بسا کسا! که جوین نان همی نیابد سیر
بسا کسا! که بره است و فرخشه بر خوانش
بسا کسا! که جوین نان همی نیابد سیر
بسا کسا! که بره است و فرخشه بر خوانش
همی تا قطب با حورست زیر گنبد اخضر
شکر پاشش ز یک پله است و از دیگر فلا سنگش
تو چگونه جهی؟ که دست اجل
به سر تو همی زند سر پاش
بر هبک نهاده جام باده
وان گاه ز هبک نوش کردش
بت، اگرچه لطیف دارد نقش
نزد رخسارهٔ تو هست خراش
از چه توبه نکند خواجه؟ که هر کجا که بود
قدحی می بخورد راست کند زود هراش
نهاد روی به حضرت، چنان که روبه پیر
بتیم وا تگران آید از در تیماس
حسودانت را داده بهرام نحس
ترا بهره کرده سعادت زواش
چون سپرم نه میان بزم به نوروز
در مه بهمن بتاز و جان عدو سوز
در عمل تا دیر بازی و درازی ممکنست
چون عمل بادا ترا عمر دراز و دیر باز