به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

خنک آن روز که از عقل نجاتم دادند

سوی آرامگه عشق براتم دادند

یار مستان خرابات الستم کردند

از دم روح فزاشان برکاتم دادند

عشق بگرفت مرا از من و بنشست بجا

سیئاتم ستدند و حسناتم دادند

فیض هر نشاه زفیض دگری بهتر بود

وقت شان خوش که نشان نشئاتم دادند

عشق صوری عجبی در دل افسرده دمید

مرگ را سر ببریدند و حیاتم دادند

هر چه دادم بعوض خوبتری بگرفتم

چون گذشتم زصفت جلوهٔ ذاتم دادند

جون سپردم صفت و ذات باهلش یکیک

نو بنو خلعتی از ذات و صفاتم دادند

بار عقلی که از اندوش دلم بود گران

چون فکندم زغم و غصه نجاتم دادند

زیرخط آب حیات از لب اونوشیدم

ره بسر چشمهٔ خضر از ظلماتم دادند

چه گشادی که شد از دولت عشقم روزی

شکرلله که در این شیوه ثباتم دادند

هر چرا یافتم از دولت شبخیزی بود

کام جان از برکات خلواتم دادند

کاسهٔ فقر گرفتم بکف عجز و نیاز

چون بدیدند فقیرم صدقاتم دادند

فیض تبدیل صفت کن بصفات معشوق

کاین مقامات زتبدیل صفاتم دادند

این جواب غزل حافظ آگاه که گفت

دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند

ادامه مطلب
چهارشنبه 3 شهریور 1395  - 2:50 PM

از سر ازل پرده به بوی تو گشادند

اول در ایجاد بروی تو گشادند

آمد چو به بازار عیان درج حقایق

اول سر آن حقه ببوی تو گشادند

آفاق پر از غالیه مشگ ختن شد

آن دم که سر طره موی تو گشادند

صحرای زمین را همه ایوان تو کردند

درهای سموات بروی تو گشادند

املاک همه جانب تو گوش نهادند

افلاک همه چشم بسوی تو گشادند

انجم همه نور از رخ زیبای تو بردند

بر عارض شب طره ز موی تو گشادند

از باده‌ات ارواح چو یکجرعه چشیدند

جام از تو گرفتند و سبوی تو گشادند

چون روی تو دیدند نظر از همه بستند

نظارگیان پای بکوی تو گشادند

اکوان کمر خدمت والای تو بستند

ابواب سعادت چو بروی تو گشادند

چون کعبه مقصود تو بودی دو جهانرا

آن قافله را راه بسوی تو گشادند

از چشمه فیض ازلی گشت روان فیض

این آب حیاتی که بجوی تو گشادند

ادامه مطلب
چهارشنبه 3 شهریور 1395  - 2:50 PM

 

کوه عقلی و بیابان جنونم داده‌اند

حیرتی دارم از این، کین هر دو چونم داده‌اند

از فلک روزی نخواهم نعمت عشقم بس است

در دل از غم رزقهای گونه گونم داده‌اند

داده اندم بی‌خم و مینا و ساغر بادها

داده‌اند اما نمیدانم که چونم داده‌اند

گاه رندم گاه زاهد گاه خشکم گاه تر

بادهٔ از جام سرشار جنونم داده‌اند

مستیم امروز از اندازه بیرون می‌رود

یکدو ساغر دوش پنداری فزونم داده‌اند

گاه بیمارم گهی خوش گاه سرخوش گاه مست

غالباً چشمان جادویت فسونم داده‌اند

میخورم خون جگر از خوان عشقت روز و شب

از قضا بهر غذا همواره خونم داده‌اند

میخورم خون جگر تا میبرم روزی بسر

قسمت از خوان قضا بنگر که چونم داده‌اند

ای که گفتی سوختی‌ای فیض و کارت خام ماند

آری آری چون کنم بخت زبونم داده‌اند

ادامه مطلب
چهارشنبه 3 شهریور 1395  - 2:50 PM

در دیگ عشق باده کشان جوش کرده‌اند

بر خود ز پختگی همه سرپوش کرده‌اند

بادا حلالشان که بحرمت گرفته‌اند

هر مستی که زان می سر جوش کرده‌اند

سوی جناب عشق به پرهیز رفته‌اند

پرهیز را برندی روپوش کرده‌اند

هر جرعهٔ کز آن می بیغش کشیده‌اند

جان در عوض بداده و خون نوش کرده‌اند

از بهر بارهای گران در ره حبیب

سر تا بپای روح همه دوش کرده‌اند

از پای تا بسر همه روح مجردند

از لطف طبع ترک تن و توش کرده‌اند

دارند گفت‌وگوی نهان با جناب دوست

بر خویش پرده از لب خاموش کرده‌اند

پنهان بریز پرده رندی روان خویش

در معرض سروش همه گوش کرده‌اند

یکدم نیند غافل و غافل گمان کند

کاینان ز اصل خویش فراموش کرده‌اند

در دیک ابتلاء بسی کفجه خورده‌اند

تا لقمهٔ ز کاسهٔ سر نوش کرده‌اند

هم عقل را ز عشقش دیوانه ساخته

هم هوش را بیادش بیهوش کرده‌اند

از ما سوی چو دست ارادت کشیده‌اند

با شاهد مراد در آغوش کرده‌اند

زهاد خام را بنظر کی در آورند

آنان که در محبت حق جوش کرده‌اند

با درد نوش شاید اگر مرحمت کنند

آنان که صاف باده حق نوش کرده‌اند

تا شعر فیض اهل بصیرت شنیده اند

اشعار خویش جمله فراموشش کرده اند

ادامه مطلب
چهارشنبه 3 شهریور 1395  - 2:50 PM

قومی بمنتهای ولایت رسیده‌اند

از دست دوست جام محبت چشیده‌اند

از تیغ قهر زندگی جان گرفته‌اند

وز جام لطف باده بیغش چشیده‌اند

هرچند گشته‌اند سرا پای صنع را

غیر از جمال صانع بیچون ندیده‌اند

طوبی لهم که سر بره او فکنده‌اند

بشری لهم که از دو جهان پا کشیده‌اند

قومی دگر ز دوست ندارند بهرهٔ

جز آنکه حا و بای محبت شنیده‌اند

افتاده‌اند در سفر ظلمت فراق

شادند از آنکه لذت دنیا چشیده‌اند

پا زهر لطفشان نکند دفع زهر قهر

لیک از می غرور سروری خریده‌اند

در منتهی رخوت و در منتهای جهل

دارند این گمان که به دانش رسیده‌اند

جز شکوه نیست بر لبشان جز بدل سخط

غیر از امل ز عمر نصیبی ندیده‌اند

با این همه بدنیی دون بسته‌اند دل

آیا در این عجوزه چه شوها که دیده‌اند

صد سال عمر اگر گذرد یا هزار سال

این قوم خام را که همان نا رسیده‌اند

زانقوم نیست فیض و ازین قوم نیز نیست

او را مگر برای سخن آفریده‌اند

ادامه مطلب
چهارشنبه 3 شهریور 1395  - 2:50 PM

چو تو در بر من آئی اثری ز من نماند

چو جدا شوی ز جانم رمقی بتن نماند

سخن از دلم برآید بزبان که با تو گویم

چو نظر کنم بسویت بزبان سخن نماند

بوطن چو بیتو باشم بودم هوای غربت

بسفر چو با تو باشم هوس وطن نماند

ز لطافت خیالت ز تجلی جمالت

همه جان شد است این تن تن من بتن نماند

بنما رهم بجائی که همین تو باشی آنجا

غم جان و تن نباشد سر ما و من نماند

دل و جان نخواهم الا که دهم بخدمت تو

چو بخدمت تو آیم دل و جان بمن نماند

دم نزع گفت جانم ز بدن چها کشیدم

هله دوستان بشارت که ز غم بدن نماند

پس مرگ اگر بیادت نفسی ز جان بر آرم

شود اخگر این تن من بدن و کفن نماند

بزمانه یادگاری چو سخن نباشد ای فیض

برسان سخن بجائی که دگر سخن نماند

ادامه مطلب
چهارشنبه 3 شهریور 1395  - 2:50 PM

شد تهی از عشق سر بی باده این میخانه ماند

صاحب منزل برون شد خشت و خاک خانه ماند

معنی انسان برفت و صورت انسان بجاست

جان ز تن می از قدح شد قالب و پیمانه ماند

سالها شد زینچمن گلبانگ عشقی برنخواست

از محبت صوت و حرف از عاشقی افسانه ماند

عاشق حسن مجازی عقل را در عشق باخت

حسن شد سوی حقیقت او چنین دیوانه ماند

شمع چون آگه شدی از سوز دل پروانه سوخت

سوخت شمع و داغ حسرت بر دل پروانه ماند

از برم رفت آن نگار و عقل و هوش از سر ببرد

یادگارم ز آن پری داغ دل دیوانه ماند

بار جان با عشق جانان بر نمی‌تابید دل

جان برونشد از تنم در دل غم جانانه ماند

بار هستی فیض بر گردن گرفت از بهر آن

کاشنای دوست گردد همچنان بیگانه ماند

هیچکس آگه نشد از سر این بحر شگرف

سوخت بس غواص را دم در صدف دردانه ماند

ادامه مطلب
چهارشنبه 3 شهریور 1395  - 2:50 PM

 

دست از دلم بدار که تابم دگر نماند

از بس سرشک ریختم آبم دگر نماند

تا چند و چند با دل خونین کنم عتاب

گشتم خجل ز خویش عتابم دگر نماند

ای یار غمگسار دگر حال دل مپرس

بستم زبان ز حرف جوابم دگر نماند

پندم دگر مده که نمانده است جای پند

لب را به بند تاب خطابم دگر نماند

آسودگی نماند دگر در سرای تن

بیزار گشتم از خود و خوابم دگر نماند

پایم فتاد از ره و دستم ز کار ماند

پیری شتاب کرد و شتابم دگر نماند

دیریست درد میکشم از عیش روزگار

در جام خوشدلی می نابم دگر نماند

در جست‌وجوی آب کرم بر و بحر را

گشتم بسی بسر که سرابم دگر نماند

ای یار فیض برده ز باران صحبتم

دامان بگش ز فیض سحابم دگر نماند

ادامه مطلب
چهارشنبه 3 شهریور 1395  - 2:50 PM

طرف گلزار گذشتی ز تو گل زار بماند

خار حسرت ز رخت در دل گلزار بماند

آنکه ره جانب او رفت دگر باز نگشت

هر که شد محرم دل در حرم یار بماند

زاهد بی‌خبر از سرزنشم دست نداشت

آنکه این کار ندانست در انکار بماند

یار بگذاشت مرا با من و بگذشت از من

راحت جان شد و اغیار دل آزار بماند

گشت بیمار که شاید بعیادت آئی

نگرفتی خبری از دل و بیمار بماند

هر که یک جرعه ز خمخانهٔ عشق تو چشید

دیده‌اش تا به ابد در کف خمار بماند

فیض بیچاره رهی جانب مقصود نبرد

در بیابان غم بیهده ناچار بماند

ادامه مطلب
چهارشنبه 3 شهریور 1395  - 2:50 PM

 

زود از درم در آی که تابم دگر نماند

می در پیاله کن که شرابم دگر نماند

تا با خودم حجاب خودم از خودم بگیر

رفتم چو از میانه حجابم دگر نماند

عقلست پرده نظر اهل معرفت

عقل از سرم چو رفت نقاب دگر نماند

دور از تو با خیال تو میداشتم خطاب

دیدم چو آن جمال خطابم دگر نماند

چندی پی سراب بتان گام میزدم

بنمودی آب و روی سرابم دگر نماند

تا بود در برم جگر از دیده می‌چکید

در فرقتت گداخت سحابم دگر نماند

از دل زدود صیقل غم زنگ معصیت

کردم حساب خویش حسابم دگر نماند

تا بسته‌ام امید به تبدیل سیئات

گشتم همه ثواب عقابم دگر نماند

لوح معارف است ضمیر منیر من

زان ذوق درس و شوق کتابم دگر نماند

طی شد زمان نماند مکان سعی فیض را

ساعت رسید رنج شتابم دگر نماند

تا چند بار تن دهدم زحمت روان

صد شکر حاجت خورو خوابم دگر نماند

ادامه مطلب
چهارشنبه 3 شهریور 1395  - 2:50 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 102

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4373704
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث