به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

مهوشان در نظر کج‌نظرانند، دریغ!

انجم انجمن بی‌بصرانند، دریغ!

از گرفتاری احباب ندارند خبر

خوب‌رویان جهان بی‌خبرانند، دریغ!

گلعذاران که نمودند رخ از پردهٔ ناز

چون صبا هم‌نفس پرده‌درانند، دریغ!

چشم ما پر دُر و لعل‌ست، ولی سیم‌بران

چشم بر لعل و دُر بدگهرانند، دریغ!

ما نخواهیم به جز خیل بتان یار دگر

نیک این طایفه یار دگرانند، دریغ!

همچو عمر از صف عشاق روان می‌گذری

عاشقان عمر چنین می‌گذرانند، دریغ!

تازه شد داغ هلالی ز غم لاله‌رخان

همه داغ دل خونین‌جگرانند، دریغ!

ادامه مطلب
دوشنبه 22 شهریور 1395  - 12:00 AM

خوبان اگر چه هر طرفی می‌کشند صف

تو در میان جان منی، جمله بر طرف

حالا به پای‌بوس خیالت مشرفم

گر دولت وصال تو یابم، زهی شرف!

دور از تو نوبهار جوانی به باد رفت

عمر چنان عزیز چرا شد چنین تلف؟

چشمت مرا نشانهٔ پیکان غمزه ساخت

وه! چون کنم؟ که تیر بلا را شدم هدف

از دیده طفل اشک جدا شد، دریغ ازو

آه! آن دُر یتیم کجا رفت ازین صدف؟

ره می‌زنند و عربده آهنگ می‌کنند

با ما ببین که در چه مقامند چنگ و دف؟

کوته مباد دست هلالی ز دامنت

کس دامن وصال تو را چون دهد ز کف؟

ادامه مطلب
دوشنبه 22 شهریور 1395  - 12:00 AM

 

ما که از سوز تو در گریهٔ زاریم چو شمع

خبر از سوختن خویش نداریم چو شمع

پیش تیغ تو سر از تن بگذاریم ولی

شعلهٔ شوق تو از سر نگذاریم چو شمع

تاب هنگامهٔ اغیار نداریم، که ما

کشته و سوختهٔ خلوت یاریم چو شمع

هست چون آتش ما بر همه عالم روشن

سوز خود را به زبان بهر چه آریم چو شمع؟

ای نسیم سحر، از صبح وصالش خبری

تا همه خنده‌زنان جان بسپاریم چو شمع

ما که داریم دل و دیده پر از آتش و آب

چون نسوزیم و چرا اشک نباریم چو شمع؟

سوخت صد بار، هلالی، جگر ما شب هجر

ما جگرسوختهٔ این شب تاریم چو شمع

ادامه مطلب
دوشنبه 22 شهریور 1395  - 12:00 AM

ترک یاری کردی، از وصل تو یاران را چه حظ؟

دشمن احباب گشتی، دوستداران را چه حظ؟

چون ندارد وعدهٔ وصل تو امکان وفا

غیر داغ انتظار امیدواران را چه حظ؟

چشم من کز گریه نابیناست چون بیند رخت؟

از تماشای چمن ابر بهاران را چه حظ؟

درد بی‌درمان خوبان چون نمی‌گیرد قرار

دردمندان را چه حاصل؟ بی‌قراران را چه حظ؟

آن سوار از خاک ما تا کی برانگیزد غبار؟

از غبار انگیختن، یا رب سواران را چه حظ؟

می‌دهد خاک رهش خاصیت آب حیات

ور نه زین گرد مذلت خاک‌ساران را چه حظ؟

یا رب از قتل هلالی چیست مقصود بتان؟

از هلاک عندلیبان گلعذاران را چه حظ؟

ادامه مطلب
دوشنبه 22 شهریور 1395  - 12:00 AM

 

گر من ز شوق خویش نویسم به یار خط

یک حرف از آن ادا نشود در هزار خط

خوش صفحه‌ای‌ست روی تو، یا رب که تا ابد

هرگز بر آن ورق ننشاند غبار خط

ما را به دور حسن تو با نوخطان چه کار؟

تا روی ساده هست نیاید به کار خط

خط گو: مباش گرد رخت، وه! چه حاجت‌ست

مجموعهٔ جمال تو را بر کنار خط؟

از خط روزگار مکش سر که عاقبت

بر دفتر حیات کشد روزگار خط

زین پیش حسن خط بتان معتبر نبود

در دور عارض تو گرفت اعتبار خط

قاصد به غیر چند بری خط یار را؟

یک بار هم به نام هلالی بیار خط

ادامه مطلب
دوشنبه 22 شهریور 1395  - 12:00 AM

مردم و خود را ز غم‌های جهان کردم خلاص

عالمی را هم ز فریاد و فغان کردم خلاص

در غم عشق جوانی می‌شنیدم پند پیر

خویشتن را از غم پیر و جوان کردم خلاص

خوش زمانی دست داد از عالم مستی مرا

کز دو عالم خویش را در یک زمان کردم خلاص

گفتمش آخر هلالی را ز هجران سوختی

گفت او را از بلای جاودان کردم خلاص

ادامه مطلب
یک شنبه 21 شهریور 1395  - 11:59 PM

وای! که جانم نشد از غم هجران خلاص

کاش اجل در رسد تا نشوم از جان خلاص!

جمله اسیر تواند، وه! چه عجب کافری

کز غم عشق تو نیست هیچ مسلمان خلاص

بسته ی زلف توایم، رستن ما مشکل‌ست

هر که گرفتار توست کی شود آسان خلاص؟

عاشق محروم تو بار سفر بست و رفت

شکر که یک بارگی گشت ز حرمان خلاص

جام تو ای می فروش، بی می راحت مباد

زان که به دور توام از غم دوران خلاص

کاش به ساحل کشد رخت من از موج غم

آن که شد از لطف او نوح ز طوفان خلاص

مرد هلالی و بود عاشق خوبان هنوز

وای که مسکین نگشت هرگز از ایشان خلاص

ادامه مطلب
یک شنبه 21 شهریور 1395  - 11:59 PM

عاشقان را نه گل و باغ و بهارست غرض

همه سهل‌ست، همین صحبت یارست غرض

غرض آنست که فارق شوم از کار جهان

ور نه از گوشهٔ میخانه چه کارست غرض؟

جان من، بی‌جهت این تندی و بدخویی چیست؟

گر نه آزار دل عاشق زارست غرض

آفت دیدهٔ مردم ز غبارست ولی

دیده را از سر کوی تو غبارست غرض

هوش دیدن گل نیست هلالی ما را

زین چمن جلوهٔ آن لاله عذارست غرض

ادامه مطلب
یک شنبه 21 شهریور 1395  - 11:59 PM

ای کجی آموخته پیوسته از ابروی خویش

راستی هم یاد گیر از قامت دل‌جوی خویش

کعبهٔ ما کوی توست از کوی خود ما را مران

قبلهٔ ما روی تو ما را مران از کوی خویش

سر به بالین فراقت هر کسی شب تا به روز

ما و غم‌های تو و سر بر سر زانوی خویش

شب چو بر خاک درت پهلو نهادم گفت دل

من ز پهلوی تو در عیشم، تو از پهلوی خویش

چون هلالی را فلک سرگشته می‌دارد چنین

بی‌جهت می‌نالد از ماه هلال‌ابروی خویش

ادامه مطلب
یک شنبه 21 شهریور 1395  - 11:59 PM

ای شاه حسن جور مکن بر گدای خویش

ما بندهٔ توایم بترس از خدای خویش

خواهند عاشقان دو مراد از خدای خویش

هجر از برای غیر و وصال از برای خویش

گر دل ز کوی دوست نیامد عجب مدار

جایی نرفته است که آید به جای خویش

ای من گدای کوی تو گر نیست رحمتی

باری نظر دریغ مدار از گدای خویش

صد بار آشنا شده‌ای با من و هنوز

بیگانه‌وار می‌گذری ز آشنای خویش

زاهد برو که هست مرا با بتان شهر

آن حالتی که نیست تو را با خدای خویش

حیف‌ست بر جفا که به اغیار می‌کنی

بهر خدا که حیف مکن بر جفای خویش

قدر جفای توست فزون از وفای ما

پیش جفای تو خجلم از وفای خویش

گم شد دلم، به آه و فغان دیگرش مجوی

پیدا مساز دردسری از برای خویش

چون خاک پای توست هلالی به صد نیاز

ای سرو ناز سر مکش از خاک پای خویش

ادامه مطلب
یک شنبه 21 شهریور 1395  - 11:59 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 36

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4323593
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث