به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

اگر مساعدت بخت نبود و اقبال

کجا هلال و رسیدن به مستقر کمال

اگر مدد نرسیدی ز طالع فیروز

نداشتی زر و گوهر رواج سنگ و سفال

شد از نتیجه صالع خجسته ظل همای

وگرنه همچو هما بود بوم را پر و بال

ز طالعست که خونی کزو کشی دامان

فشانیش به گریبان چو شد به ناف غزال

اگر نه از اثر طالعست ، وقت بیان

چه موجب است که سازند تاج دولت دال

وگر نبود ز بی‌طالعی به گاه رقم

سبب چه بود که آمد کلاه ذلت ذال

ز ضعف و قوت طالع بود و گرنه چرا

شود گهی صفت ماه بدر و گاه هلال

اگر چه جزو زمانند و اصل هر دو یکیست

کجاست سلخ صفر همچو غرهٔ شوال

دو قطعه بر کرهٔ خاک هر دو از یک جنس

یکی به صدر سمر شد یکی به وصف نعال

دلیل طالع و بی‌طالعی همینم بس

که من به کنج فراقم دلم به بزم وصال

چو بزم ، بزم بلند اختر خجسته اثر

چه وصل ، وصل همایون‌فر ستوده خصال

گزیده گوهر کان سخا و معدن جود

یگانه گوهر دریای لطف و بحر نوال

جهان عز و شرف عالم وقار و شکوه

سپهر رفعت و شان آفتاب جاه و جلال

بلند مرتبه بکتاش بیگ گردون قدر

که در زمانه نبیند کسش نظیر و همال

ز کحل خاک ره یکدلان او چه عجب

دو بینی اربرد از چشم احوالان کحال

ز اهتمام دل راز دار او آید

که عکس شخص نهان دارد اندر آب زلال

به بیشه در دهن شیر، از آن روایح خلق

بساط عطر فروشی نهاده باد شمال

به نیش افعی و در کام اژدها ننهاد

اجل ذخیرهٔ زهری چو قهر او قتال

اگر به دخمهٔ زابلستانیان به مثل

کسی ز خنجر و شمشیر او کشد تمثال

به گرد جسم نگردند روز حشر از بیم

روان سام نریمان و روح رستم زال

مجرد از صفت حال ماند و مستقبل

زمان عمر حودش ز فرط استعجال

ز پیش همت او خلعتی که آرد بخت

به لامکان رود او را فلک به استقبال

میان خواهش و جودش نه آن یگانگی است

که دست و پا به میان آورد جواب و سؤال

درون خلوت جاهش جملیه ایست شکوه

ز طوق حلقهٔ «ها» کرده عنبرین خلخال

زهی ضمیر تو جایی که پرده برفکند

جمیله تتق غیب را ز پیش جمال

کند چو مشوره در نصب خسروی ز ملوک

فلک ز مصحف اقبال او گشاید فال

اگر ضمیر تو بر زنگ پرتو اندازد

ستاره‌وار درخشد ز روی زنگی خال

نفاذ امر تو چون با زمان دواند رخش

گهی عنان کشد و گاه بیند از دنبال

به عهد عدل تو بگشاید ار اشاره کنی

اسد به ناخن و دندان گره ز شاخ غزال

ز خسم خشک و تر هستیش بر آرد دود

اگر زبانه خشم تو افتدش به خیال

به عهد عدل تو شمشیر گردن افرازان

گرفته زنگ چو در نوبهار تیغ جبال

رمد رسیده گرد سپاه قهر ترا

به نوک نیزه گشاید قضای بد قیفال

شجاعت تو که مرآت نصرت و ظفر است

در او به صورت رستم عیان شود تمثال

به تنگنای رحم از جدایی در تو

نشسته در پس زانوی حسرتند اطفال

به بیشهٔ غضبت خفته هر قدم شیری

به جای ناخنش الماس رسته از چنگال

مهابتت که سواریست اژدها توسن

ز پشت شیر کشد به هر تازیانه دوال

پی ثنای تو سر برزند جواهر نطق

بسان جوهر تیغ از زبان مردم لال

تو بر سرآیی اگر سد جهان گهر بیزد

فلک که بر زبر هم نهاده نه غربال

ز سر برون برش از نیم قطره آب حسام

که عمر خصم تو پیمانه‌ایست مالامال

اگر ارادهٔ تغییر وضع چرخ کنی

شب مقابله طالع شود ز شرق هلال

رسیده است به جایی عدالت تو که هست

عبور شیر از این پس به لاله زار محال

ز بیم آنکه بدین تهمتش نگیرد کس

که کشته صیدی و کرده‌ست خون او پامال

ستاره منزلتا، آفتاب مقدارا

مباد بی تو و دور تو گردش مه و سال

ز راه قدر ترا آفتاب گویم لیک

گر آفتاب بود خالی از کسوف و وبال

ستاره گویمت از روی منزلت اما

اگر ستاره بود ایمن از هبوط و وبال

به چرخ نسبت ذات تو می‌کنم اما

به شرط آنکه بود چرخ مستقیم احوال

غرض که نسبت بی شرط اگر بود منظور

ترانه هست نظیر و ترانه هست مثال

قلم بیفکن و قائل به عجز شو وحشی

چرا که بر تر از این نیست جای قال و مقال

همیشه تا نتوان چید گل ز شاخ گوزن

همیشه تا نتوان خورد بر ز شاخ غزال

برای آنکه بچینی همیشه میوه کام

کند در آهن و فولاد ریشه سخت نهال

ادامه مطلب
سه شنبه 16 شهریور 1395  - 11:35 PM

 

نماز شام که سیمین همای زرین بال

به بام به اختر انداخت سایه اقبال

پدید گشت مه نو ز طرف چشمه مهر

به سان خشک لبی برکنار آب زلال

نموده هیأت پروین به عینه چون گویی

که کرد از اثر آبله بسی تبخال

ز فرط ظلمت شب تنگنای عالم خاک

سیاه شد چو شبستان خاطر جهال

سیاهی شب دیجور تا بدان غایت

که بعد حرق هوا التیام بود محال

به سد چراغ نبردند از سیاهی شب

به سوی مقصد خود را شبروان خیال

شبی چنانکه تو گویی نمونه ایست مگر

ز روز خصم جهان داور ستوده خصال

ملک سپاه فلک بارگاه ، خان احمد

سپهر شوکت و حشمت جهان جاه و جلال

به غایتی‌ست عطایش که خواهد از اشجار

به جای برگ زبان بردهد به گاه سؤال

کمینه زله خور خوان او تواند شد

ضمان روزی اهل جهان به استقلال

ز شوق رایت احسان بی‌کرانه او

چه خون که در رحم مادران خورند اطفال

شد از مهابت او زهرهٔ نهنگان آب

بس است تلخی آب بحار شاهد حال

به روز حمله کمین خیل او به زور کمند

کشند ماضی ایام را به عرصهٔ حال

زهی کمند تو آن اژدها به روز وغا

که جذب ثقل جبلی کند ز طبع جبال

چنان به عهد تو دست ضعیف گشته قوی

که چشم کرده سیه بر هلاک شیر غزال

هزار دوره به یک دم کند گر آموزد

فلک ز عمر حسود تو رسم استعجال

فزوده شاهد حسن تو چتر شاهد گل

چنانکه حسن بتان را سواد نقطه خال

هزار بار فزون از پی تکاور تو

تمام کرد و شکست آفتاب نعل هلال

کزین وسیله خدمت اگر دهد دستش

که رایضان ترا پا نهد به صف نعال

سپهر منزلتا، عرضه‌ایست وحشی را

به حضرت تو بیان می‌کند علی الاجمال

نهفته نیست که طوف جناب عالی شاه

که هست کعبهٔ آمال قبله آمال

اگر چه بر همه چون طوف خانهٔ کعبه

نموده فرض خداوند کعبه جل جلال

در این فرضیه بود فرض استطاعت و بس

و گرنه هیچ مسلمان نمی‌کند اهمال

همیشه تا بود این حال دور گردون را

که نیست ماضی و مستقبلش به یک منوال

به هر طرف که تو آیی زمان مستقبل

معاونی رسدت هر زمان به استقبال

ادامه مطلب
سه شنبه 16 شهریور 1395  - 11:35 PM

عید خرم تر از این یاد ندارد ایام

غالبا روی تو این خرمیش داده به وام

به جمال تو گرین عید مجسم بودی

چون مه خویش خمیدی و دویدی به سلام

میرمیران که کشیده‌ست نگارنده غیب

نقش ابروی تو و کرده مه عیدش نام

غره و سلخ نیابند در آن دایره راه

که به پرگار ضمیر تو شود ماه تمام

راست چون عینک نگشاده نماید به محاق

کس نداند که کدام است مه ومهر کدام

هست رای تو که اسرار نهانخانه غیب

غایبانه کند ارباب دول را اعلام

بر نباتات اگر پرتو رایت افتد

چشم پر نور دهد بار درخت بادام

مهر یک روز اگر جا به ضمیر تو دهد

آخر پرسش محشر رسد آن روز به شام

ور شود روز بداندیش تو شب را نایب

همه در شب گذرد تا به گه روز قیام

تن خصم تو چه شهریست که شاهش بکشد

کوچه‌های پر از آشوب در او راه مسام

سر دشمن نکند روز جزا تیز سری

تیغ باطن چو کشد پنجه قهرت ز نیام

قهرت آن قلزم زهر است کزو مایه برد

چون به زهر آب دهد خنجر خود را بهرام

خشمت الماس فروشی‌ست که با آن چنگال

پیش او دست به دریوزه گشاید ضرغام

آسمان بر سر فتنه‌ست چه شرها بکند

گر گذاری که بگردد به سر خود یک گام

پیش دندانش سرخار و سر مرد یکیست

شتر مست کش از دست گذارند زمام

رایض امر ترا عاجز رانست و رکاب

رخش گردون که نه زین کرده کس او را نه لجام

رستمی باید و دستی که عنان آراید

رخش از آن نیست که او راهمه کس سازد رام

جنبش چرخ ارادیست چنین گفته حکیم

گر چنین است نگیرد ز چه هرگز آرام

بنده گویم نه چنین است و بگویم چونست

لرزه افتاده‌اش از خوف تو بر هفت اندام

مسند قدر تو جانیست که در نظم امور

به قضاو قدر آرند از آنجا پیغام

نرسد بادی ازین ره که به پیشش ندوند

کز خداوند خبر چیست در آن وز چه پیام

عقل کل را به در قصر جلالت دیدم

گفتمش هست از آنسوی فلک هیچ مقام

گفت ما محرم این پرده نه‌ایم از وی پرس

که فرو می‌نگرد گاهی ازین گوشهٔ بام

کثرت مایه اجلال تو می‌آرد روز

کسوت حد و نهایت بدر بر اجسام

دورت از گرد مناهی‌ست به حدی رفته

که چو بزم ملک آنجا نه نشانست و نه نام

ز آنچه از زخمه به تار آید و از تار به گوش

وانچه از خم شده در شیشه و از شیشه به جام

در زمان توکه از تقویت قاضی عدل

کشتگان رادیت از گرگ گرفتند اغنام

مادهٔ شیر و نر باز ز بس الفت طبع

شوهر از آهوی نر کرد و زن از ماده حمام

هر که بگذشت به خاک در دولت اثرت

یافت بر وفق ارادت همه کار و همه کام

نامدندی به زمین بی زر و خلعت اطفال

بودی از خاصیت خاک درت با ارحام

مکث زر پیش تو چون مکث جنب در مسجد

هست در مذهب مفتی سخای تو حرام

بسکه سرمایهٔ شادی و فراغت بخشید

دلت از نعمت خاص و کفت از نعمت عام

نیم قطرهٔ نتوان یافت ، خرند ار به مثل

قطره اشک به سد در یتیم ار ایتام

بحر غافل که ز تو کوه چه معدنها یافت

از زر و سیم و ز یاقوت و ز دیگر اقسام

خواست بر کوه کند عرض سخا یافت روان

مایه خویش چو بر دامنش افشاند غمام

سیل را گفت که اینها همه جمع آر ببر

سوی دریا و بگو کوه رسانید سلام

که تو این مایه نگه دار برای خود و ابر

کان دل و دست من و سد چو مرا هست تمام

ای همه وضع زمان را ز تو قانون و نسق

وی همه کار جهان را ز تو ترتیب و نظام

ای همه ناصیه آرا ز سجود در تو

چو خواقین معظم چه سلاطین عظام

شهرت ذره به جایی رسد از تربیتت

که به پیشانی خورشید نویسندش نام

منم امروز که از فیض قبول نظرت

هر چه گویم همه مقبول خواص است و عوام

نه از این لفظ تراشان عبارت سازم

لفظهاشان همگی خاص و معانی همه عام

جگر سوخته در نیفه که این نافهٔ مشک

سرب در گوشهٔ رو مال که این نقرهٔ خام

معنیی نیست به زندان عبارت در بند

که نجسته‌ست دو سه مرتبه از قید کلام

هست از گفته این طایفه ناگفته من

آنقدر راه که از بتکده تا بیت حرام

روش کلک من از خامه ایشان مطلب

که کلاغ ار چه بکوشد نشود کبک خرام

فیض روح اللهی و پای فلک پیما کو

گر چه بر صورت عیسا بنگارند اصنام

معنی خاص نه گنجیست که باید همه کس

نیست سیمرغ شکاری که فتد در همه دام

گر به قدر سخن مرد بود پایه مرد

چیست قدر دگران پیش من و پایه کدام

به ز اقرانم و خواهم که اگر نبود بیش

نبود کمتر از اقران خودم قدر و مقام

شاه داند که غرض چیست از اینها وحشی

به دعا رو که بود رسم گدایان ابرام

وهم را تا نبود هیچ به پرگار رجوع

چون بود دایره ساز فلک مینا فام

عمر بدخواه ترا در خم پرگار فنا

باد چون دایره آغاز یکی با انجام

ادامه مطلب
سه شنبه 16 شهریور 1395  - 11:35 PM

ای تماشاییان جاه و جلال

بشتابید بهر استقبال

که ز ره می‌رسد به سد اعزاز

از در شاه موکب آمال

موکبی با جهان جهان شوکت

موکبی با جهان جهان اجلال

خلعت خسروانه سر تا پا

داشته شاه خسروان ارسال

آنچنان چون عدیل سوی عدیل

وآنچنان چون همال سوی همال

تاج و سارق نهاده طالع و بخت

بر سر دست دولت و اقبال

تاجی از مهر پایه‌اش ارفع

مهری ایمن ز احتمال زوال

تاجی اختر بر او گهر پیرای

اختری فارغ از فتور و بال

پیش پیش افسری چنین وز پی

اسب و زینی چو چرخ و جرم هلال

اسبی اندر جهندگی چو صبا

اسبی اندر روندگی چو شمال

در فضایی چو پهن دشت سپهر

بردویده به نیم تک چو خیال

در مضیقی چو تنگنای قلم

شده باریک در خزیده چو نال

همچو تیرش قلم جهد ز بنان

چون مصور تکاورش تمثال

وقت سرعت بود تقدم جوی

پای او بر سر و دمش بر یال

اینچنین اسب و اینچنین تشریف

کش دو سد دولت است در دنبال

باد یارب مبارک و میمون

بر تو فرخنده بخت فرخ فال

میر میران غیاث ملت و ملک

شحنهٔ کامل صنوف کمال

قلزم معنی و محیط کرم

عالم دانش و جهان نوال

عالم از روی بخت خرم تو

صبح عید است و خاطر اطفال

روز بدخواه و کلبهٔ سیهش

شام مرگ است و خاطر جهال

اثر خفت مخالف تو

ثقل ذاتی برد ز طبع جبال

سایه ذلت معاند تو

لعل و گوهر کند چو سنگ و سفال

وقت حاضر جوابی کرمت

چون گشاید طمع زبان سؤال

کیست نی کان زمان نباشد گنگ

چیست لا، کان زمان نباشد لال

پیش حاجت روایی کف تو

وعده در تحت امرهای محال

در جهان فراخ احسانت

مدت انتظار تنگ مجال

گر تو گویی که باز رو به ازل

بازگردد فلک به استعجال

گردد امروز دی و دی امروز

شود امسال پار و پار امسال

نیست در حقه‌های کیسه چرخ

هیچ زهری چو زهر تو قتال

افکند نرم خویی خویت

دوستی در میان شیر و غزال

خصم را برتو چون گزیند عقل

با وجود ظهور نقص و کمال

تا بود پای ابلق مهدی

کس نبوسد سم خر دجال

داورا خاک راه تو وحشی

که ز بی‌لطفی تو شد پامال

گر به احوال او نپردازی

ای بدش حال و ، ای بدش احوال

تا چنین است دور چرخ که نیست

ماضی و حال او به یک منوال

مدت دولت تو باد چنان

که بردرشک ماضیش بر حال

ادامه مطلب
سه شنبه 16 شهریور 1395  - 11:35 PM

بر کسانی که ببینند به روی تو هلال

عید باشد همه روز و همه ماه وهمه سال

میرمیران که بود طلعت فرخندهٔ او

صبح عیدی که شدآفاق از او فرخ فال

گر به اندازهٔ قدر تو و صدر تو زیند

کس در ایوان تو برنگذرد از صف نعال

بسکه انصاف تو برتافته سرپنجهٔ ظلم

عبث محض نمایند پلنگان چنگال

قهرت آنجا که کند زلزله تفرقه عام

حفظ جمعیت اجزا نکند طبع جبال

عزمت آنجا که شده در مدد ناصیه صلب

ریشه در آهن و فولاد فرو برده نهال

می‌شود کور حسود تو و درمانش نیست

که مصون است کمال تو ز آسیب زوال

دایم از نیر تابنده به سمت الرأس است

گو به سوراخ نشین شب پره ، کوته کن بال

گرنه هم لطف تو باشد سپر جان عدو

سایه با تیغ رود خصم ترا در دنبال

مور از تشت برون آید و این ممکن نیست

کاختر تیرهٔ خصمت بدر آید زو بال

دیده بخت بداندیش تو از گردش چرخ

چون ببیند رخ مقصود که امریست محال

چارهٔ باصرهٔ اعمی فطری چه کند

گر چه در صنعت خود موی شکافد کحال

گر به خون ریختن خصم تو فتوا طلبند

خونش آواز برآرد که حلال است حلال

فلک ثابت از آنسوی زمان تازد رخش

از سمند تو اگر کسب کند استعجال

رایت ار سرمه کش دیدهٔ اندیشه شود

در شب تار توان دید پی پای خیال

صیت آسایش عدل تو برانگیزدشان

کز مضیق رحم آیند سوی مهد اطفال

دست انصاف تو آن کرد که در پای حمام

حلقهٔ دیدهٔ باز است چو زرین خلخال

گر کند خصم تو در آینه آن روی کریه

از رخش در پس آیینه گریزد تمثال

جودت از بلعجبیها شده مغناطیسی

که کشد جذبه‌اش از کام و زبان حرف سال

هیچ حرف طمع از دل به سوی لب نشتاف

کش سد آری و بلی از تو نکرد استقبال

داورا از مدد فیض و ثنای تو مرا

خاطری هست چو بحری ز گهر مالامال

نرسد جز تو به کس گوهری از خاطر من

کرده‌ام وقف تو این بحر لبالب ز زلال

معدن طبع مرا کرد پر از جوهر خاص

پرتو تربیت عام تو خورشید مثال

این جواهر نه متاعیست که هر جا یابند

همه دانند که نادر بود این طرز مقال

سخن من نه ز جنس سخن مدعی است

که بود بر سر کو سد سد ازین سنگ و سفال

وحشی اینجا چو رسیدی به همین قطع نمای

که چو ممدوح تو تمییز کند نقص و کمال

تا مقرر بود این وضع به تاریخ عرب

که بود عید صیام اول ماه شوال

بر تو ای قبلهٔ احرار عرب تا به عجم

عید باشد همه روز و همه ماه و همه سال

ادامه مطلب
سه شنبه 16 شهریور 1395  - 11:35 PM

تا شنید از باد پیغام وصال یار گل

بر هوا می‌افکند از خرمی دستار گل

گرنه از رشگ رخ او رو به ناخن می‌کند

مانده زخم ناخنش بهر چه بر رخسار گل

تا نگیرد دامنش گردی کشد جاروب وار

دامن خود در ره آن سرو خوشرفتار گل

خویش را دیگر به آب روی خود هرگز ندید

تا فروزان دید آن رخسار آتشبار گل

از رگ گردن نگردد دعوی خوناب خوب

گو برو با روی او دعوی مکن بسیار گل

نافه تاتار را باد بهاری سرگشود

چیست پر خون نیفه‌ای ازنافه تاتار گل

گر گدایی در هم اندوز و مرقع پوش نیست

از چه رو بر خرقه دوزد درهم و دینار گل

تا میان بلبل و قمری شود غوغا بلند

می‌زند ناخن بهم از باد در گلزار گل

بر زمین افتاد طفل غنچه گویا از درخت

خود نمودش غنچه بر شکل دهان مار گل

گر نمی‌آید ز طوف روضه آل رسول

چیست مهر آل کاورده است بر تومار گل

نخل باغ دین علی موسی بن جعفر را که هست

باغ قدر و رفعتش را ثابت و سیار گل

آنکه بر دیوار گلخن گر دمد انفاس لطف

عنکبوت و پرده را سازد بر آن دیوار گل

نخل اگر از موم سازی در ریاض روضه‌اش

گردد از نشو و نما سرسبز و آرد بار گل

گاه شیر پرده را جان می‌دهد کز خون خصم

بر دمد سرپنجهٔ او را ز نوک خار گل

گه برون آورد خار ساکنی از پای سگ

گاه دست ناقه‌اش زد بر سر کهسار گل

گاه بهر مردم آبی ز خون اهرمن

نقش ماهی را کند در قعر دریا بار گل

ای که دادی دانهٔ انگور زهر آلوده‌اش

کشت کن اکنون به گلزاریکه باشد بار گل

با دل پر زنگ شو گو غنچه در باغ جحیم

آنکه پنهان ساختش در پرده زنگار گل

ای به دور روضه‌ات خلد برین را سد قصور

وی به پیش نکهتت با سد عزیزی خوار گل

گر وزد بر شاخ گل باد سموم قهر تو

از دهن آتش دمد در باغ اژدر وار گل

سرو را کلک من است آن بلبل مشکین نفس

کش به اوصاف تو ریزد هر دم از منقار گل

کلک من با معنی رنگین عجب شاخ گلیست

کم فتد شاخی که آرد بار این مقدار گل

در حدیث مدعی رنگینی شعرم کجاست

کیست کاین رنگش بود در گلشن اشعار گل

کی بود چون دفتر گل پیش دانایان کار

گر کسی چیند ز کاغذ فی المثل پرگار گل

از گل بستان که خواهد کرد بر دیوار رو

گر بود بر صفحهٔ دیوار از پرگار گل

کی تواند چون گل گلشن شود بلبل فریب

گر کشد بر تختهٔ در باغ را نجار گل

غنچه سان سر در گریبان آر وحشی بعد ازین

بگذر از گلزار و با اهل طرب بگذار گل

در گلستان دل افروز جهان ما را بس است

پنبه مرهم که کندیم از دل افکار گل

شد بهار و چشم بیمار غمم در خون نشست

در بهاران بوتهٔ گل بردمد ناچار گل

تا بهار آمد در عشرت بر ویم بسته شد

کو ببازد بر در خوشحالیم مسمار گل

در بیان حال گفتن تا بکی بلبل شویم

در دعا کوشیم گو دست دعا بردار گل

تا زبان گل کشد بر صفحه بی پرگار آب

تا بود آیینه ساز باغ بی‌افزار گل

آنکه یکرنگ نقیضت گشته وز بیدانشی

می‌شمارد خار را در عالم پندار گل

باد رنگی کز رخش گردد سمن زار آینه

بسکه او را از برص بنماید از رخسارگل

ادامه مطلب
سه شنبه 16 شهریور 1395  - 11:35 PM

شاه انجم چو زرافشان شود از برج حمل

پر زر ناب کند غنچه نورسته بغل

تا ز آیینه ایام برد زنگ ملال

آرد از قوس قزح ابر بهاری مصقل

در ته کاسهٔ خیری پی نقاشی باغ

به سر انگشت کند غنچه رعنا ز رحل

دوزد از رشته باران و سر سوزن برف

ابر بر قامت اشجار دو سد گونه حلل

ای خوشا خلعت نوروزی بستان افروز

جامه از اطلس زنگاری و تاج از مخمل

تا گزندی نرسد شاخ گل زنبق را

کرده از غنچه نو رسته حمایل هیکل

چون فروزان نبود عرصهٔ گلزار که هست

بر سر چوب ز گلنار هزاران مشعل

درد سر گر نشد از سردی باد سحرش

آبی از بهر چه بر ناصیه مالد سندل

پنجهٔ تاک ز سرمای سحر می‌لرزد

لاله از بهر همین کرده فروزان منقل

از چه رو گشته چنین شاخ گل آغشته به خون

فحل نگشوده اگر نشتر خارش اکحل

لاله سر برزده از سنگ ز سرتاسر کوه

گل برون آمده از خاک ز پا تا سر تل

گویی از کشته شده پشته سراسر در و دشت

از دم تیغ جهاندار به هنگام جدل

مسند آرای امامت علی عالی قدر

والی ملک و ملل پادشه دین و دول

باعث سلسله هستی ملک و ملکوت

عالم مسألهٔ کلی ادیان و ملل

حکمتش گر به طبایع نظری بگشاید

نتوان نام و نشان یافت ز امراض و علل

پیش در گاه تو چون سایه بود در بن چاه

گر چه بر دایرهٔ چرخ برین است زحل

اهتمام تو اگر مصلح اضداد شود

سر بر آرد ز گریبان ابد شخص ازل

پیش ماضی اگر از حفظ تو باشد سدی

هرگز از حال تجاوز نکند مستقبل

تافت بر یکدیگر از خیط زر مهر رسن

ساربان تو به پا بستن زانوی جمل

نیست خورشید فلک بر طرف جرم هلال

طبل بازیست ترا تعبیه در زین کتل

روز ناورد که افتد ز کمینگاه جدال

در فلک زلزله از غلغلهٔ کوس جدل

پر زند مرغ عقاب افکن تیر از چپ و راست

بال نسرین سماوی شود از واهمه شل

خاک میدان شود آمیخته با خون سران

پای اسبان سبک خیز بماند به وحل

بر رگ جان فتد آن عقده ز پیکان خدنگ

که به دندان اجل نیز نگردد منحل

لرزه بر مهر فتد از اثر موجه خون

که مبادا شود این سقف مقرنس مختل

دامن فتنه اجل گیرد و پرسد که چه شد

گویدش فتنه چه یارای سخن لاتسئل

شد پر آشوب جهان وقت گریز است گریز

قوت پا اگرت هست محل است محل

گرنه پای اجل از خون یلان سست شود

سد بیابان به هزیمت برود زین مرحل

برکشی تیغ زرافشان و برانگیزی رخش

آوری حمله سوی قلبگه خصم دغل

از پی روشنی دیدهٔ اجرام کشند

گرد یکران تو سکان فلک بر مکحل

آنچه از واقعهٔ نوح بر آفاق گذشت

ز آب تیغ تو همان حادثه آید به عمل

ز آتش تیغ جهانسوز توآید به دمی

آنچه در مدت سد قرن نیاید ز اجل

آورد از اثر موجه گردون فرسای

قلزم قهر تو در زورق افلاک خلل

فی‌المثل گر به فلک خصم براید چو نجوم

سایه بر عرصه اعلا فکنی از اسفل

برکشی تیغ چوخورشید به یکدم کم و بیش

اندر آن عرصه نه اکثر بگذاری نه اقل

داورا دادگرا داد ز بی مهری چرخ

که از او شادی من جمله به غم گشت بدل

آه کز گردش سیاره به رخسار مرا

هست چون صفحه تقویم ز خون سد جدول

کام ما چون نبود تلخ که از شوری بخت

گر نشانیم نی‌قند برآید حنظل

منم از حرف تمنی و ترجی فارغ

شسته از صفحه خاطر رقم لیت و لعل

پی زر کج نکنم گردن خود چون نرگس

خرقه برخرقه از آن دوخته‌ام همچو بصل

وحشی افسانهٔ درد تو مطول سخنی‌ست

طول گفتار ز حد رفت مکن زین اطول

تاکند فرق که اول نبود چون آخر

خواه آن کس که بود عاقل و خواهی اجهل

عمر خصم تو چنان باد که از کوتاهی

آخرش را نتوان فرق نهاد از اول

ادامه مطلب
سه شنبه 16 شهریور 1395  - 11:35 PM

تا به روی توشد برابر گل

غنچه بسیار خنده زد بر گل

در گلستان ز مستی شوقت

جامه را چاک زد سراسر گل

بر تنش گشته پیرهن خونین

کز غمت خار کرده بستر گل

پیش روی تو آفتابی زلف

زیر زلف تو سایه پرور گل

چو رخ آتشین برافروزی

از خوی شرم می‌شود تر گل

ای خطت بر فراز گل سبزه

وی رخت بر سر صنوبر گل

سوی باغ آ که سبزه نو برخاست

رست از شاخه‌های نو پر گل

زیر پا سبزه فرش زنگاریست

بر زبر چتر سایه گستر گل

تا کشد بیخبر هزاران را

زیر دامان گرفته خنجر گل

غنچه تا لب نبندد از خنده

ریختش زعفران به ساغر گل

نیست شبنم که بهر زینت دوخت

بر کنار کلاه گوهر گل

اثر بخت سبز بین که نمود

شهر سبز چمن مسخر گل

سایه بان هر طرف سلیمان وار

زد ز بال هزار بر سر گل

تا رود خیل سبزه را بر سر

باد را می کند تکاور گل

هست قائم مقام آتش طور

بر فراز نهال اخضر گل

پی نقاشی سراچه باغ

دارد اندر صدف معصفر گل

بسته یک بند کهربا به میان

در چمن شد مگر قلندر گل

گشت یکدل به غنچه تا بگشود

خانهٔ گنج باغ را در گل

غنچه را جام جم فتاد به دست

یافت آیینهٔ سکندر گل

کرده اوراق سرخ دفتر خویش

سبز کرده‌ست جلد دفتر گل

از کششهای قطرهٔ شبنم

بر ورقها کشیده مسطر گل

تا کند حرفهای رنگین درج

بر وی از مدح آل حیدر گل

شاه دین مرتضا علی که شدش

به هزاران زبان ثنا گر گل

بسکه در دشت خیبر از تیغش

رست از گل ز خون کافر گل

گر خزان ریاض دهر شود

نشود کم ز دشت خیبر گل

در کفش از غبار اشهب او

مشگ دارد بنفشه عنبر گل

در بغل از خزانهٔ کف او

یاسمین سیم دارد و زر گل

باد قهرش اگر بر آن باشد

ندمد تا به حشر دیگر گل

ور شود فیض او بر این ماند

تازه تا صبحگاه محشر گل

بود از رشح جام احسانش

که به این رنگ گشت احمر گل

باشد از یاد عطر اخلاقش

که بر اینگونه شد معطر گل

خلق او هست غنچه‌ای که از او

زیر دامان نهاد مجمر گل

در ازل بسته است قدرت او

اندر این شیشهٔ مدور گل

گر نهد در ریاض لطفش پای

دمد از ناخن غضنفر گل

حرز خود گر نساختی نامش

کی شدی بر خلیل آذر گل

ای که باغ علو قدرت را

چرخ نیلوفر است و اختر گل

دم ز لطفت اگر خطیب زند

دمد از چوب خشک منبر گل

گر دهندش ز باغ قهرت آب

بردمد همچو خار نشتر گل

گر اشارت کنی که در گلشن

نبود رو گشاده دیگر گل

پیچد از بیم شحنهٔ غضبت

غنچه سان خویش را به چادر گل

گر نسیم بهار احسانت

سوی گلزار بگذرد بر گل

گردد از دولت حمایت تو

بر سپاه خزان مظفر گل

باد قهرت اگر به خلد وزد

خرمن آتشی شود هر گل

ور به دوزخ رسد نم لطفت

دود گردد بنفشه اخگر گل

خشک ماند درخت گل برجای

گر بگویی دگر میاور گل

گر به اژدر فسون خلق دمی

آورد بار شاخ اژدر گل

گر نیاید ز جوی لطف تو آب

نخل طبعم کی آورد بر گل

خیز وحشی که در دعا کوشیم

زانکه بسیار شد مکرر گل

تا شود از نتیجهٔ صرصر

پست و با خاک ره برابر گل

باد آزار آه خصم ترا

آنچه دارد ز باد صرصر گل

ادامه مطلب
سه شنبه 16 شهریور 1395  - 11:35 PM

کسی مسیح شود در سراچه افلاک

که پا چو مهر مجرد کشد ز عالم خاک

به سیل‌خیز حوادث اسیر کلبه گل

ز طاق خانه نشیند به زیر موج هلاک

مقیم کشتی نوح است در دم توفان

کسی که ساخته چون مرغ خانه در خاشاک

چه برده آرزوی قصر و گلشنی ز تو هوش

که غیر آرزوی آن کسی نبرده به خاک

خطی طلب که شوی مالک ممالک قرب

کجا بری دم مردن قبالهٔ املاک

ز چرخ عربده جو غافلی که بر سر تست

به هوش باش که بد سرکشی‌ست این بسراک

مجو ز شعله فروز ستیزه خاتم مهر

چرا که پیشهٔ زرگر نیاید از سکاک

به زیر دست بود صاف دل ز مسند جاه

که آب میل کند بیشتر به سوی مغاک

رخش سیاه که از بهر چرک دنیایی

نهد به هر کف پارو چو کیسه دلاک

ترا هوای دری در سر است و سرگرمی

که در سرش رودت سر چو مثقب حکاک

چرا نمی‌طلبی مهر در ز بهر وجود

که هست زینت بحر جهان به گوهر پاک

محمد عربی منشاء حکایت کن

که کرده زیب قدش را به جامهٔ لولاک

قمر به حجلهٔ چرخ از عروس معجزه‌اش

نمود گرد گریبان به یک مشاهد چاک

جهانیان ز عطایت چنان شدند سخی

که نیست در دگری جز مه صیام امساک

تو آن براق سواری که در شب اسرا

گذشته‌ای ز بیابان لامکان چالاک

مجره باز شبی خواهد آنچنان عمری

که در رکاب تو افتاده بود چون فتراک

اشاره تو اگر زور ساعدش بخشد

به نیزه گاو کمک از زمین کشد به سماک

گزند دیده تومار جرم را تو علاج

چنانکه علت افعی گزیده را تریاک

کجا به ملک کمال تو پای عقل رسد

که عالمیست از آنسوی کشور ادراک

به سوی من نگر از لطف یا رسول الله

ببین به این دل پرخون و دیده نمناک

شود چو چشم پرآبم هزار کشتی غرق

دمی که قلزم خوناب دل زند کولاک

در آتشیم چو وحشی ز سوز سینه ولی

چوهست قطره‌فشان ابر رحمت تو چه باک

سحاب لطف بباران به ما سیه کاران

که حرف نامه عصیان ما بشوید پاک

ادامه مطلب
سه شنبه 16 شهریور 1395  - 11:35 PM

حسن ترا که آمده خط گرد لشکرش

بس ملک دل هنوز که گردد مسخرش

رویی ز اول خطش آغاز رستخیز

گویی ز اهل عشق چو صحرای محشرش

خورشید لعل پوش چگویم کنایه‌ایست

چون ماه لیک هاله‌ای از طوق عنبرش

هرچند توتی است خطت ، چون در آتش است

بر من مگیر نکته چو خوانم سمندرش

خاکی که عکس روی تواش کان لعل ساخت

سازد زمین صومعه یاقوت احمرش

رویت مگر بجای خلیل است ورنه چیست

در یکدگر شکستن بتهای آذرش

زان غمزه الامان که اجل نوحه می‌کند

بر سینه‌ای که نوک فرو برده خنجرش

از رشک رشتهٔ در او گریهٔ صدف

اندر گلو گره شد خوانند گوهرش

شیرینی فراغ کند تلخ در مذاق

زهری که آشکار شد از طرف شکرش

بلبل ترانه می‌کشد از گل به سبزه وار

تا دیده بر کنارهٔ گل سبزهٔ ترش

یارب که باد دولت خوبیش بردوام

لطف یگانه دو جهان یار و یاورش

برهان دین سمی خلیل صنم شکن

کآمد حریم کعبه جان ساحت درش

می‌خواست مرغ وهم که بر بام او پرد

مقراض شد به قطع پرش هر دو شهپرش

بر زلف حور روز چو عنبر کند سیاه

دودی که روز بزم برآید ز مجمرش

جوشن شکاف یخ نشود تیغ آفتاب

در سایه عدالت انصاف گسترش

گردون به داد شاهی دهرش چرا که هست

این ملک زیب دیگر وزو نیست زیورش

بی‌تخت خسروی سر تاجش ستاره سای

شاه جهانیان نه و آفاق چاکرش

کشتی نوح در دم توفان قهر او

نه بادبان به جای بماند نه لنگرش

برق آمده‌ست و بر سم او بوسه می‌دهد

نبود شرر جهنده ز نعل تکاورش

گنج است و مار ، مار چه گفتم، زبان مار

زهر آبدار تیغ مرصع به جوهرش

ای سروری که هر که سرش خاک پای تست

زیبد به سر ز تاج زر مهر افسرش

تیغت میان هر دو صفا آورد پدید

خصمت که دشمنی‌ست میان تن و سرش

در مهد مدعای تواش پرورش دهند

هر طفل نه پدر که بود چار مادرش

در دفع تیر حادثه پیشت سپر شود

چتر مرصع فلک و قبهٔ زرش

بودی اگر چو رای تو بنمودی آب خضر

آیینه‌ای که جلوه نما شد سکندرش

آراست چرخ حلقهٔ پروین به شب چراغ

خاص از پی همین که کنی حلقهٔ درش

شد خضر راه بخت تو نخلی که نار طور

شمع ره کلیم شد از شاخ اخضرش

گر مهر در تو کج نگردد بشکند سپهر

در دیده آن خطوط شعای چو نشترش

انداخت دست آمر نهیت بریده سر

زر را به جرم اینکه شرابست دخترش

نهی تو شد چنان که دو پرگالهٔ دو صبح

دوزد عروس مهر به هم بهر چادرش

گر زهره رابه بزم نشاط تو ره دهند

جاروب فرش بزم شود طرف معجرش

دف پاره کرد چرخ به بزم مخالفت

غربال خاک بیز بلا ساخت چنبرش

دهقان زرع قدر ترا کی کند قبول

گردون کهنهٔ فلک و گاو لاغرش

یک بار اگر ز مشرق رایت کند طلوع

من بعد مهر یاد نیاید ز خاورش

طبعت که زادهٔ خلف جود و بخشش است

بحر است یک برادر و کان یک برادرش

رخش براق فعل تو زیبد به وقت آب

سطل مه سه روزه پر از آب کوثرش

می‌خوانمش سپهر ولی گر بود سپهر

با چار ماه عید مقارن شش اخترش

در حیرتم که چون ز درون بر برون بتاخت

روز نخست گشت چو صورت مصورش

اندر عنان او نفس برق سوخته‌ست

چون غاشیه به دوش برد باد صرصرش

سد دایره نموده ز پرگار دست و پای

یک دم که ره فتاد به چرخ مدورش

قطب سپهر گر به ته پا در آورد

چون لام الف کند الف خط محورش

سازد ز نعل و میخ سرش همچو روی تیر

در بیشه گر گذار فتد بر غضنفرش

عاجز ز وصف شکل ویم کز سبک روی

اندیشه در نیافت سراپای پیکرش

شاهی به پشت زینش و بازی به روی دست

بازی عقاب گشته زبون چون کبوترش

بازی که نسر طایر و واقع کند شکار

گردد شکارگاه اگر چرخ اخضرش

آرد به ضرب گردنی از اوج غاز را

بیند به جوی کاهکشان گر شناورش

افتد عقاب و رقص کنان پرزند به خاک

چون طبل باز ساز شد وبانگ شهپرش

آرد شکست و بر سپه کرکس ار بود

سد لشکر غراب سیاهی لشکرش

بردست شه ننشسته چو شاهی به تخت بخت

زین پایه گشته شاهی مرغان مقررش

سیمرغ رفت شاهی مرغان به او گذاشت

وز خوف تا به حشر نیاید برابرش

گر یابد آن کلاه که دارد ز دست شاه

بر طرف سر نهد عوض تاج قیصرش

وحشی ز حرف اسب زبان بست و ذکر باز

کز وصف عاجز است زبان سخنورش

تا هر کرا ز دولت و بخت است اسب و بار

گردد شکار کام دل‌آسان میسرش

زین نوع باز و اسب که گفتم هزار بیش

بادا به زیر ران و سر دست نوکرش

ادامه مطلب
سه شنبه 16 شهریور 1395  - 11:35 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 58

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4329415
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث