به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

بکوش ایجان خدا را بنده باشی

برین در همچو خاک افکنده باشی

جهان ظلمت فنا آب حیاتست

بنوش این آب تا پاینده باشی

بجد و جهد میجو تا بیابی

اگر جوینده یابنده باشی

نتابد بر دلت نور هدایت

تو تا از کبر و کین آکنده باشی

ترا رسم خداوندی نزیبد

بزیب بندگی زیبنده باشی

نشاید بندگی با خود پرستی

ز خود تا نگذری کی بنده باشی

ز دیده اشک می افشان و میسوز

که تا چون شمع افروزنده باشی

بدلسوزی و سربازی و خنده

توانی شمع سان پاینده باشی

بآب معرفت گر پروری جان

بمیرد هر دلی تو زنده باشی

ندارد قیمتی جز زنده عشق

بعشق ارزنده ارزنده باشی

هم اینجا در بهشت جاودانی

اگر دلرا ز دنیا کنده باشی

ززیب این جهان گر بر کنی دل

بزیب آنجهان زیبنده باشی

در اینجا گر بحال خود بگرئی

در آنجا در خوشی و خنده باشی

جهانرا جان توانی شد بدانش

چرا از جاهلی خربنده باشی

توانی جواجهٔ کونین گردید

اگر ای فیض حق را بنده باشی

ادامه مطلب
پنج شنبه 4 شهریور 1395  - 4:35 PM

گفتم رخت ندیدم گفتا ندیده باشی

گفتم ز غم خمیدم گفتا خمیده باشی

گفتم ز گلستانت گفتا که بوی بردی

گفتم گلی نچیدم گفتا نچیده باشی

گفتم ز خود بریدم آن باده تا چشیدم

گفتا چه زان چشیدی از خود بریده باشی

گفتم لباس تقوی در عشق خود بریدم

گفتا به نیک نامی جامه دریده باشی

گفتم که در فراقت بس خوندل که خوردم

گفتا که سهل باشد جورم کشیده باشی

گفتم جفات تا کی گفتا همیشه باشد

از ما وفا نیاید شاید شنیده باشی

گفتم شراب لطفت آیا چه طعم دارد

گفتا گهی ز قهرم شاید مزیده باشی

گفتم که طعم آن لب گفتا ز حسرت آن

جان بر لبت چه آید شاید چشیده باشی

گفتم بکام وصلت خواهم رسید روزی

گفتا که نیک بنگر شاید رسیده باشی

خود را اگر نه بینی از وصل گل بچینی

کار تو فیض اینست خود را ندیده باشی

ادامه مطلب
پنج شنبه 4 شهریور 1395  - 4:35 PM

 

در حسن بتان دلبر ما بلکه تو باشی

در غمزه زنان هوشبر ما بلکه تو باشی

چشم از رخ خوبان نکنم جانب محراب

بر ابروشان عشوه نما بلکه تو باشی

در زلف بتان کیست نهان رهزن دلها

زیر شکن زلف دو تا بلکه تو باشی

گستاخ بهر جا نتوانم نظر افکند

پنهان ز نظرها همه جا بلکه تو باشی

از کس نکنم شکوه چرا گفت و چرا کرد

دارنده بر آن جور و جفا بلکه تو باشی

بی پا و سر افتم بره بیسر و پایان

پا و سر هر بیسر و پا بلکه تو باشی

بر گفتهٔ فیض اهل دلی نکته نگیرد

گوینده پس پردهٔ ما بلکه تو باشی

ادامه مطلب
پنج شنبه 4 شهریور 1395  - 4:35 PM

بیک نظر کندم دیده مبتلای کسی

ندیده است چو دیده کسی بلای کسی

خرابی دل من نیست جز زدیدهٔ من

که بسته باد چنین روزن از سرای کسی

ز دست دیده چه سازم مرا بجان آورد

کسی چگونه کشد روز و شب جفای کسی

من از کجا و غم عشق بیغمان ز کجا

چه لازمست کسی غم خورد برای کسی

ز دیده شکوه کنم یا ز جور مهرویان

بلاست بدتر یا مایهٔ بلای کسی

ز عشق شکر کنم یا کرشمهٔ معشوق

دواست خوشتر یا مایهٔ دوای کسی

وفا و مهر ازینان طمع مدار ایدل

نمیشوند نکویان بمدعای کسی

چو دیده دید و طپیدن گرفت دل نتوان

بغیر آنکه نهد دل کسی برای کسی

چو دل ز سینه برون رفت و با کسی پیوست

طمع مدار دگر گردد آشنای کسی

ز غیر شکوه برم سوی بار از و بکجا

بهر کسی نتوان گفت ماجرای کسی

ز بیوفائی خوبان بجان رسد گرفیض

سزای اوست که دل بست در وفای کسی

ادامه مطلب
پنج شنبه 4 شهریور 1395  - 4:35 PM

چه شود گر تو شوی جان کسی

شبکی سر زده مهمان کسی

پیشت آرد ز دل و جان خانی

بپذیری بکرم خوان کسی

دل و جان اردل و جان آرد پیش

ای فدای تو دل و جان کسی

همه جانها بفدای تو شود

که تو هم جانی و جانان کسی

گر ملامت کندم واعظ شهر

دل من نیست بفرمان کسی

سخنی رفت ز خوبی گفتم

آیتی آمده در شأن کسی

ظلمت زلف تو کفر است و ضلال

نور رخسار تو ایمان کسی

خال و خط تو و روی چو مهت

آیت و سورت و قرآن کسی

میکند فیض نثارت چه شود

بپذیری بکرم جان کسی

ادامه مطلب
پنج شنبه 4 شهریور 1395  - 4:35 PM

ای فدای غم جان تو کسی

که تو هم جانی و جانان کسی

تو بمانی دگران در گذرند

همهٔ خلق بقربان کسی

لمن الملک تو سوزد اغیار

آتش قهر تو طوفان کسی

بفدای تو سر و سامان ها

ای سر هر کس و سامان کسی

هر چه جز تو همه کفر است و ضلال

نیست جز عشق تو ایمان کسی

درد تو بس بودم در دل و جان

درد تو مایهٔ درمان کسی

روی بنمائی و گر ننمائی

آن خویشی تونه‌ای آن کسی

رحم کن رحم که بگداخت دلم

در غمت جان کسی جان کسی

فیض جان داد بجانان آخر

قطره پیوست بعمان کسی

ادامه مطلب
پنج شنبه 4 شهریور 1395  - 4:35 PM

گره از زلف خویش وا کردی

بر دلم بستی و رها کردی

در میان بلاش سر دادی

عقدهٔ محکمش بپا کردی

راه بیرون شدن برو بستی

در اندوه و غصه وا کردی

مرغ زار شکسته بالی را

هدف تیر ابتلا کردی

طایر قدس را ببستی بال

طعمهٔ اژدر بلا کردی

از برای تو من چها کردم

تو بپاداش آن جفا کردی

در رهت من بجان وفا کردم

تو بجای وفا جفا کردی

ز آتش غصه سوختی جانم

خاکم اندر هوا هبا کردی

هر بلائی که بود در عالم

بر سر فیض مبتلا کردی

هر چه کردی بجای من ای جان

نیک بایسته و بجا کردی

آفرین باد ای طبیب دلم

همه درد مرا دوا کردی

ادامه مطلب
پنج شنبه 4 شهریور 1395  - 4:29 PM

پیدای توام ز من چه پرسی

شیدای توام ز من چه پرسی

در دل پیوسته جای داری

مأوای توام ز من چه پرسی

از سر تا پای صنعت تو است

انشای توام ز من چه پرسی

سر همه مو بموی دانی

رسوای توام ز من چه پرسی

گفتی که چه گفتی و چه کردی

مثوای توام ز من چه پرسی

گفتی که بدی تو یا نکوئی

کالای توام ز من چه پرسی

آنرا شنوی که خود دمیدی

من نای توام ز من چه پرسی

جانم صدف و تو گوهر آن

دریای توام ز من چه پرسی

بر تو پنهانم آشکار است

صحرای توام ز من چه پرسی

فردا چه دهم حساب امروز

فردای توام ز من چه پرسی

از من ناید جز آنچه خواهی

بر رای توام ز من چه پرسی

اوصاف تو راست فیض مظهر

سیمای توام ز من چه پرسی

ادامه مطلب
پنج شنبه 4 شهریور 1395  - 4:29 PM

رو بر در تو آریم رانی و گر نوازی

جز تو کسی نداریم سازی و گر نسازی

ای چاره ساز هر چند سازی تو چاره ما

دیگر بتو گرائیم از بهر چاره سازی

از تو شویم‌آباد وز تو شویم ویران

شرمنده‌ایم تا کی ویران کنیم و سازی

خواهد دلم بهر دم جانی کند فدایت

کو جان بی‌نهایت عمری بدین درازی

تا چند شویم از خود آلایش هوسها

یارب لباس تقوی کی میشود نمازی

هرکس گرفته یاری ما و خیال جانان

هر کس بفکر کاری مائیم و عشقبازی

چون رو نهد بمیدان در کف گرفته چوگان

از ما فکندن سر از دوست گوی بازی

بر پای او نهد سر جویای سر بلندی

بر خاک او نهد رو خواهان سر فرازی

عمر دراز باید تا صرف عشق گردد

برفیض مرحمت کن یا رب بجان درازی

ادامه مطلب
پنج شنبه 4 شهریور 1395  - 4:29 PM

قصه عشق سرودیم بسی

سوی ما گوش نینداخت کسی

ناله بیهده تا چند توان

کو در این بادیه فریاد رسی

کو کسی تا که بپرسد ز غمی

یا کند گوش بفریاد کسی

کس بفریاد دل کس نرسد

نشنود کس ز کسی ملتمسی

نکند کس نظری جانب کس

نکند گوش کسی سوی کسی

نیست در روی زمین اهل دلی

نیست در زیر فلک هم نفسی

نیست در باغ جهان جز خاری

نیست در دور زمان غیر حسی

بسرا پای جهان گردیدیم

آشنای دل ما نیست کسی

رفته رفته زبر ما رفتند

نیست جز ناله کنون هم نفسی

بس درُ سر که بمنطق سفتند

قدر آنها نه بدانست کسی

جانشان بود ز صحرای دگر

تنشان بود مر آن را قفسی

نیست اکنون اثری از تنشان

نیست اکنون ز روانشان نفسی

نیست از شعلهٔ تنشان شرری

نیست از آتش جانشان قبسی

تنشان خاک شد و رفت به باد

شو روان نیز دوان سوی کسی

نه از آن قافله گردی پیدا

نه نشانی نه صدای جرسی

تنشان داشت حیات از بادی

نفسی رفت و نیامد نفسی

ای خوش آندم که نهم دیده بهم

مرغ جان چند بود در قفسی

حیف و صدحیف کس از ما نخرید

دُر اسرار که سفتیم بسی

کو کسی تا که بفهمد سخنی

کو کسی تا ببرد مقتبسی

چه سرایم سخن پیش گران

گوهری را چه محل نزد خسی

چه نمایم بکوران خوبی

شکری را چه کند خر مگسی

سر این شهد بپوشان ای فیض

نیست در دهر خریدار کسی

ادامه مطلب
پنج شنبه 4 شهریور 1395  - 4:29 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 102

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4291514
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث