به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

مرحبا ای نسیم عنبر بوی

خبری از دیار یار بگوی

صبر دیدیم در مقابل شوق

آتش و پنبه بود و سنگ و سبوی

تشنهٔ وصل راست بیم هلاک

پیش از آن کاید آب رفته بجوی

هجر را هم نهایتی باید

یار با یار کی کند یکروی

کرده طغرای بیوفائی ختم

برده از خیل بی‌وفایان گوی

در دل از آتش غمش صد داغ

بررخ از آب دیده‌ام صدجوی

من سرا پای درد و او فارغ

بوده هرگز محبت از یکسوی

گر سرا پا ز غم شوم موئی

ندهم زو بعالمی یکموی

فیض بگذر ز وادی وصلش

بنشین کنجی و زغم می موی

ادامه مطلب
پنج شنبه 4 شهریور 1395  - 4:41 PM

 

مست و بی پروا بیغما میروی

لا اوحش الله خوب و زیبا میروی

غارت جانهاست مقصود دلت

تا بعزم صید دلها میروی

میروی و همرهت دلهای ما

تا نه نپنداری که بی پا میروی

میروی و صد هزاران دل ز پی

در خیالت آنکه تنها میروی

میروی و شهر ویران میشود

شهر صحرا میشود تا میروی

شهر صحرا گشت و صحرا شهر شد

تا ز منزل سوی صحرا میروی

هم تماشای خودت خوشتر بود

گر بسیری یا تماشا میروی

جان و دل خواهم بقربانت کنم

یکنفس می‌ایستی یا میروی

فیض در گرد رهت مشگل رسد

تند و تلخ و چست و زیبا میروی

ادامه مطلب
پنج شنبه 4 شهریور 1395  - 4:41 PM

میکشی ما را بزاری هر چه خواهی میکنی

اختیار ما تو داری هر چه خواهی میکنی

با همه سوز درون در ره میان خاک و خون

میکشی ما را بخواری هر چه خواهی میکنی

بر سر ما صد بلا در هر نفس می‌آوری

گه بری دل گاه آری هر چه خواهی میکنی

گاه جان میبخشی و گاهی دل از ما میبری

کس نداند در چه کاری هر چه خواهی میکنی

جان ما از تست جانا و دل ما هم ز تست

هر دو را ایجان تو داری هر چه خواهی میکنی

داغ بر دل مینهی آتش بجان می‌افکنی

هر دو را انواع یاری هر چه خواهی میکنی

نقش ما الواح ما ارواح ما در دست تست

هر چه خواهی مینگاری هر چه خواهی میکنی

پیش چوگان غمت ما گوی دل افکنده‌ایم

تو در این میدان سواری هر چه خواهی میکنی

افکنی از دست گاه و گاه بر گیری ز راه

میزنی که زخم کاری هر چه خواهی میکنی

افکنی، رانی، زنی، از پیش خود دورم کنی

باز پیش خویشم آری هر چه خواهی میکنی

گیری و داری و بخشائی و بخشی سر دهی

یا بجلادم سپاری هر چه خواهی میکنی

میپزی چون خام بینی سوزی ارشد نیم پخت

با دلم از پخته کاری هر چه خواهی میکنی

دورم از خود افکنی و نام عمخواری کنی

حق یاری میگذاری هر چه خواهی میکنی

گه بهجران مبتلا گاهی بحرمانم اسیر

رحم بر ضعفم نیاری هر چه خواهی میکنی

میکنی دیوانه گاهی سر بصحرا میدهی

میدهی گه هوشیاری هر چه خواهی میکنی

در محیط عشق خونخوار خودم افکندهٔ

گه بتک گه بر سر آری هر چه خواهی میکنی

گه گدازی گه نوازی گاه سوز و گاه ساز

گه عزیزی گاه خواری هر چه خواهی میکنی

گه در اوج عصمتم گه در حضیض شر و شور

گاه داری گه گدازی هر چه خواهی میکنی

گه پریشان گه پشیمان گه گرانم گه سبک

گاه خواری گاه یاری هر چه خواهی میکنی

گاه میپوشی و گاهی پردهٔ ما میدری

خویشتن را پرده داری هر چه خواهی میکنی

فیض را در تابهٔ سودای خود افکندهٔ

داریش در بیقراری هر چه خواهی میکنی

ادامه مطلب
پنج شنبه 4 شهریور 1395  - 4:41 PM

دلا بگذر ز دنیا تا ز عقبی عیش جان بینی

در این عالم بچشم دل بهشت جاودان بینی

چه از دنیا گذر کردی و در عقبی نظر کردی

بیا گامی فراتر نه که اسرار نهان بینی

دو منزل را چه طی کردی سمند عقل پی کردی

بیا با ما به میخانه که تا پیر مغان بینی

بروی پیر ما بنگر که تا چشمت شود روشن

ز دست پیر ساغر گیر تا خود را جوان بینی

چه‌چشمت‌گشت‌ازاو بینا وشد سرمست ازآن صهبا

قدم نه در ره عشاق تا جان جهان بینی

جهانرا جان شوی آنگه شوی اقلیم جانرا سر

شوی از جان جان آگه حقیقت را عیان بینی

شود عرش‌ازبرایت فرش و گردد جسم بهرت جان

شود ظلمت همه نور و زمین را آسمان بینی

شوی در عشق حق فانی بمانی جاودان باقی

چه فیض از ما سوای حق نه این بینی نه آن بینی

ادامه مطلب
پنج شنبه 4 شهریور 1395  - 4:41 PM

روی جانان مگر از دیدهٔ جانان بینی

یا مگر ز آینهٔ طلعت خوبان بینی

آن جمالی که فروغش کمر کوه شکست

کی توان از نظر موسی عمران بینی

باجابت نرسد تا تو تو باشی «ارنی»

«لن ترانی» شنوی موسی و حرمان بینی

گر تو در هستی او هستی خود در بازی

مشگل خویش در اینره همه آسان بینی

گم شو ای ذره در آن مهر که تا سر نهان

مو بمو فاش در آن زلف پریشان بینی

نیستی گیر و بمان طنطنه و هستی را

اولیا وار که تا دولت ایشان بینی

دل چه در باختی ای فیض ز جان هم بگذر

کز سر جان چه گذشتی همه جانان بینی

ادامه مطلب
پنج شنبه 4 شهریور 1395  - 4:41 PM

سوی من ای خجسته خو روی چرا نمیکنی

با همه لطف میکنی با دل ما نمیکنی

با همه کس ز روی مهر همدم و همنشین شوی

دست بدست و روبرو روی بما نمیکنی

با همه دست در کمر از گل و خور شکفته‌تر

در دل خسته‌ام به جز خار جفا نمیکنی

گفتی اگر تو جان دهی سوی تو میکنم نظر

جان بلبم رسید و تو وعده وفا نمیکنی

آهم از آسمان گذشت ناله ز لامکان گذشت

سوختم از غم تو من رحم چرا نمیکنی

خون دلم ز دیده شد کار دل رمیده شد

جان ز تنم پریده شد های چها نمیکنی

فیض گذشت عمر و هیچ کار خدا نکردهٔ

وین دو سه روزه مانده را صرف قضا نمیکنی

ادامه مطلب
پنج شنبه 4 شهریور 1395  - 4:41 PM

گفتم بعشق غارت دلها چه میکنی

دستی دراز کرده به یغما چه میکنی

چندین هزار خانهٔ دل شد خراب تو

ای خانمان خراب بدلها چه میکنی

دادی بآب و رنگ بتان آبروی ما

با گلرخان چه کردی و با ما چه میکنی

گفتم بدلبر از بر من دل چه میبری

گفتا که من بر تو تو دلرا چه میکنی

بگشای چشم و نور رخ ما عیان ببین

در پردهٔ خیال تماشا چه می‌کنی

من جلوه نا نموده تو از خویش میروی

گر بر تو جلوهٔ کنم آیا چه میکنی

چیزی از ما مخواه بغیر از لقای ما

از دوست غیر دوست تمنا چه میکنی

از خود بشوی دست بدریای ما درا

بردار دل ز خویش محابا چه میکنی

بردار دل ز خویش و در این بحر غوطه‌ور

بر ساحل ایستاده تماشا چه می‌کنی

ای فیض عقل و هوش و دل و دین و جان بده

چون وصل دوست یافتی اینها چه میکنی

ادامه مطلب
پنج شنبه 4 شهریور 1395  - 4:41 PM

اگر خوش است ترا دل چرا طرب نکنی

وگرنه اصل خوشیرا چرا طلب نکنی

اگر شقاوت دوریت بسته دست طلب

سجود قرب چرا باعث طرب نکنی

شراب عشق ز میخانه الست بکش

وگر کشید دلت زان چرا شعب نکنی

چه روز و شب بکمین گاه عمر بنشستند

چرا تضرع و زاری بروز و شب نکنی

اگر عدوی تو نفس است و شهوت و غضبش

چرا در آتش عشق این سه را حطب نکنی

اگر ز چنگل شیطان نرستهٔ تو هنوز

بتازیانه رحمش چرا ادب نکنی

از آن برد دلت از جا مسبب الاسباب

که تا مقدرت او نسبت سبب نکنی

حدیث عشق بیان کن تو از همان بهتر

که شرح آن باشارت کنی بلب نکنی

جواب آن غزل مولویست فیض که گفت

اگر تو یار نداری چرا طلب نکنی

ادامه مطلب
پنج شنبه 4 شهریور 1395  - 4:41 PM

خوش است مرگ اگر برگ مرگ ساز کنی

سزد جمالت اگر هست پرده باز کنی

ز قالب تو زر ده دهی برون آید

درون بوتهٔ اخلاص اگر گداز کنی

بزیر هستی خود تا بکی نهان باشی

ز خویش پرده بر افکن که کشف راز کنی

عروج بر فلک سروری توانی کرد

بخاک درگه نیکان اگر نیاز کنی

میانه گر بتوانی گزید در اخلاق

ترا رسد که بسرعت ز پل جواز کنی

چه شاه راه حقیقت نموده‌اند ترا

هزار حیف اگر روی در مجاز کنی

توانی آنکه یکی از مقربان گردی

دو رکعت از سر اخلاص گر نماز کنی

در عمل بگشا بر امل که می‌ترسم

در امل بلقای اجل فراز کنی

برای آخرت ار توشهٔ بدست آری

بگور چون روی آسوده پا دراز کنی

ببندی ار در لذات این جهان بر خود

بروی خویش دری از بهشت باز کنی

اگر زهر دو جهان بگذری بحق برسی

ترا رسد که بر اهل دو کون ناز کنی

گهی بعروهٔ وثقای حق رسد دستت

که از متابعت باطل احترازکنی

در حقایق اشیا شود بروی تو باز

در مجاز بروی خود ار فراز کنی

تو را بخلعت هستی از آن شرف دادند

که تا بمعرفت این جامه را طراز کنی

چه مرگ میطلبی چون شدی حزین ای فیض

خوش است مرگ اگر برگ مرگ ساز کنی

ادامه مطلب
پنج شنبه 4 شهریور 1395  - 4:41 PM

جانم اسیر تا کی در خنگ زندگانی

کاش از عدم نکردی آهنگ زندگانی

ای مرگ پردهٔ تن از روی جان برافکن

تا دل ز دوده گردد از زنگ زندگانی

بیدوست گر سرا آری‌ای عمر من بفردا

سر بر ندارم از خشت از ننگ زندگانی

در زندگی نچیدم هرگز گلی از آنروی

یا رب مباد مرگم در رنگ زندگانی

عیش مکدر تن بر عیش صاف جان زد

بشکست آیئنه جان از سنگ زندگانی

دل تنگ شد زرنگش در ننگ صلح و جنگش

یا رب خلاصیم ده از چنگ زندگانی

این نیم جان خود را در راه دوست در باز

تا چند باشی ای فیض در ننگ زندگانی

ادامه مطلب
پنج شنبه 4 شهریور 1395  - 4:41 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 102

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4289462
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث