به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

لازم شده کسر حرمت تو

ملا فهمی به رخصت تو

دی نوبت کیدی دگر بود

امروز شده‌ست نوبت تو

می‌باید گفت باز سد فحش

از نکبت که ز نکبت تو

خوش پرده درانه می‌زدم نیش

ای وای بر اهل عصمت تو

خود را بکشی اگر بگویم

از مردی و از حمیت تو

اینست که بهر خاطر میر

واجب شده حفظ صورت تو

ما نکبتییم ،گو چنین باش

خوش دولتی است حضرت تو

گوزت یار است ، دولتت کو

گوزم به تو و به دولت تو

شمشیر بداده‌ام به زهر آب

نازم جگرت گر آوری تاب

تو هیچ به ملحدان نمانی

چونست که شهره‌ای به الحاد

سد تهمت و سد هزار بهتان

مردم به تو می‌کنند اسناد

این طعنهٔ خلق ، بد بلاییست

ای کاش که مادرت نمی‌زاد

از عصمتیان تو چه گویم

دشنام به تو نمی‌توان داد

خواهند که بند بند گردی

از بنده بگیر تا به آزاد

تو یک تن و دشمن تو خلقی

یک کشتنی و هزار جلاد

از شیر سگت بزرگ کرده‌ست

مادر، که به مرگ تو نشیناد

ذات تو کجا و آدمیت

آدم نشوی به آدمیت

از قصهٔ شب ترا خبر نیست

چون گوش تو هیچ گوش کر نیست

تا چاشتگهی، به خواب مستی

گوشت به دهل زن سحر نیست

رسواتر از این نمی‌توان گفت

دشنامی از این صریح تر نیست

مسخی تو چنانکه خانه‌ات را

حاجت به حلیم و مغز خر نیست

این شاخ که از گل تو سر زد

جز طعنهٔ مردمش ثمر نیست

هر دشنامی که می‌توان گفت

رویش ز تو در کسی دگر نیست

هر فعل بدی که می‌توان گفت

از سلسلهٔ شما به در نیست

داند همه کس که این دروغ است

نتوان گفتن که ماست دوغ است

گفتم که حدیث مختصر کن

وین عربده با کسی دگر کن

در هم نشوی ز گفته ما

اینها عرضی‌ست معتبر کن

گفتم که تو شیشه باز داری

جهل است ز سنگ من حذر کن

حالا کس و کون یک قبیله

آمادهٔ میخ چار سر کن

خود کاشته‌ای کنون بیاور

از خانه جوال پر گزر کن

این فتنه شده است از تو بر پا

خود دسته‌اش این زمان به در کن

بر کردنی است این سخنها

بشنو که فتاده در دهنها

دشنام به غلتبان رسیده‌ست

خود را بکش این زمان رسیده‌ست

ناگفتنیی که بود در دل

از دل به سر زبان رسیده‌ست

سد لقمهٔ طعمهٔ گلوگیر

نزدیک لب و دهان رسیده‌ست

بر باد شود کنون به رویت

کاین تیر به تیردان رسیده‌ست

آن بند شکست بند ناموس

این بند به کسرشان رسیده‌ست

این پردهٔ تو درست ماند

مهتاب به این کتان رسیده‌ست

اینست که قیمه‌ات کشیدم

این کارد به استخوان رسیده‌ست

اینست که تیر شد گذاره

شستم به زه کمان رسیده‌ست

بگریز که باز می‌کنم شست

بگریز که تیرم از کمان جست

بگذار که از نسب بگویم

وز نسبت جد و اب بگویم

تا پشت چهارم تو یعنی

هیزم کش بو لهب بگویم

بگذار که نام پشت پشتت

با کنیت و با لقب بگویم

کوتاه کنم ز کونشان دست

هیچ از دم یک وجب بگویم

سد بوبک و بوبکی نیارم

سد کیدی وزن جلب بگویم

بگذار که من خموش باشم

سد فقره بلعجب بگویم

آن معنی کدخدا عرب کن

در قافیهٔ عرب بگویم

آمد شد آن گروه معلوم

در پهلوی لفظ شب بگویم

دریاب زبان رمز و ایما

دریاب کنایه و معما

ای منکر حضرت رسالت

سبحان اله زهی سفاهت

انکار کسی که شق کند ماه

از چیست ز غایت شقاوت

برگشته کسی ز دین احمد

این است نهایت ضلالت

معبود تو ملحدیست چون تو

او نیز سگی‌ست بی سعادت

هجو تو چو حاصل تبراست

فهرست جریده‌های طاعت

قتل تو چو معنی جهاد است

سرمایهٔ طاعت و عبادت

در شرع محمدی‌ست واجب

قتل تو به سد دلیل و عادت

از ما به زبان طعن و دشنام

و ز شاه به خنجر سیاست

ای کشتهٔ زخم خنجر ما

اینست جهاد اکبر ما

ادامه مطلب
جمعه 19 شهریور 1395  - 7:09 PM

ای حریم خوش نسیم و ای فضای خوش هوا

رشک باغ حبتی هم درهوا، هم درفضا

خفتگان خاک همچون سبزه از گل سر زنند

از فضایت گر وزد بر عرصهٔ گیتی صبا

این جوان نورسی شد وان نهال نوبری

در بهشت ساحتت گر پیری آمد با عصا

عکس هر رازی که در دل بگذرد آید پدید

حوضهٔ آیینه کردار تو از فرط صفا

با صفای او سیاهی کی بود ممکن اگر

حوضه‌ات باشد بجای چشمه آب بقا

ای نسیم باغ عیش‌آباد، ای باد مسیح

بسکه هستی روح پرور ، بسکه هستی جانفزا

جان آن دارد که از فیض تو بر سقف و جدار

اندر آن چتر و اتاق دلنشین دلگشا

صورت دیوار گردد قابل جسم و جسد

هیأت اشجار یابد قوت نشو و نما

با وجود آنکه حسرت ره ندارد در بهشت

اهل جنت راست سد حسرت بر این جنت سرا

شادمان آنها که اینجا بزم خوشحالی نهند

بزم خوشحالی نهند و داد خوشحالی دهند

ای زده لطف نسیمت طعنه بر باد بهار

از تو بستان ارم در رشک و جنت شرمسار

شادی باد سبک روح تو بردارد ز دل

بار اندوهی کز آن عاجز بود سد غمگسار

دیدن آن فرخ بخشت فرو شوید ز دل

کلفتی کانرا نشوید وصل سد دیرینه بار

گر دهد گلبرگ خندانت به گیتی خاصیت

ور کند تأثیر خاک خرمت در روزگار

گریه را رخت افکند بیرون ز چشم ماتمی

طرح بزم سور اندازد به طبع سوگوار

در بساط خرم انگیزت چه خرم رسته‌اند

بر کنار سبزه و آب روان سرو و چنار

همچو خرم دل جوانان در شب نوروز و عید

پایها اندر حنا و دستها اندر نگار

در خزانت از گل تر تازه طرف گلستان

در تموزت از نم شب شسته روی سبزه زار

طرح تو شیرین تر از شیرین به چشم کوه کن

وان بناها چون اساس قصر شیرین استوار

این عمارتهای شیرین ترا معمار کیست

جان فدای طبعش این معمار شیرین کار کیست

حبذا چتر واتاقی کاندر او نقاش چین

حیرت افزاید به حیرت ، آفرین بر آفرین

کرده با نقش جدارش معجز عیسی قران

بوده با صورت نگارش معجز مانی قرین

نغمه سازان نشاطش سال و مه مجلس طراز

صف نشینان بساطش روز و شب عشرت گزین

در بساط صید گاهش دیدهٔ نظارگی

منتظر کاینک جهد تیر از کمان ، صید از کمین

در نظر سیرش چنان آید ز دنبال گوزن

کاین زمانش گوشت خواهد کند گویا از سرین

چشم آن دارد تماشایی که باد ار بگذارد

بر درخت میوه دارش میوه ریزد بر زمین

بهر گل چیدن ز شاخ گلبنش نبود عجب

دست اگر بی‌اختیار آید برون از آستین

یک سخن می‌گویم ای رضوان تکلف برطرف

اینچنین جایی نداری در همه خلد برین

باغ عیش‌آباد هم جایی‌ست، جنت گر خوش است

دیده‌ای آن بوستان ، این بوستان را هم ببین

چند طرحی گر بری زین باغ چندان نیست دور

هست در فردوس طرح این عمارتها ضرور

عاجزم ، عاجز ، ز وصف مطبخ جان پرورش

آری آری چون کنم وصفی که باشد در خورش

عقل را ترسم بلغزد پای و مستغرق شود

گر رود در فکر آن یک لخت حوض مرمرش

روضهٔ خلداست و مطبوخات او نزل بهشت

و آن بلورین روضه اندر صحن حوض کوثرش

ای خوشا آن دستگاه کان ، که شد پرداخته

اصلش از جنسی که فیروزه‌ست اصل گوهرش

مطبخی الحق که رضوان را میسر گرشود

گاه آتش آورد ، گاهی بر خاکسترش

غیر رنگ آمیزی از مانی نیاید هیچ کار

پیش دست نقش پردازان اطاق و منظرش

هست پنداری ز سمت الرأس تابان آفتاب

در میان سقف رخشان پیکر گوی زرش

کس خصوصیات گوناگون او را درنیافت

زانکه در حیرت بماند هر که آید از درش

اینهمه خوبی نبخشد دست صنعت خاک را

هست این پیرایهٔ خوبی ز جای دیگرش

مایهٔ پیرایهٔ او التفات شاه ماست

آن که چرخش چون گدایان بر در مطبخ سراست

ای ز فیض ابر جودت تازه گلزار وجود

تازه نخلی چون تو هرگز سر نزد از باغ جود

شاه دریا دل غیاث الدین محمد آنکه هست

از ریاض همتش نیلوفری چرخ کبود

آیت سجده‌ست گویا نام با تغظیم او

زانکه هر گه خواندمش افتاد گردون در سجود

چاکرانند از برای عزل و نصب ممکنات

پیش امر و نهی و قهر و لطف تو نابود و بود

خادمانند از پی رد و قبول کاینات

بر در امید وبیم و خشم و عفوت دیر و زود

مرگ را دیدم ستاده در کنار ررع کون

هر چه این کشتی ز تخم دشمنت ، آن می‌درود

فتنه را دیدم نشسته در خطر گاه فساد

هر چه آن می‌بست بر بدخواه تو ، این می‌گشود

دوش وقت صبح دیدم بخت و دولت را به خواب

کاین یکی را مدح می‌گفت، آن یکی را می‌ستود

گفتم این مدح و ثنای کیست ، گفتندش خموش

خود نمیدانی مراد ما از این گفت وشنود

مدحت شهزاده‌های کامکار نامدار

تا به آدم نامدار و تا به خاتم کامکار

دولت و اقبال را اکنون فزاید قدر و شان

کز دو عالی‌قدر و عالی‌شان، مزین شد جهان

با وجود خردسالی از بزرگان جمله بیش

هم به علم و هم به حلم و هم به قدر و هم به شأن

بر سر تعظیم ایشان تنگ و بر قدشان قصیر

هم کلاه آفتاب و هم قبای آسمان

حشمت این را فتاده آفتاب اندر رکاب

رفعت آن را دویده آسمان اندر عنان

این یکی در حفظ دانش، پیش از اقران خویش

خواه از تجوید خوان و خواه از تفسیر دان

شاه ثانی نعمت الله، آفتاب عز و جاه

صف نشین خسروان ، داماد شاه شه نشان

آن یکی پیرایهٔ فر همای سلطنت

باز نوپرداز دولت صید گردون آشیان

حضرت شهزادهٔ عالم خلیل الله که هست

بر زمینش پای تمکین ، پایه‌اش بر لامکان

دهر می‌گوید به این تا آسمان پاید ، بپای

چرخ می‌گوید به آن تا دهر می‌ماند، بمان

یارب این شهزاده و آن شاه با اقبال و بخت

تا ابد باشند بهر فر و زیب تاج و تخت

یارب این درگاه دایم قبلهٔ مقصود باد

هر که باشد دشمن این خاندان نابود باد

هر که مقبول تو نبود گر همه باشد ملک

همچو شیطان ز آسمان کبریا مردود باد

نیست خصمت را سر و برگ گلستان ، ور بود

با گل بستان خواص آتش نمرود باد

روزگار ناخوشی در انتقام دشمنت

همچو مار زخم‌دار و شیر خشم‌آلود باد

در جهان غصه ، یعنی خاطر بدخواه تو

ناشده معدوم یک غم ، سد الم موجود باد

در حریم حرمتت از سد حفظ ایزدی

راه یأجوج حوادث تا ابد مسدود باد

تا بود محدود با این قدر و رفعت آسمان

برخلاف آسمان قدر تو نامحدود باد

هر چه گیری پیش یارب در صلاح جزو و کل

اولش مسعود باد وآخرش محمود باد

همچو وحشی سدهزاران مدح گوی و مدح خوان

باد از یمن مدیحت کامکار و کامران

ادامه مطلب
جمعه 19 شهریور 1395  - 7:08 PM

سال نو و اول بهار است

پای گل و لاله در نگار است

والای شقایق است دررنگ

پیراهن غنچه نیم کار است

آن شعله که لاله نام دارد

در سنگ هنوز چون شرار است

پستان شکوفه است پر شیر

نوباوهٔ باغ شیرخوار است

برگ از سر شاخه تازه جسته

گویا که مگر زبان مار است

این فرش زمردی ببینید

کش از نخ سبزه پود وتار است

ای پرده نشین گل بهاری

مرغ چمنت در انتظار است

این وزن ترانه می‌سراید

مرغی که مقیم شاخسار است

کای تازه بهار عالم افروز

هر روز تو عید باد و نوروز

بخت تو بهار بی خزان باد

عالم ز تو رشگ بوستان باد

گردون همه چشم باد از انجم

وز چشم بدت نگاهبان باد

قدرت که براق اوج پوی است

با توسن چرخ هم عنان باد

بزمت که مفر آرزوهاست

با وسعت خلد توأمان باد

آثار کف گهر فشانت

زینت گر راه کهکشان باد

در عرصه کبریای تو وهم

هر جا که قدم نهد میان باد

در گوشه ذکر گوشه گیران

این ذکر طرار هر زبان باد:

کز حادثه باد میرمیران

در حفظ دعای گوشه گیران

آنجا که فلک ز دست خرگاه

با قدر تو هست سالها راه

یک رشحه ز کلک لطف تو بس

در هندسهٔ ترقی جاه

جزمی‌ست کز و الف شود الف

صفری‌ست کزوست ، پنج و پنجاه

لب تشنه و کام دشمنت کرد

از شاخ امید دست کوتاه

دستی نه ومیوه بر سر شاخ

دلوی نه و آب در ته چاه

گویند ز مه هلال جزوی‌ست

زو پرتو مهر تیرگی کاه

نی نی غلط است ، کرده خصمت

آیینهٔ ماه تیره از آه

رای تو برد به صیقل آن زنگ

ز آیینهٔ زنگ بستهٔ ماه

یعنی که مه از تو نور یاب است

آن نور نه ، نور آفتاب است

ای حاتم حاتمان عالم

نی یک حاتم ، هزار حاتم

در شهر عطای تو طمع را

سد قافله بیش در پی هم

دروجه برات یک عطایت

سد حاصل بحر و کان بود کم

داغ جگری‌ست بحر وکان را

هر نقش از آن نگین خاتم

آرایش دهر ز آب و خاک است

آن هر دو به دیده‌ها مکرم

آن خاک چه خاک ، خاک این در

وان آب چه آب ، آب زمزم

ابعاد رهند از تناهی

گر همت تو شود مجسم

شاگردی رایت ار نماید

روشنگر آینه شود نم

رایی داری که گر تو خواهی

از رنگ برون برد سیاهی

هر فرق که خاک آن ته پاست

گر خود سر من بود فلک ساست

پر ساخته دامن فلک را

جود تو که مایه بخش دریاست

آن نوع جواهری کز آن نوع

یک مست به کیسه ثریاست

شاها به طواف شاه ماهان

نی شاه که ماه بی کم وکاست

آن قبله که در طریق سیرش

ره تا در کعبه می‌رود راست

وحشی شده مستعد رفتن

نعلین دو دیده‌اش مهیاست

زاد ره او توجه تست

او را ز تو همتی تمناست

گر بدرقه همت تو نبود

ما خود به کجا رسیم پیداست

ای سایهٔ تو پناه عالم

یارب که مباد سایه‌ات کم

ادامه مطلب
جمعه 19 شهریور 1395  - 7:08 PM

ای گل تازه که بویی ز وفا نیست ترا

خبر از سرزنش خار جفا نیست ترا

رحم بر بلبل بی برگ و نوا نیست ترا

التفاتی به اسیران بلا نیست ترا

ما اسیر غم و اصلا غم ما نیست ترا

با اسیر غم خود رحم چرا نیست ترا

فارغ از عاشق غمناک نمی‌باید بود

جان من اینهمه بی باک نمی‌یابد بود

همچو گل چند به روی همه خندان باشی

همره غیر به گلگشت گلستان باشی

هر زمان با دگری دست و گریبان باشی

زان بیندیش که از کرده پشیمان باشی

جمع با جمع نباشند و پریشان باشی

یاد حیرانی ما آری و حیران باشی

ما نباشیم که باشد که جفای تو کشد

به جفا سازد و صد جور برای تو کشد

شب به کاشانهٔ اغیار نمی‌باید بود

غیر را شمع شب تار نمی‌باید بود

همه جا با همه کس یار نمی‌باید بود

یار اغیار دل‌آزار نمی‌باید بود

تشنهٔ خون من زار نمی‌باید بود

تا به این مرتبه خونخوار نمی‌باید بود

من اگر کشته شوم باعث بدنامی تست

موجب شهرت بی باکی و خودکامی تست

دیگری جز تو مرا اینهمه آزار نکرد

جز تو کس در نظر خلق مرا خوارنکرد

آنچه کردی تو به من هیچ ستمکار نکرد

هیچ سنگین دل بیدادگر این کار نکرد

این ستمها دگری با من بیمار نکرد

هیچکس اینهمه آزار من زار نکرد

گر ز آزردن من هست غرض مردن من

مردم ، آزار مکش از پی آزردن من

جان من سنگدلی ، دل به تو دادن غلط است

بر سر راه تو چون خاک فتادن غلط است

چشم امید به روی تو گشادن غلط است

روی پر گرد به راه تو نهادن غلط است

رفتن اولاست ز کوی تو ، ستادن غلط است

جان شیرین به تمنای تو دادن غلط است

تو نه آنی که غم عاشق زارت باشد

چون شود خاک بر آن خاک گذارت باشد

مدتی هست که حیرانم و تدبیری نیست

عاشق بی سر و سامانم و تدبیری نیست

از غمت سر به گریبانم و تدبیری نیست

خون دل رفته به دامانم و تدبیری نیست

از جفای تو بدینسانم و تدبیری نیست

چه توان کرد پشیمانم و تدبیری نیست

شرح درماندگی خود به که تقریر کنم

عاجزم چارهٔ من چیست چه تدبیر کنم

نخل نوخیز گلستان جهان بسیار است

گل این باغ بسی ، سرو روان بسیار است

جان من همچو تو غارتگر جان بسیار است

ترک زرین کمر موی میان بسیار است

با لب همچو شکر تنگ دهان بسیار است

نه که غیر از تو جوان نیست، جوان بسیار است

دیگری اینهمه بیداد به عاشق نکند

قصد آزردن یاران موافق نکند

مدتی شد که در آزارم و می‌دانی تو

به کمند تو گرفتارم و می‌دانی تو

از غم عشق تو بیمارم و می‌دانی تو

داغ عشق تو به جان دارم و می‌دانی تو

خون دل از مژه می‌بارم و می‌دانی تو

از برای تو چنین زارم و می‌دانی تو

از زبان تو حدیثی نشنودم هرگز

از تو شرمنده یک حرف نبودم هرگز

مکن آن نوع که آزرده شوم از خویت

دست بر دل نهم و پا بکشم از کویت

گوشه‌ای گیرم و من بعد نیایم سویت

نکنم بار دگر یاد قد دلجویت

دیده پوشم ز تماشای رخ نیکویت

سخنی گویم و شرمنده شوم از رویت

بشنو پند و مکن قصد دل‌آزردهٔ خویش

ورنه بسیار پشیمان شوی از کردهٔ خویش

چند صبح آیم و از خاک درت شام روم

از سر کوی تو خودکام به ناکام روم

صد دعا گویم و آزرده به دشنام روم

از پیت آیم و با من نشوی رام روم

دور دور از تو من تیره سرانجام روم

نبود زهره که همراه تو یک گام روم

کس چرا اینهمه سنگین دل و بدخو باشد

جان من این روشی نیست که نیکو باشد

از چه با من نشوی یار چه می‌پرهیزی

یار شو با من بیمار چه می‌پرهیزی

چیست مانع ز من زار چه می‌پرهیزی

بگشا لعل شکر بار چه می‌پرهیزی

حرف زن ای بت خونخوار چه می‌پرهیزی

نه حدیثی کنی اظهار چه می‌پرهیزی

که ترا گفت به ارباب وفا حرف مزن

چین بر ابرو زن و یک بار به ما حرف مزن

درد من کشتهٔ شمشیر بلا می‌داند

سوز من سوخته داغ جفا می‌داند

مسکنم ساکن صحرای فنا می‌داند

همه کس حال من بی سر و پا می‌داند

پاکبازم هم کس طور مرا می‌داند

عاشقی همچو منت نیست خدا می‌داند

چارهٔ من کن و مگذار که بیچاره شوم

سر خود گیرم و از کوی تو آواره شوم

از سر کوی تو با دیده تر خواهم رفت

چهره آلوده به خوناب جگر خواهم رفت

تا نظر می‌کنی از پیش نظر خواهم رفت

گر نرفتم ز درت شام ، سحر خواهم رفت

نه که این بار چو هر بار دگر خواهم رفت

نیست بازآمدنم باز اگر خواهم رفت

از جفای تو من زار چو رفتم ، رفتم

لطف کن لطف که این بار چو رفتم ، رفتم

چند در کوی تو با خاک برابر باشم

چند پا مال جفای تو ستمگر باشم

چند پیش تو ، به قدر از همه کمتر باشم

از تو چند ای بت بدکیش مکدر باشم

می‌روم تا به سجود بت دیگر باشم

باز اگر سجده کنم پیش تو کافر باشم

خود بگو کز تو کشم ناز و تغافل تا کی

طاقتم نیست از این بیش تحمل تا کی

سبزه دامن نسرین ترا بنده شوم

ابتدای خط مشکین ترا بنده شوم

چین بر ابرو زدن و کین ترا بنده شوم

گره ابروی پرچین ترا بنده شوم

حرف ناگفتن و تمکین ترا بنده شوم

طرز محبوبی و آیین ترا بنده شوم

الله ، الله ، ز که این قاعده اندوخته‌ای

کیست استاد تو اینها ز که آموخته‌ای

اینهمه جور که من از پی هم می‌بینم

زود خود را به سر کوی عدم می‌بینم

دیگران راحت و من اینهمه غم می‌بینم

همه کس خرم و من درد و الم می‌بینم

لطف بسیار طمع دارم و کم می‌بینم

هستم آزرده و بسیار ستم می‌بینم

خرده بر حرف درشت من آزرده مگیر

حرف آزرده درشتانه بود ، خرده مگیر

آنچنان باش که من از تو شکایت نکنم

از تو قطع طمع لطف و عنایت نکنم

پیش مردم ز جفای تو حکایت نکنم

همه جا قصهٔ درد تو روایت نکنم

دیگر این قصه بی حد و نهایت نکنم

خویش را شهرهٔ هر شهر و ولایت نکنم

خوش کنی خاطر وحشی به نگاهی سهل است

سوی تو گوشه چشمی ز تو گاهی سهل است

ادامه مطلب
جمعه 19 شهریور 1395  - 7:08 PM

دوستان شرح پریشانی من گوش کنید

داستان غم پنهانی من گوش کنید

قصه بی سر و سامانی من گوش کنید

گفت وگوی من و حیرانی من گوش کنید

شرح این آتش جان سوز نگفتن تا کی

سوختم سوختم این راز نهفتن تا کی

روزگاری من و دل ساکن کویی بودیم

ساکن کوی بت عربده‌جویی بودیم

عقل و دین باخته، دیوانهٔ رویی بودیم

بستهٔ سلسلهٔ سلسله مویی بودیم

کس در آن سلسله غیر از من و دل بند نبود

یک گرفتار از این جمله که هستند نبود

نرگس غمزه زنش این همه بیمار نداشت

سنبل پرشکنش هیچ گرفتار نداشت

این همه مشتری و گرمی بازار نداشت

یوسفی بود ولی هیچ خریدار نداشت

اول آن کس که خریدار شدش من بودم

باعث گرمی بازار شدش من بودم

عشق من شد سبب خوبی و رعنایی او

داد رسوایی من شهرت زیبایی او

بس که دادم همه جا شرح دلارایی او

شهر پرگشت ز غوغای تماشایی او

این زمان عاشق سرگشته فراوان دارد

کی سر برگ من بی سر و سامان دارد

چاره اینست و ندارم به از این رای دگر

که دهم جای دگر دل به دل‌آرای دگر

چشم خود فرش کنم زیر کف پای دگر

بر کف پای دگر بوسه زنم جای دگر

بعد از این رای من اینست و همین خواهد بود

من بر این هستم و البته چنین خواهدبود

پیش او یار نو و یار کهن هر دو یکی‌ست

حرمت مدعی و حرمت من هردو یکی‌ست

قول زاغ و غزل مرغ چمن هر دویکی‌ست

نغمهٔ بلبل و غوغای زغن هر دو یکی‌ست

این ندانسته که قدر همه یکسان نبود

زاغ را مرتبه مرغ خوش الحان نبود

چون چنین است پی کار دگر باشم به

چند روزی پی دلدار دگر باشم به

عندلیب گل رخسار دگر باشم به

مرغ خوش نغمهٔ گلزار دگر باشم به

نوگلی کو که شوم بلبل دستان سازش

سازم از تازه جوانان چمن ممتازش

آن که بر جانم از او دم به دم آزاری هست

می‌توان یافت که بر دل ز منش باری هست

از من و بندگی من اگرش عاری هست

بفروشد که به هر گوشه خریداری هست

به وفاداری من نیست در این شهر کسی

بنده‌ای همچو مرا هست خریدار بسی

مدتی در ره عشق تو دویدیم بس است

راه صد بادیهٔ درد بریدیم بس است

قدم از راه طلب باز کشیدیم بس است

اول و آخر این مرحله دیدیم بس است

بعد از این ما و سرکوی دل‌آرای دگر

با غزالی به غزلخوانی و غوغای دگر

تو مپندار که مهر از دل محزون نرود

آتش عشق به جان افتد و بیرون نرود

وین محبت به صد افسانه و افسون نرود

چه گمان غلط است این ، برود چون نرود

چند کس از تو و یاران تو آزرده شود

دوزخ از سردی این طایفه افسرده شود

ای پسر چند به کام دگرانت بینم

سرخوش و مست ز جام دگرانت بینم

مایه عیش مدام دگرانت بینم

ساقی مجلس عام دگرانت بینم

تو چه دانی که شدی یار چه بی باکی چند

چه هوسها که ندارند هوسناکی چند

یار این طایفه خانه برانداز مباش

از تو حیف است به این طایفه دمساز مباش

می‌شوی شهره به این فرقه هم‌آواز مباش

غافل از لعب حریفان دغا باز مباش

به که مشغول به این شغل نسازی خود را

این نه کاری‌ست مبادا که ببازی خود را

در کمین تو بسی عیب شماران هستند

سینه پر درد ز تو کینه گذاران هستند

داغ بر سینه ز تو سینه فکاران هستند

غرض اینست که در قصد تو یاران هستند

باش مردانه که ناگاه قفایی نخوری

واقف کشتی خود باش که پایی نخوری

گر چه از خاطر وحشی هوس روی تو رفت

وز دلش آرزوی قامت دلجوی تو رفت

شد دل‌آزرده و آزرده دل از کوی تو رفت

با دل پر گله از ناخوشی خوی تو رفت

حاش لله که وفای تو فراموش کند

سخن مصلحت‌آمیز کسان گوش کند

ادامه مطلب
جمعه 19 شهریور 1395  - 7:06 PM

ساقی بده آن باده که اکسیر وجود است

شوینده آلایش هر بود و نبود است

بی زیبق و گوگرد که اصل زر کانی‌ست

مفتاح در گنج طلا خانهٔ جود است

بی گردش خورشید کم و بیش حرارت

کان زر از او هر چه فراز است و فرود است

قرعی نه و انبیقی و حلی و نه عقدی

در بوته گداز زر و نه نار و نه دود است

سیماب در او عقد وفا بسته بر آتش

از هردو عجب اینکه نه بود و نه نمود است

هم عهد در او سود و زیان همه عالم

وین طرفه که در وی نه زیان است و نه سود است

در عالم هستی که ز هستی به در آییم

ما را چه زیان از عدم سود وجود است

ما گوشه نشینان خرابات الستیم

تا بوی میی هست در این میکده مستیم

مطرب به نوای ره ما بی‌خبران زن

تا جامه درانیم ره جامه دران زن

آورد خمی ساقی و پیمانه بر آن زد

تو نیز بجو ساز خود و زخمه بر آن زن

زان زخمه که بی‌حوصله از شحنه هراسد

خنجر کن و زخمش به دل بی‌جگران زن

آن نغمه بر آور که فتد مرغ هوایی

زان رشته گره بر پر بیهوده پران زن

بانگی که کلاه از سر عیوق در افتد

بر طنطنه کوکبهٔ تاجوران زن

این میکده وقف است و سبیل است شرابش

بر جمله صلایی ز کران تا به کران زن

بگذار که ما بی‌خود و مدهوش بیفتیم

این نعمهٔ مستانه به گوش دگران زن

ما گوشه نشینان خرابات الستیم

تا بوی میی‌هست در این میکده مستیم

ساقی بده آن می که ز جان شور برآرد

بردار اناالحق سر منصور برآرد

آن می که فروغش شده خضر ره موسی

آتش ز نهاد شجر طور برآرد

آن می که افق چون شودش دامن ساغر

خورشید ز جیب شب دیجور برآرد

آن می که چو ته مانده فشانند به خاکش

سد مرده سر مست سر از گور برآرد

آن می که گر آهنگ کند بر در و بامم

ماتم ز شعف زمزمهٔ سور برآرد

آن می که چو تفسیده کند طبع فسرده

سد «العطش» از سینه کافور برآرد

آن می به کسی ده که به میخانه نرفته ست

تا آن میش از مست و ز مستور بر آرد

ما گوشه نشینان خرابات الستیم

تا بوی میی هست در این میکده مستیم

کو مطرب خوش نغمه که آتش اثر آید

کان نغمه برآرد که ز جان دود بر آید

آن نغمه که سر می و میخانه کند فاش

تا زاهد پیمانه شکن شیشه گر آید

آن نغمه که چون شعله فروزد به در گوش

از راه نفس بوی کباب جگر آید

آن نغمه که چون گام نهد بر گذر هوش

جان رقص کنان بر سر آن رهگذر آید

آن نغمهٔ شیرین که پرد روح به سویش

مانند مگس کاو به سلام شکر آید

آن نغمهٔ پر حال که در کوی خموشان

هر ناله‌اش از عهدهٔ سد جان به درآید

ز آن نغمه خبرده به مناجاتی مسجد

بی آنکه چو ما از دو جهان بی‌خبر آید

ما گوشه نشینان خرابات الستیم

تا بوی میی هست در این میکده مستیم

دیری ست که ما معتکف دیر مغانیم

رندیم و خراباتی و فارغ ز جهانیم

لای ته خم سندل سر ساخته یعنی

ایمن شده از دردسر کون و مکانیم

چون کاسه شکستیم نه پر ماند و نه خالی

بی‌کیسهٔ بازار چه سود و چه زیانیم

ما هیچ بها بنده کم از هیچ نیرزیم

هر چند که اندر گرو رطل گرانیم

شیریم سر از منت ساطور کشیده

قصاب غرض را نه سگ پای دکانیم

پروانه‌ای از شعله ما داغ ندارد

هر چند که چون شمع سراپای زبانیم

هشیار شود هر که در این میکده مست است

اما دگرانند چنین ، ما نه چنانیم

ما گوشه نشینان خرابات الستیم

تا بوی میی هست در این میکده مستیم

رندان خرابات سر و زر نشناسند

چیزی به جز از باده و ساغر نشناسند

بی‌خود شده و برده وجود و عدم از یاد

درویش ندانند و توانگر نشناسند

رطلی که بغلتید شناسند و دگر هیچ

دور فلک و گردش اختر نشناسند

یابند که در ظلمت میخانه حیات است

آن چشمه که می‌جست سکندر نشناسند

بازان کم آزار نظر بسته ز صیدند

غیر از می چون خون کبوتر نشناسند

دشنام و دعا را بر ایشان دوییی نه

شادی ز غم و زهر ز شکر نشناسند

هستند شناسای می و میکده چون ما

فردوس ندانسته ز کوثر نشناسند

ما گوشه نشینان خرابا الستیم

تا بوی میی هست در این میکده مستیم

تا راه نمودند به ما دیر مغان را

خوش می‌گذرانیم جهان گذران را

از مغبچگان بسکه در او غلغل شادیست

نشینده کس آوازهٔ اندوه جهان را

دیری نه ، بهشتی ، ز می و مغبچه در وی

از کوثر و از جام فراغت دل و جان را

آن دیر که هر مست که آنجا گذر انداخت

خود گم شدو گم کرد ز خود نام و نشان را

دیری که سر از سجدهٔ بت باز نیاورد

هرکس که در او خورد یکی رطل گران را

مسجد نه که در وی می و می‌خواه نگنجد

سد جوش در این راه هم این را و هم آن را

غلتیده چو ما پیش بتی مست به بویی

هر گوشه هزاران و نیالوده دهان را

ما گوشه نشینان خرابات الستیم

تا بوی میی هست در این میکده مستیم

ترسا بچه‌ای کز می و جامش خبرم نیست

خواهم برمش نام ولی آن جگرم نیست

کافر شدم از بسکه کنم سجده به پایش

اینست که زناری از او بر کمرم نیست

ناقوس نوازم که مناجات بت اینست

در حلقهٔ تسبیح شماران گذرم نیست

آنجا که صلیب است نمودار سر دار

پایم شد و کم گشت و سراغی ز سرم نیست

گر خدمت خنزیر کند امر چه تدبیر

گیرم ره خدمت که طریق دگرم نیست

شیخی پس سد چله پی دختر ترسا

آن کرد، از او غیرت دین بیشترم نیست

ترسا بچه گو باده از این مست ترم ساز

تا بستن زنار بگویم خبرم نیست

ما گوشه نشینان خرابات الستیم

تا بوی میی هست در این میکده مستیم

گر عشق کند امر که زنار ببندیم

زنار مغان در سر بازار ببندیم

سد بوسه به هر تار دهیم از پی تعظیم

تسبیح بتش بر سر هر تار ببندیم

گر صومعه داران مقلد نپسندند

هر چند گشایند دگر بار ببندیم

معلوم که بر دل چو در لطف گشاید

آن عشق که برخویش به مسمار ببندیم

برلب تری باده و خشک ار نم او حلق

پیداست چه طرف از در خمار ببندیم

آن باده خوش آید که دود بر سر و بر گوش

راه سخن مردم هشیار ببندیم

ما گوشه نشینان خرابات الستیم

تا بوی میی هست در این میکده مستیم

خواهم که شب جمعه‌ای از خانه خمار

آیم به در صومعه زاهد دین دار

در بشکنم و از پس هر پرده زرقی

بیرون فکنم از دل او سد بت پندار

بر تن درمش خرقه سالوس و از آن زیر

آرم به در صومعه سد حلقه زنار

مردان خدا رخت کشیدند به یکبار

چیزی به میان نیست به جز جبه و دستار

این صومعه داران ریایی همه زرقند

پس تجربه کردیم همان رند قدح خوار

می خوردن ما عذر سخن کردن ما خواست

بر مست نگیرند سخن مردم هشیار

ما گوشه نشینان خرابات الستیم

تا بوی میی هست در این میکده مستیم

رفتم به در مدرسه و گوش کشیدم

حرفی که به انجام برم پی ، نشیندم

سد اصل سخن رفت و دلیلش همه مدخول

از شک و گمانی به یقینی نرسیدم

بس عقده که حل گشت در او هیچ نبسته

یک در نگشودند ز سد قفل کلیدم

گفتند درون آی و ببین ماحصل کار

غیر از ورقی چند سیه کرده ندیدم

گفتند که در هیچ کتابی ننوشتند

هر مسأله عشق کز ایشان طلبیدم

جستم می منصور ز سر حلقهٔ مجلس

آن می‌طلبی گفت که هرگز نچشیدم

دیدم که در او دردسری بود و دگر هیچ

با دردکشان باز به میخانه دویدم

ما گوشه نشینان خرابات الستیم

تا بوی میی هست در این میکده مستیم

المنة لله که ندارم زر و سیمی

کز بخل خسیسی شوم ، از حرص لیمی

شغلی نه که تا غیر برد مایده خلد

باید ز پی جان خود افروخت جحیمی

نه عامل دیوان و نه پا در گل زندان

نی بستهٔ امیدی و نی خستهٔ بیمی

ماییم و همین حلقی و پوشیدن دلقی

یک گوشهٔ نان بس بود و پاره گلیمی

بهر شکمی کاوست پی مزبله مزدور

دریوزهٔ هر سفله بود عیب عظیمی

ز آنجا که بود سیری چشم و دل قانع

ده روز بسازم نه به قرصی که به نیمی

گر روح غذا گیرد از آن باده که ماراست

سد سال توان زیست به تحریک نسیمی

ما گوشه نشینان خرابات الستیم

تا بوی میی هست در این میکده مستیم

دارم ز زمان شکوه نه از اهل زمانه

کو مطرب و سازی که بگویم به ترانه

خواهم که سر آوازه‌ای از تازه بسازم

کرند به بازار به آواز چغانه

سر کندن و انداختنش را چه توان گفت

مرغی که نه آبی طلبیده‌ست و نه دانه

در عهد که بوده ست که یک بار شنوده‌ست

تاریخ جهان هست فسانه به فسانه

بلبل هدف تیر نمودن که پسندد

خاصه که بود بلبل مشهور زمانه

جز عشق و محبت گنهم چیست ،چه کردم

ای تیر غمت را دل عشاق نشانه

ساقی سخن مست دراز است ، بده می

تا درد سر شکوه کشد یا ز میانه

ما گوشه نشینان خرابات الستیم

تا بوی میی هست در این میکده مستیم

گر شکوه‌ای آمد به زبان بزم شراب است

باید که بشویند ز دل عالم آب است

زینش نتوان سوخت گر از خویش بنالد

آن مرغ که در روغن خود گشته کباب است

ابری برسد روزی و جانش به تن آید

آن ماهی تفسیده که در آب سراب است

گر قهقهه‌اش نیست مخوان مرغ به کویش

آن کبک که آرامگهش جای عقاب است

پا در گلم و مقصد من دور حرم لیک

تا چون بر هم ز آنکه رهم جمله خلاب است

وین طرفه که بارم همه شیشه ست پر از می

وقتی که شود شیشه تهی ، کار خراب است

کو خضر که تا باز کند چشم و ببیند

خمخانه و خمها که پر از بادهٔ ناب است

ما گوشه نشینان خرابات الستیم

تا بوی میی هست در این میکده مستیم

میخانه که پرورده‌ام از لای خم او

بادا سر من خاک ته پای خم او

حیف است به زیر سر من ، بر سر من نه

آن خشت که بوده ست به بالای خم او

در خدمتم آنجا که برای گل تسبیح

خاکی به کف آرم مگر از جای خم او

سوری و چه سوری ست که در عقد کس آید

بنت العنب آن بکر طرب زای خم او

توفان چه کند کشتی نوحش چه نماید

آبی که زند موج ز دریای خم او

در زردی خورشید قیامت به خود آییم

ما را که صبوحی‌ست ز صهبای خم او

ما گوشه نشینان خرابات الستیم

تا بوی میی هست در این میکده مستیم

وحشی مگر آن زمزمه از چنگ برآید

کز عهدهٔ شکر می ساقی به درآید

آن ساقی باقی که پی جرعه کش او

خورشید قدح ساز و فلک شیشه گر آید

آن درد که در میکده او به سفالی ست

لطفی ست که کرده ست چو در جام زر آید

خواهد ز سبوی می او تاج سر خویش

آن کس که سدش بنده زرین کمر آید

در کوچه میخانهٔ او گر فکنی راه

بس خضر سبوکش که ترا در نظرآید

گردر بزنی ، سد قدحت پیش دوانند

آن وقت که آواز خروس سحر آید

گو میر شبش گیر و بزن سخت و ببر رخت

مستی که شبانگاه از آنجا به درآید

ما گوشه نشینان خرابات الستیم

تا بوی میی هست در این میکده مستیم

ادامه مطلب
جمعه 19 شهریور 1395  - 7:06 PM

هله کیدی غلام ناقابل

فکر خود کن که کار شد مشکل

تا نمیری نمیشوی آزاد

این غل هجو تو مبارک باد

السلام ای سیاه ساز و نیاز

به اجازت که هجو کردم ساز

خامه کردم به فکر هجو تو تیز

ای سیاه گریز پا بگریز

هله کیدی غلام ناقابل

فکر خود کن که کار شد مشکل

قلمم باز در سیاهی شد

تو دگر چون سفید خواهی شد

هجوت ای دزد پربها کردم

دیگرت بر چراغ پا کردم

خویش را زنده می‌گذاری تو

رگ مردی مگر نداری تو

ای سکندر بسی بداندامی

خرک لولهٔ سیه کامی

فچه موش خسته‌ای، آقا

گربهٔ پا شکسته‌ای آقا

گه سگ چیست، جسم ناپاکت

پشم آن موی روی ناپاکت

ریش بز بسته‌ای، برو آقا

بد اگر گفته‌ام بگو آقا

چون گه گربه است پیکر تو

ای گه گربه خاک بر سر تو

گوز کون پلید شیطانی

جعل مبرز جهودانی

پخ سقل، بد عمل، جعل سیما

زشت گو، یاوه گو، کریه لقا

کون دهن، خایه سر،ذکر قامت

بی‌حیا، بد لقا، نجس خلقت

کیسه بر، دزد کاسه هر جابر

مهرهٔ خر فروش، بد گوهر

روبه حیله ساز پر تزویر

گربهٔ اسود کبوتر گیر

کیک گهناک دلق کناسان

کنهٔ کون گاو خر آسان

هیچ دندان نمانده در دهنت

که کسی بشکند گه سخنت

آنکه پرورده‌ای به نعمت او

می‌کنی صبح و شام غیبت او

وانکه آدم شدی ز اقبالش

چون سگ افتاده‌ای به دنبالش

از تو بد بیند آنکه باتو نکوست

اینهمه جرم آن رگ هندوست

زین ترا عیب چون توان کردن

هست کار کلاغ گه خوردن

انتقام فلک نمی‌دانی

حق نان و نمک نمی‌دانی

تف به روی تو بی‌حقیقت، تف

تف بر آن طبع و آن طبیعت تف

تف بر آن طبع بی‌تمیزانه

تف بر آن روی و ریش هیزانه

کشتنت راکه کام مرد و زن است

کار موقوف نیم گز رسن است

اینک از بافق می‌رسد اسباب

دو سه گز ریسمان ولی پر تاب

روزها گرد بافق گردیدم

تحفه لایقت همین دیدم

تحفهٔ من که یک دو گز رسن است

گر پسندی به جای خویشتن است

زود از این سر فراز خواهی شد

و ز سر خلق باز خواهی شد

تا نمیری نمی‌شوی آزاد

این غل هجو تومبارک باد

ادامه مطلب
جمعه 19 شهریور 1395  - 7:05 PM

منم با خاک ره یکسان غباری

به کوی غم نشسته خاکساری

چنین افتاده‌ام مگذار غمناک

بیا و ز یاریم بردار از خاک

غبارم را فکن در رهگذاری

که گاهی می‌کند آن مه گذاری

و گردانی که آن یار مسافر

غباری می‌رساند زان به خاطر

مرا بگذار و خود بگذر به سویش

بنه از عجز رو بر خاک کویش

پس از ظهار عجز و خاکساری

به آن مه طلعت گردون عماری

بگو محنت کش بی‌خان ومانی

اسیری، خسته جانی، ناتوانی

ز بزم شادمانی دور مانده

به کنج بی‌کسی رنجور مانده

چه عود از آتش غم جان گدازی

به چنگ بی‌نوایی نغمه سازی

علمدار سپاه جان گدازان

ترنم ساز بزم نوحه سازان

دعا گویان سرشکی می‌فشاند

به عرض خاک بوسان می‌رساند

نهال گلشن جان قامت او

گل باغ لطافت طلعت او

ز قدش سرو دایم پای در گل

صنوبر در هوایش دست بر دل

لبش را در تبسم غنچه تا دید

ز شکر خنده‌اش بر خویش پیچید

به راهش سبزه تر سرنهاده

ز خطش کار او بر پا فتاده

ز دوری طرفه احوالی است مارا

بیا کز هجر بد حالی است مارا

کسی تا کی به روز غم نشیند

چنین روزی الاهی کس نبیند

تو می‌دیدی که گر روی تو یک دم

نمی‌دیدیم، چون بودیم از غم

کنون چون باشد احوال دل ما

که باشد کنج هجران منزل ما

ز دوری سر به جیب غم نشینم

رود عمری که یک بارت نبینم

منم ازدرد دوری در شکایت

ز بخت تیره خود در حکایت

که آخر بخت بد با ما چها کرد

به سد محنت از او ما را جدا کرد

بدین سان بی سر و پا کرد ما را

به کنج هجر شیدا کرد ما را

از این بختی که ما داریم فریاد

چه بخت است این که روی او سیه باد

زدیم از بخت بد در نیل غم رخت

مبادا کس چو ما یا رب سیه بخت

چو ما در بخت بد کس یاد دارد؟

سیه بختی چو ما کس یاد دارد؟

نمی‌دانم که آن ماه شب افروز

که ما را ساخت هجرانش بدین روز

نمی‌گفتی که چون گردم مسافر

نخواهم برد نامت را ز خاطر

ز بند غم ترا چون سازم آزاد

خط آزادیت خواهم فرستاد

پی دفع جنون خویش کردن

حمایل سازی آن خط را به گردن

به هجران ساختی ما را گرفتار

زما یادت نیاید، یاد می‌دار

الاهی رخش عیشت زیر زین باد

رفیقت شادی و بخت قرین باد

به هر جانب که رخش عیش رانی

کند عیش و نشاطت همعنانی

مبادا هیچ غم از گرد راهت

خدا از رنج ره دارد نگاهت

در آن منزل که چون مه خوش برآیی

کند خورشید پیشت چهره سایی

به زودی باد روزی این سعادت

که دیگر بار با سد عیش وعشرت

وطن سازیم در بزم وصالت

دل افروزیم از شمع جمالت

ز خاک رهگذارت سر فرازیم

به خدمتکاریت جان صرف سازیم

ادامه مطلب
جمعه 19 شهریور 1395  - 7:05 PM

طواف درگه پیر حقیقت

اجازت نیست بی‌غسل طریقت

اگر ره بایدت در خلوت خاص

بپرس اول ره حمام اخلاص

معاذاله زهی فرخنده حمام

که آبش هست آب روی ایام

از آن فایض به خلوتخانهٔ گل

هوایی چون هوای خلوت دل

به تحت الارض خورشید جهان سوز

به گلخن تابی او شب کند روز

درونش را به چشم پاک بینان

صفای خاطر خلوت نشینان

برونش را برای تربیت روح

به هر جانب در سد فیض مفتوح

در فیضش به روی کس نبسته

در او وارستگان صف صف نشسته

چه در بیرون در ماندی دورن آی

بنه در مسلخ وارستگی پای

گذر بر صفهٔ پاک اعتقادی

نشین بر فرش عجز و نامرادی

کمر بند امل را عقده کن سست

میان آز بگشا چابک و چست

گشا بند قبای خود نمایی

برون آ از لباس خود ستایی

بنه از سر کلاه عجب و پندار

میارا تن به جبه ، سر به دستار

علایق از میان نه بر کرانه

بزن لنگ تجرد عاشقانه

برون آ از صف بالا نشینان

برو تا خلوت تنها نشینان

بریز آبی ز آب چشم نمناک

و گر آلایشی داری بشو پاک

چو خود را شستی از لوح مناهی

ز آب گریه‌های عذر خواهی

قدم در مجمع اهل صفا نه

برای خویشتن جانی صفا ده

گروهی بین همه از خویشتن عور

ز خود کرده لباس عاریت دور

همه از جبه و دستار عاری

برهنه از رسوم اعتباری

نشین و آب گرم گریه پیش آر

تو هم آبی به روی کار خویش آر

به سنگ ترک کن پای طلب پاک

ز چنگ قیدهای عالم خاک

توجه کن به دلاک هدایت

که آید بر سر کار عنایت

کشد بر سنگ رحمت پاکی جود

تراشد موی قید بود و نابود

بنا چون می‌شد این حمام دلکش

که آبش آشتی دارد به آتش

تفکر از پی تاریخ آن رفت

پی حمام نقلش بر زبان رفت

چو خواهی سال اتمامش بدانی

بگویم تا بدانی چون بخوانی

چو با فیض است و زو نبود جدا فیض

طلب تاریخش از حمام با فیض

ادامه مطلب
جمعه 19 شهریور 1395  - 7:04 PM

ای مقیمان این خجسته مقام

دور باد از شما غم ایام

بر در این بهشت روحانی

عیش و عشرت کنند رضوانی

زین طربخانه نشاط انگیز

رفته غم تا در عدم به گریز

این حرم وین ریاض گرد حرم

قصر حور است و بوستان ارم

صحن و سقفش به چشم صنعت بین

زیور آسمان و زیب زمین

کلک نقاش او گه نیرنگ

ناسخ کارنامه ارژنگ

حبذا طرح این بنای شگرف

پیش دریاچه چو قلزم ژرف

قلزم ژرف و آبش از کوثر

اندر او عکس مهر زورق زر

غایت عمق اندر او نایاب

گاو ماهی ندیدش از ته آب

آب صافش زلال چشمهٔ مهر

غرق در وی چو عکس خویش سپهر

ای خوشا جوی سنگ مرمر او

کز بلور است اصل گوهر او

سنگ شفافش آب آینه رنگ

رنگ آیینه‌اش گل از پس سنگ

جوی آن آب سلسبیل سرشت

نایب جوی شیر باغ بهشت

حوضی از هر طرف چو یشم در او

خیره از بس اشعه چشم در او

گشته زان حوض آینه کردار

روز بر آب خضر تیره و تار

ماهی ار آلت بیان می‌داشت

وصف آن حوض بر زبان می‌داشت

دیده با ماهیش به جلوه در آب

حوت گردون ز رشگ گشته کباب

صور صفحهٔ جدار و درش

نسخهٔ لوح بینی و صورش

نقش بی‌جان خانهٔ نقاش

یافته جان ز لطف آب و هواش

مطبخش قوت بخش جان همه

بهره ور گشته زان روان همه

نعمتش چون نعیم جنت عام

آتشش نابدیده پخته طعام

آتش و دودش از درون رانده

همچو نامحرمان برون مانده

این بهشت است در سرای وجود

نبود در بهشت آتش و دود

آب فواره‌اش به حوض بلور

کز صفا دم زند ز لمعهٔ نور

شمع کافورییست پنداری

در یکی تشت سیم بگذاری

طرفه شمعی که تا به صبح نشور

بزم امید از او بود پر نور

یا رب ای بزم باد فرخنده

شمع دولت در او فروزنده

اندرو تا ابد به وفق مراد

بانی این بنا به دولت باد

آنکه اقبال خادم در اوست

بخت و دولت غلام و چاکر اوست

آسمان طاق درگه جاهش

کهکشان آستان درگاهش

بزم پیرای عیش خانهٔ جود

مجلس آرای بزمگاه وجود

میر میران غیاث دین و دول

آفتاب سپهر و ملک و ملل

تا ابد مدت بقایش باد

وین سرای سرور جایش باد

چون نشیند به صدر جاه وجلال

باد وحشی مقیم صف نعال

ادامه مطلب
جمعه 19 شهریور 1395  - 7:04 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 58

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4291128
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث