت کردگار ناصر دین

طاهربن المظفر آنکه ظفر

هست در کلک و خاتمش تضمین

آنکه بی‌داغ طاعتش تقدیر

ناید از آسمان به هیچ زمین

وانکه بی‌مهر خازنش در خاک

ننهد آفتاب هیچ دفین

قدرش را بر سپهر تکیه زند

قاب قوسین را دهد تزیین

ور قلم در جهان کشد قهرش

بارز کون را کند ترقین

رای او چون در انتظام شود

دختر نعش را کند پروین

نهی او چون در اعتراض آید

حدثان را قفا کند ز جبین

بشکند امتداد انعامش

به موازین قسط بر شاهین

آسمان چون نگینش پیروزه‌ست

دهر از آن آمدش به زیر نگین

گر عنان فلک فرو گیرد

به خط استوا در افتد چین

ور زمام زمانه باز کشد

شبش از روز بگسلد در حین

هر کجا حلم او گذارد پی

پی کند شعلهای آتش کین

هر کجا امن او کشد باره

نکشد بار قفلها زرفین

باس او دست چون دراز کند

دست یابد تذرو بر شاهین

ای ترا حکم بر زمین و زمان

وی ترا امر بر شهور و سنین

از یسار تو دهر برده یسار

به یمین تو چرخ خورده یمین

بر در کبریای تو شب و روز

اشهب روز و ادهم شب زین

نوک کلک تو رازدار قضا

نوز ظن تو رهنمای یقین

طوق و داغ ترا نماز برند

فلک از گردن و جهان ز سرین

آسمان را زبان کلک تو داد

در مقادیر کارها تلقین

آفتاب از بهشت بزم تو برد

ساز صورتگران فروردین

قدرت تو به عینه قدرست

خود خردشان نمی‌کند تعیین

نتواند که گوید آنک آن

نتواند که گوید اینک این

چون تو صاحب‌قران نباشد ازانک

همه چیزیت هست جز که قرین

لاف نسبت زند حسود ولیک

شیر بالش نشد چو شیر عرین

به جسد کی شود ضعیف قوی

به ورم کی شود نزار سمین

صاحبا بنده را در این یکسال

در مدیح تو شعرهاست متین

واندر ابیات آن معانی بکر

چون خط و زلف تو خوش و شیرین

هرکه او را وسیلتی است چنان

نه همانا که حالتیست چنین

گه ز خاک تحیرش بستر

گه ز خشت تحسرش بالین

سخنش چون دهد نتیجه که هست

سخنش بکر و دولتش عنین

همه از روزگار باید دید

شادی شادمان و حزن حزین

شاه‌مات عنا شدم که نکرد

یک پیاده عنایتش فرزین

چه کنم گو کشیده دار کمان

چه کنم گو گشاده دار کمین

آخر این روزگار جافی را

که به جاه تو دارد این تمکین

خود نپرسی یکی ز روی عتاب

تا چه می‌خواهد از من مسکین

فلک تند را نگویی هان

دولت کند را نگویی هین

وقت کوچ است و عرصه تنگ و مرا

دل به تیمار چرخ راه رهین

نیست در سکنهٔ زمانه کسی

کاضطراب مرا دهد تسکین

تو کن احسان که هرکه جز تو بود

ننهد پای زانسوی تحسین

تا زمین را طبیعت است آرام

تا زمان را گذشتن است آیین

از زمانت به خیر باد دعا

وز زمینت به طبع باد آمین

ساحت بارگاه عالی تو

برتر از بارگاه علیین

یمن و یسری که از زمان زاید

دایمت بر یسار باد و یمین

روزگار آفرین شب و روزت

حافظ و ناصر و مغیث و معین

ادامه مطلب
دوشنبه 11 مرداد 1395  - 11:35 AM

 

ای جهان را جمال و جاه تو زین

اسم و رسم تو اسم و رسم حسین

در و دست تو مقصد آمال

دل و طبع تو مجمع‌البحرین

عرصهٔ همتت چنان واسع

که در آن عرصه گم شود کونین

نزد عهدت وفا برابر دین

پیش طبعت عطا برابر دین

حال من بنده و حوالت من

گشت آب حیات و ذوالقرنین

ای چو الیاس و خضر بر سر کار

عزم تزویج کن مگو من این

انتظارم مده بده ز کرم

گر همه نقد نیست بین‌البین

من نگویم که می‌نخواهم جنس

تو مگو نیز من ندارم عین

خود چو معطی تویی و سایل من

بیش از این عشوه شین باشد شین

ای چو سیمرغ جفت استغنا

بیش از این باش با غراب‌البین

ادامه مطلب
دوشنبه 11 مرداد 1395  - 11:35 AM

 

افتخار زمان و فخر زمین

بوالمفاخر امیر فخرالدین

آنکه در دست او سخا مضمر

وانکه در کلک او هنر تضمین

آسمانیست آفتابش رای

آفتابیست آسمانش زین

آن بلنداختری که پیش درش

خاک‌بوسند اختران به جبین

گفته عقلش به کردها احسنت

کرده حرفش به گفته‌ها تحسین

آن دبیرست کز قلم بفزود

دفتر تیر چرخ را تزیین

وان جوادست کز سخا بشکست

به ترازوی حرص‌بر شاهین

در زوایای دولت از حزمش

حصنها ساخت روزگار حصین

در موالید عالم از جودش

مایها کرد آفتاب عجین

گر عنان فلک فرو گیرد

در رباط کواکب افتد چین

ور زمام زمانه باز کشد

شبش از روز بگسلد در حین

هرکجا سایه افکند از حلم

رخت بردارد از طبیعت کین

هرکجا باره برکشد از امن

قفل بیزار گردد از زرفین

عدل او دست اگر دراز کند

دست یابد تذور بر شاهین

سهمش ار مهر بر حواس نهد

نقش با مهر گل فرستد طین

ای ترا حکم بر زمین و زمان

وی ترا امر بر شهور و سنین

ز یسار تو دهر برده یسار

به یمین تو جود خورده یمین

نوک کلک تو رازدار قضا

نور ظن تو رهنمای یقین

طوق و داغ ترا نماز برند

فلک از گردن و جهان ز سرین

گر ز رای تو قوتی یابد

آفتاب دگر شود پروین

ور ز قدر تو تربیت بیند

خاک سر برکشد به علیین

آسمان را زبان کلک تو داد

در مقادیر کارها تلقین

آفتاب از بهشت بزم تو برد

ساز صورتگران فروردین

ذات تو عین عقل گشت چنان

که خردشان نمی‌کند تعیین

نتواند که گوید آنک آن

نتواند که گوید اینک این

چون تو گردند حاسدانت اگر

شیر رایت شود چو شیر عرین

به حسدکی شود ضعیف قوی

به ورم کی شود نزار سمین

یارب آن نقشبند مصری چیست

که بود با انامل تو قرین

هست بیدار و بی‌قرار و ازوست

فتنه را خواب و ملک را تسکین

هست عریان و در صریرش عقل

گنجها دارد از علوم دفین

نه شهابست و بفکند هر روز

سیرش از چرخ ملک دیو لعین

نیست غواص و برکشد هردم

نوکش از بحر غیب در ثمین

ای ترا طرف چرخ طرف ستام

وی ترا مهر چرخ مهر نگین

داشت اندیشه کارد از پی مدح

در مدیح تو شعرهای متین

واندر ابیات او معانی بکر

چون‌خط و زلف تو خوش و شیرین

چون چنان دید روزگار خسیس

که مرو را عزیمتیست چنین

از حسد در دلش کشید کمان

وز جفا بر تنش گشاد کمین

تا تن از حادثات گشت ضعیف

تا دل از نایبات ماند حزین

وانچنان سیر چون رخ شطرنج

به دلش زد به جنبش فرزین

آخر این روزگار جافی را

که به جاه تو دارد این تمکین

خود نپرسی یکی ز روی عتاب

که چه می‌خواهد از من مسکین

تا چو زین بسترم خلاص دهد

آستان تو باشدم بالین

تا زمین را طبیعتست آرام

تا زمان را گذشتنست آیین

از زمانت به خیر باد دعا

وز زمینت به مهر باد آمین

عالمت بنده باد و دهر غلام

ایزدت یار باد و چرخ معین

ادامه مطلب
دوشنبه 11 مرداد 1395  - 11:35 AM

درآمد موکب عید همایون

که بر صاحب مبارک باد و میمون

سپهر مجد مجدالدین که شاهان

ز مجدش ملک را کردند قانون

عدو بندی که کلکش در دهاده

کند گل را ز خون فتنه گلگون

بکاهد وقت خشمش عمر در مرگ

بغلطد گاه کینش مرگ در خون

ازو دشمن چو دارا از سکندر

ازو حاسد چو ضحاک از فریدون

زهی جود از تو در قوت چو قارن

زهی آز از تو در نعمت چو قارون

عتابش بر زمین بارد صواعق

نهیبش بر زبان آرد شبیخون

امیران تو جباران گیتی

مطیعان تو بیداران گردون

زمانه تیره و رای تو روشن

خلایق تشنه و دست تو جیحون

غلط را سوخت حکمت بر در سهو

چرا را کشت امرت بر در چون

چه عالی همتی یارب که هردم

یکی در آفرینش بینی افزون

ندادی دل به دنیی و به عقبی

نبستی وهم در والا و در دون

قضا تدبیر دور چرخ می‌کرد

که بر ذات تو گشت اقبال مفتون

قدر ساز وجود دهر می‌ساخت

که بر عرش تو شد اقبال مقرون

چو گیرد آتش خشم تو بالا

نیابد از دو عالم نیم کانون

چو از تو بگذری نزدیک آن قوم

نبیند کس مگر محرور و مدفون

چه خیزد آخر از قومی که هستند

غلام آلتی مولای التون

به مردی و مروت کی رسیدند

در انگشت تو این یک مشت مرهون

در آن موقف که از مصروع پیکار

زبان رمح گردان خواند افسون

رساند آتش کوشش حرارت

به ایوان مسیح و جیش ذوالنون

ز پشته پشته گشته ناظران را

نماید کوه کوه اطراف هامون

ز اشک بیدل و خون دلاور

همه میدان کنی جیحون و سیحون

خداوندا ز مدح تست حاصل

رخ رنگ مرا رنگ طبر خون

شنیدستم که پیش تخت اعلی

بزرگی خواند شعر قافیه خون

نه بر وجهی که باشد رونق او

در آخر کرد ذکر آب و صابون

جهان داند که معزولی نیابد

ربیع نطق را در ربع مسکون

هنوز از استماع شعر نیکوست

خرد را گوش درج در مکنون

سزای افتخار آن شعر باشد

که افزون باشدش راوی موزون

ز شعر باطل هر کس زبانم

نمی‌گفته است حقی تا به‌اکنون

همیشه تا که حسن و عشق باشد

مثلها شاهد از لیلی و مجنون

جناب دوستانت باد جنت

طعام دشمنانت باد طاعون

شبت فرخنده و روزت خجسته

خزانت خرم و عهدت همایون

ادامه مطلب
دوشنبه 11 مرداد 1395  - 11:35 AM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 146

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4600633
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث