به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

تا چند به غمخانهٔ حسرت بنشینم

وقتست که با یار به عشرت بنشینم

بی طاقتیم در ره او می‌رود از حد

کو صبر که در گوشهٔ طاقت بنشینم

تا چند روم از پی او بند کنیدم

باشد که زمانی به فراغت بنشینم

داغ تو مرا شمع صفت سوخت کجایی

مگذار که با اشک ندامت بنشینم

پامال شدم چند چو وحشی به ره غم

از دست تو بر خاک مذلت بنشینم

ادامه مطلب
سه شنبه 16 شهریور 1395  - 10:46 PM

برزن ای دل دامن کوشش که کاری کرده‌ام

باز خود را هرزه گرد رهگذاری کرده‌ام

گشته پایم راز دار طول و عرض کوچه‌ای

چشم را جاسوس راه انتظاری کرده ام

می‌کنم پنهان ز خود اما گلم خواهد شکفت

کز دل خود فهم اندک خار خاری کرده‌ام

آب در پیمانه گردانیده‌ام زین درد بیش

در سبوی خود شراب خوشگواری کرده‌ام

ساقیا پیشینه آن دردی که اندر شیشه بود

دیگران را ده که من دفع خماری کرده‌ام

تا چه فرماید غلوی شوق در افشای راز

برخلاف آن به خود حالا قراری کرده‌ام

وحشی از من زین سرود غم بسی خواهد شنید

زانکه خود را بلبل خرم بهاری کرده‌ام

ادامه مطلب
سه شنبه 16 شهریور 1395  - 10:46 PM

 

دل باز رست از تو ،ز بند زمانه هم

در هم شکست بند و در بند خانه هم

برخاست باد شرطه و زورق درست ماند

از موج خیز رستم و دیدم کرانه هم

آن مرغ جغد شیوه که سوی تو می‌پرید

بال و پرش بسوختم و آشیانه هم

گر دیگر از پی تو دوم داد من بده

مهمیز کن سمند و بزن تازیانه هم

وحشی چرا به ننگ نمیری که پیش او

از غیر کمتری ، ز سگ آستانه هم

ادامه مطلب
سه شنبه 16 شهریور 1395  - 10:46 PM

کی تبسم دور از آن شیرین تکلم می‌کنم

زهر خند است این که پنداری تبسم می‌کنم

در میان اشک شادی گم شدم روز وصال

اینچنین روزی که دیدم خویش را گم می‌کنم

با من آواره مردم تا به کشتن همرهند

من نمی‌دانم چه بی‌راهی به مردم می‌کنم

چهره پرخاکستر از گلخن برون خواهم دوید

هر چه خواهد کوهکن تا من تظلم می‌کنم

تکیه بر محراب دارد عابد و زاهد به زهد

وحشی دردی کشم من تکیه بر خم می‌کنم

ادامه مطلب
سه شنبه 16 شهریور 1395  - 10:46 PM

تو زمن پرس قدر روز وصال

تشنه داند که چیست آب زلال

ذوق آن جستن از قفس ناگاه

من شناسم نه مرغ فارغ بال

می‌توان مرد بهر آن هجران

کش وصال تو باشد از دنبال

این منم، این منم به خدمت تو

ای خوشم حال و ای خوشم احوال

این تویی، این تویی برابر من

ای خوشم بخت و ای خوشم اقبال

وحشی اسباب خوشدلی همه هست

ای دریغا دو جام مالامال

ادامه مطلب
سه شنبه 16 شهریور 1395  - 10:46 PM

روزی این بیگانگی بیرون کند از خوی خویش

آشنای ما شود مارا بخواند سوی خویش

هم رسد روزی که در کار بد آموز افکند

این گره کامروز افکنده‌ست بر ابروی خویش

لازم ناکامی عشق است استغنای حسن

نیست جای شکوه گر میراندم از کوی خویش

چون پسندم باز فتراک تو ، زیر پا فکن

این سری کز بار او فرسوده‌ام زانوی خویش

سود وحشی چهره بر خاک درش چندان که شد

هم خجل از راه او هم منفعل از روی خویش

ادامه مطلب
سه شنبه 16 شهریور 1395  - 10:26 PM

شمع بزم غیر شد با روی آتشناک، حیف

ریخت آخر آبروی خویش را برخاک، حیف

روبرو بنشست با هر بی ره و رویی ، دریغ

کرد بی باکانه جا در جمع هر بی باک، حیف

ظلم باشد اختلاط او به هر نااهل، ظلم

حیف باشد بر چنان رو دیدهٔ ناپاک ، حیف

گر بر آید جانم از غم ، نیستی آن ، کز غلط

بر زبانت بگذرد روزی کز آن غمناک حیف

در خم فتراک وحشی را نمیبندی چو صید

گوییا می‌آیدت زان حلقهٔ فتراک حیف

ادامه مطلب
سه شنبه 16 شهریور 1395  - 10:26 PM

مستغنی است از همه عالم گدای عشق

ما و گدایی در دولتسرای عشق

عشق و اساس عشق نهادند بر دوام

یعنی خلل پذیر نگردد بنای عشق

آنها که نام آب بقا وضع کرده‌اند

گفتند نکته‌ای ز دوام و بقای عشق

گو خاک تیره زر کن و سنگ سیاه سیم

آنکس که یافت آگهی از کیمیای عشق

پروانه محو کرد در آتش وجود خویش

یعنی که اتحاد بود انتهای عشق

اینرا کشد به وادی و آنرا برد به کوه

زینها بسی‌ست تا چه بود اقتضای عشق

وحشی هزار ساله ره از یار سوی یار

یک گام بیش نیست ولیکن به پای عشق

ادامه مطلب
سه شنبه 16 شهریور 1395  - 10:26 PM

قیمت اهل وفا یار ندانست دریغ

قدر یاران وفادار ندانست دریغ

درد محرومی دیدار مرا کشت افسوس

یار حال من بیمار ندانست دریغ

یار هر خار و خسی گشت درین گلشن حیف

قیمت آن گل رخسار ندانست دریغ

زارم انداخت ز پا خواری هجران هیهات

مردم و حال مرا یار ندانست دریغ

وحشی آن عربده جو کشت به خواری ما را

قدر عشاق جگر خوار ندانست دریغ

ادامه مطلب
سه شنبه 16 شهریور 1395  - 10:26 PM

به سودای تو مشغولم ز غوغای جهان فارغ

ز هجر دائمی ایمن ز وصل جاودان فارغ

بلند و پست و هجر و وصل یکسان ساخته بر خود

ورای نور و ظلمت از زمین و آسمان فارغ

سخن را شسته دفتر بر سر آب فراموشی

چو گل از پای تا سر گوش اما از زبان فارغ

کمان را زه بریده، تیر را پیکان و پرکنده

سپر افکنده خود را کرده از تیر وکمان فارغ

عجب مرغی نه جایی در قفس نی از قفس بیرون

ز دام و دانه و پروازگاه و آشیان فارغ

برون از مردن و از زیستن بس بلعجب جایی

که آنجا می‌توان بودن ز ننگ جسم و جان فارغ

به شکلی بند و خرسندی به نامی تابه کی وحشی

بیا تا در نوردم گردم از نام و نشان فارغ

ادامه مطلب
سه شنبه 16 شهریور 1395  - 10:26 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 58

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4339421
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث