به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

دلم رفت و جان و حزین هم نماند

ز عمر اندکی ماند و این هم نماند

سرم خاک آن در شد و زود باشد

که گردش به روی زمین هم نماند

نشسته به خون مردم چشم، دانم

که در خانه مردم‌نشین هم نماند

چه هر دم به ناز افگنی چین بر ابرو؟

مناز، ای بت چین، که چین هم نماند

گر افتادهٔ خاکساری بمیرد

سهی‌قامت نازنین هم نماند

ادامه مطلب
یک شنبه 21 شهریور 1395  - 2:48 PM

پیش از روزی، که خاک قالبم گل ساختند

بهر سلطان خیالت کشور دل ساختند

صدهزاران آفرین بر کلک نقاشان صنع

کز گل و آب این‌چنین شکل و شمایل ساختند

خوب‌رویان را جفا دادند و استغنا و ناز

بر گرفتاران، به غایت، کار مشکل ساختند

کار ما این بود کز خوبان نگه داریم دل

عاقبت ما را ز کار خویش غافل ساختند

آه! ازین حسرت که هر جا خواستم بینم رخش

پیش چشم من هزاران پرده حایل ساختند

می‌تپم، نی مرده و نی زنده، بر خاک درش

همچو آن مرغی که او را نیم‌بسمل ساختند

منظر عیش هلالی از فلک بگذشته بود

خیل اندوه تو با خاکش مقابل ساختند

ادامه مطلب
یک شنبه 21 شهریور 1395  - 2:48 PM

عجب!که رسم وفا هرگز آن پری داند

پری کجا روش آدمی‌گری داند؟

دلم به عشوه ربود اول و ندانستم

که آخر این همه شوخی و دلبری داند

به عاشقان ستم دوست عین مصلحت‌ست

که شاه مصلحت کار لشکری داند

حدیث لعل خود از چشم درفشانم پرس

که قدر گوهر سیراب گوهری داند

به ناز گفت: هلالی کمینه بندهٔ ماست

زهی سعادت! اگر بنده‌پروری داند

ادامه مطلب
یک شنبه 21 شهریور 1395  - 2:48 PM

جهان و هر چه درو هست پایدار نماند

بیار باده که عالم به یک قرار نماند

غنیمتی شمر، ای گل، نوای عشرت بلبل

که برگ‌ریز خزان آید و بهار نماند

تو مست بادهٔ نازی، ولی مناز، که آخر

ز مستی‌یی که تو داری به جز خمار نماند

بسی نماند که خاکم زنند باد فراقت

روان بگردد و زان گرد و هم غبار نماند

به روز هجر، هلالی ز روزگار چه نالی؟

معین‌ست که این روز و روزگار نماند

ادامه مطلب
یک شنبه 21 شهریور 1395  - 2:48 PM

یارب! غم ما را که به عرض تو رساند؟

کانجا که تویی باد رسیدن نتواند

خاکم چو برد باد پریشان شوم از غم

کز من به تو ناگاه غباری برساند

مشکل غم و دردی‌ست که درد و غم ما را

بی‌غم نکند باور و بی‌درد نداند

خونین‌جگری، کز غم هجران تو گرید

از دیده به هر چشم زدن خون بچکاند

عالم همه غم دان و غم او مخور ای دل

می خور، که تو را از غم عالم برهاند

مردم لب جو سرو نشانند و دل ما

خواهد که تو رت بیند و در دیده نشاند

من بنده‌ام، از بهر چه می‌رانی ازین در،

کس بندهٔ خود را ز در خویش نراند

خواهد که شود کشته به تیغ تو هلالی

نیکو هوسی دارد، اگر زنده بماند

ادامه مطلب
یک شنبه 21 شهریور 1395  - 2:48 PM

عارضت هست بهشتی، که عیان ساخته‌اند

قامتت آب حیاتی که روان ساخته‌اند

این چه گلزار جمال‌ست، که بر قامت تو

از سمن عارضش و از غنچه دهان ساخته‌اند؟

لبت، آیا چه شکر ریخت که گفتار تو را

همه شیرین‌سخنان ورد زبان ساخته‌اند؟

بر گل روی تو آن سبزهٔ تر دانی چیست؟

فتنه‌هایی که نهان بود عیان ساخته‌اند

بر گمانی دهنت ساخته‌اند اهل یقین

چون یقین نیست، ضرورت، به گمان ساخته‌اند

مکن، ای دل هوس گوشهٔ آن چشم، بترس

زان بلاها که در آن گوشه نهان ساخته‌اند

گر مرا نام و نشان نیست، هلالی چه عجب؟

عاشقان را همه بی‌نام و نشان ساخته‌اند

ادامه مطلب
یک شنبه 21 شهریور 1395  - 2:48 PM

جان من، بهر تو از جان بدنی ساخته‌اند

بر وی از رشتهٔ جان پیرهنی ساخته‌اند

بر گلت سبزهٔ عنبرشکنی ساخته‌اند

از گل و سبزه عجایب چمنی ساخته‌اند

تن سیمین تو نازک، دل سنگین تو سخت

بوالعجب سنگدل و سیم‌تنی ساخته‌اند

الله! الله! چه توان گفت رخ و زلف تو را؟

گوییا از گل و سنبل چمنی ساخته‌اند

خوش بخند ای گل بستان لطافت، که تو را

بر گل از غنچهٔ خندان دهنی ساخته‌اند

من که باشم که تو گویی سخن همچو منی؟

مردم از بهر دل من سخنی ساخته‌اند

می‌کَنم کوه غم از حسرت شیرین‌دهنان

از من، این سنگ‌دلان، کوه‌کنی ساخته‌اند

بعد از این راز هلالی نتوان داشت نهان

که بهر خلوت از آن انجمنی ساخته‌اند

ادامه مطلب
یک شنبه 21 شهریور 1395  - 2:48 PM

روز هجران تو، یا رب، از کجا پیش آمد؟

این چه روزی‌ست که پیش من درویش آمد؟

آن بلایی که ز اندیشهٔ آن می‌مردم

عاقبت پیش من عاقبت‌اندیش آمد

با قد همچو خدنگ از دل من بیرون آی

که مرا تیر بلا بر جگر ریش آمد

چشم بر هم مزن و هر طرف از ناز مبین

که به ریش دلم از هر مژه صد نیش آمد

حال خود را چو به حال دگران سنجیم

کمترین درد من از درد همه پیش آمد

روز بگذشت، هلالی، شب هجران برسید

وه! چه روسیهی‌ست این که مرا پیش آمد!

ادامه مطلب
یک شنبه 21 شهریور 1395  - 2:48 PM

 

دلم پیش لبت با جان شیرین در فغان آمد

خدا را چارهٔ دل کن که این مسکین به جان آمد

بیا ای سرو گلزار جوانی را غنیمت دان

که خواهد نوبهار حسن را روزی خزان آمد

به بزم دیگران، دامن‌کشان تا کی توان رفتن؟

به سوی عاشقان هم گاه گاهی می‌توان آمد

حیاتی یافتم از وعدهٔ قتلش، بحمدالله!

که ما را هرچه در دل بود او را بر زبان آمد

سر زلفت ز بالا بر زمین افتاد و خوشحالم

که بهر خاکساران آیتی از آسمان آمد

ملولم از غم دوران، سبک دوشی کن ای ساقی

ببر این کوه محنت را که بر دل‌ها گران آمد

کمند زلف لیلی می‌کشد از ذوق مجنون را

که از شهر عدم بی‌خود به صحرای جهان آمد

به امیدی که در پای سگانت جان برافشاند

هلالی، نقد جان در آستین بر آستان آمد

ادامه مطلب
یک شنبه 21 شهریور 1395  - 2:48 PM

نگسلد رشتهٔ جان من از آن سرو بلند

این چه نخلی‌ست که دارد برگ جان پیوند؟

آه! از آن چشم که چون سوی من افگند نگاه

چاک‌ها در دلم از خنجر مژگان افگند

گر دهم جان به وفایش نپسندد هرگز

آه! از آن شوخ جفاپیشهٔ دشوارپسند!

گر نگیرد ز سر لطف کرم دست مرا

دست کوتاه من و دامن آن سرو بلند

منم از چشم تو قانع به نگاهی گاهی

ور تمنای میانت به خیالی خرسند

صد رهم بینی و نادید کنی، آه از تو!

حال من دیدن و این گونه تغافل تا چند؟

مهر رخسار تو، چون ذره، پریشانم ساخت

شوق خال تو مرا سوخت بر آتش چو سپند

شب هجر تو، هلالی، ز خراش دل خویش

چاک زد سینه، به نوعی که دل از خود بر کند

ادامه مطلب
یک شنبه 21 شهریور 1395  - 2:48 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 36

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4332542
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث