به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

ای پیش همت تو متاع سرای دهر

بی قدرتر از آنکه توان رایگان فروخت

جایی که کمترین نفرت بار خود گشود

یک جنس خود به مایهٔ سد بحر و کان فروخت

هندوی تو گهی که برون آمد از حجاز

از بهر عشر حاصل هندوستان فروخت

آگه نیی که از پی وجه معاش خویش

هر چیز داشت وحشی بی خانمان فروخت

چیزی که از بلاد عراق آمدش به دست

آورد و در دیار جرون در زمان فروخت

از بهر وجه آب وضو اندر این دیار

سجاده کرد در گرو و طیلسان فروخت

دارد کنون فروختنی آبروی و بس

وان جنس نیست اینکه به هر کس توان فروخت

ادامه مطلب
سه شنبه 16 شهریور 1395  - 11:50 PM

مدعا زین سه چار بیتک سهل

داند آنکس که دانش اندیش است

آنچه دستم به دامنش نرسد

گر چه سعی طلب ز حد بیش است

طرفه صحرا دوی‌ست ، خاصه بهار

عشقبازی به سبزه‌اش کیش است

خردسالی‌ست شسته لب از شیر

پدرش غوچ و مادرش میش است

ادامه مطلب
سه شنبه 16 شهریور 1395  - 11:50 PM

ای مخادیم که از راه شرف

برسر چرخ برین پای شماست

الله ، الله ، چه رفیع الشأنید

که فلک پایهٔ ادنای شماست

اطلس چرخ برین است بلند

لیک کوتاه به بالای شماست

شرط الطاف به جا آوردید

لطف کردید، کرمهای شماست

ادامه مطلب
سه شنبه 16 شهریور 1395  - 11:50 PM

هزار شکر که بر مسند جهانبانی

نشست باز به دولت سکندر ثانی

ستون سقف فلک گشت رکن صحت شاه

و گرنه بود جهان مستعد ویرانی

سحاب فتنه بر آنگونه بسته بود تتق

که چرخ داشت مهیا کلاه بارانی

محیط حادثه آماده تلاطم بود

شکست در دلش آن موجهای توفانی

به شکل زلف بتان بود در گذر گه باد

سواد عالم هستی ز بس پریشانی

اگر بر آب شدی نقش صورت بشری

ز روی آب نرفتی ز فرط حیرانی

هزار اهرمن تیره بخت دست خلاف

دراز داشت پی خاتم سلیمانی

چو نان به دست گدا بود و زر به مشت لئیم

به دست خوف و رجا حبیب انسی و جانی

سخن ز لب نتوانست راه برد به گوش

ز بسکه روز جهان تیره بود و ظلمانی

ز تیره ابر مرض آفتاب گردون رخش

برون جهاند و جهان کرد جمله نورانی

پناه عافیت جمله در جمیع جهات

ضروری همه مانند حفظ یزدانی

فلک مطیع قضا قدرت قدر فرمان

که هر چه خواست به دو داشت ایزد ارزانی

ابوالمظفر تهماسب شاه آنکه ظفر

ستاده بر در اقبال او به دربانی

چو بار عام دهد از سران هفت اقلیم

تمام روی زمین پرشود ز پیشانی

فشاند از غضبش بر جهانیان دامن

رود به باد فنا خاک توده فانی

براق برق عنانیست حکم نافذ او

عنان او به کف امر و نهی قرآنی

به یک مشیمه تو گویی که پرورش یابند

رضای خاطر او با رضای ربانی

ز عهدهٔ کف جودش برون نیامد اگر

به جای ژاله گهر بارد ابر نیسانی

شود به کل گدایان زکات و حج واجب

کند چو دست کرم ریز او در افشانی

سخای اوست به نوعی که صورت نوعی

رسد مقارن دستش به جوهر کانی

دهند اگر به نباتات آب شمشیرش

همه شکافته سر بردمند و مرجانی

زهی سیاست عدلت چنانچه در کنفش

توان نمود به گرگ اعتماد چوپانی

به عرصه‌ای که در آرند ثقل ذره به وزن

برند صورت عدل ترا به میزانی

فلک گزند نیارد اگر شود همه تیغ

بر آنکه حفظ تو او را نمود خفتانی

اگر ز حفظ تو یک پاسبان بود ننهد

فساد پا به سر چار سوی ارکانی

نفس که نیست به غیر از هوای موج پذیر

به جان خراشی خصم تو کرد سوهانی

اگر ز رأی تو شمعی به راه دیده نهند

به کتم غیب توان دید راز پنهانی

شها ستاره سپاها سپهر گشت بسی

که یافت چون تو کسی در خور جهانبانی

به دولت تو چنانست عهد تو محکم

که تا ابد نکند با تو سست پیمانی

غرض که کار جهان را گزیر نیست ز تو

تو خود دقایق این کار خوب می‌دانی

زبان ببند و به این اختصار کن وحشی

چه شد که هست لبت عاشق ثناخوانی

سخن دراز مکش این چه طول گفتار است

خوش است مدت اقبال شاه طولانی

همیشه تا کند این فعل انحراف مزاج

که آورد خلل اندر قوای انسانی

به جسم و جان تو آسیب و آفتی مرساد

ز حل و عقد خللهای انسی و جانی

جهان به ذات تو نازان چنانکه جسم به روح

همیشه تا که بود روح جسمی و جانی

ادامه مطلب
سه شنبه 16 شهریور 1395  - 11:50 PM

دلم دارد به چین کاکلش سد گونه حیرانی

به عالم هیچکس یارب نیفتد در پریشانی

ز ما سد جان نمی‌گیری که دشنامی دهی ز آن لب

به سودای سبک‌روحان مکن چندین گرانجانی

چوکان در سینه دارم رخنه‌ها از تیغ بدخویی

ز پیکانهای خون آلود او پر لعل پیکانی

به سد جان گرامی آن لب دلجوست ارزنده

عجب لعلیست پر قیمت به صاحب باد ارزانی

بر آنم تا برآید جان و از غم وارهانم دل

ولی بی تیغ جانان بر نمی‌آید به آسانی

فغان کز آتش غم استخوانم گشت خاکستر

نماند آنهم که می‌کردم سگش را برگ مهمانی

منم زان یوسف گل پیرهن نومید افتاده

حزین در گوشهٔ بیت الحزن چون پیر کنعانی

ز دور چرخ دولابی به چاه غم فرورفته

ز احکام قضای آسمانی گشته زندانی

بهار و هرکسی با لاله رخساری به گلزاری

من و داغ دل و کنج فراق و سد پشیمانی

به روی لاله در صحرا غزالان در قدح نوشی

به بوی غنچه در گلشن هزاران در غزلخوانی

حریم دشت گشت از سبزهٔ ترکان فیروزه

چمن گردید از گلنار پر یاقوت رمانی

ز گل گلهای آتشناک سر بر زد ز هر جانب

عیان شد باغ را داغی که بر دل بود پنهانی

ادیم خاک عطر آمیز گردید از سهیل گل

حریم و بوستان گشت از چراغ لاله نورانی

نفیر ناله بلبل بلند آوازه شد هر سو

به تخت بوستان زد گل دگر ره کوس سلطانی

سر پیوسته دارد با عصا در بوستان نرگس

مگر بر درگه گل نصب کردندش به دربانی

نمی‌دانم که پیک باد صبحی از کجا آمد

که پیشش سبزه و گل بر زمین سودند پیشانی

مگر آمد ز درگاه شریف آسمان قدری

که دارد خاک راهش سد شرف بر تاج سلطانی

امام انس و جن ، شاه ولایت ، سرور غالب

که می زیبد گدای آستانش را سلیمانی

اگر در بیشهٔ گردن ز صیت عدل او باشد

اسد در هم دراند ثور را چون گاو قربانی

نسیمی کز حریم روضه‌اش آید عجب نبود

اگر بخشد به طفلان نباتی روح حیوانی

ز راح روح بخش مهر او خصم است بی‌بهره

بلی کی بهره (ور) باشد جماد از روح انسانی

به سلطانی نشان مهرش، اگر آباد خواهی دل

که بی والی چو باشد ملک رو آرد به ویرانی

دل سخت عدو خون می‌شود از تاب شمشیرش

شعاع مهر ساز سنگ را لعل بدخشانی

اگر یابد خبر از ریزش دست گهر بارش

صدف دیگر ندارد کاسه پیش ابر نیسانی

کجا کان لاف بخشش با کف جودش تواند زد

چه داند رسم لطف و شیوه بخشش قهستانی

عجب نبود که دارد گرگ پاس گله‌اش چون سگ

اگر سگبان درگاهش کند آهنگ سلطانی

به روز رزم اگر سازد علم تیغ درخشان را

دواند بر سر خصم سیه‌دل رخش جولانی

نهد رو در بیابان گریز از تاب شمشیرش

چنان کز شعله آتش رمد غول بیابانی

شها در شیوه مدحت سرایی آن فسون سازم

که چون ره آورد هاروت فکرم در فسون خوانی

به افسون سخن بندم زبان نکته گیری را

که خود را بی‌نظیر عصر داند در سخندانی

نیم آنکس که دزدم گوهر مضمون مردم را

چو بحر طبع دربار آورم در گوهر افشانی

به ملک نظم بعضی می‌کنند از خسروی دعوی

که شعر شاعران کهنه را سازند دیوانی

سراسر دزد ناشاعر تمامی پیش خود برپا

برابر مونس خاطر پس سر دشمن جانی

جمادی چند اما کوه دانش پیش خود هر یک

نشسته گوش بر آواز چون دزدان تالانی

که در دم بر تو خوانند از طریق خود پسندیها

چو مضمونی ز نظم خود بر آن سنگین دلان خوانی

ز کافر ماجرایی طبعشان را کی قبول افتد

اگر خوانی بران ناقابلان آیات قرآنی

از آن دزدان ناموزون بی انصاف ناشاعر

شد آن مقدارها بیقدر آیین سخندانی

که هر جا سحر ساز نکته پردازیست در عالم

ز عریانی بود در جامه رندان چوپانی

دلا وحشی صفت یک حرف بشنود در لباس از من

مکش سر در گریبان غم از اندوه عریانی

ببین آب روان را با وجود آن روان بخشی

که از عریان تنی می‌لرزد از باد زمستانی

خوش آن کو بر در دونان نریزد آبروی خود

به کنج فقر اگر جانش برون آید ز بی نانی

زبان خامه را کوتاه سازم از سر نامه

که در عرض شکایاتم حکایت گشت طولانی

الاهی تا مه نوکشتی خود را نگون بیند

درین دریا که از توفان دورش نوح شد فانی

خسی کز بهر مهرت در کناری می‌کشد خود را

چو کشتی باد سرگردان در این دریای توفانی

ادامه مطلب
سه شنبه 16 شهریور 1395  - 11:48 PM

 

چه در گوش گل گفت باد خزانی

که انداخت از سر کلاه کیانی

ز بالای اشجار از باد دستی

نسیم خزان می‌کند زر فشانی

به تاراج برگ درختان ز هر سو

کند موذی باد موشک دوانی

شده برف ظاهر به فرق صنوبر

چو دستار بر تارک مولتانی

از آن چهره شد سرخ برگ رزانرا

که خوردند سیی ز باد خزانی

ز یخ آب را لوح سیمین به دامن

چو طفلی که دارد سر درس خوانی

چو بلبل نظر کرد کز لشکری دی

گل افتاد از مسند کامرانی

کفن کرد از برف بر خود مهیا

که بی او نمی‌خواهم این زندگانی

ببین گردش دور و طور زمان را

به گردش درآور می ارغوانی

می کهنه و نو خطی را طلب کن

که حظ یابی از نوبهار جوانی

سبک باش و بردار رطل گران را

که از دل برد بار محنت گرانی

به دست آر تا می‌توان جام باده

مده عشرت از دست تا می‌توانی

به یاران جانی دمی خو بر آور

که عیشی‌ست خوش بزم یاران جانی

خوش آن شیشه کز وی درخشان شود می

چو مینای چرخ و سهیل یمانی

که در بزم عشرت به گردش درآری

به کامت شود گردش آسمانی

چه شادی ازین به که در بزم عشرت

نشینی و ساقی برابر نشانی

رسانی دماغ از شراب دمادم

سرود پیاپی به گردون رسانی

قدح چون حریفان می‌کش به مجلس

نبندد لب از خنده کامرانی

چو مستان ز تأثیر آهنگ مطرب

کند چشم مینای می خونچکانی

به سازنده دف آورد روی در روی

نوازنده با نی کند همزبانی

مقارن به فریاد گردد کمانچه

چو از تیر غم خصم صاحبقرانی

چه صاحبقرانی که او را قرینه

نگردیده موجود را دار فانی

علی ولی والی ملک هستی

که دانش بنای جهان راست بانی

زحل گر به درگاه قصر رفیعش

نورزد نکو شیوه پاسبانی

فلک از شهاب و هلالش کند غل

به شکل غلامان هندوستانی

به گلخن وزد گر نسیمی ز لطفش

ز لطف نسیمش کند گلستانی

و گر باد قهرش وزد سوی گلشن

درخت گل آید به آتش فشانی

گر از عرش اعلا شود زاغ کیوان

ز سد پایه برتر ز عالی مکانی

کجا با همای سر بارگاهش

تواند زدن لاف هم آشیانی

پر فرق گردنکشان سپاهش

کند خسرو مهر را سایبانی

اگر زاغ بر بام قصرش نشیند

کند با زحل دعوی توأمانی

عجب نبود از بارگاه رفیعش

اگر کهکشانش کند پاسبانی

تویی آن گرانمایه در گرامی

که چون جوهر اولت نیست ثانی

سمند بلندت به قطع مراحل

کند با کمیت فلک همعنانی

در آن دم که گلگون چو برق جهنده

به خون ریز دشمن به میدان جهانی

همای ظفر بر سرت گسترد پر

به روی زمین فرش خون گسترانی

غراب از سر شوق گوید به کرکس

که ای بیخبر خیز و ده مژدگانی

که روزی شد از دولت دست و تیغش

ترا و مرا نعمت جاودانی

در این دشت از جور گرگ حوادث

مطیعش اگر شیوه سازد شبانی

اسد را ز گردون مرس کرده چون سگ

شهاب آورد از پی پاسبانی

وگر چرخ زنجیر عدل از مجرد

نبندد به آیین نوشیروانی

ز میل شهابش برای سیاست

ببینی کنی تیر و هر سو دوانی

به کف تیغ رخشنده رخش سبک پی

به میدان کین بر سر خصم رانی

نهد از سرای جهان بار بر خر

به آهنگ سر منزل آن جهانی

به هر سو نشان ماند از خون ایشان

چو آتش به منزل پس از کاروانی

ثریاست یا از شفق مهر گردون

چو آلوده لب از می ارغوانی

چنان سیلیی زد بر او دست پهنت

که از ضرب آن ماند بر وی نشانی

زمین گر به پای سمندت نیفتد

به دستت عدم چون غبارش نشانی

وگر چرخ اطلس رود بر خلافت

روانی چه کرباسش از هم درانی

شها داد از ناکسان زمانه

فغان از خسیسان آخر زمانی

به صوف و سقرلاتشان پشت گرمی

به مردم ز دستارشان سر گرانی

خری چند مایل به جلهای رنگین

ددی چند راغب به آفت رسانی

همه صاحب اسب و استر ولیکن

ز نا قابلی قابل خر چرانی

سزاوار آن جمله کز اسب و استر

کشی زیر و بمشان زنی تا توانی

پس آنگه شترها کنی پیش هر یک

به صحرا فرستی پی ساربانی

بود خوبتر وصف صوف مرقع

به گوش خردشان ز سبع المثانی

ز بازار آیند چون شب به خانه

به پرسند هر یک ز نوکر نهانی

که دیروز چون از فلان جا گذشتم

نمی‌کرد تعریف صوفم فلانی

ز پی‌شان غلامان ز کرس شبانه

زمین‌گیر چون سایه از ناتوانی

چو وحشی وطن کن به دشت خموشی

مکن ناله از درد بی‌خانمانی

همان گیر کز تست این دیر ششدر

پر از زر در او نه خم خسروانی

مخور غم گرت نیست اسب رونده

چو بر توسن طبع داری روانی

سخن گستری بر دعا ختم سازم

که سر می‌کشد خامه از هم زبانی

الا تا مه نو در این کهنه میدان

کند گوی خورشید را صولجانی

به چوگانی عیش بادا سواره

مطیعت به میدان گه کامرانی

ادامه مطلب
سه شنبه 16 شهریور 1395  - 11:48 PM

صبح عید است و تماشاگه گیتی در شاه

شاه چون عید مجسم به سر مسند و گاه

شاه بر مسند و زربفت قبایان ز دو سو

هر طرف بند قبا بافته بربند قباه

دیده طرف کمر جاه و کله گوشه بخت

چشم بیننده به هر گوشه که افکنده نگاه

بر دربار ز بسیاری سرهای سران

عرصه خاک همه گم شده در زیر جباه

سد حشر رخش به پیراهن هر جولانگه

سد جهان غاشیه کش بر سر هر میدانگاه

تا مصلا شده راهی چو ره کاهکشان

بسکه از دیده نظارگیان پر شده راه

چشم در راه جهانی که برون فرماید

همچو خورشید بلند اختر گردون خرگاه

میرمیران سبب امن و امان جان جهان

مظهر فیض ازل ماصدق لطف الاه

مرگ در قلزم قهرش اگر افتد به مثل

جان برون بردن از آن ورطه نیارد به شناه

در جهان بارد اگر ابر ز بحر سخطش

همه جا تیغ بروید به دل برگ گیاه

سایه طایر بأسش نگذارد که شود

بیضه در فصل تموز از تف خورشید تباه

سجده درگهش ای چرخ زیاد از سرتست

مکن این بی‌ادبی راست کن آن پشت دو تاه

پیشتر زانکه بیابی ادبی بر سر این

بهتر آنست که داری ادب خویش نگاه

شاهراه نفس دشمن جاهش که در او

بر سخن راه گذر بسته ز بس ناله و آه

همچو دهلیزهٔ محنتکدهٔ ماتمیان

نیست خالی دمی از ولولهٔ وااسفاه

ای جهانی همه فرمانبر و تو فرمانده

وی تو حاجت ده و غیر از تو همه حاجتخواه

عقل غیر از تو ندیده‌ست و نبیند دگری

گر بود عاری از امثال و بری از اشباه

ذات پاک بری از شبهه گر اینست الحق

و هم ترسم که به سد دغدغه افتد ناگاه

در همان روز که فرمان تو بر عالم تاخت

رفت از ملک طبیعت به هزیمت اکراه

داری آن پایه که گر مصلحتی را به الفرض

بانگ بر نور زند باس تو کز سایه به کاه

مهر هر چند گراید به بلندی ز افق

نور او سایه اشخاص نسازد کوتاه

موج بر آب توان داشت چو جوهر بر تیغ

ضابطی گر بود از حفظ تو بر سطح میاه

طبع کافور به پا مردی آن گرمی طبع

چون سقنقور کند تقویت قوت باه

تند بادی که کند صدمه او کوه نگون

خرمن حلم ترا کج نکند یک پرکاه

زمره‌ای را بود این زعم کز آنست کسوف

که شود حایل خورشید و بصر هیأت ماه

این خلاف است دم از نور زند با رایت

روی خورشید کند چرخ به این جرم سیاه

هچ جا ملک دلی نیست که تسخیر نکرد

نام نیک تو که باشد همه جا در افواه

شاه آن نیست که ملکی به سپاهی گیرد

شاه آنست که بر ملک دلی باشد شاه

نام نیک است کلید در دروازه دل

دل نه ملکیست که تسخیر کنندش به سپاه

دارد آنسان کرمی عفو خطا آشامت

که لبش تر نکند مایه سد بحر گناه

از سیاست نکشد یک سر مو باد بروت

گنهی را که بود سایه عفو تو پناه

دشمنت در ته چاهیست که روح از بدنش

چون پرد تا به قیامت نرسد بر لب چاه

گر کسی را نبود حشر هم او خواهد بود

که نخواهد شدن از صور سرافیل آگاه

خصم پر کید تو ریشی که شدش دستویز

عنقریب است که آویخته از تخته کلاه

بر سر مسخرگان زود شود ژولیده

آن دمی را که زند شانه به ناخن روباه

داورا نادرهٔ بی بدلان سخنم

هر دو مصراع به صدق سخن من دو گواه

همچو من نادره گویی چو کنی از خود دور

کس نباشد که به سویم فکند نیم نگاه

وحشی از شاه نظر خواه که‌اند این دگران

بس بود سد چو ترا یک نظر همت شاه

تا چنین است که از غرهٔ هر مه تا سلخ

نبود عید و مه عید نباشد هر ماه

چرخ را باد مه عید خم آن ابرو

عیدگاه و خور عرصه گه این درگاه

ادامه مطلب
سه شنبه 16 شهریور 1395  - 11:48 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 58

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4329417
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث