به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

چون ز بهر نشاط نوروزی

شد چمن پر بساط فیروزی

غنچه و گل به عیش کوشیدند

جامهٔ سرخ و سبز پوشیدند

دهن تنگ غنچه خندان شد

ژاله در وی فتاد و دندان شد

نرگس تر به روی لاله فتاد

چشم مخمور بر پیاله فتاد

غنچه از روی گل نقاب انداخت

بلبلان را در اضطراب انداخت

لاله از کوه آشکارا شد

لعل از سنگ خاره پیدا شد

برگ سوسن که سبز رنگ نمود

خنجری در میان زنگ نمود

لالهٔ آتش چو در تنور افروخت

قرص‌ها در ته تنور بسوخت

فاخته بال و پر ز هم بگشاد

شانه شد بهر طرهٔ شمشاد

از می شوق مست شد بلبل

چشم خود سرخ کرد بر رخ گل

سبزه از بس که رشته با هم بافت

چون سطرلاب سبز بر هم تافت

در چنین وقت و ساعتی فرخ

آن سهی سرو قامت گل‌ رخ

چون به عزم شکار بیرون رفت

لشکر بی‌شمار بیرون رفت

بود نزدیک شهر صحرایی

دور دوری، گشاده پهنایی

خاک او سر به سر عبیرآمیز

باد او دم به دم نشاط‌انگیز

سنبل و سوسنش هم خوش‌رنگ

لاله‌اش آب‌دار و آتش رنگ

صورت وحش و طیر او زیبا

همه دلکش چو نقش بر دیبا

سبز مرغان او ز سبزی پَر

مرغ‌زاری تمام سبزهٔ تر

سبزه‌اش خط عنبرین مویان

لاله‌اش عارض نکورویان

شاه چون خیمه زد در آن صحرا

گفت کز هر طرف کنند ندا

وحشیان را تمام گرد کنند

کار اهل شکار ورد کنند

خلق بر گرد صید صف بستند

رخنه‌ها را ز هر طرف بستند

چابکان تیغ را علم کردند

صید را دست و پا قلم کردند

سر و شاخ گوزن بشکستند

گردن کرگدن فرو بستند

شد نشان خدنگ داغ پلنگ

داغ‌ها را فتیله گشت خدنگ

از برای گریختن نخجیر

پر برآورد، لیک از پر تیر

شیر هر دم ز خشم و کینهٔ خویش

پنجه می‌زد ولی به سینهٔ ریش

گور از بس که دید فتنه و شور

دهنش باز ماند چون لب گور

آهو از گریه چشم پر نم داشت

بر سر گور مرده ماتم داشت

خواب خرگوش از سر او جست

چشم خود را دیگر به خواب نبست

روبه از هول جان در آن آشوب

ساخت دم در ره سگان جاروب

در هوای هر پرنده‌ای که پرید

ترکی از ناوکش به سیخ کشید

هر غزالی که از زمین برجست

چابکی در کمند پایش بست

ادامه مطلب
یک شنبه 28 شهریور 1395  - 12:05 PM

در صف آهوان غزالی بود

کش عجب نازنین جمالی بود

عالم از بوی نافه‌اش مشکین

پیش او آهوی ختن مسکین

شوخ چشمی به غمزه شعبده‌باز

چشم شوخش تمام عشوه و ناز

گویی آن چشم شوخ در بازی

شوخ‌چشمی‌ست در نظربازی

گرچه بودند آهوان خیلی

بد گدا را به سوی او میلی

هر دم از مژه جای او می‌رُفت

هر نفس در هوای او می‌گفت

چشم او چشم شاه را مانند

آن بلای سیاه را مانند

نافه ی او که مشک چین دارد

بوی آن زلف عنبرین دارد

نفسش مشک‌بار می‌آید

زان نفس بوی یار می‌آید

من سگ آهویی که هر نفسی

خوش دلم می‌کند به یاد کسی

چون مرا نیست رنگی از رویش

لاجرم شادمانم از بویش

ادامه مطلب
یک شنبه 28 شهریور 1395  - 12:04 PM

بود کوهی و بوالعجب کوهی

کوه دردی و کان اندوهی

تیغ بر فرق ماه و مهر زده

سنگ بر شیشهٔ سپهر زده

دل سختش به عاشقان در جنگ

از پی جنگ دامنش پر سنگ

تیغ او بس که خلق را کشته

شده از کشته گرد او پشته

در بهاران که سیل گلگون بود

سیل او آب چشم پرخون بود

گشت درویش با غم و اندوه

به صد اندوه ساکن آن کوه

هر گه از هجر یار نالیدی

کوه از این نالهٔ زار نالیدی

ناله برخواستی ز هر سنگی

رفتی آن ناله تا به فرسنگی

گریه چون کردی از سر اندوه

دجلهٔ خون روان شدی از کوه

کله کوه چشمه‌سار شدی

دامن دشت لاله‌زار شدی

بس که با آهوان قرار گرفت

انس با وحش کوهسار گرفت

آهوان رام او شدند همه

او شبان گشت و آن گروه رمه

ادامه مطلب
یک شنبه 28 شهریور 1395  - 12:04 PM

روز دیگر که وقت میدان شد

باز شه را هوای جولان شد

آمد و کرد هم‌عنانی او

شد مشرف به هم‌زبانی او

گفت شاها رسید فصل بهار

معتدل شد برای لیل و نهار

همه روی زمین گلستان شد

موسم باغ و وقت بستان شد

سبزه از برف شد عیان امروز

عالم پیر شد جوان امروز

ابر نیسان به کوهسار آمد

باز آبی به روی کار آمد

هیچ دانی که سیل چون شده است؟

از سر کوه سرنگون شده است

سبزه بر هر طرف فگنده بساط

بر زمین پا نمی‌رسد ز نشاط

از گهرهای شبنم و ژاله

شد مرصع پیالهٔ لاله

ژاله و لاله از سیاهی داغ

آشیان کرده زاغ و بیضهٔ زاغ

آهوی مست لاله‌ها خورده

همچو مستان پیاله‌ها خورده

وقت آن شد که ما شکار کنیم

عزم صحرا و لاله‌زار کنیم

جام گل رنگ لاله را بینیم

چشم مست غزاله را بینیم

لاله را ساغر شراب کنیم

آهوی مست را کباب کنیم

شد مقرر که چون شود نوروز

شاه فرخ به طالعی فیروز

عزم گلگشت نوبهار کند

گه خورد باده گه شکار کند

باز چون شاه عزم میدان کرد

عالمی را هلاک از جولان کرد

مهر چندان که بر سپهر نمود

به هوادار خویش مهر نمود

چون برفت آفتاب عالمگرد

شاه هم میل بازگشتن کرد

گفت با این گدا چه کار کنم؟

که خبردارش از شکار کنم

همرهش هر که بود غافل ساخت

جانب او تگاوری انداخت

چون گدا دید جانب تیرش

گشت آگه ز حسن تدبیرش

گفت دانستم این شکاری کیست

معنی این خدنگ‌کاری چیست

باشد این تیر از برای شکار

باز شد شاه را هوای شکار

سوز عشقی که داشت افزون شد

سر به صحرا نهاد و مجنون شد

از پی آن غزال شیر شکار

رفت و با آهوان گرفت قرار

ادامه مطلب
یک شنبه 28 شهریور 1395  - 12:03 PM

چند روزی که شاه بنده‌نواز

سوی درویش جلوه کرد به ناز

مردمان پی به حال او بردند

ره به فکر و خیال او بردند

عیب‌جویان به عیب رو کردند

وز سر طعنه گفتگو کردند

که چرا شاه با گدا یارست؟

پادشه را خود از گدا عارست

مسند شاه و بوریای گدا؟

الله! الله! کجاست تا به کجا؟

از گدا عشق شاه لایق نیست

بلکه او مدعی‌ست، عاشق نیست

پاک‌بازان دعای شه گفتند

در معنی در این سخن سفتند

که بدین‌سان شه پسندیده

کس ندیدست بلکه نشنیده

شاه گر با گدا چنین بازد

همه کس را گدای خود سازد

زین سخن‌ها رقیب واقف شد

طبع ناساز او مخالف شد

از غضب خون او به جوش آمد

چون خم باده در خروش آمد

گفت اگر خون این گدا ریزم

بهر خود فتنه‌ای برانگیزم

شاه ازین قصه گر خبر یابد

رخ ز من تا به حشر می‌تابد

گر بگویم به او، گران آید

ور نگویم دلمبه جان آید

پس همان به که حیله‌ای بکنم

شاه را از گدا جدا فگنم

ادامه مطلب
یک شنبه 28 شهریور 1395  - 12:03 PM

چون کمان این سخن شنید از تیر

بر دلش زخم‌ها رسید از تیر

گفت تا کی شکست پیری من؟

بگذر از طعن گوشه‌گیری من

که تو هم بعد از آن که پیر شوی

بشکنی زود و گوشه‌گیر شوی

خویش را بر فلک مبر چندین

به پر دیگران مپر چندین

تو ز پهلوی من شکار کنی

کارفرما منم، تو کارکنی

بر سر فتنه دیده‌اند تو را

اره بر سر کشده‌اند تو را

تیز ماری و راست چون کژدم

همه را نیش می‌زنی از دم

هر طرف کز ستیز می‌گذری

میزنی نیش و تیز می‌گذری

بارها بر نشانه جا کردی

باز کج رفتی و خطا کردی

اهل عالم تو را از آن سازند

که بگیرند و دورت اندازند

چون تو را شاه می‌کند پرتاب

تو چرا می‌شوی ز من در تاب؟

تیر چون راست یافت قول کمان

صلح کرد وز جنگ تافت عنان

باز عقد موافقت بستند

به هم از روی مهر پیوستند

هیچ کاری ز صلح بهتر نیست

بدتر از جنگ کار دیگر نیست

صلح باشد طریق اهل فلاح

زان جهت گفته‌اند صلح و صلاح

ادامه مطلب
یک شنبه 28 شهریور 1395  - 12:03 PM

شاه تیری که در کمان پیوست

چون فکندش بر آسمان پیوست

تیر چون دید کز جفای کمان

ماند از دست‌بوس شاه جهان

بیخود افگند ز آسمان خود را

بر زمین زد همان زمان خود را

خویشتن را به قصد جنگ‌آراست

به کمان گفت: ای کج ناراست

از کجی گه بر آتشت دارند

گاه اندر کشاکشت دارند

شرم دار از قد شکستهٔ خویش

وز میان شکسته بستهٔ خویش

پیری و بهر دستگیری تو

قد من شد عصای پیری تو

هست بی من بسی شکست تو را

که نگیرد کسی به دست تو را

چون ز تیری و کمان سخن گویند

نام تو بعد نام من گویند

پیش بازوی پردلان ننگی

با وجودی که صد من سنگی

جانب خود مکش به زور مرا

زانکه خواهی فگند دور مرا

داری از دست سرکشی کردن

طوق و زنجیر و بند در گردن

خلق پیشت کشند صد ره بیش

تو همان پس روی، نیایی پیش

این صفت‌ها طریق پیران نیست

لایق طور گوشه‌گیران نیست

ادامه مطلب
یک شنبه 28 شهریور 1395  - 12:03 PM

بر سر دست شه کمانی بود

که مه نو ازو نشانی بود

خم شده همچو ابروی خوبان

کرده هر گوشهٔ عالمی قربان

همچو ابروی یار در خوی زه

لیک در گوشه‌ها فکنده گره

چون جوانان به جنگ خو کرده

همچو شیران به حمله رو کرده

گره افکنده بر سر ابرو

مه عیدش کمند بر بازو

بر کمان داشت ناوک خون‌ریز

راست همچون خدنگ مژگان تیز

هر که او را کشیده تا سر دوش

سروقدی کشیده در آغوش

در تماشای قد دل‌جویش

گوشهٔ چشم مردمان سویش

در ره دوستان فتاده به خاک

دشمنان را ز دور کرده هلاک

شاه در علم قبضه کامل بود

چون کمان سوی تیر مایل بود

استخوان را اگر نشان کردی

تیر را مغز استخوان کردی

مور اگر آمدی برابر تیر

چشم او دوختی ز یک پر تیر

چشمش از دوختن شدی چو فراز

بازش از خم تیر کردی باز

شاه چو تیر بر نشانه کشید

آن گدا آه عاشقانه کشید

گفت شاها، دلم نشان تو باد

رگ جانم زه کمان تو باد

حلقهٔ دیده باد زهگیرت

تا رسد گاه کاه بر تیرت

کاش تیرت مرا نشانه کند

تا که آید به سینه خانه کند

تیر نی از تو بر جگر خوردن

خوش‌تر آید ز نی شکر خوردن

نی تیری که در کمان داری

کاش آن را به سینه‌ام کاری

گر خدنگی نیاید از شستت

خود بگو، چون ننالم از دستت

تا هدف غیر این گدا کردی

قدر انداز من، خطا کردی

تا تو را استخوان نشان شده است

تنم از ضعف استخوان شده است

مو شکافی به چشم ناوک‌زن

مو اگر می‌شکافی اینک من

هیچ رنجی به دست تو مرساد!

چشم‌زخمی به شست تو مرساد!

ادامه مطلب
یک شنبه 28 شهریور 1395  - 12:02 PM

روز دیگر که آفتاب منیر

همه روی زمین گرفت به زیر

گرم شد ذره ذره آتش مهر

ذره‌اش تیر شد کمانش سپهر

شه کمر بست و عزم میدان کرد

میل تیر و کمان و جولان کرد

گفت تا مرکبی گزین کردند

زین زر خواستند و زین کردند

وه! چه مرکب؟ که برقی و بادی

طرفه دیوانه‌ای، پری‌زادی

خوش خرامی ز آب نازک‌تر

تیزگامی ز باد چابک‌تر

نو عروسی ز زنار جلوه‌کنان

چون دو موی از قفا فگنده عنان

تیزی گوش و نرمی کاکل

خنجر بید و دستهٔ سنبل

تیزرو بود همچو عمر بسی

خبر از رفتنش نداشت کسی

قاف تا قاف دور هفت اقلیم

پیش او تنگ‌تر ز حلقهٔ میم

گر رود سوی هفتهٔ رفته

بگذرد از قطار آن هفته

شاه چون میل اسب‌تازی کرد

مرکب از شوق جست و بازی کرد

یافت از مقدمش رکاب شرف

او چو بد و مه نو از دو طرف

خلق هر سو دوان که شاه رسید

آب حیوان ز گرد راه رسید

چون به میدان رسید شاه و سپاه

مهر درویش تافت در دل شاه

ساخت تقریب سیر و جولان را

به پر او گشت میدان را

دید در گوشه‌ای وطن کرده

چاک در جیب پیرهن کرده

صفحهٔ سینه را خراشیده

نقش غیر از ورق تراشیده

پیرهن چاک کرده در بدنش

همچو تاری ز جیب پیرهنش

تن تاری و اضطراب درو

بلکه تاری و پیچ و تاب درو

سینه‌اش کوه محنت و اندوه

چشمش از گریه چشمه بر سر کوه

مژه‌ها گرد دیدهٔ نمناک

بر لب چشمه چون خس و خاشاک

تار ریشش ز قطره‌ها شده پر

آمده راست همچو رشتهٔ در

رفته از گرد در ته پرده

روی در پردهٔ عدم کرده

طفل اشک از برای پرده‌دری

بر رخ او روان به فتنه‌گری

چون نظر بر جمال شاه افگند

خویشتن را به خاک راه افگند

شاه درویش را چو یافت چنان

جانب اهل قبضه تافت عنان

خواست درویش روی او بیند

او هم از دور سوی او بیند

گفت زان رو نشانه‌ای سازند

تیر خود بر نشانه اندازند

بس که تیر از هوا کمان‌داران

بر زمین ریختند چو باران

مزرعی شد کنارهٔ میدان

خوشه‌اش تیر و دانه‌اش پیکان

روی شه جانب هدف بودی

لیک چشمش بدان طرف بودی

چون به سوی نشانه رو کردی

نظری هم به سوی او کردی

ادامه مطلب
یک شنبه 28 شهریور 1395  - 12:02 PM

بود شه را کبوتری که فلک

نه پری دید مثل او نه ملک

در پریدن بلند پایهٔ او

چون همای ارجمند سایهٔ او

قمری از بهر بندگی کردن

پیش او رفته طوق در گردن

حلقهٔ چشم باز را کنده

زره زر به پایش افگنده

کرده پرواز تا مه و انجم

دم همه سوده و شده همه دم

روزی آن هدهد همایون فر

بس که می‌زد به گرد گردون پر

از سر قصر شاه دور افتاد

اندک اندک ز راه دور افتاد

بعد از آن کز هوا فرود آمد

بر سر آن گدا فرود آمد

سر او سود بر سپهر بلند

که به فرقش همای سایه فگند

گفت فرق من آشیانهٔ توست

قطرهٔ اشکم آب و دانهٔ توست

آن کبوتر به فرق آن محزون

بود چون مرغ بر سر مجنون

آتشین آه را همی افروخت

که چو پروانه بال او می‌سوخت

بعد از آن دست برد سوی قلم

تا کند حسب حال خویش رقم

شرح بی‌مهری زمانه کند

نامه بنویسد و روانه کند

قصهٔ محنت فراق نوشت

شرح غم‌های اشتیاق نوشت

هرگه از سوز دل رقم می‌زد

آتش اندر نی قلم می‌زد

چون نوشت از رقیب و از ستمش

نامه در پیچ و تاب شد ز غمش

نامه را بر پر کبوتر بست

پر دیگر به بال او بربست

ره نمودش به سوی منظر شاه

کرد پرواز و رفت تا بر شاه

مرغ روحش پرید از سر او

تا پرد همره کبوتر او

شاه چون خواند عرض حال گدا را

گفت کز هر طرف کنند ندا را

کین همه خلق بی‌شمارهٔ شهر

جمع گردند بر ککنارهٔ شهر

سوی میدان برند تیر و کمان

به تماشا روند پیر و جوان

هر گروهی نشانه‌ای سازند

تیر خود بر نشانه اندازند

هر که در حکم ما کند تقصیر

خویش را کند نشانهٔ تیر

چون رسید این ندا به گوش گدا

خواست تا جان کند ز شوق فدا

رفت و جا بر کنار میدان کرد

شه دگر روز عزم جولان کرد

هر که بیماری فراق کشید

عاقبت شربت وصال چشید

هر که غمگین در انتظار نشست

شادمان در حریم یار نشست

ادامه مطلب
یک شنبه 28 شهریور 1395  - 12:02 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 36

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4320184
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث