به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

دل چه بستم در تو رستم از خودی

با تو پیوستم گسستم از خودی

در ره عشقت بسر گشتم بسی

تا شدم بی خویش رستم از خودی

رفته رفته با تو پیوستم ز خود

تار و پود خود گسستم از خودی

آتش عشقت بجانم در گرفت

سوختم یکبار جستم از خودی

صد بیابان راه بود از من بتو

کوهها بر خویش بستم از خودی

چون شدم آگاه افکندم ز خود

ورنه خود را می‌شکستم از خودی

قبلهٔ خود کرده بودم خویش را

دیدم آخر بت پرستم از خودی

ناله کردم کی خدا رحمی بکن

زودتر بگسل تو دستم از خودی

بیخودم کن از خودم آزاد کن

زانکه بر خود پرده بستم از خودی

گر ز خود بیخود شوم آگه شوم

غافلم تا با خودستم از خودی

با خود آیم بیخود‌آیم گر ز خود

با خدایم چون گسستم از خودی

با خدا فیضی برم از خود مگر

بی خدا طرفی نه بستم از خودی

از خدا در بی خودی آگه شدم

چون خدا بگسست دستم از خودی

از خودی در بی خودی واقع شدم

زان شدم واقف که رستم از خودی

نه خودی دارم کنون نه بیخودی

نه ز خود آگه نه مستم از خودی

من ندانم کیستم یا چیستم

این قدر دانم که رستم از خودی

ادامه مطلب
پنج شنبه 4 شهریور 1395  - 4:29 PM

یا من هو اقرب بی من حبل و ریدی

فی حبک فارقت قریبی و بعیدی

کندم دل از اغیار و بدادم بتو ای یار

زانروی که قفل دل ما را تو کلیدی

من سافر لاید له زاد بلاغ

الا سفری عندک زادی و مزیدی

انعامک قدتم و احسانک قدغم

عصیانک یا رب بنا غیر سدیدی

ان نحن عصینا فیه معترفو نا

غفرانک یا رب لنا غیر بعیدی

تو دوختی آن را که بیهوده بریدیم

هم دوختهٔ بیهدهٔ ما تو دریدی

چون خواهش تو خواهش ما را نگذارد

خواهی بتو دادیم کن آنرا که مزیدی

زیر قدم تو شد خاک سر فیض

تا بشنود از تو شهدائی و عبیدی

ادامه مطلب
پنج شنبه 4 شهریور 1395  - 4:29 PM

نهال آرزو در سینه منشان گر خردمندی

که داغ حسرت آرد بار باغ آرزومندی

بدستت نیست چون‌ فرمان چه‌جوئی کام دل ایجان

چو داغ بندگی داری چکارت با خداوندی

ز خواهشهای پیچا پیچ بند آرزو بگسل

دل آزاده را بهر چه در زنجیر می‌بندی

بود تا آرزو در دل نگردد کام جان حاصل

ز دل هر آرزو بگسل که با دلدار پیوندی

منه گامی پی گامی که کام آید باستقبال

طریق بندگی بسپر ببین لطف خداوندی

بعشق حق صلائی زن خرد را پشت پائی زن

بنام و ننگ این باطل پرستان را چه در بندی

یکی بر آسمان تازی بر اوج قدس پروازی

درین محنت سرا تا کی بآب و خاک خرسندی

ثباتی نیست دنیا را براتی نیست عقبا را

نه نقدت هست نه نسیه بامید چه خرسندی

خداوندا دری بگشا جمال خویشتن بنما

رهم تا من ز قید خویش و رنج آرزومندی

خرد در حیرتم دارد هواها فتنه می‌بارد

مرا دیوانه کن یارب نمیخواهم خردمندی

فلک غم بر سرم بارد زمین در دل الم کارد

درین مادر پدر یارب کجا شد مهر فرزندی

چو از یادت شوم غافل نه جان ماند مرا نه دل

دمی بی باد تو بودن بفیض ایدوست نپسندی

ادامه مطلب
پنج شنبه 4 شهریور 1395  - 4:29 PM

حبیبی انت ذو من وجودی

فلا تبخل علینا بالرفودی

؟؟ ما را وعدهای وصل دادی

فئی یا مونسی تلک الوعودی

شب یلدای هجران کشت ما را

الا ایام وصل الحب عودی

نه صبر از خدمت تو میتوان کرد

و لا فی الخدمهٔ امکان الورودی

و فی قلبی جوی من حب حب

کنار اضرمت ذات الوقودی

گر آبی میزنی بر آتش ما

تلطف لا الی حد الحمودی

بهشت عدن خواهی عاشقی کن

فان العشق جنات الخلودی

عهود عشق را مگذار ای فیض

نه حق فرمود اوفوا بالعقودی

ادامه مطلب
پنج شنبه 4 شهریور 1395  - 4:29 PM

دل آواره را در کوی خود آواره تر کردی

من بیچاره را در عشق خود بیچاره تر کردی

دلم خو کارهٔ ذوق شراب حسن خوبان بود

ز چشم و لب شرابم دادی و خو کاره تر کردی

ز مردم چشم مستت خون دل میخورد مژگانرا

بزهر آلودی و آنمست را خونخواره تر کردی

دل مردم ربودن بیخبر هاروت نتواند

ازو این غمزه را در دلبری سحاره تر کردی

بغیر از عشق مه رویان نمیکردم دگر کاری

تو کردی کارها با من مرا این کاره تر کردی

بچشم دانشت نظاره بودم تاکنون اکنون

ز بینش سرمهٔ بخشیدیم نظاره تر کردی

نگاهت هر زمان از فیض نوعی میرباید دل

مگر چشمانت را در دلبری عیاره تر کردی

ادامه مطلب
پنج شنبه 4 شهریور 1395  - 4:29 PM

در سینه‌ای عشق پنهان چه کردی

با دل چه کردی با جان چه کردی

آنرا شکستی این را بخستی

با این چه کردی با آن چه کردی

با ظاهر من با باطن من

پیدا چه کردی پنهان چه کردی

تقوی و توبه بر باد دادی

با عقل و دین و ایمان چه کردی

من بسته بودم با توبه عهدی

آن عهد من کو پیمان چه کردی

سامان و سر را در هم شکستی

بگداختی تن با جان چه کردی

در هستی من آتش فکندی

در نه کجا شد هان هان چه کردی

گر نوح دیدی دریای اشگم

از بهر قومش طوفان چه کردی

گر ذرهٔ از سوز درونم

مالک بدیدی نیران چه کردی

سر دادمی گر در محشر آئی

سوزیدی اعمال میزان چه کردی

درمان طلبرا دردی نباشد

گر درد بودی درمان چه کردی

از دوست زاهد گر بوی بردی

حوران چه کردی غلمان چه کردی

با آتش عشق در جنت فیض

گر راه دادی رضوان چه کردی

ادامه مطلب
پنج شنبه 4 شهریور 1395  - 4:29 PM

ایکه درد مرا دوا کردی

وعده قتل را وفا کردی

تیر بر دل زدی و بر جان خورد

شد صواب آنچه را خطا کردی

دل ربودی و جان فدای تو شد

هر دو کارم بمدعا کردی

کردی از خرمیم بیگانه

باغم و دردم آشنا کردی

غمزه‌ات کرد رخنه در دل من

در دل من بغمزه جا کردی

یک نگاهت مرا ز من بستد

می ندانم دگر چها کردی

فیض را سوختی در آتش عشق

بود و همیش را فنا کردی

ادامه مطلب
پنج شنبه 4 شهریور 1395  - 4:29 PM

شور عشقی در جهان افکنده‌ای

مستیی در انس و جان افکنده‌ای

کرده‌ای پنهان محیط بیکران

قطره‌ای زان در میان افکنده‌ای

جلوه داده حسن را زان جلوه باز

پرده‌ای بر روی آن افکنده‌ای

سایه‌ای خورشید روی خویش را

بر زمین و آسمان افکنده‌ای

یک گره نگشوده زان زلفت دو تا

بوی جانی در جهان افکنده‌ای

از روانها کرده‌ای جوها روان

غلغلی در خاکیان افکنده‌ای

کاف و نون امر را بی حرف و صوت

در مکان و لامکان افکنده‌ای

آتشی از عشق خود افروخته

جان خاصانرا در آن افکنده‌ای

دوستانت را برای امتحان

در میان دشمنان افکنده‌ای

عارفان را داده‌ای بردالیقین

جاهلانرا در گمان افکنده‌ای

عاقلان را کار دنیا کرده یار

عاشقانرا در فغان افکنده‌ای

در دل من شوق خود جا داده‌ای

آتشی دلرا بجان افکنده‌ای

کرده جا در جان و جان خسته را

در طلب گرد جهان افکنده‌ای

قطره‌ای دلرا ز عشق خویشتن

در محیط بیکران افکنده‌ای

داده‌ای هم اختیار ما بما

هم ز دست ما عنان افکنده‌ای

از بهشت و حور داده وعده‌ای

رغبتی در زاهدان افکنده‌ای

ز آتش دوزخ وعیدی داده‌ای

رهبتی در عصیان افکنده‌ای

نقش انسانرا کشیدستی بر آب

از بنان آنگه بنان افکنده‌ای

چون بنانش را تو کردی تسویه

پس چرایش از بنان افکنده‌ای

فیض را از عشق ذوقی داده‌ای

در تماشای بتان افکنده‌ای

ادامه مطلب
پنج شنبه 4 شهریور 1395  - 4:25 PM

دل و دین و عقل و هوشم همه را بر آب دادی

ز کدام باده ساقی به من خراب دادی

چه دل و چه دین و ایمان همه گشت رخنه رخنه

مژه‌های شوخ خود را چه به غمزه آب دادی

دل عالمی ز جا شد چه نقاب بر گشودی

دو جهان به هم بر آمد چه به زلف تاب دادی

در خرمی گشودی چه جمال خود نمودی

ره درد و غم ببستی چه شراب ناب دادی

ز دو چشم نیم مستت می ناب عاشقان را

ز لب و جوی جبینت شکر و گلاب دادی

همه کس نصیب خود را برد از زکات حسنت

به من فقیر و مسکین غم بی‌حساب دادی

همه سرخوش از وصالت من و حسرت و خیالت

همه را شراب دادی و مرا سراب دادی

ز لب شکر فروشت دل “فیض” خواست کامی

نه اجابتی نمودی نه مرا جواب دادی

ادامه مطلب
پنج شنبه 4 شهریور 1395  - 4:25 PM

گهی نان را فدای جان فرستی

گهی جان را فدای نان فرستی

گهی دلرا دهی ذوق عبادت

که تا جانرا بر جانان فرستی

کنی گه جان و دلرا خادم تن

پی نانشان باین و آن فرستی

یکی را از می عشقت کنی مست

یکی را تره و بریان فرستی

یکی را جا دهی در صدر جنت

یکی سوی چه نیران فرستی

کنی به درد دشمن را بدرمان

ز دردت دوست را درمان فرستی

بباری بر سر این برف و باران

بسوی کشت آن باران فرستی

یکیرا مست گردانی ببازار

یکیرا ساغری پنهان فرستی

خلاصی گه دهی تن را ز طوفان

ببحر جان گهی طوفان فرستی

جزای طاعت آن خواهم که جان را

کنی مست و سوی جانان فرستی

سزای معصیت خواهم که در دل

ز دردت آتش سوزان فرستی

جواب مولویست این فیض کو گفت

اگر درد مرا درمان فرستی

ادامه مطلب
پنج شنبه 4 شهریور 1395  - 4:25 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 102

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4322129
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث