به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

چند روزی که شاهزادهٔ عصر

آمد و جا گرفت بر لب قصر

آن گدا رو به قصر شه می‌کرد

بر در و بام او نگه می‌کرد

به هوای شه و نظارهٔ بام

ماند سر در هوا سحر تا شام

جز به سوی هوا نمی‌نگریست

هیچ بر پشت پا نمی‌نگریست

در هوا بس که بود واله و مست

خلق گفتندش آفتاب‌پرست

تا به جایی رسید گفت و شنفت

که رقیب آن شنید و به اوی گفت

این گدا از خدای نومیدست

قبلهٔ او جمال خورشیدست

کافرست و ز اهل ایمان نیست

کفر می‌ورزد و مسلمان نیست

خورد درویش بی‌گنه سوگند

به خدایی که هست بی‌مانند

اوست خورشید و عشق لایق اوست

همه ذرات کون عاشق اوست

پیش خورشید او حجابی نیست

غیر او هیچ آفتابی نیست

شد معین میان دشمن و دوست

که به عالم خدپرست خود اوست

باز خود را به کوی شاه افگند

وز کف خصم در پناه افگند

لیک طفلان کوچه و بازار

باز جستندش در پی آزار

هر طرف می‌شدند سنگ به دست

که: کجا رفت آفتاب‌پرست؟

هر که کردی به آن طرف آهنگ

تا زند بر گدای مسکین سنگ

سنگ ازان آستان شه کندی

بردی و خود به سویش افگندی

گفت از سنگ بینم آزاری

سنگ آن آستان بود یاری

بس که طفلان زدند سنگ برو

عرصهٔ شهر گشت تنگ برو

به ضرورت ز شهر بیرون جست

کنج ویرانه‌ای گرفت و نشست

چون به ویرانه ساخت مسکن خویش

پیرهن چاک کرد بر تن خویش

که من مرده پیرهن چه کنم؟

مرده گر نیستم، کفن چه کنم؟

هر زمان خاک ریخت بر سر و تن

کین چه عمرست؟ خاک بر سر من

یک سر مو نکاست ناخن خویش

خواست ناخن زند به سینهٔ ریش

موی ژولیده را گذاشت به سر

بلکه مویی ز سر نداشت خبر

با خود از بیخودی سخن می‌کرد

گله از بخت خویشتن می‌کرد

که رساندی سرم چرخ برین

بازم از آسمان زدی به زمین

گر به من لحظه‌ای وفا گردی

هم در آن لحظه صد جفا کردی

حد جور و جفا همین باشد

بارک الله! وفا همین باشد

ادامه مطلب
یک شنبه 28 شهریور 1395  - 12:02 PM

صبح چون ریخت دانهٔ انجم

آسمان گشت تیر و مشعله دم

باز سبز آشیان زرین پر

کرد آهنگ چرخ بار دگر

سوی بام کبوتر آمد شاه

بر فراز فلک برآمد ماه

طرفه بامی، چنان که بام فلک

خیل خیل کبوتران چو ملک

در پریدن بلند پایهٔ او

چون هما ارجمند سایهٔ او

قدح آب او ز چشمهٔ مهر

ارزنش از ستاره‌های سپهر

تا مگر شه به دست گیرد نی

بسته از جان کمر به خدمت وی

شاه بالای سر کبوتر او

چون سلیمان و مرغ بر سر او

هر زمان گشته برسرش جمعی

همچو پروانه بر سر شمعی

پیکر هر یک از لطافت پر

نازنین لعبتی پری پیکر

هر نگارین او نگاری بود

هر سفیدش سمن‌عذاری بود

داغ‌ها مشک‌فام و عنبربوی

چون سر نوعروس مشکین موی

چسنیش بس که نازنینی داشت

صورت لعبتان چینی داشت

بس که بغدادیش نکو افتاد

طرفه‌تر شد ز طرفهٔ بغداد

سایه‌های کبوتران دو رنگ

بر زمین نقش کرده شکل پلنگ

همه بر گرد شاه طواف‌کنان

همه در پیچ و تاب چرخ‌زنان

چون به دستور خود کبوترباز

به دهان و به دست کرد آواز

سوی گردون به یک زمان رفتند

همچو پروین به آسمان رفتند

شاه بر جست و نی گرفت به دست

نعره‌ای چند زد، بلند، نه پست

غرض آن داشت شاه نیک‌اندیش

که خبردار گردد آن درویش

روی خود سوی قصر شاه کند

جانب ماه خود نگاه کند

چشم او خود به جانب شه بود

زان همه کار و بار آگه بود

از دل و جان دعای شه می‌گفت

گه نظر می‌نمود و گه می‌گفت

ای دل من فتاده در دامت

مرغ جانم کبوتر بامت

کاش من هم کبوتری بودم

صاحب بال و پری بودم

تا بر آن گرد بام می‌گشتم

بر سرت صبح و شام می‌گشتم

تنم این‌جا اسیر قید شده

دل به آن بام رفته صید شده

کوی تو همچو کعبه محترم‌ست

مرغ بامت کبوتر حرم‌ست

از دلم خاست دود و آتش آه

گشت خیل کبوتر تو سیاه

بس که از دیده ریخت اشک امید

خیل دیگر ازو شدند سفید

جگری‌های خود که می‌نگری

همه از خون دل شده جگری

مست چون بلبل‌ند و سرخ چو گل

گوییا هم گل‌ند و هم بلبل

رنگ ایشان ز اشک آل من‌ست

پر هر یک گواه حال من‌ست

چیست چشم کبوترت پرخون؟

از چه روی گشت پای او گلگون؟

حال من دید و دیده پرخون شد

پا به خوناب دیده گلگون شد

او درین حال و شاه بر لب بام

با رخ همچو ماه کرده قیام

تا چو از دور بیند آن مسکین

شود او را ز دیدنش تسکین

بود در عین عشق‌بازی خویش

واقف از عشق‌بازی درویش

شاه تا عشق بازیی نکند

با گدا دل‌نوازیی نکند

ادامه مطلب
یک شنبه 28 شهریور 1395  - 12:01 PM

آمد و جا گرفت بر لب بام

روی بنمود همچو ماه تمام

آمد و بر کنار بام نشست

دید درویش را که رفته ز دست

رخ به خوناب دیده می‌شوید

با دل غم‌کشیده می‌گوید:

کارم از دست شد چه کارست این؟

الله! الله! چه کار و بارست این؟

آه ازین بخت و طالعی که مراست

وای ازین عمر ضایعی که مراست

تا به کی سینه پاره پاره کنم؟

وای من! وای من! چه چاره کنم؟

چاک چاکست دل به خنجر و تیغ

حیف! حیف از دلم! دریغ! دریغ!

آه! ازین بخت و طالعی که مراست

وای! ازین عنر ضایعی که مراست

من کیم؟ آن که شمع بزم افروخت

شعله‌ای جست و خانمانم سوخت

من کیم؟ آن که آب حیوان جست

بر لب چشمه دست از جان شست

من کیم؟ آن که رنج هجران برد

سیر نادیده روی جانان، مرد

نیست غیر از وصال او هوسم

آه! اگر من به وصل او نرسم

گر نمیرم درین هوس فردا

کار من مشکلست پس فردا

شاه چون گوش کرد زاری او

بهر تسکین بی‌قراری او

گفت: برخیز و اضطراب مکن

غم فردا مخور، شتاب مکن

زان که من بعد ازین چه صبح و چه شام

آیم و جا کنم به گوشهٔ بام

بر لب بام قصر بنشینم

تا گروه کبوتران بینم

تو هم از دور سوی من می‌بین

در و دیوار کوی من می‌بین

ای خوش آن دم که دوست دوست شود!

یار آن کس که یار اوست شود

روی خود آورد به جانب دوست

طالب او شود که طالب اوست

عشق با یار دل‌نواز خوش‌ست

بلکه معشوق عشقباز خوش‌ست

ادامه مطلب
یک شنبه 28 شهریور 1395  - 12:01 PM

آن شب آفاق همچو گلشن بود

شب نبود آن، که روز روشن بود

فلک از آفتاب و بدر منیر

قدحی بود پر ز شکر و شیر

ماه چون کاسهٔ پنیر شده

کوچ‌ها همچو جوی شیر شده

سایه ظلمت فگنده بر سر نور

ریخته مشک ناب بر کافور

در چمن سایه‌های برگ چنار

چون سیه کرده پنجه‌های نگار

سایهٔ برگ بیدگاه شمال

راست چون ماهیان در آب زلال

بود ماه فلک تمام آن شب

شاه را شد هوای بام آن شب

شب مهتاب طرف بام خوش‌ست

جلوه‌های مه تمام خوش‌ست

ادامه مطلب
یک شنبه 28 شهریور 1395  - 12:00 PM

یک شب القصه رو به شاه آورد

رو به شاه جهان پناه آورد

با تن زار و سینه ی غمناک

دل مجروح و دیدهٔ نمناک

هر قدم رو به خاک می‌مالید

از دل دردناک می‌نالید

هر دم آهی کشیدی از دل تنگ

تا از آن آه سوختی دل سنگ

از غم دل به سینه سنگ زدی

با دل از کینه طبل جنگ زدی

رخ بر آن خاک آستان سودی

آستان را ز بوسه فرسودی

گفتی این آستانه محترم‌ست

سگ این کوی آهوی حرم‌ست

هر که او ره بدین طرف دارد

پای او بر سرم شرف دارد

بر در شاه دید شیر سگی

سگ نگویم پلنگ تیزتگی

داغ مهر و وفا نشانی او

خواب مردم ز پاسبانی او

گفتش ای سرور وفاداران

در وفا بهتر از همه یاران

گفت ای از می وفا سرمست

روز و شب هیچ خورد و خوابت هست؟

رشتهٔ دوستی‌ست هر رگ تو

تو سگ کوی یار و من سگ تو

پنجه و ناخنت به خون شکار

سرخ همچون گلست و تیز چو خار

دست تو در حناست گل دسته

گل سرخ آن کف حتا بسته

کف پای توراست نقش نگین

در نگین تو جمله روی زمین

بارها صید فربه آوردی

خود قناعت به استخوان کردی

هست شکل دم تو قلابی

که مرا می‌کشد به هر بابی

شب‌روانی که قلب و حیله‌گرند

از تو شب تا به روز بر حذرند

گریه کرد و ز دیده آبش داد

وز دل خون‌چکان کبابش داد

ادامه مطلب
یک شنبه 28 شهریور 1395  - 12:00 PM

هیچ جا در جهان حبیبی نیست

که به دنبال او رقیبی نیست

مردمان تا حبیب می‌گویند

در برابر رقیب می‌گویند

تا کسی جان به آن جهان نبرد

از بلای رقیب جان نبرد

شاه را سنگ‌دل رقیبی بود

یک ز انصاف بی‌نصیبی بود

کار او زهر چشم بود از قهر

کاسهٔ چشم او چو کاسهٔ زهر

به غضب تیز کرده خویَش را

خنده هرگز ندیده رویش را

مهر آزار خلق در مشتش

شکل کژدم گرفته انگشتش

هرکه سرپنجه‌ای چنین دارد

مشت کژدم در آستین دارد

با وجود چنین ستیزه و قهر

میر بازار بود و شحنهٔ شهر

حکم بر خاص و عام بود او را

اختیار تمام بود او را

سفله را هرگز اعتبار مباد

مدعی صاحب اختیار مباد

حاصل قصه آن که آن بدکیش

گشت واقف ز قصه درویش

همچو سگ تند شد به قصد گدا

تا ازان آستانش ساخت جدا

آن گدا را چون راند از در شاه

مدتی می‌نشست بر سر راه

از سر راه نیز مانع شد

سعی درویش جمله ضایع شد

غیر از اینش نماند هیچ رهی

که رود شب به کوی دوست گهی

کرد بیجاره این‌چنین تدبیر

که رود به کوی او شبگیر

راز او چون به روی روز افتاد

شب تاریک دل‌فروز افتاد

پردهٔ صدهزار عیب شب‌ست

یکی از پرده‌های غیب شب‌ست

شب که سر برزند ز سر ظلمات

در سیاهی نماید آب حیات

نور معراج در دل شب تافت

مصطفی آن‌‌چه یافت در شب یافت

ادامه مطلب
یک شنبه 28 شهریور 1395  - 12:00 PM

اهل مکتب شدند واقف حال

گفتگو شد میانهٔ اطفال

زین حکایت به هم خبر گفتند

این سخن را به یکدگر گفتند

طفلکان جمله شوخ و حیله‌گرند

همچو طفلان اشک پرده‌درند

گر کسی پیش طفل گوید راز

راز او را به غیر گوید باز

عاقبت تشت او ز بام افتاد

این صدا در میان عام افتاد

همه جا این افسانه پیدا شد

عیب‌جو را بهانه پیدا شد

پندگویان ملامتش کردند

به ملامت علامتش کردند

در زه عشق جز ملامت نیست

عاشقی کوچهٔ سلامت نیست

دل گرفتار این ملامت باد

وز غم عافیت سلامت باد

ادامه مطلب
یک شنبه 28 شهریور 1395  - 12:00 PM

باز چو مهر از فلک سر زد

شاه از خواب ناز سر بر زد

دل پر از مهر و لب پر از خنده

از عتاب گذشته شرمنده

پیش درویش همچو گل بشکفت

رفت در خنده و همچو غنچه گفت

پس از این به که ما به هم باشیم

هر دو شاه و گدا به هم باشیم

زان که شاه و گدا به هم گویند

بی گدا نام شاه کم گویند

نام شاه و کدا بع عن گیرند

بی گدا نام شاه کم گیرند

عزت سروران ز درویشی‌ست

فخر پیغمبران ز درویشی‌ست

همه شاهان گدای درویش‌ند

در پناه دعای درویش‌ند

شاه چون لطف کرد بیش از پیش

میل درویش گشت بیش از بیش

چند روزی چو در میان بگذشت

حال درویش زین و آن بکذشت

ادامه مطلب
یک شنبه 28 شهریور 1395  - 11:59 AM

باز چون ظلمت شب آمد پیش

مبتلای فراق شد درویش

بامدادان که طفل این مکتب

صفحه را شست از سیاهی شب

آسمان زد به رسم هر روزه

قلم زر به لوح فیروزه

اهل مکتب ز خواب برجستند

به خیال سبق میانن بستند

با قد همچو سرو و روی همچو ماه

همه جمع آمدند غیر از شاه

دل درویش هیچ از آن نشکفت

هر دم آهسته زیر لب می‌گفت

همه هستند یار نیست، چه سود؟

سرو من در کنار نیست چه سود

یار می‌باید و نمی‌آید

غیر می‌آید و نمی‌باید

بود شه‌زاده را یکی همزاد

که ز مادر به شکل او کم زاد

واقف از حال شاه در همه حال

همدم و همنشین او مه و سال

چون بسی بی‌قرار شد درویش

گفت به ز بی‌قراری خویش

که چرا دیر کرد شاه امروز؟

ساخت روز مرا سیاه امروز

آفتاب مرا چه آمد پیش؟

که نیامد برون ز خانه خویش

برده خواب صبوح از دستش

یا می ناز کرده سرمستش؟

تا سحرگه نشسته بود مگر؟

ور نه تا چاشت چیست خواب سحر؟

بود در گفتگو که آمد شاه

شد ز گفت و شنودشان آگاه

رشکش آمد که عاشق نگران

نگران‌ست جانب دگران

چشم عاشق به یار باید و بس

عاشقی کی رواست پیش دو کس؟

کفت هی! هی! عجب خطا کردم

که به این بوالهوس وفا کردم

گر وفایی درین گدا بودی

این چنین در به در چرا بودی؟

در سگ در به در وفا نبود

در به در خود به جز گدا نبود

بنده چون کرد بندگی کسی

نخرندش که گشته است بسی

گه به همزاد خود برآشفتی

به صد آشفتگی به او گفتی

میل علت چو نیست بیش از من

پس چرا آمدی تو پیش از من؟

گاه از مکتبش برون کردی

جگرش را به طعنه خون کردی

که به مکتب دگر میا با من

یا تو آیی درین طرف یا من

گه قلم را به خاک افگندی

گه ورق را ز یکدگر کندی

کردی اظهار رشک و غیرت خویش

رشک خوبان بود ز عاشق بیش

صفحه را پیش روی آوردی

چهرهٔ خویش را نهان کردی

فتنهٔ اهل حسن در عالم

بر سر عاشقان بود ماتم

شاه در فکر کار درویش‌ست

خواجه را میل بندهٔ خویش‌ست

گر سپاهی به شاه خود نازد

شاه هم بر سپاه خود تازد

از خجالت هلاک شد درویش

گفت راضی شدم به مردن خویش

جان‌گدازست ناتوانی من

مرگ بهتر ز زندگانی من

آه! ازین طالعی که من دارم

گریه از بخت خویشتن دارم

شوخ من گرچه نکته‌دان افتاد

لیک بسیار بدگمان افتاد

خواستم سوی گوهر آرم دست

دستم از سنگ حادثات شکست

عمر می‌خواستم ز آب حیات

تشنه مردم ز شوق در ظلمات

شاه شیرین‌زبان شکرلب

بار دیگر چو رفت از مکتب

خواند همزاد را به خدمت خویش

که چه می‌گفت با تو آن درویش؟

قصه را پیش شاه کرد بیان

به طریقی که حال گشت عیان

یافت شه از ادای آن تسکین

بست دل در وفای آن مسکین

کو رسولی که از برای خدا

حال من هم کند به شاه ادا؟

تا دگر قصد این گدا نکند

بند بندم ز هم جدا نکند

ادامه مطلب
یک شنبه 28 شهریور 1395  - 11:59 AM

شاه چون در گدا نظر می‌کرد

مهر او در دلش اثر می‌کرد

خواست تا پیش خویش خواند

گفت درویش پیش من خواند

کس نگوید به غیر من سیقش

ننویسد کس دگر ورقش

هر که بر حرف او نهد انگشت

کنم انگشت او برون از مشت

هر که بر لوح او رقم سازد

تیغ من دست او قلم سازد

بعد از این گفتگو به پیشش خواند

ساخت تقریب، نزد خویشش خواند

بهر تعلیم چون تکلم کرد

عاشق از شوق دست و پا گم کرد

دال می‌گفت و او الف می‌خواست

که یکی بود پیش او کج و راست

شاه زان هیچ برنمی‌آشفت

نرم نرمک به او سبق می‌گفت

شاه درویش دوست می‌باید

تا از او عالمی بیاساید

خاصه شاهان ملک دین یعنی

پادشاهان صورت و معنی

آه از این کافران سنگین‌دل

که بلای دلند، مسکین دل!

هر زمان فتنه‌ای برانگیزند

بی‌گنه خون عاشقان ریزند

هر نفس آتشی برافروزند

بی‌سبب جان بی‌دلان سوزند

شهسواران عرصهٔ جان‌ها

آفت عقل‌ها و ایمان‌ها

ادامه مطلب
یک شنبه 28 شهریور 1395  - 11:59 AM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 36

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4331088
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث