به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

ای برسر سپهر برین برده ترکتاز

خورشید بر سمند بلند تو طبل باز

دادند بهر لعل زر نقره خنگ تو

در کورهٔ سپهر زر مهر را گداز

دولت بود متابع بخت جوان تو

محمود را گزیر کجا باشد از ایاز

کوته شود فسانه دور و دراز خصم

در عرصه‌ای که تیغ تو گردد زبان دراز

در پا فکند کبک به جنب حمایتت

خلخال دار حلقهٔ زرین چشم باز

از ماه نو قضا پی محمل کشیدنت

هر ماه بر جمازه گردون نهد جهاز

با خاطرت که پرده در نار موسویست

می‌خواست شمع لاف زند لب گزید گاز

مانند نرگس آنکه بود با تو سرگران

دست زمانه برکندش پوست چون پیاز

دندان زنی به کسر وقار تو زد عدو

لیک ایمنست کوه ز مقراضه گراز

شد سر فکنده دشمن جاهت که کس ندید

پیش عقاب دعوی گردنکشی ز غاز

اول اگر ز تیغ تو شد سرفکنده خصم

آخر ولی سنان تواش کرد سرفراز

جای مخالف تو دهد جان که هیچکس

نبود به غیر زاغ که بر وی کند نماز

تا واهب عطای تو ننهاد خوان جود

از روی حرص سیر نگردید چشم آز

شادی کمینه خادم عشرت سرای تست

ناشاد آنکه بر رخ او در کنی فراز

زیبد که چون صدف دهنش پر گهر کنی

وحشی که لب به ذکر عطای تو کرد باز

دادم طراز کسوت معنی ز نام تو

طرز کلام بنگر و طبع سخن طراز

تا مقتضای عشق چنین است کورند

عشاق در برابر ناز بتان نیاز

بادا نیازمند جنابت عروس بخت

چندان که میل طبع جوانان بود به ناز

ادامه مطلب
سه شنبه 16 شهریور 1395  - 11:36 PM

همچو گل در زیر گل باشید ای گلها نهان

زانکه آغاز بهاری شد بتر از سد خزان

آنکه در پای شکوفه می‌زد این موسم نوا

پیش پیش نخل تابوت است اکنون نوحه خوان

نیستش در دست جز شمع سیه بر اشک سرخ

آنکه در کف بودیش این فصل شاخ ارغوان

تاکند خاکسترش بر سرزدست این نو بهار

نخلهای خرم خود سوخت یک سر باغبان

بر زمین بارید آتش (ز) آسمان بر جای آب

دوزخی گردید باغ و گلخنی شد بوستان

چشم دارد گو برو آن نرگس از خواب و ببین

سبزه ها از تف آن آتش به رنگ زعفران

ده زبان سهل است ، گو با سد زبان سوسن برآ

کز برای نوحه در کار است بسیارش زبان

گو تمامی غنچه شو شاخ گل و بگشا دهن

زانکه به هرمویه باید شد سراپایش دهان

هست با این سوزش ماتم همان شور عشور

زانکه دود هر دو بر می‌خیزد از یک دودمان

هم به صورت هم به معنی هر دو را قرب جوار

عالی از یک شهر و جا بنیاد این دو خاندان

ماتم فرزند پیغمبر بود بر جمله فرض

گر یزیدی سیرتی این را نداند گو بدان

رفته زهرا عصمتی در خلوت آل رسول

کامده آل علی از فرقت او در فغان

مانده چون شبیر و شبر دو بزرگ نامدار

سر به زانو، دست بر سر، خسته دل ، آزرده جان

مریمی رفته‌ست و مانده زو مسیحای رضیع

شسته رخ ز آب مژه ، ناشسته لبها از لبان

از سریر تخت بلقیس آیتی بربسته رخت

تاج افکنده ز سر بی او سلیمان زمان

در جوانی رفت و دل زینسان جوانان برگرفت

چون نسوزد از چنین رفتن دل پیر و جوان

پای در ربع نخست از چار ربع زندگی

رهزن ایام عمرش ره زده بر کاروان

ابتدای فصل نوروز و درختان برگ ریز

چون شکوفه بر لب پرخنده رفت از بوستان

همچو غنچه تازه رو رفتن نه کار هر کسی‌ست

خار در کف اول فصل بهار از گلستان

کرده قسمت جزو و کل بر جزو و کل خویشتن

رو نهاده بر کران و پا کشیده از میان

پشه‌ای را داده اسبابی که فیل از بردنش

ناله کرده بسکه حملش آمده بر وی گران

یک مگس را طعمه سیمرغ داده همتش

بس گشاده بال وقاف قرب کرده آشیان

کاروانهای ثواب و روزه و حج و زکات

کرده پیش از خود روان در دار ملک جاودان

از جزای خیر او را قافله در قافله

پیش پیش و در پیش سد کاروان در کاروان

زن بود انکس که از عالم نه زینسان باربست

راه عقبا هر که زانسان رفت او را مرد خوان

غرق رحمت باد یارب در محیط مغفرت

موج فیضی شامل حالش زمان اندر زمان

طاقتی بخشد شه و شهزاده‌ها را ذوالمنن

تا ابدشان دارد از کل نوایب در امان

ادامه مطلب
سه شنبه 16 شهریور 1395  - 11:35 PM

 

بر زمین گشتیم تا زد جسم محزون آبله

وه که خوابانید ما را بی تودر خون آبله

بسکه از پهلو به پهلو گشته‌ام در بزم غم

کرده پهلویم سراسر همچو قانون آبله

گل شد از خون دشت و دیگر راه بیرون شد نماند

بسکه ما را پاره شده از قطع هامون آبله

گر نیاید بر زمین پایش ز شادی دور نیست

در ره لیلی زند چون پای مجنون آبله

نسبت خود می‌کند گوهر به دندانش درست

در کف دستش از آن دارد صدف چون آبله

زلف مشکینت که ازهر سو دلی شد بسته‌اش

چیست هندویی که آورده‌ست بیرون آبله

کی کند باطل مرا دل گرمیی کز مهر اوست

گر فسون خوان را شود لبها ز افسون آبله

وه چه بخت است اینکه گر جام شراب آرم به دست

می‌شود بر دست من از بخت وارون آبله

از رکاب زر بکش پا در گذرگاه سلوک

پای سالک را در این راه است گلگون آبله

راه جنت کی تواند یافت آن دونی که شد

پای او در جستجوی دنیی دون آبله

یافت ره در روضه آن کو در ره شاه نجف

کرد پای او ز سیر کوه و هامون آبله

سرور غالب امیرالمؤمنین حیدر که شد

در طریق جستجویش پای گردون آبله

رفت مدتها که پا بر خاک نتواند نهاد

در ره او پای انجم نیست جیحون آبله

یک شرار از قاف قهرش در دل دریا فتاد

جوش زد چندانکه از وی شد گهر چون آبله

بسکه بر هم زد ز شوق ابر جودش دست خویش

شد کف دست صدف از در مکنون آبله

ای خوش آن روزی که خود را افکنم در روضه‌اش

همچو مجنون کرده پا در بر مجنون آبله

خیز تا راه دعا پوییم وحشی زانکه شد

پای طبع ما ز جست و جوی مضمون آبله

تا درین گلزار ایام بهاران شاخ گل

آورد از غنچه نورسته بیرون آبله

آنکه چون گل نیست خندان از نسیم حب او

باد او را غنچه دل غرق خون چون آبله

ادامه مطلب
سه شنبه 16 شهریور 1395  - 11:35 PM

از آنرو شد به آبادی بدل ویرانی کرمان

که دارد بانیی چون عدل نواب ولی سلطان

ز برج عدلش ار خورشید بر باغ جهان تابد

به بازار آورد گل باغبان در بهمن و آبان

فتاده گرگ را با میش در ایام او وصلت

صدای نغمهٔ سور است و آواز نی چوپان

میان بچه شیر و گوزن است آنقدر الفت

که بی هم مادران را شیر نستانند از پستان

به راه ره زنان سدی کشیده تیغ انصافش

که نتواند زدن راه کسی غارتگر شیطان

صبا را گر بیاموزند محکم کاری حفظش

بدارد موج را بر آب چون آجیده بر سوهان

نموداری پدید آورد گیتی از دل و طبعش

یکی شد معنی معدن یکی شد صورت عمان

مگر با جود او انداخت دریا پنجه در پنجه

وگرنه پوست از بهر چه رفت از پنجه مرجان

بود مزدور دست با ذلش خورشید از این معنی

که در می‌پرورد در بحر و زر می آکند در کان

به جرم چین ابرویی زند مریخ را گردن

در آن ایوان که دارد قهرمان قهر او دیوان

قبایی کش برید ایزد به قد عهد اقبالش

ازل آراستش جیب و ابد می‌دوزدش دامان

زهی قدر ترا بالای اختر دامن خیمه

زهی رای تو را خورشید انور شمسه ایوان

اگر خورشید رایت دانه را نشو و نما بخشد

شود بر خوشه پروین زمین کشته دهقان

ضمیرت گر بر افروزد چراغ مردم دیده

نماند در فروغ روی او از خویشتن پنهان

دل خصمت که نگشاید، شدی گر فی المثل آهن

تقاضای سرشتش ساختی قفل در زندان

خدنگ قهر پرکش کرده و شمشیر کین بسته

چو خصم واژگون بخت تو آید بر سر میدان

به انداز میانش تیغ بگشاید نیام ازهم

به قصد جانش از سوفار سر بیرون کند پیکان

در آن میدان که صف بندند گردان دغا پیشه

اجل از جا جهاند رخش و پیش صف دهد جولان

شود روی زمین از مرد همچون عرصهٔ محشر

بود سطح هوا از گرد همچون نامهٔ عصیان

چنان گردی کز آن گر مایه باشد شام دوران را

نیارد برد روز وصل ظلمت از شب هجران

ز بس نوک سنان سرکشان بر چرخ پیوندد

نماند در میان اختران یک چشم بی‌مژگان

زند سد نیش بر یک جای سد چوبین بدن افعی

نهد از طوق بر یک حلق اسد ابریشمین ثعبان

به بالا رفتن و زیر آمدن شمشیر بشکافد

هم از شیر فلک سینه هم از گاو زمین کوهان

همه روی هوا را نیزه خونین فرو گیرد

ز بس کز تیغ شیران را زند خون از رگ شریان

گر اسبان سبکرو را نباشد در هوا پویه

زمین در آب گم گردد ز ثقل جوشن و خفتان

جهانی از زمین آن بادپای برق سرعت را

که برق و باد را پیشی دهد در پویه سد میدان

ز خاکش مایه هر چار عنصر در سکون اما

شود آتش به هنگام شتابش اصل چار ارکان

خلاف مذهب جمهور اگر شخصی سخن راند

عدو را از شمار گام او ثابت کند پایان

اگر باشد بر اجزای زمانش راه آمد شد

خبر ز انجام کار آوردنش کاری بود آسان

به پای او اگر آفاق پیماید عجب نبود

به شرق و غرب اگر حاضر شود یک شخص دریک آن

کند کاری که وقتی کشتی نوح نبی کرده

چو در صحرای کین از خون دشمن سرکند توفان

نشان دست و پای او به وقت حملهٔ دشمن

یکی در اول ایران یکی در آخر توران

برآری از نیام قهر شمشیری که در آتش

برآرد غسل هر جان کز لباس تن شود عریان

ز آبش قطره‌ای گر در زلال زندگی افتد

سرا پا زخم گیرد ماهی اندر چشمه حیوان

به هر جانب که آری حمله بگریزد سراسیمه

ز سویی جان بی پیکر ز سویی پیکر بی جان

هژبر تیغ زن ضیغم شکار اژدها حمله

که بر شیر از تب خوفش بود هر شب شب هجران

ز یک سو از تو غوغای قیامت و ز دگر جانب

جهان پرشور و محشر از نهیب سرور دوران

جان مکرمت بگتاش بیگ عادل به اذل

که ذاتش مصدر عدل است و جانش مظهر احسان

چو بگشاید خدنگ قهر و راند تیغ کین گردد

از این یک رخنه اندر سنگ وزان یک رخنه در سندان

در آن ایوان که باشد قابض ارواح بر مسند

کمان او بود حاجب سنان او بود دربان

حسام قهر او را مرگ روز کین بگنجاند

جهان اندر جهان جان در میان قبضه و یلمان

چو راه کهکشان گیرد دخان آتش قهرش

سحابی گسترد در بحر کش اخگر بود باران

نمی‌آیند بی هم بر سر کین بسته پنداری

سر شمشیر او با پای مرگ ناگهان پیمان

کمان و تیر را نادیدهٔ مثلش کارفرمایی

از آن وقتی که ریط ترکش افتاده‌ست با قربان

ز تیغش هر دهن کز پیکر دشمن پدید آید

نهد در وی ز پیکان پیاپی رشته دندان

بدینسان صف شکافی همعنان صف دری چون تو

صف دشمن اگر کوه است با هامون شود یکسان

معاون گر سپاه روم و چین باشد مخالف را

نه از اتباع ایشان زنده بگذاری نه از اعوان

به تیغ انتقام آن سرکه از گردن بیندازی

سر قیصر بود ک ویزیش از گردن خاقان

رعیت پرورا فرماندها خوشوقت آن کشور

که چون عدل تو در وی قهرمانی می‌دهد فرمان

بود از آشیان جغد ره در خانه عنقا

در آن بوم و بری کش دارد انصاف تو آبادان

بهار عدل تو دارالامان را ساخت بستانی

که شد گلهای خلد از رشک او داغ دل رضوان

به نام ایزد چه بستانی در او سد گلبن دولت

ز هر گلبن هزاران غنچه فرمان وی خندان

به حق خود عمل فرمای یعنی بگذران از وی

اگر وحشی به گستاخی صفیری زد در این میدان

الا تا مملکت بی سلطنت باشد تن بی سر

الا تا سلطنت بی عدل باشد پیکر بی جان

به تدبیر تو بادا عقل چون جان از خرد خرم

به انصاف تو بادا ملک چون پیکر به جان نازان

به امر و نهی گیتی آنچه گویی و آنچه فرمایی

خرد را واجب التعظیم و جان را واجب الاذعان

ادامه مطلب
سه شنبه 16 شهریور 1395  - 11:35 PM

جهان چرا نبود در پناه امن و امان

که هست مایهٔ امن و امان پناه جهان

معز دین و دول خسرو ستاره محل

معین ملک و ملل پادشاه شاه نشان

سپهر عز و علا فتنه بند قلعه گشا

جهان جود و سخا تاج بخش تاج ستان

شعاع نیر فتح از لوای او لامع

فروغ اختر بخت از جبین او تابان

پی محافظت بره از تعرض گرگ

چو هست صولت عدلش چه احتیاج شبان

ز رنگ جوهر فیروزه می‌شود ظاهر

که بسته زنگ غم از عز غصه کفش دل کان

عجب ز همت تشریف بخش او که گذاشت

که طفل سوی وجود آید از عدم عریان

جهان ز غایت امن و امان چنان گردید

به دور معدلت آثار پادشاه جهان

که اهل عربده را نیست حد آن که کشند

به قصد عربده شمشیر جز بر وی فسان

عدو ز خوردن تیغ تو زرد روتر شد

اگر چه‌خوردن ماهیست دافع یرقان

کجا عدوی تو یابد خبر ز صدمه صور

که از فسانه گرز تو شد به خواب گران

ز ابر دست تو شد چون صدف کف همه پر

چنانکه نیست تهی غیر پنجه مرجان

سپهر با تو مگر لاف غدر زد که قضا

فکنده بر رخ او از ستاره آب دهان

به دور عدل تو آن فرقه را رسد زنجیر

که دم زنند ز زنجیر عدل نوشروان

ز عهد عدل تو گر کسب اعتدال کنند

فصول اربعه در چار باغ چار ارکان

به یک قرار بماند لطافت گلشن

به یک طریق بماند طراوات بستان

چنان ز جود تو گوهر پر است دامن چرخ

که حلقه گشته قدش از گرانی دامان

اگر چنانچه نه در اصل و فرع یک شجرند

نهال رمح تو و چوب موسی عمران

به روز معرکه این از چه رو شود افعی

به وقت معجزه آن از چه رو شود ثعبان

در آن مصاف که باشد اجل سراسیمه

ز گیر و دار جوانان و های و هوی یلان

دهد صدای یلان از غریو کوس خبر

دهد فضای نبرد از بساط حشر نشان

شود به صورت چشم خروس حلقهٔ درع

بود به هیأت منقار زاغ نوک سنان

زنند فتح و ظفر هر دو در رکاب تو دست

شوی سوار بر آن گرم خیز برق عنان

تکاوری که چو گردید گرم پویه گری

ز نور بینش خود بیش جسته سد میدان

سبک روی که نیفتد به موج ریگ شکست

اگر روانه شود بر فراز یک میدان

به تار مو اگرش ره فتاد در شب تار

چنان دوید که گلگون اشک بر مژگان

به دفع حیله دشمن به روی ران شمشیر

به قصد حمله اعدا به زیر ران یکران

هزار فتنه ز توفان نوح باشد بیش

چو آب در دم آن تیغ آبدار نهان

ز باد گرز تو بهرام را شود رعشه

ز عکس تیغ تو خورشید را شود خفقان

بود سنان تو نایب مناب سد فتنه

شود حسام تو قائم مقام سد توفان

میان عرصه درآیی به دست قبضهٔ تیغ

ز بیم قابض ارواح پا کشد ز میان

اگر سپاه مخالف کند چو خیل نجوم

فراز قلعه ذات البروج چرخ مکان

بسان مهر دوانی بر آسمان توسن

حصار چرخ برین با زمین کنی یکسان

کشیده خوان عطای تو بر بسیط زمین

فتاده صیت سخای تو در بساط زمان

تو آفتاب منیری و من هلال ضعیف

من ابر مایه ستانم تو بحر فیض رسان

هلال ار به کمالی رسد ز پرتو مهر

یقین کز آن نشود نور مهر را نقصان

و گر به ابر رسد مایه‌ای ز رشحهٔ بحر

محیط را چه غم از بودن و نبودن آن

خموش وحشی ازین انبساط و ترک ادب

بساط پادشه است این نگاه دار زبان

به حضرتی که نم ابر جود اوست بحار

ترا چه کار که دریا چنین و بحر چنان

همیشه تا گذرد ذکر روضهٔ فردوس

مدام تا که بود نام شعلهٔ نیران

ز خوف قهر تو اشرار در عذاب حجیم

به یاد لطف تو احرار در نعیم جنان

ادامه مطلب
سه شنبه 16 شهریور 1395  - 11:35 PM

زلف پیش پای او بر خاک می‌ساید جبین

همچو هندویی که پیش بت نهد سر بر زمین

زین خطایش بر سر بازار باید کند پوست

گر کند دعوی به زلفت نافهٔ آهوی چین

ای شب خورشید پوشت سنبل باغ بهشت

وی لب شکر فروشت چشمهٔ ماء معین

عاجز از موی میانت مردمان موشکاف

مضطر از درک دهانت مردمان خرده بین

گرمی مهر تو هردم می‌شود در دل ز یاد

تا ز ماه عارضت بنمود خط عنبرین

بهر دلگرمی طلسمی ماند بر آتش مگر

غمزهٔ افسونگرت چون غمزهٔ سحر آفرین

مردمان دیده از موج سرشکم بد برند

آب چون در کشتی افتد بد برد کشتی نشین

شد بهار اما چه خوشحالی مرا چون بی قدش

شاخ گل در دیده می‌آید چو میل آتشین

بگذر از بیت الحزن اکنون که در اطراف باغ

می‌کند بلبل غزلخوانی به آواز حزین

بلبل از گل در شکایت غنچه خندان از نشاط

گل پریشان زین حکایت بر جبین افکنده چین

تاکند در کار بلبل چون رسد هنگام کار

شاهد گل زهر پنهان کرده در زیر نگین

غنچه و گل اشک بلبل گر نمی‌کردند پاک

آستین آن چرا خونین شد و دامان این

آب جو بهر چه رو در هم کشد چون در چمن

کرده همیان پر درم از عکس برگ یاسمین

غنچه گو دلتنگ شو کو خرده‌ای دارد به کف

کز نسیمش کیسه پردازیست هر سو در کمین

روح در تن می‌دمد باد بهاری غنچه را

می‌رسد گویا ز طرف روضه خلدبرین

یعنی از خاک حریم روضهٔ شاه نجف

گلبن باغ حقیقت سرو بستان یقین

حیدر صفدر، شه عنترکش خیبر گشای

سرور غالب، سر مردان امیر المؤمنین

تا چرا خود را نمی‌بیند ز نامش سر فراز

رخنه‌ها در سینه کرد از رشک عینش حرف سین

کیست کو سر کرده سر باشد بدور عدل او

کش ز سر نگذشت حرف ناامیدی همچو شین

گر نیارد سر فرو با پاسبان درگهت

هندوی گردنکش کیوان درین حصن حصین

از طناب کهکشان جلاد خونریز فلک

برکشد او را به حلق از پیش طاق هفتمین

چرخ چوگانی که گوی خاک در چوگان اوست

رخش قدر عالیش را چیست داغی بر سرین

ذات پاکش گر نبودی بانی ملک وجود

حاش لله گر بدی الفت میان ماه وطین

شرح احوال حجیم و صورت حال جنان

سر به سر گوید، اشارت گر کند سوی جنین

ای حریم بوستان مرقدت دارالسلام

وی ز خیل خاک بوسان درت روح الامین

درگه قدر ترا ارواح علوی پاسبان

خرمن فضل ترا مرغان قدسی خوشه چین

سرکشان بردند سرها در گریبان عدم

هر کجا تیغت برون آورد سر از آستین

وقت خونریزی که سوی پیشهٔ ناوردگاه

پر دلان از هر طرف آیند چون شیر عرین

از نفیر جنگ گردد قصر گردون پر صدا

وز غریو کوس باشد گوش گردون پر طنین

جنگجویان نیزه بازند از یمین و از یسار

تندخویان رخش تازند از یسار و از یمین

گردد از برق سنان هر سو تنور کینه گرم

باشد از خون سران خاک سم اسبان عجین

بر سمند کوه پیکر تند خویان گرم جنگ

همچو آتش گشته پنهان در لباس آهنین

بر کشی تیغ درخشان روبروی خیل خصم

و ز پی آهنگ میدان جاکنی بر پشت زین

آن زمان مشکل که گردد در حریم کارزار

آن نفس حاشا که ماند در فضای دشت کین

نیزه داری غیر مهر آن نیز لرزان بر سپر

تیغ داری جز جبل افتاده او هم بر زمین

در دهن تیغ و کفن در گردن از دیبای چرخ

موکشان آرند زیرش از حصار چارمین

طبع معنی آفرینت در فشانی می‌کند

آفرین وحشی به طبع در فشانت آفرین

تا برون آرد ز تأثیر بهاران شخص خاک

لعل و یاقوتی که در زیرزمین دارد دفین

بسکه بر روی ز می بر قهر بارد آسمان

باد همچون مار بدخواه تودر زیرزمین

ادامه مطلب
سه شنبه 16 شهریور 1395  - 11:35 PM

بهار آمد و گشت عالم گلستان

خوشا وقت بلبل خوشا وقت بستان

زمرد لباسند یا لعل جامه

درختان که تا دوش بودند عریان

دگر باغ شد پر نثار شکوفه

که گل خواهد آمد خرامان خرامان

چه سر زد ز بلبل الا ای گل نو

که چون غنچه پیچیده‌ای پا به دامان

برون آکه صبح است وطرف چمن خوش

چمن خوش بود خاصه در بامدادان

نباشد چرا خاصه اینطور فصلی

دل گل شکفته، لب غنچه خندان

تو گویی که ایام شادی و عشرت

به هم صحبتی عهد بستند و پیمان

ببین صحبت عید با مدت گل

ببین ربط نوروز با عید قربان

ز هم نگسلد عهد شادی و عشرت

چو دوران اقبال دارای دوران

جهاندار صورت جانگیر معنی

شه کشور دل گل گلشن جان

بزرگ جهان و جهان بزرگی

سر سروران جهان میر میران

سرش سبز بادا که نخلی چو او نیست

ز گردی که آید از آن طرف دامان

به دامان یوسف نهفته است کحلی

که روشن کند دیدهٔ پیر کنعان

جهان چیست مهمانسرای سخایش

نمکدان مه و مهر نان و فلک خوان

ز درگاه احسان عاجز نوازش

که کار جهان می‌رسد زو به سامان

نشاط شب اول حجله در سر

رود پیرزن جانب بیت احزان

به دوران انصاف و ایام عدلش

به هم الفت گرگ و میش است چندان

که بر عادت مادران گرگ ماده

نخواهد جدا از لب بره پستان

اگر پایه عدل اینست و انصاف

وگر رتبهٔ جود اینست و احسان

عدالت به کسرا سخاوت به حاتم

بود محض تهمت بود عین بهتان

همیشه گشوده است بدخواه جاهش

خدنگی کش از پشت خود جسته پیکان

ز فعل بد خویش افکنده دایم

پی جان خود افعیی در گریبان

به دست خود آورده ماری و آنرا

نهاده سر انگشت خود زیر دندان

زهی عقرب بی بصارت که خواهد

که نیش آزمایی نماید به سندان

رو ای مور و انگار پامال گشتی

چه می‌جویی از پای پیل سلیمان

کم از قطره‌ای را به افزون ز دریا

چه امکان نسبت کجا این کجا آن

بجنبد از این بحر گر نیم قطره

به کشتی نوحت کند غرق توفان

چه کارت به سیمرغ و پروازگاهش

ترا گر پری باشد ای مور نادان

باین پر که باریست الحق نه بالی

نشاید پریدن ز پهنای عمان

به عهد تو ای از تو اطراف گیتی

پر از قصر ومنظر پر از کاخ و ایوان

بود جغد ممنون خصمت که او را

همه خانمان گشته با خاک یکسان

که گر خانه خصم جاهت نبودی

نمی‌بود در دهر یک خانه ویران

دل بد سگال تو و شادمانی

بود خانه مبخل و پای مهمان

اساس وجود وی و اشک حسرت

بود سقف فرسوده و روز باران

عدوی تو آن قابل طوق لعنت

به ابلیس آن راندهٔ قهر یزدان

فکنده‌ست طرح چنان اتحادی

که خواهند سر بر زد از یک گریبان

به جایی که می‌بخشد استاد فطرت

به هر صورتی معنیی در خور آن

چو نوبت به معنی خصم تو افتد

مقرر چنین کرده وینست فرمان

که کلک نگارنده بر جای نطفه

کشد صورتش را به دیوار زهدان

به امداد حفظ دل راز دارت

کزو راز گیتی‌ست در طی کتمان

در آیینهٔ صاف عکس مقابل

توان داشت از چشم بیننده پنهان

به یاقوت اگر موم را دعوی افتد

کز آتش نیاید در او کسر و نقصان

بر آید عرق بر جبین نانشسته

به نیروی حفظ تواز قعر نیران

بساط فرح بخش دولت سرایت

برابر به فردوس می‌کرد رضوان

یکی نکته گفتش صریر در تو

که رضوان شد از گفتهٔ خود پشیمان

که فردوس خوبست این هست اما

که در پیش ما نیست تشویش دربان

جوانبخت شاها غلام تو وحشی

غلام ثناگر غلام ثنا خوان

برای دعا و ثنای تو دارد

زبان سخن سنج و طبع سخندان

گرفتم که باشد دلم گنج گوهر

گرفتم بود خاطرم ابر نیسان

چه آید چه خیزد از این ابر و دریا

نباشد اگر بر درت گوهر افشان

لبم عاشق مدح خوانیست اما

دلیری از این بیش پیش تو نتوان

ز تصدیعت اندیشه دارم و گرنه

کجا می‌رسد حرف عاشق به پایان

الا تا به هر قرن یک بار باشد

ملاقات نوروز با عید قربان

همه روز تو عید و نوروز باد

وزان عید و نوروز عالم گلستان

ادامه مطلب
سه شنبه 16 شهریور 1395  - 11:35 PM

ساقیا روز نشاط آمد و شد دور به کام

می‌رود روز ز بالای تو می ریز به جام

در قدح ریز از آن لعلی خورشید فروغ

که به یاقوت دهد پرتو اورنگ به وام

دلفریبی که در آیند روانی به سجود

زاهدان را چو شمیمی گذرد زان به مشام

آخر مجلس او بزم جدل را آغاز

اول صحبت او مجلس غم را انجام

بر سر پیک اجل گرم چو تازد گلگون

نگذارد که دگر گام نهد بر سر گام

گر گدای در میخانه خورد یک جامش

دهد از مستی آن جام به جم سد دشنام

ساز قانون طرب در چه مقامی برخیز

لاله سان با قدحی بر لب جو ساز مقام

بسکه شد باد روانبخش به آن بی‌جانی

سرو را در حرم باغ شود میل خرام

در پس پنجرهٔ باغ به رقص آمده گل

جلوه‌اش مرغ چمن دید و در افتاد به دام

از پی عذر که سر در سر ساغر کرده

در رکوع است گهی نرگس و گاهی به قیام

غنچه بگشوده لب از هم ز سر شاخ درخت

یا ز خون شیشهٔ خود کرده لبالب حجام

گشته در لاله ستان داغ دل لاله عیان

همچو هندو که در آتشکده گیرد آرام

غنچه را آب دماغ است روان از شبنم

مگر از لطف نسیم سحری کرده ز کام

آفتاب سر بام است غنیمت دانید

گل اگر ساخت دو روزی به سر شاخ مقام

غنچه بشکفت مگر پیک نسیم سحری

برد از آمدن میر به گلزار پیام

آن حسن خلق حسینی نسب حیدر دل

که فلک بهر زمین بوسی او کرده قیام

تیغ بند در او گر نشمارد خود را

خانه چرخ برین گور شود بر بهرام

تویی آن پاک ضمیری که ضمیرت امروز

بی سخن آورد از عالم فردا پیغام

با کف جود تو بخشندگی معدن چیست

پیش دست کرمت ریزش ابر است کدام

اندکی می‌کند آن صرف به سد جان کندن

جزویی خرج کند این به هزاران ابرام

کرده قهر تو مگر تیز به خورشید نگاه

ورنه از به هر چه مو تیغ شدش بر اندام

نیست کیوان که قدم بر سر افلاک زده

خانهٔ قدر ترا پیر غلامیست به بام

آنکه چون پسته ز نقل طربت خندان نیست

به که از سنگ بکوبند سرش چون بادام

خون بدخواه بر احباب تو چون شیر حلال

شربت عیش بر اعدای تو چون باده حرام

کامکارا منم آن نادر فرخنده پیام

شهریارا منم آن شاعر پاکیزه کلام

که کشیده‌ست ز یمن تو کلامم به کمال

که رسیده‌ست ز اقبال تو نظمم به نظام

نیست پوشیده که گر تاج و قبایی بودم

مردمان نادره خواندند مرا در ایام

چشم بر جامه و بر تاج معقد دارند

فکر بکر سخن خاص ندانند عوام

بارها داشت بر آن کوشش عریان تنی‌ام

که برو جامه و دستار کسی گیر به وام

تا به جمعی که رسی جمله کنندت تعظیم

چون ز جایی گذری خلق کنندت اکرام

دیگر از طعنه نگویند که وضعش نگرید

باز از کینه نخندند که بینید اندام

عام شد گفتهٔ هر بی سر و پایی بر من

لطف خاصی که به تنگ آمدم از گفتهٔ عام

کام حاصل نشود وحشی ازین گفت و شنود

در ره فکر منه گام و زبان بند به کام

تا همه عمر در این بادیه از چادر کف

بحر چون حاج ره کعبه ببندد احرام

قله اهل دعا باد درت همچو حرم

مجمع اهل صفا کوی تو چون بیت حرام

ادامه مطلب
سه شنبه 16 شهریور 1395  - 11:35 PM

اگر مساعدت بخت نبود و اقبال

کجا هلال و رسیدن به مستقر کمال

اگر مدد نرسیدی ز طالع فیروز

نداشتی زر و گوهر رواج سنگ و سفال

شد از نتیجه صالع خجسته ظل همای

وگرنه همچو هما بود بوم را پر و بال

ز طالعست که خونی کزو کشی دامان

فشانیش به گریبان چو شد به ناف غزال

اگر نه از اثر طالعست ، وقت بیان

چه موجب است که سازند تاج دولت دال

وگر نبود ز بی‌طالعی به گاه رقم

سبب چه بود که آمد کلاه ذلت ذال

ز ضعف و قوت طالع بود و گرنه چرا

شود گهی صفت ماه بدر و گاه هلال

اگر چه جزو زمانند و اصل هر دو یکیست

کجاست سلخ صفر همچو غرهٔ شوال

دو قطعه بر کرهٔ خاک هر دو از یک جنس

یکی به صدر سمر شد یکی به وصف نعال

دلیل طالع و بی‌طالعی همینم بس

که من به کنج فراقم دلم به بزم وصال

چو بزم ، بزم بلند اختر خجسته اثر

چه وصل ، وصل همایون‌فر ستوده خصال

گزیده گوهر کان سخا و معدن جود

یگانه گوهر دریای لطف و بحر نوال

جهان عز و شرف عالم وقار و شکوه

سپهر رفعت و شان آفتاب جاه و جلال

بلند مرتبه بکتاش بیگ گردون قدر

که در زمانه نبیند کسش نظیر و همال

ز کحل خاک ره یکدلان او چه عجب

دو بینی اربرد از چشم احوالان کحال

ز اهتمام دل راز دار او آید

که عکس شخص نهان دارد اندر آب زلال

به بیشه در دهن شیر، از آن روایح خلق

بساط عطر فروشی نهاده باد شمال

به نیش افعی و در کام اژدها ننهاد

اجل ذخیرهٔ زهری چو قهر او قتال

اگر به دخمهٔ زابلستانیان به مثل

کسی ز خنجر و شمشیر او کشد تمثال

به گرد جسم نگردند روز حشر از بیم

روان سام نریمان و روح رستم زال

مجرد از صفت حال ماند و مستقبل

زمان عمر حودش ز فرط استعجال

ز پیش همت او خلعتی که آرد بخت

به لامکان رود او را فلک به استقبال

میان خواهش و جودش نه آن یگانگی است

که دست و پا به میان آورد جواب و سؤال

درون خلوت جاهش جملیه ایست شکوه

ز طوق حلقهٔ «ها» کرده عنبرین خلخال

زهی ضمیر تو جایی که پرده برفکند

جمیله تتق غیب را ز پیش جمال

کند چو مشوره در نصب خسروی ز ملوک

فلک ز مصحف اقبال او گشاید فال

اگر ضمیر تو بر زنگ پرتو اندازد

ستاره‌وار درخشد ز روی زنگی خال

نفاذ امر تو چون با زمان دواند رخش

گهی عنان کشد و گاه بیند از دنبال

به عهد عدل تو بگشاید ار اشاره کنی

اسد به ناخن و دندان گره ز شاخ غزال

ز خسم خشک و تر هستیش بر آرد دود

اگر زبانه خشم تو افتدش به خیال

به عهد عدل تو شمشیر گردن افرازان

گرفته زنگ چو در نوبهار تیغ جبال

رمد رسیده گرد سپاه قهر ترا

به نوک نیزه گشاید قضای بد قیفال

شجاعت تو که مرآت نصرت و ظفر است

در او به صورت رستم عیان شود تمثال

به تنگنای رحم از جدایی در تو

نشسته در پس زانوی حسرتند اطفال

به بیشهٔ غضبت خفته هر قدم شیری

به جای ناخنش الماس رسته از چنگال

مهابتت که سواریست اژدها توسن

ز پشت شیر کشد به هر تازیانه دوال

پی ثنای تو سر برزند جواهر نطق

بسان جوهر تیغ از زبان مردم لال

تو بر سرآیی اگر سد جهان گهر بیزد

فلک که بر زبر هم نهاده نه غربال

ز سر برون برش از نیم قطره آب حسام

که عمر خصم تو پیمانه‌ایست مالامال

اگر ارادهٔ تغییر وضع چرخ کنی

شب مقابله طالع شود ز شرق هلال

رسیده است به جایی عدالت تو که هست

عبور شیر از این پس به لاله زار محال

ز بیم آنکه بدین تهمتش نگیرد کس

که کشته صیدی و کرده‌ست خون او پامال

ستاره منزلتا، آفتاب مقدارا

مباد بی تو و دور تو گردش مه و سال

ز راه قدر ترا آفتاب گویم لیک

گر آفتاب بود خالی از کسوف و وبال

ستاره گویمت از روی منزلت اما

اگر ستاره بود ایمن از هبوط و وبال

به چرخ نسبت ذات تو می‌کنم اما

به شرط آنکه بود چرخ مستقیم احوال

غرض که نسبت بی شرط اگر بود منظور

ترانه هست نظیر و ترانه هست مثال

قلم بیفکن و قائل به عجز شو وحشی

چرا که بر تر از این نیست جای قال و مقال

همیشه تا نتوان چید گل ز شاخ گوزن

همیشه تا نتوان خورد بر ز شاخ غزال

برای آنکه بچینی همیشه میوه کام

کند در آهن و فولاد ریشه سخت نهال

ادامه مطلب
سه شنبه 16 شهریور 1395  - 11:35 PM

 

نماز شام که سیمین همای زرین بال

به بام به اختر انداخت سایه اقبال

پدید گشت مه نو ز طرف چشمه مهر

به سان خشک لبی برکنار آب زلال

نموده هیأت پروین به عینه چون گویی

که کرد از اثر آبله بسی تبخال

ز فرط ظلمت شب تنگنای عالم خاک

سیاه شد چو شبستان خاطر جهال

سیاهی شب دیجور تا بدان غایت

که بعد حرق هوا التیام بود محال

به سد چراغ نبردند از سیاهی شب

به سوی مقصد خود را شبروان خیال

شبی چنانکه تو گویی نمونه ایست مگر

ز روز خصم جهان داور ستوده خصال

ملک سپاه فلک بارگاه ، خان احمد

سپهر شوکت و حشمت جهان جاه و جلال

به غایتی‌ست عطایش که خواهد از اشجار

به جای برگ زبان بردهد به گاه سؤال

کمینه زله خور خوان او تواند شد

ضمان روزی اهل جهان به استقلال

ز شوق رایت احسان بی‌کرانه او

چه خون که در رحم مادران خورند اطفال

شد از مهابت او زهرهٔ نهنگان آب

بس است تلخی آب بحار شاهد حال

به روز حمله کمین خیل او به زور کمند

کشند ماضی ایام را به عرصهٔ حال

زهی کمند تو آن اژدها به روز وغا

که جذب ثقل جبلی کند ز طبع جبال

چنان به عهد تو دست ضعیف گشته قوی

که چشم کرده سیه بر هلاک شیر غزال

هزار دوره به یک دم کند گر آموزد

فلک ز عمر حسود تو رسم استعجال

فزوده شاهد حسن تو چتر شاهد گل

چنانکه حسن بتان را سواد نقطه خال

هزار بار فزون از پی تکاور تو

تمام کرد و شکست آفتاب نعل هلال

کزین وسیله خدمت اگر دهد دستش

که رایضان ترا پا نهد به صف نعال

سپهر منزلتا، عرضه‌ایست وحشی را

به حضرت تو بیان می‌کند علی الاجمال

نهفته نیست که طوف جناب عالی شاه

که هست کعبهٔ آمال قبله آمال

اگر چه بر همه چون طوف خانهٔ کعبه

نموده فرض خداوند کعبه جل جلال

در این فرضیه بود فرض استطاعت و بس

و گرنه هیچ مسلمان نمی‌کند اهمال

همیشه تا بود این حال دور گردون را

که نیست ماضی و مستقبلش به یک منوال

به هر طرف که تو آیی زمان مستقبل

معاونی رسدت هر زمان به استقبال

ادامه مطلب
سه شنبه 16 شهریور 1395  - 11:35 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 58

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4332874
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث