به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

شاه را خواندی سوی خود خسرو

گفت از من وصیتی بشنو

عدل پیش آور پادشاهی کن

ظلم بگذار و هرچه خواهی کن

تا نبینی ز هیچ رهگذری

گردی از خود به دامن دگری

سر مپیچ از رضای درویشان

که سرافراز عالمند ایشان

هر که یابد ز فقر آگاهی

نکند میل شوکت شاهی

ای بسا شاه عاقبت‌اندیش

که ز شاهی گذشت و شد درویش

هر که بر درگه تو داد کند

طلب حاجت و مراد کند

اگرش هیبت تو لال کند

نتواند که عرض حال کند

همچو گل بر رخسش تبسم کن

به سخن‌های خوش تکلم کن

از قلم‌زن به لطف یاد بکن

بر سیه نامه اعتماد بکن

هر جراحت که بر دل از ستمست

همه از نوک نیزه و قلمست

قیمت عدل را شکست مده

جانب شرع را ز دست مده

زان که میزان راستی شرع‌ست

اصل شرع‌ست و غیر از آن فرع‌ست

این وصیت چون بکرد جان بسپرد

جان به جان‌آفرین روان بسپرد

هر کسی بهر ماتم افغان کرد

ماتمی شد که شرح نتوان کرد

شعلهٔ آه تا به گردون رفت

دجلهٔ اشک تا به جیحون رفت

همه آفاق در خروش شدند

همه ترکان سیاه‌پوش شدند

لشکر از ماتمش سیه در بر

مضطرب چو سیاهی لشکر

زان سیاهی که داشت لشکر او

خطهٔ هند گشت کشور او

کمر زر که بر میان می بست

حلقهٔ پشتش از کمر بشکست

شد سیه‌روز ز ماتمش خاتم

کند رخسار خود در آن ماتم

تاج یک سو فتاد و ابتر شد

همه خیل و سپاه بی‌سر شد

تخت بر خاک ره ز پا افتاد

که سلیمان عصر شد بر باد

این یکی آه دردناکی زدی

وان دگری جیب جامه چاگ زدی

بدنش را ز گریه می‌شستند

کفنش را ز حله می‌جستند

آخرش جانب لحد بردند

همچو گنجش به خاک بسپردند

آن که اوج فلک نشیمن ساخت

عاقبت زیر خاک مسکن ساخت

آن که از حله پیرهن پوشید

کند پیراهن و کفن پوشید

آن که بر فرق تاج از زر کرد

در لحد رفت و خاک بر سر کرد

هیچ کس در جهان قدم نزند

که قدم جانب عدم نزند

هر که گهواره ساخت منزل خویش

رفت و تابوت کرد محفل خویش

ادامه مطلب
یک شنبه 28 شهریور 1395  - 12:08 PM

این بود اقتضای لیل و نهار

که رسد افت خزان و بهار

شاخ سبزی که رفته بر افلاک

چهرهٔ زرد خود نهد بر خاک

باز چون وقت برگ‌ریز آمد

لشکر سبزه در گریز آمد

مرغ، بی گل ز نغمه شد خاموش

با که گوید سخن چو نبود گوش

بلبل از بوستان شد آواره

گل صد برگ شد به صد پاره

پشت طاقت بنفشه را خم شد

بهر خود در لباس ماتم شد

قمری از ناله و خروش بماند

سوسن ده زبان خموش بماند

گل شد و خارها به گلشن بماند

اطلس از دست رفت و سوزن ماند

رنگ نارنج زعفرانی شد

اشک عناب ارغوانی شد

روی مه را گرفت پردهٔ گرد

بلکه در پرده رفت با رخ زرد

نار را پرده‌های دل خون شد

پاره پاره ز دیده بیرون شد

سیب از بهر گرمی و سردی

کرد پیدا کبودی و زردی

پسته از شاخ سرنگون افتاد

مغزش از استخوان برون افتاد

زخم‌ناک و شکسته شد بادام

چشم‌زخمی رسیدش از ایام

خوشهٔ پاک تاک از سر تاک

دانهٔ لعل درفکند به خاک

بر سر شاخ برگ و بار نماند

در گلستان به غیر خار نماند

در چنین موسمی که خسرو گل

رفت و مرد از فراق او بلبل

خسر از عرصهٔ ممالک خویش

سفر آخرت گرفت به پیش

گاه در تاب بود و گه در تب

دلش آمد به جان و جان بر لب

در عرق روی زردش از تب و تاب

همچو برگ خزان میانهٔ آب

شد تنش چو کمان بر آن رگ و پی

استخوانی و پوستی بر وی

بس که از درد دل به جان آمد

دلش از درد در فغان آمد

درد او لحظه لحظه افزون شد

عاقبت حال او دگرگون شد

ادامه مطلب
یک شنبه 28 شهریور 1395  - 12:08 PM

شاه تا نامهٔ پدر برخواند

نیت شهر کرد و مرکب راند

جانب شهر عزم جولان کرد

یوسف از مصر میل کنعان کرد

سوی آن شاه کشور اقبال

خلق رفتند بهر استقبال

نازنینان به ناز کوشیدند

جامهٔ سرخ و سبز پوشیدند

آن یکی رفته در قبای سفید

همچو شاخ شکوفه‌زار امید

وان دگر جامهٔ سبز کرده به بر

همچو گل در میان سبزهٔ تر

آن یکی زرد گشته خلعت او

بر تو افگنده ماه طلعت او

و آن دگر کرده جامهٔ عنبرفام

رفته چون آفتاب جانب شام

آن یکی در لباس گلناری

تازه گل دسته‌ای‌ست پنداری

وان دگر جامه لاله‌گون کرده

سر ز جیب فلک برون کرده

همه در انتظار مقدم شاه

همه را چشم انتظار به راه

ناگهان چتر شاه پیدا شد

چرخ گردون و ماه پیدا شد

همه رفتند پیش و صف بستند

دست بر سینهٔ هر طرف بستند

آن چنان حالتی پدید آمد

که تو پنداشتی که عید آمد

شاه چون شمع بزم خسرو شد

ماه اقبال خسروی نو شد

منظر قدرش از فلک بگذشت

طایر قصرش از ملک بگذشت

خرم آن ساعتی،خوش آن روزی

که فتد دیده بر دل‌افروزی

سر و تن خاک پای او گردد

دل و جان هم فدای او گردد

این تجمل به هر کسی نرسد

دامن گل به هر خسی نرسد

می راحت به جام هر کس نیست

جام عشرت به کام هر کس نیست

کردگارا به حق دیدارت

به دل عارفان بیدارت

که مرا هم بدین شرف برسان

سرو نازی به ایم طرف برسان

ادامه مطلب
یک شنبه 28 شهریور 1395  - 12:07 PM

خوشنویسی که این رقم زده بود

بر ورق این‌چنین قلم زده بود

که فرستاد خسرو عادل

نامه‌ای سوی شاه دریادل

نامه‌ای در نهایت خوبی

خط آن نامه آیت خوبی

نو خطی در کمال حسن و جمال

زیب رخساره کرده از خط و خال

نقش عنوان و خط مضمونش

فیض‌بخش از درون و بیرونش

یا مزین به مشک هر ورقی

یا پر از رشتهٔ گهر طبقی

خط آن نامه بود خط نجات

چون شب قدر در میان برات

حاصل نامه آن که حضرت شاه

غیرت آفتاب و خجلت ماه

شهریار دیار ماه‌وشان

ماه مسندنشین شاه‌نشان

میوهٔ باغ زندگانی من

نقد گنجینهٔ جوانی من

آن که میل دلم به جانب اوست

وان که جانم همیشه طالب اوست

باید این نامه را چو برخواند

رخش دولت به این طرف راند

که دگر قوت فراق نماند

طاقت درد اشتیاق نماند

عمر ده روزه غیر بادی نیست

هیچ بر عمر اعتمادی نیست

خاصه بر عمر همچو من پیری

که شد از دست و نیست تدبیری

زود باشد کزین چمن بروم

تو بیا پیش از آن که من بروم

تا تو رفتی ز دیده نور برفت

تا تو غایب شدی حضور برفت

رحم کن بر دل رمیدهٔ من

مردمی کن بیا به دیدهٔ من

روز عمرم به شب رسید بیا

جانم از غم به سر رسید بیا

ادامه مطلب
یک شنبه 28 شهریور 1395  - 12:07 PM

از قضا دور چرخ کاری کرد

شاه اندیشهٔ شکاری کرد

شاهبازی گرفت بر سر دست

باز گویی به شاخ سرو نشست

صفت باز خویش آغاز کرد

گفت کین مرغ آسمان‌پرداز

گرچه در روز صید فیروزست

لیک بر دست من نوآموزست

از زمین صداهای سم سمند

می‌رود تا به آسمان بلند

ترسم امروز گر کند پرواز

بر سر دست من نیاید باز

زین سخن هرکه را خبر گردید

همره او نرفت و بر گردید

شاه چو آفتاب تنها شد

دُر یک‌دانه سوی دریا شد

چون گذر کرد جانب درویش

گفت با خاطر خیال‌اندیش

که چون خسرو به دهر کم گردد

خسرو عالم عدم گردد

دیگر آیا که شاه خواهد بود؟

صاحب ملک و جاه خواهد بود؟

در همین لحظه آن کدا ناگاه

آهی از دل کشید و گفتا شاه

شاه گفتا غریب حالی بود

بهر شاه این خجسته فالی بود

من چو گفتم که پادشاه شوم

سرور کشور و سپاه شوم

هاتفی گفت شاه، شاه منم

پس شه کشور و سپاه منم

چون شنید این سخن ز شه درویش

جست از جای خویش و آمد پیش

گفت ای آن که شاه می‌گویی

اینک اینجاست آن که می‌جویی

بوسه زد دست و پای اشهب را

ساخت مهراب نعل مرکب را

گفت یارب که این خجسته هلال

کم مبادا ز گردش مه و سال

گاه در خون تپید و گه در خاک

بست خود را چو صید بر فتراک

کین بود رشتهٔ ارادن=ت من

چون گرفتم زهی سعادت من!

بعد از آن رسم دادخواه گرفت

دست برد و عنان شاه گرفت

گفت از بهر بندگی کردن

خواهمش طوق کردن در گردن

بر رکابش کرد روی نیاز

کرد بنیاد گفتگوی نیاز

گفت شاها، ز لطف دادم ده

ما مرادم مکن، مرادم ده

چارهٔ جان دردناکم کن

یا بکش خنجر و هلاکم کن

بی تو من مرده و تو با دگران

من جفا دیده و وفا دگران

چند جانان دیگران باشی؟

تا به کی جان دیگران باشی؟

من و خونابهٔ جگر خوردن

هر زما حسرت دگر بردن

تو و جام نشاط نوشیدن

با حریفان به عیش کوشیدن

چند باشد به عالم گذران

عسرت ما و عشرت دگران؟

محنت و درد و غم نخواهد ماند

دولت حسن هم نخواهد ماند

نیست امروز در خم گردون

غیر نامی ز لیلی و مجنون

زیر این طرفه منظر دیرین

کو نشانی ز خسرو شیرین؟

مسند مصر هست و یوسف نیست

مصریان را به جز تاسف نیست

در چمن ناله می‌کند بلبل

که کجا رفت دور خوبی گل؟

شاه ز انصاف او چو گل بشکفت

رفت چون غنچه در تبسم و گفت

به حکیمی که حاکم ازل‌ست

حکم او لایزال و لم‌یزل‌ست

که چو من بر قرار گیرد تخت

وز مخالف کنار گیرد تخت

ز افسر و تخت سربلند شوم

بر سر تخت ارجمن شوم

با تو باشم همیشه در همه حال

سحر و شام و هفته و مه وسال

گر درین باب حجتی خواهی

اینک این خاتم شهنشاهی

حجتی را که نقش خاتم نیست

حکم او هیچ جا مسلم نیست

خاتم خود به او سپرد و برفت

دل و دینش ز دست برد و برفت

چون گدا از کمال لطف اله

دید در دست خویش خاتم شاه

گفت این خاتم سلیمان‌ست

که جهانش به زیر فرمان‌ست

هر که را این نگین به دست افتد

همه روی زمین به دست افتد

حلقهٔ او همچو حلقهٔ جیم

شکل دور نگسن چو چشمهٔ میم

جیم و میمی چنین به دهر کم‌ست

تا گدا این دو حرف یافت جم‌ست

چون نگین نقش آن دهان دارد

گر زنم بوسه جای آن دازد

بوسه‌اش می‌زد و نمی‌زد دم

که به لب مهر داشت از خاتم

سلطنت یافت از گدایی خویش

کامران شد ز بی‌نوایی خویش

این گدایی ز پادشاهی به

راست گویم ز هرچه خواهی به

ادامه مطلب
یک شنبه 28 شهریور 1395  - 12:06 PM

بود چون بحر و کان ز معنی پر

این یکی لعل دارد و آن یکی در

هر دو را خاتم و نگین کردند

نقش آن خاتم این‌چنین کردند

که چو آن شاخ مسند تمکین

نقش صحت گرفت زیر نگین

همچو در یگانه یکتا شد

جلوه‌گاهش کنار دریا شد

بس که طبعش به صید شد مایل

روز و شب جا گرفت بر ساحل

تا در آن صید که مقامش بود

مرغ و ماهی اسیر دامش بود

بر لب آن محسط شورانگیز

لجهٔ موج‌خیز گوهرریز

بود کوهی که گفته شد زین پیش

که بدان انس داشت آن درویش

بس که کاهیده بود از اندوه

بود مانند کاه در پس کوه

کوه درویش را وطن شده بود

بیستون جای کوهکن شده بود

هرگه از شوق بی‌قرار شدی

بر بلندی کوهسار شدی

بهر شاه از مژه گهر سفتی

قصرش از دور دیدی و گفتی

چون ندارم به کوی او گذری

دارم از دور سوی او نظری

گر رسیدن به کعبه نتوانم

باری، از قبله رو نگردانم

با صبا هم‌نفس شدی به هوس

گفتی ای هم‌دم خجسته نفس

چون دهی جلوه سرو ناز مرا

عرض ده پیش او نیاز مرا

سجده کن خاک آستانش را

بوسه زن پاس پاسبانش را

سگ او را سلام من برسان

پیک او را پیام من برسان

طواف کن گرد آن دربار، بیا

گردی از کوی او بیار، بیا

تا من از آب دیده گل سازم

مرهم زخم‌های دل سازم

چون رسیدی از آن طرف بادی

کردی از روی شوق فریادی

که تو امروز بوی او داری

گردی از خاک کوی او داری

به سر ریزم خاک کویش را

به دماغم فرست بویش را

روزی از شوق زار زار گریست

چشم بگشاد و هر طرف نگریست

چون نگه کرد جانب دریا

دید هر گوشه خیمه‌ای برپا

زیر خیمه ستون به صد زیور

همچو قد عروس در چادر

بود در جمع خیمه خرگاهی

در میان ستاره‌ها ماهی

سر خرگه بر آسمان می‌سود

اطلس چرخ پوشش او بود

سایبانی کشیده بر خرگاه

شاه بنشسته اندر آن چون ماه

چون گدا دید خرگه شاهی

کرد آهنگ ماه خرگاهی

گفت دانستم این چه خرگاه‌ست

خرگه شاه منزل‌ماه‌ست

نیست خرگه که ماه بدرست این

آفتاب بلندقدرست این

از سر کوه میل دریا کرد

همچو خس بر کرانه‌ای جا کرد

همچو نی دور ازان لب چو شکر

در نیستان به ناله بست کمر

مرغ هوشش ز شوق در پرواز

چشم بر راه و گوش بر آواز

ادامه مطلب
یک شنبه 28 شهریور 1395  - 12:06 PM

بار دیگر که خسرو انجم

سرطان را گرفت در قلزم

بس هوای تموز گرمی کرد

آهن و سنگ رو به نرمی کرد

رگ و پی از تف سموم گداخت

مغز در استخوان چو موم گداخت

آب دریا فتاد از کم و کاست

تا به حدی که گرد ازو برخاست

آب گردید آهن از گرمی

سنگ شد همچو موم از نرمی

بط که در آب داشت مسکن خویش

بود بریان میان روغن خویش

هر که می‌راند توسن سرکش

توسنش نعل داشت در آتش

قیمت یخ چو نقره گشت گران

قحط شد همچو وصل سیم‌بران

شب ز گرمی مه جهان‌افروز

گشت آفتاب عالم‌سوز

آن کواکب نبود شب به فلک

که عرق ریختند خیل ملک

شد عرق‌ریز روی ماه‌وشان

قرص خورشید شد ستاره‌فشان

در چنین روزها مگر یک روز

از تف آفتاب عالم‌سوز

چهرهٔ آتشین چو شاه افروخت

آتشی گشت و عالمی را سوخت

شمع رخساره را چو روشن ساخت

دیگران سوختند و او بگداخت

زرد شد آفتاب طلعت شاه

رنگ شمعی گرفت مشعل ماه

پدر همچو بد آن مه نو

خسرویی بود نام او خسرو

بُد فلک حشمت و ستاره حشم

آسمان چتر و آفتاب علم

لشکرش را شماره پیدا نه

کشورش را کناره پیدا نه

عالم از کوس او پرآوازه

صیت عدلش برون ز اندازه

چون پدر دید ضعف حال پسر

از دلش بر دوید دود به سر

هر غباری که بر دل پسرست

کوه اندوه بر دل پدرست

پدران را پسر بود محبوب

همچو یوسف به دیدهٔ یعقوب

دل‌فریب‌ست عارض پسران

خاصه در پیش دیدهٔ پدران

خسرو از بهر چاره‌کارش

ناتوان شد چو چشم بیمارش

هر حکیمی که در دیارش بود

همه را خواند و کرد گفت و شنود

کین جگرگوشهٔ به جان پیوند

به علاج شماست حاجت‌مند

حکما گوهر بیان سفتند

پیش خسرو به صد زبان گفتند

کین سخن قول هوشمندان‌ست

که درین فصل شهر زندان‌ست

در چنین وقت بهترین جایی

نیست جز در کنار دریایی

لب دریاست چون لب دلبر

از برون سبزه وز درون گوهر

دایم آنجا هوای معتدل‌ست

آن هوا فیض‌بخش جان و دل‌ست

خشکی این هوا ضرر دارد

لب دریا هوای تر دارد

خسرو اسباب ره مهیا کرد

شاه از آن‌جا هوای دریا کرد

آن نه دریا که بود صد قلزم

صد چو طوفان نوح در وی گم

چرخ گویی در اضطراب شده

در زمین است و آب شده

موج او سر بر آسمان می‌سود

یعنی از ماه تا به ماهی بود

عالمی را به آب کرده خراب

آری این‌ست کار عالم آب

گوهرش از حساب افزون بود

همچو ریگ از شمار بیرون بود

گرچه غواص پا ز سر کردی

هیچ زو سر برون نیاوردی

از خوشی کف‌زنان که دارد دُر

کف او خالی و کنارش پر

شاه با آن رخ جهان‌آرا

کرد منزل کنارهٔ دریا

آن هوا برد ضعف حالش را

داد زیب دیگر جمالش را

گل رویش نمود زیبایی

سرو قدش فزود رعنایی

بوالعجب قد و قامتی برخاست

وه! چه گفتم؟ قیامتی برخاست

کمر از روی چابکی بر بست

سرو قدش به چابکی بر جست

سستی او بدل به چستی شد

همه اسباب تن درستی شد

هیچ دولت چو تن‌درستی نیست

هیچ محنت چو ضعف و سستی نیست

مبتلای مرض مباد کسی

خاصه خوبان، که ناز کند بسی

هر کسی عمر خواهد و بیمار

هر دم از عمر خود شود بی‌زار

غم به خوبان سروقد مرساد

قوم نیک‌اند، چشم بد مرساد

ناز این قوم نازنین باشد

غایت نازکی همین باشد

دل پریشان جمع ایشان باد

ورنه، یک بارگی پریشان باد

ادامه مطلب
یک شنبه 28 شهریور 1395  - 12:06 PM

روز دیگر که با هزار شکوه

رخ نمود آفتاب از سر کوه

سر زد از جیب کوه چشمهٔ نور

شد عیان معنی تجلی طور

شاه از خواب صبح‌دم برخاست

رخ چو خورشید چاشت‌گه آراست

به هوای خرام و جلوه‌گری

جانب کوه شد چو کبک دری

با حریفان دوش کردی خطاب

گفت بی‌تابم از خمار شراب

هیچ کس هم‌عنان من نشود

در سخن هم‌زبان من نشود

شاه چو این بهانه پیش آورد

رو به سوی گدای خویش آورد

مرکب ناز تاخت بر سر او

همچو جان جا گرفت در بر او

نظر لطف سوی او بگشاد

لب شیرین به گفتگوی او بگشاد

گفتش ای از می وفا سرمست

روز و شب هیچ خورد و خوابت هست؟

گفت سیر آمدم ز غم خوردن

خواب بر من حرام جز مردن

باز گفتش که روز حال تو چیست؟

در چه فکری شب و خیال تو چیست؟

گفت روزم دو دیده پرخون‌ست

حال شب را چه گویمت که چون‌ست؟

باز گفتش که چون شبت سیه‌ست

در شب تیره مشعل تو مه‌ست

گفت شب تا سحر ز شعلهٔ آه

هر دم آتش زنم به مشعل ماه

باز گفتش که کیست محرم تو؟

تا شود گاه کاه همدم تو؟

گفت جز آه سرد نیست کسی

تا به او هم‌نفس شوم نفسی

باز گفتش که در ضمیر تو چیست؟

حاصل عمر دل‌پذیر تو چیست؟

گفت غیر از تو نیست در دل من

غیر ازین خود مباد حاصل من

همچنین حسب حال می‌گفتند

در جواب و سوال می‌گفتند

چون به هم شرح راز خود کردند

عرض راز و نیاز خود کردند

شاه را شد هوای منزل خویش

ماند درویش خسته با دل ریش

باز فردا شه سعادتمند

سایهٔ لطف بر گدا افکند

همچنین چند روز پی در پی

گذر افتاد شاه را بر وی

شاه چون سوی او گذشت بسی

گفت این قصه با رقیب کسی

مدعی باز حیله‌ای انگیخت

که ز هم رشتهٔ وصال گسیخت

روز دیگر رقیب دشمن‌روی

روی با شاه کرد آن بدخوی

گفت شاها دگر بهار گذشت

وقت صحرا و لاله‌زار گذشت

چند بینیم وحش صحرا را

نیست الفت به وحشیان ما را

جای در شهر کن که آن‌جا به

سگ شهر از غزال صحرا به

شه باشد نکوترین جهان

شهر باشد مقام پادشاهان

جاه یوسف ز مصر حاصل شد

مصطفی را مدینه منزل شد

در و دیوار و کوی شهر مدام

سایه افگنده بر خواص و عوام

خانه‌ها همچو خانهٔ دیده

منزل مردم پسندیده

بس که افسانه و فسون پرداخت

شاه را سوی شهر مایل ساخت

باز درویش در فراق بماند

دل پر از درد اشتیاق بماند

روی در حالتی غریب آورد

این بلا بر سرش رقیب آورد

هیچ کس را غم رقیب مباد

دوری از صحبت حبیب مباد

نیست مقصود بی‌کسان غریب

غیر وصل حبیب و مرگ رقیب

وصل جانان بود ز جان خوش‌تر

لیک مرگ رقیب از آن خوش‌تر

ادامه مطلب
یک شنبه 28 شهریور 1395  - 12:06 PM

شب که در بزم‌گاه مینا رنگ

زهره با چنگ راست کرد آهنگ

باده از سرخی شفق کردند

اختران لعل در طبق کردند

شاه را دل به سوی باده کشید

باده با مهوشان ساده کشید

بهر عشرت نشست در جایی

کان گدا را بود تماشایی

شاه در بزم با هزار شکوه

آن گدا در نظاره از سر کوه

مجلس آراستند و می خوردند

می به آواز چنگ و نی خوردند

روی ساقی ز باده گل گل شد

غلغل شیشه صوت بلبل شد

شد لب گل‌رخان شراب‌آلود

همچو برگ گل گلاب‌آلود

عکس رخ بر شراب افگندند

بر شفق آفتاب افگندند

لب شیرین به بادهٔ زرین

چو رساندند گشت لب شیرین

خندهٔ شاهدان شورانگیز

گشت در جام باده شکرریز

چشم ساقی ز باده مست شده

ترک مخمور می‌پرست شده

اهل مجلس شکفته و خرم

فارغ از هرچه هست در عالم

شیشهٔ زهد را زدند به سنگ

تار تسبیح شد بریشم چنگ

پر می لعل شد پیالهٔ زر

گل رعنا نمود پیش نظر

شیشهٔ صاف و آن می دلکش

چون دل صاف عاشقان بی غش

دختر رز به شیشه منزل کرد

گرم خون بود جای در دل کرد

شیشهٔ می که پر ز خون افتاد

در درون هر چه داشت بیرون داد

مطرب صاف عندلیب آهنگ

ساخت آهنگ و چنگ زد در چنگ

دیگری دف گرفت بیخود و مست

همچو طفلان نواخت بر سر دست

نی تهی ماند از هوی و هوس

زان کمر بست در قبول نفس

هر ندا کز صدای عود آمد

چنگ بشنید و در سجود آمد

ناله آمد رباب را بم و زیر

زان که بر وی کمانچه می‌زد تیر

شکل قانون چو مضطر آمد راست

صفحهٔ سینه‌اش به نقش آراست

از برای فروغ مجلس شاه

شمع و مشعل شدند زهره و ماه

بزم شه را چو شمع گلشن کرد

دید درویش و دیده روشن کرد

شاه در بزم با هزار شکوه

و آن گدا را نظاره از سر کوه

تا به نزدیک بزم‌گاه آمد

بهر نظاره سوی شاه آمد

گفت شاید که در فروغ چراغ

بینم آن شمع بزم را به فراغ

چون میسر نبود بزم حضور

شاد بود از نگاه دورادور

گر کسی جام عشرتی می‌خورد

او به صد رشک حسرتی می‌خورد

می‌کشیدند می به نغمهٔ نی

آن گدا آه می‌کشید از پی

شاه بر لب نهاد جام شراب

آن گدا بی شراب مست و خراب

شه ز دست حریف می می‌خورد

آن گدا خون ز دست وی می‌خورد

شاه در لاله‌زار خرم و خوش

و آن گدا در میانهٔ آتش

شاه ساغر گرفته از سر عیش

و آن گدا را شکسته ساغر عیش

شاه می‌کرد نوش باده به کام

آن گدا تلخ‌کام و زهرآشام

شاه چون رخ ز باده می‌افروخت

آن گدا ز آتش رخش می‌سوخت

شاه را ذوق و حالتی که مپرس

آن گدا را ملامتی که مپرس

آن شب القصه تا به آخر شب

مجلس عیش بود و بزم و طرب

عاقبت، کار خویش کرد شراب

اهل مجلس شدند مست و خراب

باده نوشان ز باده مست شدند

سر به پای قدخ ز دست شدند

خواب چون رو به آن گروه نهاد

باز درویش سر به کوه نهاد

کوه با عاشقان هم‌آوازست

پایدارست زان سرافرازست

همچو نازک‌دلان ز جا نرود

متصل با تو گوید و شنود

ادامه مطلب
یک شنبه 28 شهریور 1395  - 12:05 PM

آن غزالی که گفته شد زین پیش

که با او انس داشت درویش

در همان صیدگاه حاضر بود

سوی او چشم شاه ناظر بود

آرزو کرد تا به بند افتد

بی مددگار در کمند افتد

در شکارش کسی مدد نکند

صید او را به نام خود نکند

چون پی آن غزال مرکب تاخت

خویشتن را ز صف برون انداخت

شه به دنبال و آن غزال از پیش

هر دو رفتند تا بر درویش

صید پیشش نهاد روی نیاز

یعنی از چنگ او خلاصم ساز

شاه آن حال را تماشا کرد

اعتقاد عظیم پیدا کرد

رفت نزدیک او ز پا نشست

شاه در خدمت گدا بنشست

بس که شه چهره برفروخته بود

آن گدا ز آفتاب سوخته بود

شاه ازو، او ز شاه غافل بود

پرده‌ای در میانه حایل بود

هر یکی تیز دید با دگری

در تفکر که اوست یا دگری؟

شه بدو گفت این صفت که توراست

این چنین نور معرفت که توراست

هر چه گویی صواب خواهد بود

دعوتت مستجاب خواهد بود

گر به همت دعا کنی چه شود؟

حاجتم را روا کنی چه شود؟

طبع درویش ازین سخن آشفت

آه سردی کشید و به اوی گفت

گر دعا مستجاب داشتمی

کی غم بی‌حساب داشتمی

شاه را سوی من گذر بودی

با من آن ماه را نظر بودی

شاه ازو چو شنید این سخنان

جَست از جای خویش ذوق‌کنان

گفتش ای بی‌خبر، چه می‌گویی؟

اینک آن شه منم که می‌جویی

بر سریری و شاه می‌طلبی؟

بر سپهری و ماه می‌طلبی؟

جان درویش در خروش آمد

رفت از هوش و چون به هوش آمد

گفت هرگز نمی‌کنم باور

که شود به ختم این‌چنین یاور

لوحش‌الله! ازین وفاداری

این به خواب‌ست یا به بیداری؟

گر به بیداری آمدی به نظر

خواب بر من حرام باد دگر

ور به خوابم نموده‌ای دیدار

نشوم کاش! تا ابد بیدار

گر به روزست این چه خوش روزی‌ست!

ور شب‌ست این، شب دل‌افروزی‌ست!

بلکه اندیشه و خیال‌ست این

تو کجا؟ من کجا؟ محال‌ست این

گرچه می‌خواست شاه بنده‌نواز

که کشد مدت وصال دراز

لیک از بیم آن که خیل و سپاه

ناگه آن‌جا رسند در پی شاه

واقف از حال آن دو یار شوند

فتنهٔ روز و روزگار شوند

زور برجست و رو به منزل کرد

چشم درویش خاک ره گل کرد

ماند مسکین به دیدهٔ نم‌ناک

با دل ریش و سینهٔ غم‌ناک

شاد گشتی که دست داد وصال

باز غمگین شدی که یافت زوال

بخت بد بین که عاشق درویش

بعد یک نوش می‌خورد صد نیش

بر دلش هیچ راحتی نرسد

کز پی آن جراحتی نرسد

ادامه مطلب
یک شنبه 28 شهریور 1395  - 12:05 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 36

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4307504
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث