شب قدر وصلت ز فرخندگی
فرح بخشتر از فرسنا فدست
شب قدر وصلت ز فرخندگی
فرح بخشتر از فرسنا فدست
لاد را بر بنای محکم نه
که نگهدار لاد بنیادست
هیچ راحت مینبینم در سرود و رود تو
جز که از فریاد و زخمهات خلق را کاتوره خاست
همه نیوشهٔ خواجه به نیکویی و به صلحست
همه نیوشهٔ نادان به جنگ و فتنه و غوغاست
به باز کریزی بمانم همی
اگر کبک بگریزد از من رواست
خاک کف پای رودکی نسزی تو
هم بشوی گاو و هم بخایی برغست
ای زان چون چراغ پیشانی
ای زان زلفک شکست و مکست
گرچه بشتر را عطا باران بود
مر ترا زر و گهر باشد عطا
تا کی کنی عذاب و کنی ریش را خضاب؟
تا کی فضول گویی و آری حدیث غاب؟
جغد که با باز و پلنگان پرد
بشکندش پر و بال و گردد لت لت