به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

آه ای فلک ز دست تو و جور اخترت

کردی چو خاک پست مرا، خاک بر سرت

جز عکس مدعا ز تو کس صورتی ندید

تاریک باد آینهٔ مهر انورت

مشمار برق آه جگر سوز من به هیچ

با خاک تیره گر ننمایم برابرت

شد کشته عالم و تو همان در مقام جنگ

ای تیز جنگ کند نگردید خنجرت

تا چند تلخ کام جهان را کنی هلاک

هرگز تهی نمی‌شود از زهر ساغرت

سد داد خواه هر طرفی ایستاده لیک

دست که می‌رسد به عنان تکاورت

چندین شکست کار من دلشکسته چیست

ای هرزه گرد نیست مگر کار دیگرت

کشتی مرا ز کینه به تیغ زبون کشی

گویا نشد دچار کس از من زبون ترت

بادا سپاه روز تو یارب که هیچ یار

نور وفا نیافت زشمع مه وخورت

چون جویم از تو مهر که برخاکش افکنی

گیرد اگر چه مهر جهانگیر در برت

بگسل طناب خیمهٔ لعبت که سوختم

زین بازی ملال فزای مکررت

گو زرد از خزان فنا شو که هیچ بار

جز بار دی ندید کس از چرخ اخضرت

نسبت به من غریب طریقی گزیده‌ای

گویا هنوز شعله آهم ندیده‌ای

یاران رفیق و همنفس و یار من کجاست

مردم ز غم ، برادر غمخوار من کجاست

من بیخودانه سینه بسی کنده‌ام زدرد

گویید مرهم دل افکار من کجاست

دارم تنی به صورت طاووس داغ داغ

توتی زبان نادره گفتار من کجاست

بگداختم چنانکه نشستم به روز شمع

آتش نشان آه شرربار من کجاست

بی یار و بی‌کسم ، چه کنم چیست فکر من

آنکس که بود یار وفادار من کجاست

بیمار بود آنکه غمش ساخت بیخودم

آگاهیم دهید که بیمار من کجاست

با خواب نور دیده به سیلاب گریه رفت

آن نوربخش دیده بیدار من کجاست

دل زار شد ز نوحه من نامراد را

ای همدمان مراد دل زار من کجاست

روز خزان نهاد گلستان عمر من

آن گل که بود رونق گلزار من کجاست

گوهرشناس و جوهری نظم و نثر کو

جوهر فزای گوهر اشعار من کجاست

یاری نماند و کار من از دست می‌رود

آن یار را که بود غم کار من کجاست

در خاک رفت گنج مرادی که داشتیم

ما را نماند خاطر شادی که داشتیم

ادامه مطلب
جمعه 19 شهریور 1395  - 7:10 PM

دوستان چرخ همان دشمن جان است که بود

همه را دشمن جان است ، همان است که بود

ای که از اهل زمانی ز فلک مهر مجوی

کاین همان دشمن ارباب زمان است که بود

شاهد عیش نهان بود پس پرده چرخ

همچنان در پس آن پرده نهان است که بود

هیچ بیمار در این دور به صحت نرسید

مهر بنگر که همانش خفقان است که بود

تیر بیداد فلک می‌گذرد از دل سنگ

پیر گردید و همان سخت کمان است که بود

گریهٔ ابر بهاری نگر ای غنچه مخند

که در این باغ همان باد خزان است که بود

تا به این مرتبه زین پیش نبود آه و فغان

این چه غوغاست نه آن آه و فغان است که بود

زین غم‌آباد مگر مولوی اعظم رفت

شرف الدین علی آن بی بدل عالم رفت

چند روزیست که آن قطب زمان پیدا نیست

افصح نادره گویان جهان پیدا نیست

مدتی هست که زیر گل و خاک است به خواب

غایت مدت این خواب گران پیدا نیست

چون روم بر اثرش وز که نشان پرسم آه

کانچنان رفت کز او هیچ نشان پیدا نیست

گر نهان گشته مپندار که گردیده فنا

چشمه آب بقا بود از آن پیدا نیست

دل چه کار آید و جان بهر چه باشد که مرا

مرهم ریش دل وراحت جان پیدا نیست

دور از آن گوهر نایاب ز بس گریه ، شدیم

غرق بحری که در آن بحر کران پیدا نیست

مرهم سینه آزرده دلان پنهان است

مردم دیده صاحب نظران پیدا نیست

آه بر چرخ رسانید در این روز سیاه

دود از مشعل خورشید برآرید ز آه

رفتی و داغ فراقت همه را بر دل ماند

پیش هر دل ز تو سد واقعهٔ مشکل ماند

آمدم گریه کنان سینه خراشیده ز درد

همچو لوحم به سر قبر تو پا در گل ماند

دولت وصل تو چون مدت گل رفت و مرا

خار غم حاصل از این دولت مستعجل ماند

روز محشر به تو گویم که چه با جانم کرد

از تو داغی که مرا بر دل بی‌حاصل ماند

محمل کیست که فریاد کنان بر بستند

که به حسرت همه را دیده بران محمل ماند

ساربان ناقه بر انگیخت ز پی بشتابید

وای بر آنکه در این بادیهٔ هایل ماند

بار بربسته وخلقی ز پیت بهر وداع

آمد و گریه کنان بی تو به هر منزل ماند

ای سفر کرده کجا رفتی و احوال چه شد

نشد احوال تو معلوم بگو حال چه شد

ساربان گریه کنان بود چو محمل می‌برد

راه می‌کرد گل و ناقه در آن گل می‌برد

محمل قبلهٔ ارباب سخن بسته سیاه

می‌شد و آه کنانش به قبایل می‌برد

روی صحرا خبر از عرصهٔ محشر می‌داد

اندر آن لحظه که محمل ز مقابل می‌برد

سنگ بر سینه زنان ، اشک فشان ، جامه دران

ناقه خویش مراحل به مراحل می‌برد

هر قدم خاک از ین واقعه بر سر می‌ریخت

محملش را ز اعالی به اسافل می‌برد

در دلش بود که از دهر گرانی ببرد

بسکه بار غم از ین واقعه بر دل می‌برد

بسکه آشفته در آن بادیه ره می‌پیمود

در عجب بود که چون راه به منزل می‌برد

محمل آمد به در شهر مباشید خموش

سینه‌ها را بخراشید و برآرید خروش

کاه پاشید به سر ، نالهٔ جانکاه کنید

خلق را آگه ازین ماتم ناگاه کنید

بدوانید به اطراف جهان پیک سرشک

همه را ز آفت این سیل غم، آگاه کنید

کوچه‌ها را چو ره کاهکشان گردانید

مشعلی چند چو خورشید پر ازکاه کنید

تا به دامن همه چون شده گریبان بدرید

عالم از آتش دل بر علم آه کشید

خلق انبوه بریدند الفها بر سر

مشعل و شمع به این طایفه همراه کنید

آسمان مجمره افروخته می‌سازد عود

چشم بر مجمر افروختهٔ ماه کنید

در خور مرتبهٔ چرخ بلند است این کار

دست از پایه نعشش همه کوتاه کنید

نعش او را چو فلک قبله خود می‌خواند

چرخ بر دوش نهد وین شرف خود داند

ادامه مطلب
جمعه 19 شهریور 1395  - 7:10 PM

از چه رو خاک سیه گردون به فرق ماه کرد

مشعل خورشید را گردون چرا پر کاه کرد

از چه رو بر نیل ماتم زد لباس عافیت

هر که جادر ساحت این نیلگون خرگاه کرد

این چه صورت بود کز هر گوشه زرین افسری

زد به خاک ره سر و افسر ز خاک راه کرد

چیست افغان غلامان شه باقی مگر

آسمان بی‌مهریی با بندگان شاه کرد

آه کز بی‌مهری گردون شه باقی‌نماند

از چه باقی ماند عالم چون شه باقی نماند

پشت نه گردون ز کوه محنت ما بشکند

آری آری کوه درد ما کمرها بشکند

جای آن دارد که همچون بندگانش آسمان

آنقدر سر بر زمین کوبد که سد جا بشکند

باز اگر آرد به گردش جام زرین آفتاب

جام زرین بر سر این چرخ مینا بشکند

ور کند دیگر ثریا خنده دندان نما

از سر کین چرخ دندان ثریا بشکند

کس چه حد دارد که خندد در عزای اینچنین

خود چه جای خنده باشد در بلای اینچنین

هست این بزمی که عمری عنبر تر ریختند

کاین زمان خاک سیه بر جای عنبر ریختند

این حریم خسروانی را که می‌پاشند کاه

قرنها بر یکدگر سد تودهٔ زر ریختند

وین بساط پادشاهی کاندر او ریزند اشک

سالها بر روی هم سد گنج گوهر ریختند

روز محشر هم عجب کز خاک سر بیرون کنند

بس کزین غم خاکساران خاک بر سر ریختند

این چه آتش بود ای گردون که بر عالم زدی

دود از عالم برآوردی ، جهان بر هم زدی

چون علم ای سرفرازان فوطه در گردن کنید

چاکها در جامه همچون شده تا دامن کنید

دود بر می‌خیزد از مشعل به آن آهن دلی

کم نیند از وی شما هم سوز خود روشن کنید

شب بسوزید و چو شمع مرده روز از مسکنت

چهره پر خاک سیه در گوشه مسکن کنید

رو بتابید آتشین رویان ز گلشن بعد از این

همچو آتش جای در خاکستر گلخن کنید

زین عزا برخاست دود از آتشین رخساره‌ها

رخ به خاکستر نهان کردند آتش پاره‌ها

شاه باقی کو ز عالم رفت عمر میر باد

نیر اقبال او چون مهر عالمگیر باد

تا چو زنجیر است موج آب در پای چنار

دشمن او دست بر سر ، پای در زنجیر باد

در دبیرستان گردون تا نشان یابد ز تیر

خصم بی تدبیر او یارب نشان تیر باد

تا ابد سرسبز و خرم نخل این بستان سرا

سد چو وحشی اندر آن بستان سرا دستان سرا

ادامه مطلب
جمعه 19 شهریور 1395  - 7:10 PM

دیده گو اشک ندامت شو و بیرون فرما

دیدن دیده چه کار آیدم از دوست جدا

عوض یوسف گم گشته چو اخوان بینید

دیده خوب است به شرطی که بود نابینا

گر چه دانم که نمی‌یابیش ای مردم چشم

باش با اشک من و روی زمین می‌پیما

در قیامت مگرش باز ببینم که فتاد

در میان فاصله ما را ز بقا تا به فنا

یار در قصرچنان مایحه‌ای ذیل جهان

ماکجاییم و تماشاگه دیدار کجا

یاد آن یار سفرکرده محمل تابوت

کانچنان راند که نشنید کسش بانگ درا

رسم پیغام و خبر نیست ، مصیبت اینست

به دیاری که سفر کرد سفر کردهٔ ما

به چه پیغام کنم خوش دل آزردهٔ خویش

از که پرسم سخن یار سفر کرده خویش

یاد و سد یاد از آن عهد که در صحبت یار

خاطری داشتم از عیش جهان بر خوردار

نه مرا چهره‌ای از اشک مصیبت خونین

نه مرا سینه‌ای از ناخن حسرت افکار

خاطری داشتم القصه چو خرم باغی

لاله عیش شکفته گل شادی بر بار

آه کان باغ پر از لاله و گل یافت خزان

لاله‌ها شد همه داغ دل و گلها همه خار

برسیده‌ست در این باغ خزانی هیهات

کی دگر بلبل ما را بود امید بهار

بلبلی کش قفس تنگ و پروبال شکست

به چه امید دگر یاد کند از گلزار

گر همه روی زمین شد گل و گلزار چه حظ

یار چون نیست مرا با گل و گلزار چه کار

یار اگر هست به هر جا که روی گلزار است

گل گلزار که بی یار بود مسمار است

کاشکی نوگل ما چون گل بستان بودی

که چو رفتی گذرش سوی گلستان بودی

کاش چاهی که در او یوسف ما افکندند

راه بازآمدنش جانب کنعان بودی

کاشکی آنکه نهان کشت ز ما یک تن را

بر سرش راه سرچشمهٔ حیوان بودی

شب هجران چه دراز است خصوصا این شب

کاش روزی ز پس این شب هجران بودی

چه قدر گریه توان کرد در این غم به دو چشم

کاش سر تا قدمم دیده گریان بودی

آنکه بر مرکب چوبین بنشست و بدواند

کاش اینجا دگرش فرصت جولان بودی

سیر از عمر خود و زندگی خویشتنم

نیست پروای خود از بی تو دگر زیستنم

ای سرا پای وجودت همه زخم و غم و درد

اینهمه خنجر و شمشیر به جان تو که کرد

هیچ مردی سپهی بر سر یک خسته کشد

روی این مرد سیه باد کش اینست نبرد

حال تو آه چه پرسیم چه خواهد بودن

حال مردی که کشندش به ستم سد نامرد

غیر از آن کافتد و از هم بکنندش چه کنند

شیر رنجور چو بینند شغالانش فرد

که خبر داشت که چندین دد آدم صورت

بهر جان تو ز خوان تو فلکشان پرورد

سرد مهری فلک با چو تو خون گرمی آه

کردکاری که مرا ساخت ز عالم دل سرد

چون ترا زیر گل و خاک ببینند افسوس

آنکه دیدن نتوانست به دامان تو گرد

مردم از غم ، چه کنم، پیش که گویم غم خویش

همه دارند ترا ماتم و من ماتم خویش

یارب آنها که پی قتل تو فتوا دادند

زندگانی ترا خانه به یغما دادند

یارب آنها که ز خمخانهٔ بیدار ترا

رطل خون درعوض ساغر صهبا دادند

یارب آنها که رماندند ز تو طایر روح

جای آن مرغ به سر منزل عقبا دادند

یارب آنها که نهادند به بالین تو پای

تن بیمار تو بر بستر خون جا دادند

یارب آنها که ز محرومیت ای گوهر پاک

ابر مژگان مرا مایهٔ دریا دادند

زنده باشند و به زندان بلایی دربند

کز خدا مرگ شب و روز به زاری طلبند

ادامه مطلب
جمعه 19 شهریور 1395  - 7:10 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 58

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4329347
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث